۲۲ – زندان “دانشگاه بزرگ”
من فکر نمی کردم فقط برای این کار مرا از قزلحصار به اوین آوردهاند. چند روز گذشت. در این روزها گرفتاری و درگیری پر مشغلهای برای داد سرای انقلاب پیش آمده بود. روز ۱۴ مرداد عید مشروطیت بود. «دکتر بختیار» اعلام داشته بود مردم علیه دستگاه تظاهرات مسالمتآمیز و آرام بکنند و در این روز در خیابانها با کراوات ظاهر شوند.
بخش بیست و دوم
در همین روزها بود که یکی از شخصیتهای جوان به اصطلاح ملی اهل قلم و خطابه را وارد بند ما کردند. یادم نمی رود شبی که او با گروهی از رهبران گروهکهای مختلف از مجاهد، فدایی، «بنیصدر»… در تلوزیون ظاهر گردید. آن شب تا صبح نخوابیدم. او که حتی یک مقاله در روزنامه ارگان جبهه ملی و یک سخنرانی در این سازمان نکرده بود، در حوزه ها و تشکیلات عضو نبود، یکباره خود را به عنوان فرد برجسته جبهه ملی جا زد. هرچه بد و بیراه بود ،در این نطق سراپا تمجید از ارتجاع، نثار ملیون کرد، همه مظاهر ملی یکصد ساله اخیر را به باد فحش و ناسزا گرفت.
او خجالت می کشید با ما سلام و علیک کند. ولی اندکی بعد خود را طلبکار دانست، گفت: آقایان مرا حتی به میدان تیر بردند و اعدام قلابی کردند…
غروب موقع نماز بود. ما در مسجد بودیم. یک طرف ستون توابین ،به اصطلاح زندان، “بریدهها” پشت سر آخوند «مغانی» که وصفش گذشت (صاحب پرونده قطور “منافیعفت”) نماز می خواندند. این طرف ستون نمازگذاران انفرادی بود که به طور تکی بی آنکه به کسی اقتدا کنند نماز می خواندند. من و «اردلان»، «شاهرودی»، «اطمینانی»، «خسروشاهی»، «سلطانی» … یک عده از رفقای محکم ملی و حزبی این طرف نماز می خواندیم.
ناگهان دیدم «ت.ه.» در نماز جماعت “بریدهها” شرکت کرد. به او اعتراض کردیم، گفتیم: آقا… پیشنماز را می شناسی؟ می دانی چه جرثومه فساد و فحشایی است؟
گفت: مهم نیست. مهم این است که به هر بها شده از زندان باید بیرون رفت.
گفتیم: آخر به چه بها؟ به بهای همه شرف ها و باورها و افتخارات؟
گفت: با هر بها. سپس معترضانه ما را مخاطب قرار داد، گفت: شما یک قدم این طرف بیایید تا نامتان در لیست نوشته شود و به دادستان انقلاب بدهند.
غافل از اینکه این یک گام ها خیلی چیزها را عوض می کند. فاصله بین “خیابان سی متری” با “قلعه زاهدی” نیز یک گام است. گامی که انسان را به دایره و خط سیاه ناپاکی و فحشا و فساد وارد می کند.
بعدها این آقا خیلی پیش رفت. در مرکز این دایره در زندان قرار گرفت. به همین علت هم با اینکه دو سال بعد از من حکم اعدام و سپس حبس ابد داشت، یک سال زودتر از من آزاد شد. ولی چه آزادی که خدا نصیب دشمن آدم نکند.
وی یک ماه بیشتر در این بند نماند. برای استفاده در خطی که گزیده بود او را به اوین برگرداندند و در آنجا امکانات زیادی در اختیارش نهادند.
“حق نباید گفت، الاّ آشکار”
آری:
اندر بلای سخت پدید آید عزّ و بزرگواری و سالاری
به راستی به مفهوم راستینش زندان دانشگاه است. دانشگاهی بس والا و انسانی و عقیدتی و فکری و روحی. دیدیم چه بسیار اروپا رفتهها، دانشگاه دیدهها، مدعیان رهبری جوانان در این دانشگاه برای همیشه محکوم و مردود تاریخ شدند. و چه افراد عادی و حتی بچه هایی که هنوز دومین دهه زندگی را به پایان نبردهاند با کارنامه درخشان و درجه های خوب از این دانشگاه بیرون آمدند. البته از این حقایق که گفته می شود بسیاری از من خواهند رنجید، به خیل دشمنانم که بیشتر از این قبیله اند افزوده خواهند شد؛ ولی چه باک از دشمنان بی پرنسیب، خود فروخته. وانگهی بقول سعدی:
سعدیا چندان که میدانی بگو حق نشاید گفت، اِلاّ آشکار
چند روزی بیش، از سرپرستی توابین در بند نگذشته بود که «خراسانی» را از بند بردند و به جای او «سید اردستانی» نامی رئیس بند شد.
