قربان آباد مدتی این داستان تأخیر شد – مهلتی باید تا ماست شیر شد هر که خوانَد این نامه پر سوز را – ببیند شرح حال مردم امروز را تواریخ نیز جز وصف کردار نیست ـ در پیامش بُعد جای و حال نیست راوی فقط شرح حکایت میکند – مستمع خود درک و قضاوت میکند داستان در دهی بود دوردست – مردمش قومی بزرگ بود و تنگدست نعیمش مردکی قربان نام بود – مال اندوزی در پی کام بود ارث برده ملک و باغ از پدرش – رعیت را نموده بیچاره و در بدرش ز دانش و آزادی سخت خائف بود ـ ز خطرش بدکان ریا پُر واقف بود چو ز بزرگ و کوچک واهمه داشت ـ ز چوب و تشّر به دلها بیم کاشت گر کسی کرد نافرمانی ز امرش – به خشم امد و نهاد در بندش گفت نکنید مرا ز کوره بدَر – ورنه میکنم بپا چکمه های پدر مستشار گفت با تمسخر و خنده – این فعل و صفت نیست تو را زیبنده چو دیدی خشم مردم سر به سر – زود فرار کن به خارج بی درد سر پدرت را نام بود قربان قلچماق – خلق لرزان ز ترسش در دشت باغ او معیشت میکرد از باج سبیل – ملک میگرفت بضرب چوب و بیل چنین، ثروت ودولت بنیاد کرد ـ دلِ آیندگانش زخود شاد کرد بهتر که ببری ز یاد قلچماقی را ـ حاجی شده، باز کنی بقّالی را چو شوی متدین و ظاهر صلاح – چپاول کنی خلق را بدون سلاح حاج قربان شد و دیانت اغاز کرد ـ یک دکّان فروش روغن هم باز کرد عکسش داد زینت بشکه ها را – بدلخواه تائین میکرد او بها را گر شاکیی بُد زین کسب و حساب -میدادش فحش خارمادر به جواب پرسید فحاشیش از بهر چیست – این بی ادبیش را استاد کیست گفتند جدّش قربانقلیِ چاروادار بود – بیابانگردی بیسواد و خردار بود چوبدستش بود همچون گرز سام – فحشهاش شهره نزد خاص و عام این بفکر خویش نه فحاشی کند – راه و رسم نیاکان پاسداری کند حاج قربان جیبها پر پول ساخت ـ خلق آزُرد و دلها پر خون ساخت پنهان نمود سکه در زیر زمین – تا نیابد کس آگهی در سرزمین عاقبت مردم جمله بفریاد امدند – کار رها کرده به میدان امدند خروشید شب و روز مردم ده – که قربان برو ، حق ما پسده شنید خشم ملت و داستانش را – بترسید و لرزه فتاد دستانش را بخواند رائ زنان و مستشاران را – که تدبیری کنند بنجات ایشان را گفتند تو اطعام مساکین کن – دل رعیت را خالی از کین کن قنبر اشپز را گو تا فسنجان و پلو – حاضر کند برایشان،با کباب و چلو گفت اشپز و پخت و پز نمیخواهم ـ باطیارهٔ ز رستوران ماکسیم می ارم بخواند رجال و خوانین املاک را – زیاد برد خلق پژمرده در خاک را بیاورد رامشگران ز نزدیک و دور – تا نوازند و کنند شادی و سرور سیاه بازی وشبیه خوانی بر پا کرد – بابا کرم و رقص عربی هم اجرا کرد رجالِ میهمان نوشیدن و بلعیدند – بریش حاج قربان و ملتش خندیدند ان جشن و سرور پایان یافت – خشم مردم ده التیام نیافت همه فریاد کشان، گره به جبین ـ که قربان بروَد برون ز زمین اینبار وزیران و رأی زنان مکارش – نمودند حیله ائی دگر در کارش گفتند این ملایِ ده دعا گویِ تست ـ جیره خوار سفره ات بوده دُرُست انچه خواهی از دل و جان می کُند – خلق را برایت نرم و آرام می کند چو رعیتند خشمگین ، همه – میکنیم عوض چوپان را در رمه واعظ است و زبانِ عام میداند – نصیحتشان کرده براه میراند بده ملک و رعیت، بدست ملایِ پیر – سال دگر بیا و امانت را پس گیر اندیشه مکن ز حاصل و مخارج – عایدیت بیاید بحساب در خارج گفت نی ملا نباشد این را لایق – اوست در ده رزل ترین خلایق ز بهر پول میچسبد چون سریش – گیوه پاره و شپش دارد بریش گدائی کرده راه معاش خویش – هر زنی دیده کرده عیال خویش اخر پذیرفت رهنمود رندان را – زناچاری ترک نمود گلستان را گریست و با بقچه به طیاره شد ـ ترسید ز مردم وسویِ بیگانه شد چو ملا گرفت بدست زمامِ امور ـ ز یاد بُرد عدل و بنا نهاد زور او بست ملت را بچوب و فلک ـ مال اندوزی نمود با دوز و کلَک چو ز علم ودانش واهمه داشت ـ برواج جهل وخرافه همّت گماشت کهنه ریخت و شد شیکِ نو نوار – خر فروخت و شد مرسدس سوار خلق را هنوز نانِ خوردن نبود ـ ز ترسِ چوب و فلک نایِ گفتن نبود حاج قربان پیغام داد ملا را ـ چه کردی سهم و عایدیِ ما را بجایِ پول او را یک بیلاخ داد ـ امانت را حواله بر سر شاخ داد از ان بیلاخ حاج قربان بمرد ـ دق کرده در غربت جان سپرد از او ماند وارث بدنیا یکنفر ـ مردکی تنبل ، بی عقل و هنر نبُدش بجز عیش فکر دگر ـ از ان پدر بشاید چنین پسر این زمان رندان بفکر افتادند ـ تا حاج زاده را سر کار بگذارند تا عهد قدیم استوار نمایند ـ بزر و سیم،خود رستگار نمایند ساده لوح و طماعش یافتند ـ بهر بکار گیریش زود بشتافتند متملق وچاپلوس رفتند بدرش ـ چنان که مرسوم بود زمان پدرش الحق که پسر حاجی توئی ـ چاق و چله بهتر از باجی توئی در عالم برتر از فکر تو نیست ـ بگو که همطرا زِ تو کیست در اختر تست سالاری و مهی ـ در گوهرت پیدا خوبی و فربهی این ده ،ملکِ سزاوارِ تست ـ یادگارِ ان جدّ بزرگوار تست خلق نخواهد دگر ملا را ـ بجای پدر ، میطلبد شما را بشو رعیت را تو شبان و ولی ـ میکند شکر به کفن دزد اولی چون پدر اطعام مساکین کن ـ خلق را ز خویش بی کین کن بده ابگوشت ودوغ و بستنی ـ خوابشان کن با دروغ و گفتنی تسبیح بدست و عابد نما شو ـ مردم بفریب و فرمانروا شو حاج زاده خشنود ز ان سخن ـ کرد هوس میوه و باغات وطن ـ ادامه داردـ کوهستانی- Face book
ارگان رسمی حزب سوسیال دموکرات و لائیک ایران
منو