هیچ جامعهای، مگر در لحظاتی نادر، مطلقاً با خویش همزمان نیست؛ مدام جلوتر از تصور خویش، از توانایی و حتی امکانات خود، پرتاب میشود؛ و بیوقفه از خویش، از تصویری که از خود دارد، عقب میماند. همآیندی مجموعهای از تصورات زودرس و تصویرهای دیریاب، و روی هم افتادن انبوهی از خیالهای خام و خاطرات منقضیشده، از خود پیشافتادنها و از خویش جاماندنها؛ آگاهی جمعی درست به تاریکخانهای میماند که عکسهای آن یکجا زیادی نورخوردهاند، و زیادی روشن (overexposed) شدهاند، و جایی دیگر کمتر نور دیدهاند و تیره (underexposed) اند. دوندهای را تصور کنید که یک آن، از استاندارد خویش فراتر میرود، و درست همان لحظه در پسِ رکورد خود میدود؛ استاندارد و رکورد، یا به عبارت دیگر، تخیل و خاطره، جامعهشناسی در معنای مترادف آن غالباً با این ضربههای متنافر، با جهشها و سکتههای آگاهی جمعی کاری ندارد. (و اگر، برای مثال، در سطحی محدود ایده «همزمانی عناصر ناهمزمان» ارنست بلوخ را به رسمیت میشناسد، با استثنائی برشمردن فاشیسم، آن را تجربهای منحصربهفرد و مختص به حیات اجتماعی آلمان دهه ۳۰ میانگارد.)
ورای مرزهای این جامعهشناسی متعارف، جامعه اما همواره حدی زمانپریشی تاریخی را تجربه میکند؛ زمانپریشیای که تکینتر و پیچیدهتر از آن است که با هیچ فرمول از پیش موجودی، از جمله و به ویژه با وزنه «توسعه ناموزون و مرکب» سنجیده شود؛ زمانپریشیای که مبدأ آن قطعاً نه بیرون از جامعه (در اینجا دیگری غربی) که در درون خود آن است، و در نسبت جامعه با خودش سنجیده میشود. نه فقط به تعیبر بلوخ، «همه مردم در یک اکنون مشابه زندگی نمیکنند»، بلکه کلیت جامعه نیز با خود اختلاف فاز دارد.
بیشک اگر این اختلاف ساعت میان جامعه با خویش از آستانه معینی بگذرد، این لایههای تب و هاله هذیان اند که خودآگاهی جمعی را دربرمیگیرند؛ وضعیتی که همزاد پرگویی و نوعی تورم نشانهشناختی در نسبت با واقعیت است: گفتارها، تحلیل و تفسیرها نه فقط ناتوان از پرکردن شکاف میان واقعیت و تصاویر ارائهشده از آن اند، که خود این فاصله را تشدید میکنند و بر آن میافزایند؛ این همان تبی است که جامعه ایران در پایان قرن چهاردم در آن میسوزد.
لحظه ۸۸
آخرین باری که جامعه ایران کم و بیش به نظر با تصویر خودش یکی بود، به روزهای پرآشوب ۸۸ بازمیگردد. کم نیستند کسانی که هنوز به شکلی ماخولیایی در آن دوران نفس میکشند. به یاد بیاورید چگونه در آن روزها خاطرات سرکوبشده یک ملت در تخیل جمعی او راه یافتند و خود را بازیایی میکردند؛ در آن بزنگاه تاریخی، نه فقط فرصت ساختن آیندهای بهتر که درعین حال امکان نجات گذشته (یعنی بازگشت در تاریخ و اصلاح اشتباهات و انحرافات گذشته) پیش روی جامعه گشوده شد.