زایشگاه و کودکستان در زندان
فشار به زندانیان زیادتر گردید. اخطار شد همه باید در نماز جماعت شرکت کنند. مقررات جدیدی برای حیاط زندان و مسجد گذاشته شد. در حیاطی که ما هواخوری می کردیم ساختمان مقابل ما زندان زنان بود. در بالای سلولها پنجرههایی بود که زنان منع بودند از پنجرههای میلهدار و سپس سیم توری، نظری به حیاط بیاندازند. اخطار شد بعداز این نباید با لباس راحتی “پیژامه و پیراهن زیر” در حیاط قدم زد. پیراهن رویی هم باید آستین بلند باشد، با پیراهن آستین کوتاه ممنوع است به حیاط بیایند. از امروز کار جدیدی برای یکی دو روز پیدا شد. شروع کردند به دراز کردن آستین پیراهنها. بعضیها نیز یک آستین علاحده مثل مأموران باجه بانکها درست کردند که وقتی به حیاط می رفتند این آستینها را می پوشیدند تا مبادا که گناهی مرتکب شده باشند.
اینان زن را یک موجود ضعیف و حقیر و آماده تجاوز و تحریک پذیر می دانند. همه چیز زن را رها کردهاند، فقط از دیدگاه شهوانی و جنسی به زن ایراد می گیرند و فکر می کنند با چند متر پارچه زن صاحب عفاف و تقوا و پارسایی می شود. زن باید با شخصیت، با فضیلت و با دانش و آگاه باشد. اینها کافی است که زن را به حدی توانا سازد که کسی جرأت بی احترامی به او را نداشته باشد.
بند زنان تبدیل به یک کودکستان و زایشگاه شده بود. صدایی که مرتب ما را آزار می داد، صدای گریه نوزادانی بود که یا همراه زنان جوان به زندان آمده بودند و یا دخترانی در زندان مادر شده بودند. مرتب صدای آنها به گوش ما می رسید. گهگاهی نیز نوازشات و تعزیرات اسلامی ما را از خواب، هراسان بیدار می کرد. نیمه شب ناگهان مشتی پاسدار به میان دختران می ریختند، آنها را به باد کتک می گرفتند. این یورش…
صدای گریه و ضجه و گاهی شعارهای زندانیان، ما را نه تنها از خواب بیدار می کرد، از ددمنشی و دژم خویی و درندگی این نگهبانان اسلامی، ما دیگر تا صبح خوابمان نمی برد. عدهای اعصابشان به هم می ریخت، دچار رعشه می شدند. آری در تاریخ ما «اسکندر»، «چنگیز»، «تیمور» حتی وحشیان آسیای مرکزی چنین مقابلهای با زنان ما نکردهاند.
از پدیده های جدید جامعه ما پر بودن زندانها از محکومین زن و به میدان تیر فرستادن دختران مبارز است که به طور قطع تعداد آنها در تاریخ هشت هزارساله ما سابقه ندارد. در تمام دوران ستمشاهی پهلوی، شما پنجاه نفر از زنان اعدامی سیاسی و یکصد نفر زن زندانی نمی توانید محاسبه کنید و این ارقام خوراک گاهاً حتی نیمروز قضاوت “حاکمیت الله” است.
چرا؟ چه اشکالی داشت یک حکومت اسلامی بر بنیاد انسانگرایی، عدالتخواهی، آرامش طلبی، رحم و مروت و انصاف به وجود می آوردند؟ و این همه دنبال خشونت و سختی، کشتار، تحقیر و توهین به انسانها نمی رفتند؟ و خدای بخشنده و مهربان را به گونه ای مظهر قساوت و جباریت نشان نمی دادند.
