جمال صفری
« فرانتس فانون در ژوئیه ۱۹۲۵ در جزیره مارتینیک فرانسه در کارائیب در پایتخت شهر فورت- دو- فرانس، به دنیا آمد. وی پنجمین فرزند از شش فرزند خانواده بود. پدرش، فلیکس کازیمیر فانون (۱۸۹۱- ۱۹۴۷)، کارمند گمرک بود. مادرش، الئونور مدلیس فانون (۱۸۹۱- ۱۹۸۱)، زنی دورگه با ریشه های آلزاسی بود. او که یک مغازه لوازم خانگی و پارچه فروشی داشت، مسئولیت بزرگ کردن فرزندان را بر عهده گرفت. خانوادۀ دو درآمدی، به یک خانوادۀ مرفه طبقۀ متوسط با خدمتکاران تبدیل شد. تجربۀ زندگی خانوادگی گسترده، در مفهوم بعدی فانون از “جامعه نوین درمانی” جریان یافت».
موقعیت و فرصتی پیش آمد که تأثیر قابل توجهی بر فرانتس فانون گذاشت: در یک اردوی مدرسه ای، با مشاهدۀ بنای یادبود ویکتور شولشر (۱۸۰۴- ۱۸۹۳)، طرفدار لغو برده داری و نمایندۀ فرانسه از مارتینیک در مجلس ملی فرانسه، در سال ۱۹۳۵، فانون از خود پرسید: شولشر چه کاری انجام داده است که بعنوان تنها آزاد کنندۀ برده داری مورد تجلیل قرار گرفته است؟ او توجیه استعماری نهفته در ستایش شولشر را درک می کرد، چرا که چندین شورش بردگان عملاً منجر به آزادی او تا ماه مه ۱۸۴۸ شده بود.
دوران کودکی فرانتس فانون شاد بود، تا اینکه برای اولین بار در سال ۱۹۳۹، تبعیض نژادپرستانه را از سوی سربازان فرانسوی تجربه کرد. مادرش، پسرانش را در لباس دخترانه پنهان می کرد تا از آنها در برابر خدمت اجباری محافظت کند. با این وجود، فرانتس فانون در سال های ۱۹۴۴/۴۵ داوطلبانه برای جنگیدن در شمال آفریقا و فرانسه، به فرانسه رفت».
«در سال ۱۹۴۶، در سن ۲۲ سالگی، تحصیل در رشته پزشکی را در شهر لیون آغاز کرد. او عاشق دانشجوی ادبیات، ماری ژوزف دوبلی، شد و در سال ۱۹۵۲ با او ازدواج کرد. در کلینیک سن آلبان، او در مورد رویکرد های جامعه درمانی، از روانپزشک فرانسوا توسکلز (۱۹۱۲-۱۹۹۴) آموخت».
«در ژوئن ۱۹۵۳، فرانتس فانون در آزمون دولتی قبول شد، و در نوامبر همان سال، بعنوان پنجمین روانپزشک در بیمارستان روانپزشکی بلیدا در بلیدا- جوینویل، شمال الجزایر، استخدام شد. پسرش، اولیویه، در سال ۱۹۵۵ متولد شد. فانون دو بار در کنگره نویسندگان و هنرمندان سیاه پوست (در پاریس در سال ۱۹۵۶، و رم در سال ۱۹۵۹) شرکت کرد و در سال ۱۹۵۷ به تونس رفت، در حالی که همسرش برای رادیو تونس کار می کرد. از سال ۱۹۵۷ به بعد، او خود را بعنوان یک فعال سیاسی و سخنگوی FLN معرفی کرد و از آوریل ۱۹۶۰ بعنوان “سفیر آفریقا” [در حکومت موقت جمهوری الجزائر/ GPRA] خدمت کرد».
