کسانی از سرزمین مان سخن به میان آوردند
من اما به سرزمینی تهی دست می اندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش – ایستاده در برابر دیوار –
و به آن سنگ ها می اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده اند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور.
به آن چیزهای از یاد رفته می اندیشیدم
که خاطره ام را زنده نگه می دارد،
به آن چیزهای بی ربط که هیچ کس شان فرا نمی خواند:
به خاطر آوردن رویاها – آن حضورهای نابه هنگام
که زمان از ورای آن ها به ما می گوید
که ما را موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که بازمی آفریند خاطره ها را
و در سر می پروراند رویاها را.
سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش:
خاک و
نوری که در زمان می زید.
قافیه یی که با هر واژه می آمیزد:
آزادی
که مرا به مرگ می خواند،
آزادی
که فرمانش بر روسپیخانه روا است و بر زنی افسونگر
با گلوی جذام گرفته.
آزادی من به من لبخند زد
همچون گردابی که در آن
جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید.
□
آزادی به بال ها می ماند
به نسیمی که در میان برگ ها می وزد
و بر گلی ساده آرام می گیرد.
به خوابی می ماند که در آن
ما خود
رویای خویشتنیم.
به دندان فرو بردن در میوه ی ممنوع می ماند آزادی
به گشودن دروازه ی قدیمی متروک و
دست های زندانی.
آن سنگ به تکه نانی می ماند
آن کاغذهای سفید به مرغان دریایی
آن برگ ها به پرنده گان.
انگشتانت پرنده گان را ماند:
همه چیزی به پرواز درمی آید!
ارگان رسمی حزب سوسیال دموکرات و لائیک ایران
منو