به عقیده من پیاده کردن حاکمیت اسلامی آرمان مقدس بسیاری از خداپرست ها بود. امپریالیسم انگلیس می خواست این “دستآویز دیرین” چنان آلوده شود، فرشته اسلام بگونۀ دیو وحشت و ترور و آدمکشی و تجاوز و خونریزی و خونخواری در آید تا با افول همیشگی قدرت انگلستان این حربه انحصاری او دیگر برای قدرتهای جدید جهانی قابل استفاده نگردد. واِلاّ چه اشکال داشت این حاکمیت را با بهرهگیری از بینش و ایدئولوژی دکتر شریعتی بر بنیاد مستقل و تفکر و تساهل پیاده می کردند، بازار شرق و غرب را کساد می نمودند.
یک قرص نان پانصد ریال
یکی از کارهای زشتی که این گروهک توبه کار دروغین در بند شروع کرد، تحریک و تشویق گروهی ضعیف و “بریده” به خبرچینی و جاسوسی و تفتیش بود. به این افراد چنین باورانده بود که این خبرچینی نقش قطعی و مهم در سرنوشت آنان و بالنتیجه در آزادی از زندان بازی می کند. از اینرو در اندک مدتی عده زیادی وارد این سازمان شدند. ستون پنجم مهمی در زندان تشکیل دادند. کار اینان در اندک مدتی به حدی بالا گرفت که آنان به هیچ وجه پایبند دادن گزارش درست نبودند، بلکه می خواستند با دروغ و بهتان خود را نزد مقامات زندان شیرین کنند.
در همین روزها بود که گروهی زندانی از بندها و زندانهای دیگر وارد بند ما کردند که برجسته ترین اینان «سلطانی» پیرمرد قدیمی و حزبی ما و «احمد آریافر» یک افسر ملی، مبارز و شجاع بود.
«سلطانی» به اتهام شرکت در نوژه به ۱۵ سال زندان محکوم شده بود. «آریانفر» به این تهمت که اعلامیه جبهه ملی می خوانده و پخش می کرده زندانی شده بود. «سلطانی» بیمار بود، فشار خون داشت و چون کمتر از سلول در می آمد و رعایت غذای شور و بد زندان را نمی کرد، مرتب از فشارخون ناراحت بود. سرانجام همین کمبودهای بهداشتی او را پس از تحمل کیفر، در بیرون زندان به سوی مرگ برد. وی مردی با ایمان و فداکار و مقاوم بود. هرچه از او خواستند تلوزیون بیاید علیه حزب ایران و من سخن گوید، نپذیرفت.
اما «آریانفر» که از افسران انقلابی بود در روزهای انقلاب پادگان را علیه دولت شورانده بود، به هیچ وجه تسلیم جوسازی و فشارها و مقررات زندان نمی شد؛ همیشه با توابین و مسئولان سر جنگ داشت. چنان در راه عقیده ملیاش پرباور، پابرجا و استوار بود که در همه زندان انگشت نما و برای جبهه ملی افتخار آفرین شد.
بچههای مازندران از «شاهرودی»، «خسروشاهی»، «اطمینانی»، «مهدویان» همه آموزگارانی بودند که به بی ایمانها و خودباختهها و بریدهها درس مبارزه و شهامت می آموختند. از اینرو کار اساسی ستون پنجم در اطراف کردار و گفتار ما دور می زد.
باند بوقلمون صفت استفاده جو به این اکتفا نکردند. می خواستند جوی به وجود آید تا بتوانند جیب خود را پر کنند. مهمترین برنامه در این مورد چنین شروع شد که جیره زندانیان زیاد است. می بینید همیشه تعداد زیادی نان و غذا به بشکه های آشغال می ریزند. غافل از اینکه غذای دور ریخته همه چربی ها و پی ها و ظرف های پر از چربی دشمن سلامتی و یا نانهای خمیر و سوخته بود. به هرصورت این دور ریخته ها را بهانه قرار دادند. روز به روز جیرهها کم شد. هفتهای یکبار مرغ می دادند، آن نیز به یک صدم رسید؛ یعنی به یک اتاق ۱۲ نفره ۲ مرغ می رسید، به آن جایی رسید که لای برنج گاهی مثل نخ، اثری از گوشت مرغ دیده می شد که به قول زندانیان:” مرغها از روی دیگ پرواز کردهاند، پر و بالی از آنها روی دیگ افتاده است!”