«هنگامی که جنگ استقلال [الجزائر] در سال ۱۹۵۴ آغاز شد، او مجبور بود آسیب های روانی قربانیان شکنجه و برخی از شکنجه گران را درمان کند. او به سرعت ماهیت غیرقابل دفاع وضعیت استعماری را تشخیص داد. او و بخشی از تیم پزشکی اش با ماکی ها (Maquis) تماس گرفتند. پس از آن دستگیری هایی رخ داد و یکی از دانشجویان دکترای او زیر شکنجه درگذشت. او به همراه چند تن از همکارانش، در سال ۱۹۵۵ پست خود را ترک کرد و به تونس، مقر دولت در تبعید الجزایر، رفت. در آنجا او مراکز روانپزشکی برای پناهندگان آسیب دیده را تأسیس کرد، اما همچنین برای مطبوعات دولت در تبعید [الجزائر] کار کرد و بعنوان سخنگو و دیپلمات آن در کشورهای جنوب صحرای آفریقا فعالیت داشت. او به سختی از دو سوء قصد که توسط سرویس های مخفی فرانسه در مراکش و رم در سال ۱۹۵۹ سازماندهی شده بود، جان سالم به در برد، او که از سرطان خون رنج می برد …».
اولین کتاب او با عنوان “پوست سیاه، نقاب های سفید”، در سال ۱۹۵۲ منتشر شد.
محتوای این کتاب، هم اکنون در رفتار، گفتار و کردار بنیامین نتانیاهوی جنایتکار و نسل کش، و نیز دولت فاشیست و آپارتاید اسرائیل ملموس است. دولتی که نماینده وحشیگری غرب بر علیه مردم و بومیان در خاورمیانه، بویژه مردم فلسطین است و سودای تجزیه ایران را مدّ نظر دارد!! توجیه فریدریش مرتس صدر اعظم فعلی آلمان حاکی از اینکه نتانیاهو «کار کثیف» را انجام داد، بمثابۀ حمایت گستاخانۀ برلین از جنگ افروزی آشکار آمریکا و رژیم صهیونیستی در خاورمیانه و علیه ایران است. این اظهارات فریدریش مرتس، از موضع همیشگی غرب و آمریکا و ناتو که تلاش کرده اند تا با چشم پوشی بر جنایت های اسرائیل، هر گونه اقدام خلاف حقوق بین المللی آن را مشروعیت بخشند، فراتر رفته است.
دولتهای اروپایی، از جمله آلمان، به سرکردگی آمریکا، همواره در تلاش بوده اند تا با حمایت از اسرائیل، این رژیم، قدرتِ برتر- از نظر امنیتی و نظامی- باشد و از منافع کلان غرب در منطقۀ خاورمیانه حفاظت کند. بدیهی است که دست برتر اسرائیل در معادلات منطقه در راستای پروژۀ غرب است و رژیم صهیونیستی را می توان پوششی برای وجود یک پایگاه نظامی مستمر در منطقۀ خاورمیانه در نظر گرفت. بدین لحاظ، اظهارنظر اخیر فریدریش مرتس در راستای حمایت از حملات این رژیم علیه کشورمان، گواه روشن و بی پرده ای از این واقعیت است. بررسی مجموع واکنشها و لفاظی های سران غربی و صدراعظم آلمان- بعنوان گستاخانه ترین مورد آنها-، در کنار واقعیت ها از جنایت های اسرائیل در خاورمیانه می باشد.
«بیاد بیاوریم، وحشیگری غرب، در قتل عام سرخپوستان در قاره آمریکای شمالی، بردگی آفریقائیان سیاه پوست، استعمار آسیا، آفریقا، آمریکای لاتین، کودتا بر علیه حکومت ملی دمکراتیک دکتر محمد مصدق در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، کودتا ب رعلیه پاتریس لومومبا درکنگو، کودتا بر علیه حکومت مردمی سالوادور آلینده در شیلی در ۱۹۷۳، قتل عام ملیون ها نفر در الجزایر، در ویتنام، در عراق، در لیبی، در سوریه، در لبنان و … . این ها همه، بازتاب های سیاست آمریکا و غرب سلطه جو، می باشند».
