گفتار مربوط به انقلاب طبقاتی برای همۀ ما آشناست چون از طریق مارکسیسم، به طور مستقیم و غیر مستقیم، در همه جا رواج یافته است در زمرۀ مضامین رایج بحث و تفکر سیاسی، جا گرفته است. من اصولاً به این بینش عقیده ای ندارم و اینکه قرار باشد طبقۀ کارگر در خیزشی همگانی به پا خیزد و زنجیرهای بردگی بشریت را پاره کند، بیشتر از مقولۀ اعتقاد شبه مذهبی میشمرم تا تحلیل سیاسی و تاریخی. ولی تصور میکنم که که احتمال این هست و این احتمال کم هم نیست که انقلاب بعدی ایران که طومار عمر نظام اسلامی را در هم خواهد پیچید، از نوع طبقاتی باشد. البته نه به آن صورتی که برخی چشم انتظارش هستند، نه با خصلت کارگری و ضد سرمایه داری ـ از نوع برابری خواهانه، ولی ضد اشرافی. نه به این صورت که طبقۀ واحدی وارد عمل شود، یا مبارزه حالت دوئل بین دو طبقۀ معین را پیدا کند. خیزش، احتمالاً علیه طبقه ای واحد صورت خواهد گرفت و در جهت به زیر کشیدنش، ولی حریفان از طبقه ای واحد برنخواهند خاست. مطلب حاجت به مختصری توضیح دارد.
ما انقلاب ضد اشرافی نداشته ایم
اول از همه باید به این نکته توجه داشت که کشور ما تا به حال انقلاب ضد اشرافی که شاید شدیدترین نوع آن در سال ۱۷۸۹ در فرانسه واقع شده، به خود ندیده است. برخی اصرار دارند در انقلاب مشروطیت چنین بعدی ببینند که موجود نیست، اینها بازماندۀ گفتار و آرزو پروری گروهک های رادیکال آن دوره است و البته تأثیر تصویری که مارکسیسم از انقلابهای «ضد فئودالی» و در صدر آنها، از انقلاب کبیر فرانسه، در همه جا پراکنده. انقلاب مشروطیت اصولاً انقلابی بود که توسط نخبگان جامعه صورت گرفت و رهبری شد و اشراف در آن نقش عمده داشتند. به همین خاطر، به رغم رادیکالیزه شدن پس از استبداد صغیر، به تغییر ترکیب نخبگان مملکت نیانجامید و اصولاً هم، به رغم شعارهای تندی که برخی رادیکال های آن زمان میدادند، قرار هم نبود که بیانجامد. هدف اصلی تغییر نظام سیاسی بود، بدون حذف سلطنت و با حفظ نخبگان موجود، ولی با عوض کردن قاعدۀ بازی سیاسی.
شعارهای ضد اشرافی که در آن موقع داده شد، در حقیقت با برآمدن رضا شاه کاربرد پیدا کرد. نه به هدف ترویج برابری در جامعه، بل به قصد از میان برداشتن نخبگان قدیم و صاف کردن راه استبداد جدید که هیچ نیروی مستقلی را در جامعه برنمیتابد. شعارهایی که علیه دوله ها و سلطنه ها داده میشد، به الغای القاب و حذف نمادین اشراف انجامید، ولی پهلوی اول گروه جایگزینی برای اینها که بیشترین مقامات بالای دولتی را در اختیار داشتند و میخواست از دور بیرونشان کند، نداشت. وی در تربیت نخبگان جدید کوشید، ولی در جمع، تهدید اصلی و اساسی، با برآمدن طبقۀ متوسط، متوجه نخبگان قدیم گشت. تهدیدی که به مرور و در دوران پهلوی دوم ثمر خود را به بار آورد. در این دوران ما شاهد مرگ آن «هزار فامیل»ی شدیم که هدف انتقادهای کلیشه ای اجتماعی بود. دوران احتضارش از دهۀ سوم قرن بیستم شروع شده بود و روز به روز زیر موجهای تحرک اجتماعی فروتر رفت، تتمه اش را هم انقلاب اسلامی از میان برداشت.