مطالعه کتابهای غیرفارسی و غیرعربی غدغن شد. نوشته ها را کنترل می کردند. من که همه عمر عادت به “سیاه کردن کاغذ” داشتم، رئیس بند نامؤدبانه می آمد و نوشتههای مرا برمی داشت نگاه می کرد. ولی من ابایی از دیدن او نداشتم. کار خودم را می کردم. اما معلوم بود چهار چشمی دنبال نوشته های من هستند.
خاک سرخ به جای چای
در بند یک فروشگاه کوچکی بود که گهگاهی جنس می آوردند با قیمت گران می فروختند. یک روز صبح زود ناگهان سرو کله «لاجوردی» پیدا شد. مستقیم سراغ فروشگاه رفته و گفت: این جنس ها معنی ندارد، چای، شیر، نستله، مربا، … مردم در جنوب کشور ما چایی درجه سوم پیدا نمی کنند خاک سرخ می جوشانند به جای چای می خورند. فروشگاه را خالی کردند درش را بستند.
این آقای “دادستان انقلاب مرکز” که هزارها نفر را به جوخه اعدام سپرده و زیر پای خود و دژخیمانش کشته، به دختران و پسران تجاوز کرده، اینقدر شعور ندارد که بفهمد بهترین چایی خارجی خورها، مردم شرق و جنوب ما هستند که چایی محصول ناب هند را قاچاق می آورند و می خورند. اگر این حرف را به مردم شمال ایران می گفت، توجیه پذیر بود.
چه باید کرد. ظرفیت افراد به اندازه فهم و آگاهی و دانش آنهاست. از یک “تریکوفروش جزیی بازار” چه انتظاری می توان داشت!؟
راه مردم زنی و روضه رضوان جویی عیب مجنون کنی و خیمه لیلی طلبی
«خواجوی»
باز هم در اوین
یک روز به من و «اردلان» خبر دادند با اثاث ضروری حاضر شوید. ما را زیر هشت بردند. چند نفر از گروه های مختلف به ما پیوستند. ما را سوار ماشین کردند به زندان اوین رساندند.
طبق معمول (چشم بند به چشم) همین که وارد دادسرای انقلاب کردند، از هم جدا افتادیم. مرا مستقیم پیش بازپرس دژخیم منش معروفی به نام «طلوعی» بردند. “سین.جیم.” اینکه: کی هستی؟ عقیدهات چیست؟ از کدام گروه می باشی؟ سابقه زندانی و پیشینه سیاسی تو چیست؟ بالاخره سر اصل موضوع آمدند: جبهه ملی چیست؟ چه وقت تشکیل شد؟ “چارت” سازمانی و تشکیلاتی آن را ترسیم کنید. همه چیز در مورد شناخت جبهه ملی …
از ناهار ساعتی گذشته بود. به این بهانه که ایام ماه رمضان است. آقایان دنبال عبادت و دعا می روند، ما را بردند به بند ۵ زندان ۳۲۵. این بهترین جای اوین بود و بیشتر جای بازداشت شدگان موقت که در انتظار حکم بازپرسی بودند.
سر موقع رسیدیم. عجب نجات پیدا کردهایم. ماه رمضان برای ما، ماه رمضان پر مشقتی در زندان قزلحصار بود. نه آب هست و نه نان. هر که می خواهد سحری بخورد بعدش هم باید دزدکی غذای باقیمانده را در کاغذی بپیچد و آن غذای سرد و یخزده و ماسیده شب را آن هم دزدکی زیر پتو پشت حجاب بخورد، تا هیچ کس نتواند بو برد. چه، آن وقت می شود ” غذاخوردن در ملاء عام، این شما و این نمایندگان غلاظ و شداد «حاج داوود رحمانی» مظهر اسلام «خمینی». ولی اینجا سفره درازی پهن کرده بودند. غذاهای نسبتاً خوب و گرم با میوه و سالاد و چایی…
هنوز دوستان ملی «دکتر حجازی»، … احوالپرسی کامل نکرده بودند، پرسیدند: شما را کجا بردند و چه پرسیدند؟ با پاسخ من زدند زیر خنده و گفتند: لامذهب «ت. ه.» شما را اینجا کشانده. بر پدرش لعنت. فهمیدم موضوع از چه چیز است. همان ملی نمای بریده و خودفروخته که در قزلحصار بود که اول به نماز جماعت همراه آخوند «مغانی» شروع و سپس به سرعت راه توبه و انابه را پیمود. حالا اینجا آمده، او را به جایی بهتر، راحت تر از اینجا بردهاند او گویا برای تکمیل “پرونده جبهه ملی” من و «اردلان» را لو داد. حقیقتش را بخواهید همین که از موضوع با خبر شدیم، خوشحال شدیم. اولاً از محدودیتهای قزلحصار در ایام ماه مبارک! نجات یافته بودیم؛ دوم، وسط گرمای سال بود. اوین هوایش با قزلحصار زمین تا آسمان فرق داشت. امکانات آسایش و تغذیه اینجا به مراتب بیشتر بود، هواخوری کاملتر…
قهرمان افتخارآفرین
ولی «اردلان» را از من جدا کرده به بند مجاور برده بودند. وانگهی مسأله تنها این نبود. روز بعد مرا باز به همان شعبه بردند. بعدها معلوم شد در آن شعبه و در آن اتاق سه نفر بودیم. «مهندس غازی» از حزب ملت ایران، «گودرزی» و من. همه ما چشم بسته رو به دیوار نشسته بودیم. بازجوی یادشده «مهندس غازی» را زیر “اخیه” کشیده بود: ملی گرایی چیست؟ ملی گرا خائن است و مسائل دیگر.