کتاب «پوست سیاه، نقاب های سفید» بر اساس تجربیات فرانتس فانون از بر خورد سفید پوستانِ نژاد پرست، استعمارگر، خود برتر بین، در طول آموزش وی، در کلینیک دول خلق نگاشته شده است. وی با وجود سن کمش که تنها ۲۵ سال داشت، در آنجا در حال توسعه ایده هایی بود که آثار بعدی او را شکل دادند. بر خلاف دکترین رایج آن زمان روانکاوی که شرایط روانی افراد را اساساً بر اساس فردی می دید و بر اساس تجربیات زندگی شخصی تحلیل می کرد، فانون بر شرایط اجتماعی تثبیت شده تاریخی که فرد در آن رشد می کند، تمرکز کرد.»
… این مطالعه علاوه بر رویکرد روانکاوی، تحت تأثیر فلسفه وجودی و پدیدار شناسی است. طبق این نظریه، هیچ درک عینی از جهان وجود ندارد، حتی یک جهان واحد که برای همه یکسان باشد و همه ما بتوانیم با آن ارتباط برقرار کنیم. چیستی جهان و چگونگی درک ما از آن، اساساً به دیدگاه و در نتیجه موقعیت اجتماعی- تاریخی ناظر بستگی دارد. در اینجا فانون یک تفاوت اساسی را مشخص می کند، تفاوتی که وقایع جهان را تعیین می کند، تفاوت بین نگاه سفید و نگاه افراد سیاه پوست یا غیر سفید. با یک سلسله مراتب هژمونیک همراه است. در حالی که نگاه سفید پوستان، نگاهی منطقی، معقول و متمدن تلقی می شود، نگاه غیر سفید پوستان، غریزی، غیر منطقی، و وحشی تلقی می شود؛ همانطور که در منطق ارسطویی، نگاه سفید پوستان و غیر سفید پوستان، غیر مکمل و ناسازگار است. آنها یکدیگر را طرد می کنند. این درک های متمایز از جهان، نحوه تعامل آنها با یکدیگر را شکل می دهد و تأثیرات بسیار متفاوتی بر گروه های فردی دارد. برای غیر سفید پوستان، این به معنای بزرگ شدن در شرایط نژاد پرستانه و سرکوبگرانه است. نگاه سفید پوستان در بدن، در آگاهی و در کل وجود غیر سفید پوستان حک شده است. این نگاه، دیدگاه آنها را نسبت به جهان و خودشان تعیین می کند. بنابراین، نه تنها سفید پوستان، سیاه پوستان را پست تر می دانند، بلکه سیاه پوستان نیز خود و جامعه خود را پایین تر می دانند. این امر منجر به اقدامات جبرانی مربوطه می شود.
فرانتس فانون این پویایی را اینگونه خلاصه می کند: «سیاه پوست از دیدگاه سفید پوستان، پست تر به نظر می رسد، اما بر عکس، سفید پوستان با “دستاوردهای” تمدن، فرهنگ و به طور خلاصه، عقل خود، برتر و شایستۀ تقلید هستند». برای اینکه سیاه پوستان درک شوند، باید ماسک سفید پوست بر خود زنند. «برای سیاه پوستان، تنها یک سرنوشت وجود دارد، و آن سرنوشت سفید پوستِ پوست سفید است. سیاه پوستان مدت هاست که برتری بی چون وچرای سفیدپوستان را تشخیص دادهاند و پذیرفته اند و تمام تلاش هایشان معطوف به تحقق وجود در قالب سفید پوستان است». برای انجام این کار، سیاه پوست باید فرهنگ، زبان و رفتار ود رار ها کند و عادت وارۀ سفیدپوستان را بپذیرد. در نتیجه، او از اجتماعی شدن و از خودش بیگانه می شود. گاهی اوقات، او شروع به تکرار روایت های تحقیر آمیز برای برادران و خواهرانش می کند تا در این نفی، خود را معقول و منطقی، بعنوان یک انسان واقعی معرفی کند. اصل مطلب: فرد غیر سفید پوست می تواند هر چقدر که می خواهد وجود خود را انکار کند، می تواند فرانسوی یا انگلیسی را به طور کامل صحبت کند، یا در بهترین دانشگاه های جهان تحصیل کرده باشد، اما هنوز توسط سفید پوستان بعنوان انسان های برابر به رسمیت شناخته نمی شوند. هیچ میزانی از جذب، کافی نیست. فرد غیر سفید پوست، همچنان ناقص است.