۸۸ بیشک فرصتی نادر برای جهتیابی تاریخی جامعه در تاریخ، در توالی رخدادهایی رهاییبخش از انقلاب مشروطه، بهمن ۵۷ تا امروز بود؛ امکانی که در پرتو آن گذشته و حال حاضر و آینده، دیگر نه قطعات شکسته یک منشور و پازلی درهم، که یک تحول و توالی منطقی را نشان میداد. درست به همین خاطر، همزمان با اوج جنبش ۸۸، دهه شصت، دستکم همچون یک پرسش یا ابهام تاریخی (با کلیدواژههایی مثل نخست وزیر امام، دوران طلایی امام و…) مطرح شد.
دهه شصت دوران سرکوب، خشونت و انباشت اولیه اقتدار در جمهوری اسلامی است؛ دورانی که تا اطلاع ثانوی در گلوی حافظه جمعی ایران گیر کرده است؛ به میانجی آشوب ۸۸، به شکلی واپسنگرانه، امکان بازخوانی دوباره این دوران و در واقع گشودن سیکلهای بسته سرکوب و خشونت در آن، البته با افقی محدود، فراهم شد.
مقایسه کنید آن دوران را با وضعیت حاضر که حرکت تاریخ دیگر نه منوط به اراده جمعی که مستلزم تدبیر اقلیتی از حاکمان یا از آن بدتر، مشروط به وقوع حادثه/معجزهای در فراسوی توان و تخمین بشری، همانا مرگ رهبر نظام جمهوری اسلامی، است. در غیاب افقهای روشن رهایی، جامعه به جای شرطبندی بر توان خویش، حالا دست به دامن نیروی اسرارآمیز و متعالی مرگ شده، و غرق در سرمایهگذاری روانی بر مرگ آیت الله خامنهای و خیالپردازی حول و حوش آن در حال تحلیل رفتن است.
وقتی تاریخ جهتمندی خود را از دست میدهد، گذشته سیمایی سرد و آینده چهرهای مرموز به خود خواهد گرفت. در مقابل، هرگاه یک جامعه بتواند با بازیابی گذشته و جهتیابی آینده، آهنگ، ریتم و تمپوی مناسب خود را پیدا کند، توگویی که غول تاریخ بیدار شده باشد، امکان گسست از تکرارهای خشونتآمیز و کشف دوباره زمان همچون مسیری بازگشتناپذیر و قطعی از حرکت به سمت آیندهای روشن و گشوده به همگان (به ارادهای جمعی) فراهم میآید. چنین اوقاتی در حیات جامعه نادر اند. ۸۸ در حیات جمعی ایران معاصر همچون بهمن ۵۷ معرف چنین لحظه نادری است؛ لحظهای که البته چندان دیر نپایید.
به مثابه ۸۸: پس از آن بودگی
جنبش اعتراضی پس از انتخابات، اگرچه آغازی انفجاری و فورانی متعین و مشخص در هفته آخر خرداد ۸۸ داشت، با پایانی باز به انتها رسید.
دهه هشتاد در شرایطی پایان یافت که بحثهای طولانی و کشدار در مورد حیات جنبش سبز جای خالی تحرک خیابانی این جنبش میلیونی را پر کرده بود؛ اگرچه به لحاظ عینی کمتر اثری از این جنبش میلیونی به چشم میخورد، برای بخش بزرگی از عاملین و فعالان جبنش گسست از خاطره خیابان و پذیرش واقعیت به لحاظ ذهنی دشوار بود.
این انحلال تدریجی و این پایان باز، دیر یا زود، مستلزم برپایی کنش یا ضربهای ثانویه یا انجام کنشی متعین بود که بر آن در سطحی جمعی و آئینی صحه بگذارد و آن را دوباره آشکار سازد؛ انتخابات ۹۲ در نسبت با ۸۸، تعین این ضربه ثانویه بود؛ یک کنش دیرهنگام که مفهوم فرویدی «پس از آن بودگی» (nachträglichkeit) میتواند به ما در فهم آن کمک کند.