ولی این انقلاب اسلامی را هم نمیشود ضد اشرافی شمرد. اول از همه به این دلیل که سلسلۀ پهلوی اشرافیتی نداشت. این سلسله، در حقیقت نظام اتوریتری بود متکی به نیروی ارتش، مثل همینهایی که در آمریکای لاتین دیدیم، فقط بر گردۀ نهاد پادشاهی سوار شده بود. بالاخره هم آنقدر از آن سواری گرفت که از نفسش انداخت و با خود به نابودی کشاندش. البته در انقلاب اسلامی، رگه ها روشنی از دشمنی با گروه های ممتاز و مساوات گرایی افراطی موجود بود. ولی وجه اشتراک اصلی طبقۀ ممتازی که حول دربار پهلوی گرد آمده بود، سودای متمتع شدن از مواهب این نزدیکی، محض کسب ثروت بود و ملاطی غیر از جاذبۀ مرکز قدرت، نداشت، تا بتوان واقعاً گروهی مشابه اشراف به شمارش آورد. یک عده کار چاق کن و مشتی چپاولگر که اکثراً هم قبل از شاه از ایران فرار کردند تا از پس اندازهای خویش در خارج بهره ببرند. اینها حتی پیوند ایدئولوژیک هم نداشتند تا بر اساس آن همبستگی نشان بدهند و در دفاع از نظامی که همه چیز خود را بدان مدیون بودند، پافشاری کنند. راندن آنها حتماً راندن اشراف نبود.
اشرافیت نوین
پارتوی ایتالیایی معتقد بود که هر انقلابی، در نهایت به جایگزینی طبقۀ حاکم قدیم با جدید ختم میشود و شعارهای انقلابی هم وسیله ایست برای توجیه و تسهیل این کار. به هر صورت، مثال انقلاب اسلامی حتماً به کار رد نظریۀ وی نمیاید. نکتۀ قابل توجه در این جابجایی، اینجاست که طبقۀ حاکم جدید، از روز اول به نوعی اشرافیت شباهت داشت و این شباهت روز به روز تشدید شد. میدانم که صحبت از اشرافیت آخوندی یا اسلامگرا، به جع اضداد میماند و مایۀ لبخند است، بخصوص با اینهایی که ما میبینیم و این اندازه از هر ظرافتی که ملازم اشرافیگری به شمار میاید، بری هستند. ولی مقصودم وجه استتیک کار نیست، طرز فکر و طرز عمل و ساختار گروه است.
حاصل انقلاب، پیدا شدن طبقۀ حاکمی است که از یک سو حکومت را حق مطلق خود میداند و هیچ کس دیگر را در آن شریک نمیشمرد. قدرتگیری خمینی و طرفدارانش، به رغم اینکه پیروزیشان را مدیون پشتیبانی ملت ایران و بخصوص طبقۀ متوسط کشور، بودند، از نوع رفتاری بود که فاتحان با کشوری مغلوب میکنند. اعتقاد به اینکه هر حقی دارند و مملکت غنیمتی است که به دستشان افتاده است و بابتش هیچ حسابی ندارند که به احدی پس بدهند بین آنها بسیار رایج بود و هنوز هم هست. سرمشق خمینی، پیروزی های اولیۀ اسلام بود: فتوحات، حذف نخبگان مغلوب و به غنیمت بردن دار و ندارشان و جایگزین کردنشان با طبقۀ حاکم جدید. وی آگاهانه در این جهت عمل کرد. تقسیم غنائم را بلافاصله شروع کرد تا هم پایگاه اعوان و انصارش را محکم نماید و هم به خود وابسته و احیاناً قدرشناس شان بکند.
این طبقه، قدرت را از مردم نگرفته، دزدیده و یک سر مشروعیتش از انقلاب اسلامی میاید و دیگری از تقدس. مردم در این میان هیچ نقشی ندارند، جز گروهی که میتوان در موارد لازم و به ترتیب مناسب، مورد استفاده قرار بگیرند تا مانند گویی، در میان بازیگران اصلی دست به دست بشوند. برتری حقوقی اینها بر باقی مردم که صورتی اگر نه رسمی که ثابت گرفته است، از همین «حق الهی» برمیخیزد. قوانین که قرار است بر همگان روا باشد، بر این گروه روا نیست. هر نادرستی، از قتل (غیر سیاسی، تکلیف سیاسیش که روشن است) گرفته تا اختلاس و فساد جنسی و… که ارتکابش از سوی مردم عادی با شدیدترین انواع مجازات شرعی مواجه میگردد، در مورد اینها اصلاً موضوع تعقیب هم نیست، تا چه رسد محاکمه و عقوبت.