همین بینش های وجودی- فلسفی در مورد سرنوشت اقلیت غیرسفید پوستان است که « پوست سیاه، ماسک های سفید» را به یک اثر کلاسیک از نظریه ضد استعماری و ضد نژاد پرستی تبدیل می کند. بویژه بینش فرانتس فانون مبنی بر اینکه نژاد پرستی و یهود ستیزی باید بعنوان تجلیات یک حکومت سرکوبگر واحد در اندیشۀ مسیحی سفید پوستان درک شوند، برای این پیشگامانه بود که می گفت، «استاد فلسفۀ من، یک آنتیلیایی بومی، روزی به من یادآوری کرد: “وقتی می شنوی که مردم از یهودیان بد می گویند، گوش هایت را تیز کن، آنها دربارۀ تو صحبت میکنند”»؛ «و من فکر می کردم که او کاملاً درست می گوید، تا جایی که من، جسماً و روحاً، مسئول سرنوشتی هستم که بر برادرم تحمیل می شود. از آن زمان، متوجه شده ام که منظور او صرفاً این بوده است: یک یهود ستیز، لزوماً با سیاه پوستان دشمن است.»
فانون پس از انتشار کتابش، در سال ۱۹۵۳، بعنوان رئیس بخش روانپزشکی کلینیک بلیدا- جونویل در الجزایر مشغول به کار شد. در آنجا او عمدتاً افراد غیر سفید پوست را درمان میکرد و با درگیر شدن با داستان های آنها، نظریه های خود را تأیید می کرد. با شروع جنگ الجزایر بین قدرت استعماری فرانسه و جبهه آزادیب خش ملی (FLN) که خواهان استقلال بود، در سال ۱۹۵۴، کلینیک او پذیرای تعداد فزاینده ای از بیمارانی بود که در یک طرف یا طرف دیگرِ درگیری بودند. فانون در برخورد با آسیب ها و اختلالات آنها، از خشونت کامل نظم استعماری موجود و رنجی که همراه با مبارزه آزادی بخش- هم برای ستمدیدگان و هم برای ستمگران- بود، آگاه شد.
کتاب «نقد عقل دیالکتیکی»- ژان پل سارتر که با اشتیاق از آن کتاب استقبال کرده بود-، شباهت هایی وجود دارند. سارتر نیز از یک تضاد غیرقابل عبور در وضعیت استعماری صحبت کرده است. او استدلال کرد که نهادهای مسلمانان «بدون اینکه به آنها اجازه داده شود که از نهادهای ما «لذت ببرند»، نابود شده اند. یعنی بدون اینکه آن نهاد های جامعۀ مسلمان به بخشی مساوی از جامعه دموکراتیک تبدیل شوند، از طریق سلب مالکیت زمین به نفع مهاجران اروپایی، “اتمیزه” و “کلوشاردیزه” ( کلوشاد به افرادی گفته می شود که زندگی جمعی را ترک کرده و در خیابان زندگی می کنند) شده اند. و افراد آن جامعه در وضعیت استعماری، به ارتش ذخیره ای از ارزان ترین نیروی کار تبدیل شدند. برخلاف اروپاییهای استثمار کننده شده، استعمار شدگان، این شیوه زندگی غیرارادی را نه بعنوان بیگانگی، بلکه بعنوان اجبار محض درک می کردند، به همین دلیل، حضور مداوم ارتش ضروری بود. بنابراین، استعمار، به خودی خود، خشونتی است که خود را توجیه می کند، خشونتی که خود را بعنوان خشونت معرفی شده، خشونت متقابل، و دفاع مشروع، ارائه می دهد”. تنها راه خروج این است: «نفی کامل را با نفی کامل، در مقابل هم قرار دادن؛ خشونت را با خشونتی برابر در مقابل هم قرار دادن؛ پراکندگی و اتمیزه شدن را با وحدتی در ابتدا منفی، نفی کردن، که محتوای آن در مبارزه تعیین خواهد شد: “خشونت” ملت الجزایر. (…) خشونت “شورشی”، در مقابل خشونت ارباب استعمارگر است؛ هرگز خشونت دیگری وجود نداشته است».