«پس از آن بودگی» از یک سو، نشانگر کنشی به تأخیرافتاده یا پس از موعد است، و از سوی دیگر، بر بازتخصیص عطف به ماسبق معنای رخدادی در گذشته دلالت دارد. واقعهای در گذشته به واسطه نوعی فعالسازی دوباره پدیدار میشود. ۹۲ در قبال ۸۸ معرف چنین ضربه/کنشی بود؛ «آخرین» ضربه ۸۸؛ یک کنش به تأخیرافتاده که درعین حال به گذشته خویش معنای تازهای میدهد. نظر به معنای دوگانه «پس از آن بودگی»، نسبت مستقیمی وجود دارد میان میزان تأخیر و غلظت بازنویسی؛ اگر خرداد ۹۲ بازنویسی کمرنگی از ۸۸ به نظر میرسد، دلیل آن را قبل از هر چیز باید در تعللها، درنگها، تعلیقها و حتی انسدادهای (ناشی از عوامل ساختاری و ذهنی) جست که در فاصلهی دو اتفاق جنبش سبز را به تحلیل برده بودند.
ضربه ثانویه در اینجا آن قدر به تأخیر افتاده بود که آشکارسازی دوباره ۸۸ در عمل به مراسم سوگواری و آئین خاکسپاری آن بدل شود. آنچه مقرر بود ۸۸ را دوباره به صحنه بیاورد، به مناسکی برای نمادین کردن فقدان آن بدل شد. فعالسازی دوباره ۸۸ بله اما برای پایان بخشیدن به آن؛ چاپ یا بازنویسی دوباره آن اما با جوهری مطلقاً رنگ و رو رفته؛ مراسم احضار روح جنبش ۸۸ و درعین حال مجلس ختم آن؛ نه فقط زهر که در عین حال پادزهر؛ جلوهای از ۸۸ اما تاریکترین آن؛ آغازی دوباره و همزمان چنگ انداختن بر یک پایان قطعی. بنا بر این پایان دیریافته، آنچه از دریچه تنگ صندوق رأی فوران کرده بود، همچنان که غولی به چراغ جادویش، به خود صندوق بازگشت و در آن آرام گرفت.
۸۸ به مثابه شکست
همچنان که از تحول مفهوم «پس از آن بودگی» پس از فروید برمیآید، کنش متأخر و در حقیقت شوک ثانویه (در ۹۲) کنش متقدم و در حقیقت شوک اولیه (در ۸۸) را آشکار، یا به بیان دیگر، با غلظتی متفاوت بازنویسی میکند؛ درست به همان معنایی که آخرین پرده نمایش، کلیت آن و از جمله وقایع پیشین را متعین میسازد. وانگهی، این بازنویسی یکسر ارادی، دلبخواهی و حادث نیست، و معنای جدید از پیش در کنش متقدم، حاضر است.
به عبارت دیگر، اگرچه ۹۲ بازنویسیای کمرنگ و بیرمق از ۸۸ بود، اما جوهر این چاپ رنگ و رو رفته همان جوهر اولیه بود. حضور پیشینی ۹۲ در ۸۸ را نباید انکار کرد. ۹۲ از پیش، همچون حد یا بنبستی درونی در ۸۸ حضور داشت. و البته نه بدین معنا که تقدیر آن باشد. انتخاب روحانی را نه میتوان امتداد ضروری، پیامد قطعی، و غایت تقدیری اعتراضات ۸۸ لحاظ کرد و نه به سادگی نفی یا انکار آن. آنچه در سال ۹۲ اتفاق افتاد، تعین تأخیریافته جنبشی از ابتدا شکستخورده و مستعد تعلیق و تحلیل بود؛ نه به سادگی جنبش ۸۸ وقتی که به انتها رسید، بلکه در عین حال حد پیشینی آن؛ نه صرفاً نفس آخرش بلکه داغی که از پیش بر کالبد آن حک شده و در آخرین ضربه از پرده بیرون افتاد.
