مجید نفیسی
بگذار بیرون روم!
امروز یکشنبه است
تنها روزی که در هفته
به هواخوری میروم
چونان یک زندانی
و در را محکم بهم میزنم.
هوا بیدودودم است
ماشینها روح را نمیخراشند
و چکاوکها با من
در گفتگویی بیپایانند.
کنار گلی میایستم
که نامش را نمیدانم.
خم میشوم و آن را میبوسم.
دستهایم خوشبو میشوند.
چه موهبتیست زیستن:
برداشتن پاها,
تکاندن دستها,
چرخاندن سر,
دیدن, شنیدن, بوئیدن,
چشیدن, سائیدن.
از پشت صورتک
“صبح بخیر” میگویم
به زنی که دارد
به گلهایش آب میدهد
و آرزو میکنم
که با شلنگ آبش
سراپایم را خیس کند.
سوم مه دوهزارو بیست