تمامی امتیازات اجتماعی، اعم از قدرت و ثروت و اعتبار اجتماعی، در درجۀ اول متعلق به این گروه و به عبارتی در انحصار اعضای آن است. انحصاری که لقمه های چرب را به طور ثابت شامل میشود و به اقتضای موقع، هر لقمۀ جدیدی را هم میتواند به خود ضمیمه کند.
پیوستگی طبقاتی
آنچه از اینها «طبقه» میسازد، فقط تحلیل ناظر بیرونی نیست که مثل حشره شناسان، بر اساس وجوه اشتراک شان، آنها را در یک گروه قرار میدهد. آگاهی خود آنها به این امر است، اعتقاد به برتری خود و کوشش در حفظش. ایدئولوژی که روز به روز از اعتقاد بدان کاسته شده است و بی رمق و کم خون شده، مهمترین عامل پیوند اینها نیست، اگر هم در ابتدا بوده، بسیار پس رفته است. البته هنوز توجیه گر امتیازات و تمایز طبقۀ حاکم هست، ولی هر جه که با منافع این طبقه تضاد پیدا کند، بی رودربایستی ندیده گرفته میشود. بهره وری مالی هم حداکثر، از این گروه، شریک و همدست میسازد، کمابیش مثل بهره وران دوران شاه. در این میان، آگاهی به سرنوشت مشترک عاملیست قوی، میدانند که یا با هم خواهند ماند و یا با هم خواهند رفت. اشتراک در قدرت را که تجربه اش روزمره است، باید در نظر داشت. خود را مالکان کشور میپندارند و میدانند که اینرا فقط به قدرت مدیونند، این که برود دلیل برای ادامۀ حیاتشان به عنوان گروه معین، موجود نخواهد بود.
آنچه در این میان نقشی اساسی بازی میکند و به مورد اشراف نزدیکترشان مینماید، پیوندهای خونی است که بینشان برقرار گشته است و هزار فامیل نوینی را در ایران پدید آورده که از سقوط نظام قدیم بدین سو، بیسابقه است. استحکام طبقۀ حاکم نظام فعلی، به مقدار زیاد متکی به این عامل است. بخصوص که این پیوندها، در بین روحانیان که تمایل به درون همسری داشته اند، سابقه ای بسیار طولانی تر از انقلاب اسلامی دارد. این شبکۀ موجود و قدیم، با ترقی اجتماعی و عضو گیری از بین اسلامگرایان غیر معمم، هم گسترده تر شده و هم مستحکم تر. سیادت را نیز که استقرار و تثبیتش به قرنها قبل باز میگردد، باید به عنوان شاخصی مهم منظور داشت، نقطۀ ثباتی که البته بیشترین تأثیرش را در بین روحانیان نشان میدهد.
در این طبقه، روحانیان حلقۀ اصلی هستند و غیر روحانیان، حلقۀ دوم، چون اصولاً به همۀ مناصب دسترسی ندارند و از هستۀ مشروعیت نظام که تقدس است، به تناسب دور هستند. پیوندهای این دو گروه به پیوندهایی که در نظام قدیم کشورهای مختلف، بین اشراف نسبی و اشراف منصبی مشاهده میگردد، بسیار شباهت دارد و از این بابت به «اشراف»، به معنای قدیم و کلاسیک شبیهشان میکند. کوچک بودن این گروه، به تناسب مزدگیران یا طبقۀ متوسط، به نوبۀ خود به استحکامش مدد میرساند.
درست است که طبقۀ حاکم کشورهای استبداد زده و بخصوص توتالیتر و حتی کشورهای دمکراتیک، گاه و بیگاه به اشراف تشبیه میشوند تا ثابت ماندن آنها و امتیازات سیاسی و مالی شان به این ترتیب مورد انتقاد قرار بگیرد. ولی حرف من از این زمره نیست. اینها از مقولۀ تشبیه و مجاز است، در صورتیکه طبقۀ حاکم اسلامی، حقیقتاً به گروهی اشرافی میماند. در مقام مقایسه بگویم که هدف رسمی انقلابیان اکتبر درست کردن جامعۀ بی طبقه بود و حتماً نمیتوان قصدشان را از انقلاب، تأسیس طبقۀ حاکم جدید، دانست. البته نومانکلاتورای کمونیستی به سرعت شکل گرفت، ولی تثبیت و قوام گرفتنش میرسد به دوران بعد از استالین. تا آن زمان، تصفیه های مرتب حزبی و تزلزل کادرها، به این کار میدان نمیداد. در مورد نازیسم، البته داستان متفاوت است. بخصوص که مفهوم نژاد، مطلقاً با وراثت تباین ندارد. ولی چون عمر رژیم کوتاه بود، نمیشود در باره اش به قطعیت نظری داد.