بدین لحاظ، به جای آغاز تحلیل از جنبش ۸۸ و رسیدن به انتخابات ۹۲، باید از ۹۲ آغاز کرد و به ۸۸ بازگشت. متعاقب با این جابهجایی، این خود ۸۸ است که همچون عرصه تعلیق و تردید، ابهام و بحران پدیدار میشود؛ ۸۸ به مثابه بحران جمهوری اسلامی، خود از بدو امر آبستن ابهام یا بحرانی درونی بود؛ بحرانی که در کمتر از ۵ سال پیکر این جنبش را از درون چندپاره و چند تکه کرد.
نظر به همین ابهام درونماندگار، ماهیت و معنای جنبش سبز، گزارهها، مواضع و وقایع آن، پس از خرداد ۹۲، قبل از هر چیز دستخوش جدال درونی برای تفسیر دوباره قرار گرفتند. بازخوانی جنبش سبز بر حسب حق قانونی شمرده شدن رأی یا بر مبنای مازادی قانونی که در خیابان تجلی پیدا میکند؟ بر مبنای پیروزی آن در لباس بنفش یا بر اساس خیانت به آن در همین لباس؟ در این بازخوانی، چگونگی فهم جایگاه و نقش اصلاحطلبان عنصری کلیدی است. طبقه سیاسی پیشرو جامعه یا عاملان پنهان انسداد؟
اگرچه اعتراضات ۸۸ به شکل ملموس از مرزهای اصلاحطلبی فراتر رفت، اما به دلایل ساختاری مقید به رهبری اصلاحطلبان باقی ماند. تداوم جنبش سبز در خرداد ۹۲ را هم از این منظر باید دید: رأی به روحانی، تصدیق جنبش سبز بود به قرائت خاتمی؛ تصدیق همان تک رأیی که او در انتخابات مجلس در دماوند به صندوق انداخت. ۹۲ نه شکست ۸۸، که ۸۸ بود به مثابه شکست؛ شکستی که از ابتدا در کالبد آن حک شده بود، و اصلاحطلبان رابطهای انگلی با آن داشتند.
بحران سوژگی یا یک فاصله فراموش شده
اصلاحطلبی در ایران پروژهای است که بنا به تجربه دقیقاً از شکست ارتزاق کرده و فربه شده است؛ از شکست جنبشها و خردهجنبشهای تغییر. شکست قدمهای بلند، حقانیت گامهای کوتاه را تصدیق میکند. از این شکست تا آنچه میتوان آن را به زبان فلسفی «بحران سوژگی» و به زبان جامعهشناختی «بحران عاملیت» در طبقه متوسط نامید، راهی نیست. پس از سرکوب و یکدستسازی دهه شصت، امکان مشارکت سیاسی برای مردم، غالباً منوط به استفاده از فرصتهایی برآمده از تضادهای درونی در حاکمیت بوده است. در فقدان سازمانهای اجتماعی و ارگانها و نهادهای مستقل، حرکت توده مردم (همچون بدنی بدون اندام) تابع دینامیسم طبقه حاکم و تضادهای در نهایت ترمیمپذیر آن بوده است. در چنین وضعیتی، آنچه سیاست را ممکن میسازد همان چیزی است که آن را فسخ میکند. این همان اتفاقی بود که در «فاصله» زمانی خرداد ۸۸ تا خرداد ۹۲ رخ داد: آنچه جرقه حضور مردم در خیابان زد، یعنی صندوق رأی، دوباره آنها را درون کالبد حاکمیت ادغام کرد. و همان تضادی که فوران سیاسی را موجب شد، آن را به تحلیل برد. حلقه معیوبی از شکست تا شکست، از بحران تا بحران، که ارزش اضافی آن همچون دو دهه گذشته به جیب اصلاحطلبان ریخته شد.
در خرداد ۹۲، با بهرهبرداری از بحران سوژگی طبقه متوسط، اصلاحطلبان توانستند بحران خود پس از ۸۸ را در قبال مردم و حاکمیت (در بعد اجتماعی و سیاسی) تا حد زیادی مدیریت کنند. این همان چیزی است که طبقه متوسط جامعه مهیای تصدیق آن نیست.