در سال ۱۹۵۷، سارتر در دفاع از قاتل الجزایری، بن صدوق، که معاون رئیس مجلس نمایندگان الجزایر را به قتل رسانده بود، شهادت داد. او اعلام کرد که این یک مورد تروریستی نیست، بلکه یک قتل سیاسی است. قتل هایی ازاین نوع، در دوران مقاومت، قهرمانانه تلقی می شدند.
ژان پل سارتر و سیمون دوبوار در تظاهرات و اقدامات خطرناکی شرکت کردند که منجر به چندین سوء قصد به جان سارتر توسط جنبش زیرزمینی فرانسه، سازمان ارتش مخفی (OAS) شد. مجله “Les temps modernes” که آن دو مؤسس اش بودند و در آن همکاری داشتند، بر خلاف حزب کمونیست فرانسه، از همان ابتدا از جنگ آزادی بخش الجزایر حمایت کرد و پرونده های زیادی، بعنوان مثال، در مورد شکنجه های دسته جمعی، اعدام های بدون محاکمه، تجاوز به زنان، جابجایی های اجباری، و غیره، منتشر کرده بود. این مجله بر علیه اعدام های تروریست های زن، مانند جمیله بوهیرد و جمیله بوپاچا بو پاشا مبارزه می کرد. این مجله، قبلاً مقالاتی از فرانتس فانون را نیز منتشر کرده بود. سارتر، فرانسه را که بیش از پیش در منازعۀ الجزایر درگیر می شد، در فرآیندی از روان پریشی و فاشیسم می دید. …».
فرانتس فانون از طریق ناشرش ماسپرو (François Maspero)، از ژان پل سارتر خواسته بود که مقدمه ای بر کتاب «دوزخیان روی زمین» بنویسد. سیمون دوبوار گزارش داد که آنها این کتاب را «مانیفستی افراطی از جهان سوم» می دانستند، «روان و آتشین، اما در عین حال پیچیده و ظریف». وقتی ژان پل سارتر، سیمون دو بووُار، با فرانتس فانون در تابستان ۱۹۶۱ در رم ملاقات کردند، وی به شدت بیمار، و در حالت تب و تاب و هیجان بود. فرانتس فانون، تأثیرگذارترین متون جنبش ضداستعماری، بویژه “دوزخیان روی زمین” (“les damnés de la terre”) را نوشت. “دوزخیان روی زمین” با پیشگفتار ژان پل سارتر، اندکی پیش از مرگ فرانتس فانون، در سال ۱۹۶۱ منتشر شد. ناگفته نماند که ترجمه این کتاب به فارسی بطورجداگانه علی شریعتی و ابوالحسن بنی صدر انجام داده اند و« دوزخیان روی زمین » از”انتشارات مصدق” ترجمه ی ابوالحسن بنی صدر است.