انقلاب بعدی
اینکه وضعیت فعلی و تبعیضات نهادیش مورد پسند و قبول ایرانیان نباشد، امر عجیبی نیست. واکنش نسبت به امتیازات ناحق اشراف در تمامی انقلابهایی که بر عمر نظامهای سنتی نقطۀ پایان نهاد، سهم داشت. امروز در ایران نظام قدیمی در کار نیست، ولی نشانه های چنین واکنشی را از هم اکنون میتوان در بین ایرانیان مشاهده نمود و روز به روز شاهد رشدش نیز بود. روند، از این بابت قابل توجه است که کمابیش میتوان بیسابقه خواندش. یکی از دلایلی که باعث شد تا در انقلاب مشروطیت چنین گرایشی اوج نگیرد، این بود که اشراف در صف اول خواستاران تغییر قرار داشتند و همانها بودند که راه انقلاب را گشودند، به آن خوراک فکری دادند و در رهبریش نقش عمده ایفا نمودند. زهر مخالفت با اشراف به این ترتیب به مقدار زیاد گرفته شد. نجات مملکت از عقب ماندگی، هدف اصلی بود و موجد وحدت ملی. همه به راه برابری رفتند و این برابری را از بابت سیاسی و حقوقی در مملکت مستقر نمودند. امروز چنان تحولی را نمیتوان مشاهده کرد. از بین طبقۀ حاکم جدید گروه قابل توجهی را نمیتوان یافت که صریحاً علیه امتیازات طبقۀ خود، موضعگیری کند و بر تغییر آن پای بفشارد. رهبری فکری مخالفت هم در دست این گروه نیست که هیچ اصلاً از بابت ذهنی مقدور آن هم نیست. آنچه خوراک فکری مخالفت و چاره جویی و طرح نظام جایگزین است، به کلی خارج از این حوزه فراهم میشود و طبقۀ حاکم در این کار کوچکترین سهمی ندارد تا بتواند به این ترتیب ارفاقی بگیرد. این طبقه گویی در دژی موضع گرفته، جدا از ملت و در محاصرۀ آن. دژی که حصارش دیر یا زود فرو خواهد ریخت.
در این حالت و با وضعیتی که شاهدیم و روز به روز بدتر هم میشود، نه فقط احتمال بروز خشونت در حق طبقۀ ممتاز بالا رفته، بلکه سودای حذفش به عنوان طبقه و نه فقط این فرد و آن فرد خاطی، در بین مردم بیشتر قوت میگیرد. در ابتدا اشاره کردم که تا به حال، شدیدترین انقلاب ضد اشرافی در فرانسه واقع شده، البته اینرا هم یادآوری کنم که وجه ضد مذهبی آن انقلاب، مکمل لازم بعد ضد اشرافی آن بود. تا پایۀ مشروعیت اشراف که تکیه به حق الهی داشت، متزلزل نمیشد، امکان رو در رویی با آن و به زیر کشیدنش از قدرت وجود نداشت. امروز هم، تا ایرانیان تقدس را سر جایش ننشانند، توان ساقط کردن طبقۀ حاکم را نخواهند داشت.
تصور من این است که احتمال بروز چنین واکنشی که به نوعی جبران مافات تاریخی میماند، هیچ در ایران امروز کم نیست و بعید نیست که به محض شروع روند فروپاشی، خشونتی بسیار شدید، متوجه اشرافیت اسلامگرا بشود، در حدی که به انقلاب کبیر فرانسه و انقلاب اکتبر، پهلو بزند. افق تاریخ هیچگاه آنچنان روشن نیست که بتوان از آن نقشی واحد ترسیم نمود، ولی در دورنمای آیندۀ ایران، این نقش نه چندان دلپذیر را هم میتوان دید.
۲۲ ژانویۀ ۲۰۱۷
این مقاله برای سایت (iranliberal.com) نوشته شده است و نقل آن با ذکر مأخذ آزاد است