مرتب بحث با فرودآمدن ضرباتی به همراه فحش و ناسزا توأم بود. اینهم دورهای و رنگی بود بحث و فحص همراه با مشت، شلاق، بد و بیراه. به راستی آبروی اسلام را بردند که گفته بود: جادیهم… – با نیکوترین شیوه بحث و گفتگو!- مثل اینکه ما نفهمیده بودیم. نیکوترین روند مباحثه همین بوده است.
پیش از او، «گودرزی» را نیز به حال آوردند. گویی همه برنامه ها برای ترساندن بود. به در می زدند دیوار گوش کند.
بعد از فراغت از او، با صدای بلند گفت: آقای … می دانی، یک آقایی هم اینجا خودش را خیلی بالا می گیرد، رهبر است، نویسنده است، سخنگوست، خیلی ادعا دارد.
«مهندس غازی» گفت: از کجا بدانم؟ من چشمم بسته است. نمی دانم در اتاق چند نفر است، نمی شناسم.
گفت: این «ابوالفضل قاسمی» است.
از صدای حرکت پای او فهمیدم از جایش بلند شد با همان چشم بسته تعظیمی کرد و گفت: سلام عرض می کنم.
از این حرکت «غازی»، بازپرس سخت ناراحت شد و گفت: بشین… سپس رو به من کرده و گفت:
– این آقا چه میگوید؟
گفتم: من از او تجلیل می کنم. کار مرا آسان کرده است. هرچه درباره ملی گرایی می گوید دربست قبول دارم.
– چه قبول داری؟ این همه آتش در دنیا و در خاورمیانه و در شرق روشن است زیر سر ملی گرائی است.
گفتم: نفی واقعیت می کنید. الان در لبنان جنگ بر سر چیست؟ نوع عربیّت است یا فرع مذهب؟ عربها از لحاظ ملیت با هم اختلاف ندارند، این مذهب است آنها را به جان هم انداخته. همه ششصد میلیون هند «هندو» هستند، همه به ملیت خود پای بندند. این کشتارها این اختلافات ناشی از اختلافات مذهبی است نه ملی گرایی.
گفت: در ایران چی؟ اینها به نام خلقها چه می گویند؟ خلق ترک، کرد، عرب، بلوچ …
گفتم: ما در ایران یک خلق داریم. آن هم خلق ایران است. همه اینها ریشهاش از دشمنان ملی است. یعنی این ترفندهای انترناسیونالیستهای دروغین می باشد که این زمزمۀ خلقها را بلند کردهاند برای اینکه این گوشت یکپارچه ایران گلوگیر است، ولی اگر آن را به قدر دهان و گلو لقمه لقمه کنند، می شود ایران را به نام “خلقها” به خوبی جوید و بلعید. ما “میکروناسیونالیسم” یعنی “ترفند خلقها” را محکوم می کنیم.
باری او میان ما گیر کرده بود. شلاقها و فحشها اثر خود را از دست داده بود. خدا به داد ما رسید. او به بهانه اینکه نمازم دیر شده است، ما را رها کرد تا بعداً به قول خودش میزگردی درست کند و به طور دستجمعی بحث کنیم.