ژان پل سارتر در پیشگفتار آن کتاب می نویسد:
«بیایید وقتمان را با مناجات های بی ثمر و تقلیدهای تهوع آور تلف نکنیم. این اروپا را رها کنید، جایی که هرگز از صحبت کردن دربارۀ انسان دست نمی کشند، اما در هر کجا که آنها را پیدا می کنند، در گوشه و کنار هر خیابان خودشان، در تمام گوشه و کنار جهان، انسان ها را به قتل می رسانند. قرن هاست که تقریباً تمام بشریت را به نام یک تجربه به اصطلاح معنوی خفه کرده اند». لحن جدید است. چه کسی جرأت دارد چنین صحبت کند؟ این یک آفریقایی است، مردی از جهان سوم، یک «بومی» سابق. او اضافه می کند:
«اروپا اکنون با چنان سرعت دیوانه وار و بی ملاحظه ای زندگی می کند که با سر به ورطه، سقوط می کند؛ بهتر است از آن دوری کنیم. به عبارت دیگر، کار او تمام است. حقیقتی که بیان آن خوشایند نیست، اما همه ما، اروپایی های هموطن، در مغز استخوان خود به آن متقاعد شده ایم، مگر نه؟»
در ادامه آن به این مهم اشاره می کند: «… سربازان ما در خارج از کشور، با رد جهان شمولی کشور مادر، «شرط تعداد» را در مورد نژاد بشر اعمال میکنند: از آنجایی که هیچ کس نمی تواند همنوع خود را بدون ارتکاب جرم به بردگی بگیرد، غارت کند یا بکشد، آنها این اصل را وضع می کنند که بومی، یکی از همنوعان ما نیست. به قدرت تهاجمی ما مأموریت داده شده است که این قطعیت انتزاعی را به واقعیت تبدیل کند: دستور داده شده است که ساکنان کشور ضمیمه شده را به سطح میمون های برتر تقلیل دهیم تا رفتار مهاجران با آنها بمانند حیوانات بارکش توجیه شود. خشونت در مستعمرات نه تنها هدف خود را دور نگه داشتن این مردان برده از یکدیگر قرار می دهد، بلکه به دنبال غیرانسانی کردن آنها است. همه چیز برای از بین بردن سنت های آنها، جایگزینی زبان ما بجای زبان آنها و نابودی فرهنگ آنها، بدون دادن فرهنگ خودمان به آنها انجام خواهد شد. خستگی جسمی محض، آنها را گیج خواهد کرد. اگر دهقانی گرسنه و بیمار، روحی برایش باقی مانده باشد، با ترس کار را تمام می کند، اسلحه ها به سمت او نشانه گرفته می شوند. غیرنظامیان می آیند تا زمینش را تصرف کنند و با شلاق او را مجبور به کشتِ زمین برای خود کنند. اگر او مقاومت کند، سربازان شلیک می کنند و او مرده است. اگر تسلیم شود، خود را تحقیر می کند و دیگر اصلاً انسان نیست. شرم و ترس شخصیت او را از هم می پاشد و اعماق وجودش را تکه تکه می کند. این کار با موفقیت و توسط متخصصان انجام می شود: “خدمات روانشناسی” دیروز تأسیس نشده بودند، و شستشوی مغزی هم وجود نداشت. با این حال، علیرغم این تلاش ها، اهداف آنها در هیچ کجا محقق نشده اند: نه در کنگو، جایی که دست های سیاه پوستان قطع می شد، و نه در آنگولا، جایی که تا همین اواخر لب های ناراضیان را سوراخ می کردند تا با قفل ببندند. من نمی گویم که تبدیل یک انسان به حیوان غیرممکن است، من فقط می گویم که بدون تضعیف قابل توجه او، به آنجا نخواهید رسید. ضربات هرگز کافی نیستند، شما باید گرسنگی را بیشتر کنید؛ و این مشکل برده داری است».
کتاب «دوزخیان زمین» (les damnés de la terre) اثر فرانتس فانون بر مفاهیم مختلف «جنبش ۶۸» در مورد «سوژه انقلابی» تأثیر گذاشت! این نویسنده که در سال ۱۹۲۵ در مارتینیک متولد شد، یک «سوژه انقلابی» جمعی را به شیوه ای بدیع- از نظر جامعه شناختی و روان شناختی- در جنبش های آزادی بخش ضداستعماری که تغییرات تاریخی- جهانی مهمی را در دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ ایجاد کردند، توصیف کرده بود. فرانتس فانون، از زمانی که «مفهوم خشونت» او در مورد درگیری های اجتماعی در کشورهای غربی بکار گرفته شد، از دنیا رفته بود.
او استعمار زدایی را «ملاقات دو نیروی ذاتاً متخاصم» توصیف کرد. از این رو، برای او، استعمار زدایی «همیشه پدیده ای خشونت آمیز است. به هر کجا که نگاه کنید، از جمله: برخوردهای شخصی، تغییر نام باشگاه های ورزشی، ترکیب مهمانی های کوکتل، پلیس، هیئت مدیره بانک های دولتی یا خصوصی. استعمارزدایی صرفاً “نوع” خاصی از افراد را جایگزین می کند. بدون گذار، جایگزینی کامل و تمام عیار رخ می دهد». هدف، نهادهای کاملاً جدید اند: «…ظهور یک ملت جدید، تأسیس یک دولت جدید، روابط دیپلماتیک آن، جهت گیری سیاسی و اقتصادی آن.»