چه آن بخش از طبقه متوسط که پس از انتخابات ریاست جمهوری پیروزی جنبش سبز را جشن گرفتند، و چه آن گروه که با نفی انتخابات در لاک ماخولیای ۸۸ فرو رفتند، هیچ یک «فاصله» زمانی آخرین تحرکات جنبش سبز در سال ۹۰ تا خرداد ۹۲ را به یاد نمیآورند و مایل به خیره شدن و تأمل در تعللها و درنگها و در نهایت ابهام درونی خود جنبش، یا به عبارت دیگر، بحران سوژگی خویش، نیستند.
باید به این فاصله خیره شد و در آن تأمل کرد: این فاصله همان فاصله میان تظاهرات ۲۵ بهمن ۸۹، در گشودگی به مبارزات منطقه و در اعلام همبستگی با اعتراضات مردم تونس و مصر است با تظاهرات ۲۵ بهمن ۹۰، به دعوت شورای هماهنگی راه سبز امید که در همهمه مردم در «بازار» خرید شب عید گم شد. این فاصله متناظر است با فاصله ناپیموده و پرنشدنی میان بیانیه شماره ۱۷ میرحسین موسوی (دی ۸۸) و منشور مطالبات حداقلی کارگران ایران (بهمن ۸۸). و به همین ترتیب، مترادف با فاصله نفی تحقیر و تحریم تا تورم و مصرف.
این همان پردهای است که میان جامعه و تصویرش از خویش، گسست میاندازد. این همان نقطهای است که در آن جامعه همچون شبحی از خود جا میماند، میان خویش و نمودش ترک برمیدارد و با خود دچار اختلاف فاز میشود. امروز، طفره رفتن از واقعیتهای پس از انتخابات، رویه دیگر همین روی برگرداندن از واقعیتهای پیش از انتخابات است.
آئین بازیابی نفس
جامعهای که پیش از ۹۲ زیر فشار تحریم و تحقیر همچون «خس و خاشاک» مچاله شده بود، پس از آن در خیال تکریم و گشایش (که در نهایت جز گشایش بازارهای جهانی نیست) متورم میشود و در اشتیاق «مصرف» باد میکند؛ اگر قبل از آن طبقه متوسط توان خیره شدن در چهره درهم شکسته خود را نداشت، اکنون جز تصویر ظفرمند خویش هیچ چیز دیگری نمیبیند، و از کوچکترین فرصتها (حتی از شکست تیم ملی فوتبال در برابر آرژانتین) برای تصدیق خودِ خیالی و متورم خویش استفاده میکند. همین معادله تحقیر و نیاز به برد است که باعث میشود جایزه گرفتن یک بازیگر در یک جشنواره جهانی به صحنهای برای تأیید خویش و غرور ملی بدل شود. اگر پیشتر از ۹۲، انقباض نفس زیر فشار روانی ناشی از استیصال موجد کوری طبقه متوسط بود، پس از آن، این انبساط ناشی از نیاز و ولع ذهنی به برد است که بر کوربینی جمعی دامن میزند.
ایران در نیمه دهه نود چنین وضعیتی دارد: در حالی که جامعه، در حال انباشت و احتکار تصاویر خیالی، پرده پرده بر خویش چشم میبندد، بیشتر و بیشتر از خود دور میشود. آخرین پرده به انتخابات مجلس خبرگان و مجلس شورای اسلامی بازمیگردد. حالا حتی جلوس جنتی بر کرسی ریاست مجلس خبرگان، و ناکامی عارف در برابر لاریجانی، هیچ چیز، نمیتواند این «واقعیت» را تغییر دهد که رأیدهندگان به لیست امید «پیروز» شدهاند.