گفتم: آقا این میزگرد در این شرائط عادلانه و درست نیست. برای اینکه باید دو طرف بحث امکانات مساوی داشته باشند. شما آزادید، زیر هیچ فشاری نیستید، هر حرفی بزنید از پیامدش نگران نیستید. ما زندانی، اسیر، دست و پا بسته، محروم از هرگونه حقوق انسانی، تشنه، گرسنه، مریض.
گفت: نمی شود. حالا بروید.
ما را بردند. همینکه وارد بند کردند، با اشتیاق تمام «غازی» را در آغوش کشیدم، بوسه به سر و رویش زدم و گفتم: درود بر تو و بر عقیدهات که برای ملت ما افتخار آفریدی.
این «طلوعی» کی بود؟
گفته می شود او یک شاگرد راننده بیسواد بود که انقلاب او را باسواد، عالم و متشرع کرد. کلاس «لاجوردی» او را بگونه یک بازپرس فقیه و پاک و پارسا و مکتبی در آورد و به جان مردم انداخت.
ذات نا یافته از هستی بخش کی تواند که شود هستیبخش
او به خوبی راه استکباری شدن را بلد بود. شروع کرد به نام “استضعاف” چاپیدن و خوردن و بردن، یکی از پولداران، «حاجی لطفی زنجانی»، را چنان دوشید که این پیرمرد آخر فریادش را به آسمان بلند کرد.
اینها وقتی بالا می روند از هیچی اِبا ندارند. در اتاقش بودم تلفن را برداشت به آهن فروش بد و بیراه گفت و سپس با تشر اضافه کرد: من پنجاه بنا و چند صد عمله دارم اگر آهن ها به موقع نرسد، کار ساختمان شهرک من به جایی نمی رسد. اگر وقت ندارم تلفن کنم، نمی خواهم به من تلفن شود که آهن نرسیده. فوراً آهن ها را سر ساختمانها برسانید.
بلی، بخور بخور، غارت و چپاولِ عجیبی راه افتاده صد رحمت به کفن دزد قدیم. “هرچه آید سال نو گویم دریغ از پارسال!”
من فکر نمی کردم فقط برای این کار مرا از قزلحصار به اوین آوردهاند. چند روز گذشت. در این روزها گرفتاری و درگیری پر مشغلهای برای داد سرای انقلاب پیش آمده بود. روز ۱۴ مرداد عید مشروطیت بود. «دکتر بختیار» اعلام داشته بود مردم علیه دستگاه تظاهرات مسالمتآمیز و آرام بکنند و در این روز در خیابانها با کراوات ظاهر شوند. چراغهای ماشین خود را روشن کنند. من قریب سی سال با «دکتر بختیار» در حزب ایران در یک سنگر مبارزه می کردم. «بختیار» خوبی های زیادی داشت و واجد بسیار خصائل رهبری بود. ولی یک نقیصه او این بود که بیشتر اعتقاد داشت دگرگونی با یک طبقه تحصیلکرده و الیت انجام می گیرد. از اینرو فعالیتش بیشتر در میان طبقه بورژوا و خرده بورژوا بود. در ماه های پیش از انقلاب به خاطر این نقیصه، کامل نمی اندیشید، به شور و ذوق، هیجان مردم عادی و فریب خورده بهای کمی می داد و این اشتباه او را به آنجا کشانید، اندیشید که با یک طبقه الیت و برگزیده و تکیه به قدرت خورده بورژوا و مرفه الحالها و تکنوکراتهای دموکراتمنش می تواند خواسته های مردم را برآورده سازد و یک جامعه “سوسیالدموکرات” به وجود آورد.
باری به طوری که گفته می شد این تظاهرات در نوع خود جالب بود. مردم استقبال خوبی کرده بودند. دستگاه هار ارتجاع نیز به مقابله شتافته گروهی را با ضرب و شتم و زنان را با بیاحترامی و اسیدپاشی و توهین و جوانها را با توقیف از میدان به در کرده بود. بازداشت شدهها به قدری زیاد شده بود که گروهی از زندانیان را به این بند آوردند. از آن جمله «دکتر علینقی منزوی» و «احمدرضا کریمی» بودند. «دکتر منزوی» را من در قزلحصار دیده بودم. او را دگربار به اوین آورده بودند. آن دو در یک اتاق بزرگ بودند.