فرانتس فانون ، در فصل اول، «درباره خشونت»، اشکال مختلف خشونتی را که بین استعمارگران و استعمارشدگان نقش داشته است، تجزیه و تحلیل می کند. خشونت، نه تنها تهدید علیه بدن های فیزیکی است، بلکه خشونت ساختاری را نیز در بر میگیرد: تمام اشکال بی قانونی که منجر به تبعیض سیستماتیک از نظر غذا، مسکن، بهداشت، آموزش و مشارکت سیاسی می شوند. فانون استدلال می کند که خشونت فیزیکی مورد استفاده توسط استعمار شدگان، نشان دهنده یک خشونت متقابل ضروری تاریخی است. این خشونت علیه خشونت فیزیکی و ساختاری است که قدرت استعماری، دائماً علیه استعمارشدگان بکار می برد.
این تغییر نهادی و جایگزینی طبقۀ سیاسی نمی توانست به صورت دموکراتیک انجام شود، زیرا ویژگی اصلی استعمار، دقیقاً عدم گنجاندن استعمار شدگان به طور کلی، یا به طور کلی در سیستم های دموکراتیک کشورهای به اصطلاح مادر بود. لازم به ذکر است که فرانتس فانون نظریه های خود را نه فقط در رابطه با سرزمین مادری خود، جزیره مارتینیک فرانسه در آنتیل، بلکه در رابطه با الجزایر، مستعمرۀ شمال آفریقا با حقوق مدنی به مراتب محروم تر، توسعه داد. حقوق مدنی سیاه پوستان آنتیل پیش از این در سال ۱۷۹۴ از طریق شورش بردگان هائیتی بدست آمده بود. تبعیض استعماری آنها، تنها به صورت فشار نامحسوس از سوی زمین داران بزرگ بروز میکرد، که مانع از انتخاب نمایندگان سیاسی توسط کشاورزان سیاه پوست مستاجر، تا اواخر قرن بیستم می شد. فانون که در جنگ جهانی دوم در نیروهای مسلح فرانسه آزاد تحت فرماندهی ژنرال شارل دوگل جنگید، تنها در اردوگاه های سربازان متوجه شد که نژاد پرستی شدید، هنوز در فرانسه وجود دارد و حتی به صورت نهادی در ارتش ریشه دوانده است.
این کتاب، از قهر، از خودجوشی، از وجدان ملی و فرهنگ، سخن می گوید و نقش هر یک از آنها را در انقلاب رهایی انسان و جامعۀ انسانی بر می شمرد».
«انیسا بومدین نویسنده، وکیل و بانوی اول سابق الجزایر است. او همسر هواری بومدین، رئیس جمهور الجزایر بود که از سال ۱۹۶۵ تا ۱۹۷۸ بر این کشور حکومت کرد. او به دویچه وله گفت: «فرانتس فانون نیز بخشی از تاریخ الجزایر است. او از استقلال دفاع کرد. او واقعاً فردی بی نهایت محترم بود».
با این حال، حتی در الجزایر، ۶۴ سال پس از مرگش، یاد او به روشنی در یادها نیست. همانطور که لازارى لابتر، ناشری که نوشته های فرانتس فانون را به عربی الجزایری ترجمه کرده است، می گوید: «نسل های امروز، با گذشت زمان، چیز بیشتری در مورد تاریخ کشورشان، و بویژه در مورد این موضوع، نمی دانند. و البته، بجز محافل بسیار کوچک، بجز دانشگاه ها و روشنفکران، نام فانون برای نسل های جوان تر معنای زیادی ندارد. این ممکن است به این دلیل باشد که آثار او در مدارس، دبیرستان ها و دانشگاه ها تدریس نمی شود.»
جمال صفری،
فرانکفورت،
۲۰ جولای ۲۰۲۵