عجیب نیست که فردای ایران پس از انتخابات ریاست جمهوری همچون نوعی دژا-وو (déjà-vu) تجربه میشود: دژا-ووی دوران پس از دوم خرداد، پس از پیروزی خاتمی، دژا-ووی دوران ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی، پس از جنگ؛ دژا-وو، حالتی ذهنی است که فرد احساس میکند صحنهای را که میبیند قبلاً مشاهده کرده، یا لحظه حال حاضر را در گذشته زیسته است.]
از این پس آینده به مثابه دژا-وو فرا میرسد. و واقعیت، تصویر ابدی و متورم ظفرمندیای معلق و بدون آینده خواهد بود که میان جامعه و خویش فاصله میاندازد و آن را دچار تب، هذیان و زمانپریشی میکند. نتیجه، درهم شکستن و تکهتکه شدن تخیل همگانی در پروژههای شخصی و تهی شدن حافظه جمعی از تاریخ خویش است.
طنز تاریخ آن که در این دوران کوربینی عمومی، سهم جامعه از واقعیت دیگر جز «تماشا» تدبیر حاکم/دیگری و مصرف تصاویری که او فرا میافکند، نیست. کوری و تماشا (و ما به ازای اقتصادی آن یعنی مصرف)، در اینجا، حلقههای مفهومی یک زنجیر اند که به بحران سوژگی ختم میشوند. با این توضیح، آنچه اتفاق افتاد بدین قرار است:
انتخابات ۹۲ (که کلیت آن را بدون مازادهایش در قالب شعار اولیه «رأی من کجاست؟» بازنویسی میکند) به مراسمی آیینی بدل میشود برای بازیابی نفس زیر فشار تحقیر حاکمان ملی و تحریم حاکمان بینالمللی؛ مراسمی که طی آن طبقه متوسط در ازای شمرده شدن (یا به حساب آمدن در چارچوب تنگ انتخاباتی تحت نظارت استصوابی) و تحصیل امنیت برای مصرف و تماشا، صحنه کنش را به دیگری ملی و جهانی واگذار کرد. انرژیای که پشت دیوارهای تحریم و تحقیر ذخیره و انباشت شده بود، از سد بلند شورای نگهبان عبور کرد و خود را به نام برجام و توافق با غرب به صندوقهای رأی رساند، اما نه برای آنکه خود را در کوچه اختر (برای رفع حصر) آزاد کند، بل از آن رو که در بازار مصرف کالاها، نشانهها و تصاویر سراریز شود.
خطر جنگ و ترس از سوریهای شدن ایران که از مضمونهای اصلی تبلیغاتی اصلاحطلبان بود، در عمل در قالب امنیت مصرف و تماشا تعین یافت. ایرانی امن، آری اما همچون یک بازار.
نتیجه به لحاظ سیاسی یک همگرایی همهجانبه بود: همگرایی میان مردم و حاکمیت، میان جناحهای مختلف حاکم با یکدیگر، و در نهایت میان حکومت ایران و غرب. چنین نزدیکی چندجانبهای میان بلوکهای قدرت، دستکم در دو دهه گذشته، امری بیسابقه است. آشتی و همگرایی دولت و ملت، ایران و غرب در نهایت اما صرفاً پوستهای است که بر گسست جامعه از خویش سرپوش گذاشته است. این گسست، به منزله بیگانگی با خویش، جدایی از تاریخ، و انتزاع از سیر مبارزاتی است که علیه استبداد از مشروطه تا امروز بیش از یک قرن تداوم داشته است. این گسست همان کوری، لختی و انفعال جامعه در برابر شلاقی است که بر بدن کارگران فرود میآید؛ کارگرانی که در نهایت گویا جزئی از جامعه به حساب نمیآمده و نمیآیند؛ کسر فرودستان از جامعه بیشک واقعیتی است در تناسب با تورم نفس در طبقه متوسط؛ میماند طنین گنگ شلاقی که در پس پردههای بیشمار دیده نمیشود، یا در بهترین حالت، تصویر آن در سیاهچاله حافظه جمعی بلع، هضم و ناپدید میشود.
BBC