به جهت تراکم بازداشت شدگان جدید آن دو را به این بند آورده اتاق آنها را پر از زندانیان جدید کرده بودند. وانگهی عامل دیگری که موجب این کار شد، مرگ «ملک زاده» در جبهه بود. «ملک زاده» از طرفداران و نزدیکان «آیت الله منتظری» بود. او در اوین خط میانهای به وجود آورده مشتی افراد را به کار کشیده بود که برای جمهوری خدمت کنند. عدهای که منتظر چنین موقعیتی بودند فوراً به عنوان محقق به این خط پیوستند. همه گونه امکانات برای این افراد به وجود آمد. «احمد رضا کریمی» از آنجمله افراد بود که «ملک زاده» به خدمت گرفت. این شخص کمک زیادی در محاکمه «سعادتی» علیه او کرد. حال با مرگ او در جبهه، «لاجوردی» که منتظر چنین موقعیتی بود این برنامه را به هم ریخت.
«احمدرضا کریمی»
«احمد رضا کریمی» از ردۀ بالای مجاهدین در آغاز بنیاد و فعالیت این گروه بود. سپس اغوای ساواک شد. ساواک به وسیله او عدهای را شناسایی کرد و کشت. خود او را به خارک فرستادند. در آنجا با تدریس در آموزش و پرورش و از طرفی همکاری تنگاتنگ ادامه زندگی می داد. مجاهدین او را شناسایی کردند. ساواک او را به اهواز برد. ولی باز مجاهدین او را یافتند و در صدد ربودن او بودند که انقلاب ایران روی داد. مأمورین مسلح مجاهدین او را در اهواز توقیف کرده به تهران می آورند. کمیته «غرضی» از این جریان مطلع شد. مأمورین جمهوری اسلامی او را به محض پیاده شدن از طیاره به اختیار می گیرند. تحویل زندان اوین می دهند. او با آشنایی گستردهای که از سازمان مجاهدین و ایدئولوژی آنان داشت همان نقش قبلی را این دفعه برای حزبالهیها ایفا می کند. بیشتر نوشته های علیه مجاهدین با کمک او انجام می گرفت. او در اوین امکانات زیاد داشت تا بدان حد که در اوین دو بچّه درست کرد، زنش مرتب به دیدن او می آمد.
من او را نمی شناختم. همان شب اول وقتی در راهروی طبقه دوم برای گوش کردن اخبار تلوزیون نشسته بودم، آمد کنار من قرار گرفت. خود را معرفی نمود. او اطلاعات زیادی راجع به گروهکهای مسلح داشت. نهایت، همه گفتههای او را نباید پذیرفت. دروغ زیاد می بافد.
تهمت صهیونیستی
چند روز بعد باز مرا به دادسرا بردند. این دفعه کار من در شعبه بود. من تعجب کردم این شعبه مربوط به بهایی ها بود. دیدم مشتی دختران نوجوان را آنجا آوردند. کردارهای غیرانسانی با آنان انجام می دهند. همین که نوبت به من رسید بازپرس گفت: مبارک است، اتهام جدیدی علیه تو به دست آمده است. تو صهیونیست هم هستی.
گفتم: شما کافیست تا کتاب “هویدا”ی مرا بخوانید تا بدانید برداشت من از بهاییها چیست.
گفت: مدرک داریم. آن هم مدرک غیر قابل انکار و سپس افزود: شما چرا یکی از مراکز بهایی ها را باشگاه حزب ایران کردهاید، آیا منکر این کار می شوید؟
گفتم: در این کار البته ما یک گناه کردهایم. نه آن گناهی که شما فکر می کنید. بعد از انقلاب هرکس با چند قبضه اسلحه یکی از ساختمان های مجهز و مدرن را حتی با مبل و دم و دستگاه و اتوموبیل تصرف کرد و مرکز فعالیت قرار داد. ولی ما این عمل را صحیح نمی دانستیم. همه جا مشغول تهیه مرکزی برای حزب خود بودیم. ضمن پرس و جو یک روز در خیابان توحید حیاطی دیدیم. از سرایدار درباره صاحب آنجا پرسیدیم. گفت: مال «مهندس جلالی» برادرزاده مرحوم «آیت الله جلالی» است. نزد او رفتیم. آنجا را اجاره کردیم. این گناه ماست.
