اسماعیل خویی
چل سالِ خود ز هشتاد، بر تختِ خواب مُردم!
پیری که زندگی نیست: من در شباب مُردم!
چل سال زندگی بود، چل سال نیز مُردن:
می خواستم بمانم، زآن بی شتاب مُردم!
در طولِ رنج بُردن، خوگر شدم به مُردن:
زآن، چو رسید هنگام، بی آب و تاب مُردم!
شاید ز بیمِ مُردن مرگ ام دراز بنمود:
ورنه، چو برق، شاید، یا چون شهاب مُردم!
تن زد به موج موجی، زادم، چو کف، در اوجی؛
امّا، ندیده دریا، همچون حُباب، مُردم!
نایاب گوهری را می جُسته ام همه عُمر:
حیرت نمی کنم گر ناکامیاب مُردم!
افسانه دردناک است، امّا نه حیرت انگیز:
کاشانه ام چو گردید بر سر خراب، مُردم.
روزم شد و شب آمد، جان خسته بر لب آمد:
امّا نمی توان گفت کز یاسِ ناب مُردم!
پروازِ تیرِ مرگ ام بر پرّی از خودم بود:
در لحظه ای ز غفلت، همچون عُقاب، م ُردم*!
من زندگی گرای ام، خود سوی مرگ نآیم:
از ناگزیری ام بود، بی انتخاب، مُردم!
پرسید مرگ از من ک: ـ «ز زندگی چه خواهی؟»
گفتم: ـ«خودش بس است،» و، با این جواب، مُردم!
زآن پس عبا بپوشید، وز خونِ من بنوشید:
چندان شکنجه ام کرد تا من، مُجاب، مُردم!
رودی زلال بودم، سیلی لجن ره ام زد:
دلخواهِ من نبود ار در منجلاب مُردم!
با مرگ، زندگانی مانده ست نا تمام ام؛
از مرگ چون نمی شد کرد اجتناب، مُردم!
هر فصلِ زندگی را شد گوری ام کتابی:
نگرفته کار پایان، درصد کتاب مُردم!
باری گران به دوش ام شد جانِ سخت کوش ام:
کآن را چو شانه های ام نآورد تاب،مُردم!
گُم گشته در بیابان، در آفتابِ تابان،
جویای جویی از آب، سیر از سراب،مُردم!
بر آب نارسیدن از دوری ام نبوده ست؛
وز کوری ام نبوده ست: درآفتاب مردُم!
تاریخِ شیخشاهی، درمن، جُز این نبوده ست:
در فاریاب زادم، در قحطِ آب مُردم!
من بوده ام ز نسلی کاو بود انقلابی:
پادافره ام همین بس کز انقلاب مُردم!
ننگ آمد از شکست ام، امّا از آن نَرَستم:
از آن گریختن را، پا در رکاب، مُردم!
آرامشِ یقین ام، تا بود، زنده می داشت:
چون شک به جان ام افتاد، در اضطراب مُردم!
تایی ز شعرهای ام خواننده ای ندارد:
زنده به گور گشتم، من در کتاب مُردم!
کردم حجابِ شعرم شورِ سیاسی ام را:
نشناخت کس که بودم، چون در نقاب مُردم!
ای کاش مُرده بودم در جنگ با فقیهان:
امّا دریغ کآخر بر تختِ خواب مُردم!
دوازدهم فروردین۱۳۹۸،
بیدرکجای لندن
* یادباد ناصرخسرو و شعرِ «عُقاب» اش.