با تندی و پرخاش و بی ادبی گفت: نه آقا، این مال بهاییها بوده شما اجاره کردهاید. گفتم: آقا مالک او معلوم است. پس از دقایقی بگو مگو مرا تحول گروه ضربت دادند تا به شهر ببرند تا «مهندس جلالی» را پیدا کنیم. پس از مدتی گردش در شهر بی نتیجه برگشتیم.
این بود علت احضار من و تهمت صهیونیستی.
تاریخ ارتجاع
یکی از دوستان همفکر خوب ما «دکتر ورجاوند» استاد دانشگاه بود که به اتهام فعالیت در جبهه ملی توقیف شد. وی در زندان سخت بیمار و ناتوان گردید. ولی برخلاف دیگران که تن نیرومند ولی روان ضعیف و بیمار داشتند وی دارای روحیه بسیار عالی بود. چندماهی در زندان و در بند ۲ بود. وقتی من به این بند آمدم ایشان آزاد شده بود. ولی زندانیان از او خاطره خوبی داشتند. به ویژه احساسات ملی او قابل ستایش بود. وی از فرهنگ و تمدن و تاریخ ملی و باستانی برای جوانان سخن گفته بود. از این رو وقتی من آمدم نقشالبدلی پیدا کرده بودند! از من خواستند از ارتجاع و ملی گرایی برای آنان سخن گویم. روزی یک ساعت به این کار اختصاص داده شد.
تاریخ ارتجاع از دیرزمان «آنتی تز ناسیونالیسم» و در قلمرو محیط ما «سامیتیسم» در مقابل «آریائیسم» بوده است. از هشت هزار سال پیش به هنگام آغاز حکومت سومریها و … همواره ما در برابر «تازی گرایی» قرار گرفتهایم. ارتجاع یعنی دکترین خشونت و بیابانگردی و عقبماندگی، جهالت و نادانی؛ خواستهاند تمدن و فرهنگ شکوفای آریایی را از میان بردارند. در تاریخ هشت هزار ساله، ما برای صیانت فرهنگ و تمدن و استقلال خود همواره با ارتجاع که اغلب به گونه تهاجمات خارجی و افکار ارتجاعی درونی بوده، جنگیدهایم. از این رو من این تاریخ را برای عدهای بازگو کردم؛ دو خط ارتجاع و ناسیونالیسم را ترسیم نمودم. هنوز به پایان این خط نرسیده بودم که مرا دوباره به قزلحصار برگرداندند.
اما از خاطرم رفت از ترکیبات افراد و عقاید این بند سخنی گویم. از بعضی ها یاد کنم. به راستی این بند یک آش قجری بود، همه چیز در آن پیدا می شد؛ سیاسی، مذهبی، ضد مذهبی، متهمان به دزدی و غارت و آخوندهای به اصطلاح مقابل جمهوری اسلامی، ملی، تودهای، سلطنت طلب، فدایی و مجاهد، کودتاچی، آبی، قندی…
ممکن است اول بپرسید، آبی دیگر چیست؟ قندی چه معنا می دهد؟ یک عده از کارگران در کارخانه قند ورامین اعتصاب کرده بودند که چون فشار دولت نتوانست آنها را از پای در آورد، چند نفر از سردستههای آنها را گرفته زندان آورده بودند. اما آبی، در گرمای تابستان مردم افسریه خواستار آب می شوند، جمع شده دست به تظاهرات می زنند. جمهوری اسلامی پاسداران را به مقابله آنها می فرستند. پاسداران را کتک زده اسلحهشان را می گیرند. واکنشها تشدید شده و منجر به تیراندازی و کشتار و زخمی می شود که تعداد زیادی را دستگیر کرده به اوین آورده بودند که قسمت این بند بیشتر نوجوانها بودند، بچه مدرسهای هایی که پدر و یا برادرشان از تشنگی در رنج بودند. آنها برای تأمین آب دست به تظاهرات زده بودند. حال آنها را به زندان آوردهاند. آنها در زندان ساخته شدند. درخواست های فرعی و کوچک آنان جرقه ای به فکرشان زد و چون در این زندان افراد سیاسی زیادی بودند به سوی گروهها و جمعیت ها کشیده می شدند.
از تودهای های برجسته «هرمزان» یکی از نویسندگان پرکار و سرسخت مارکسیستی بود که آثار و ترجمه های زیادی دارد. عدهای از وکلای دادگستری را نیز آورده بودند که محفل معروف و وجیهالمله نیکنام آنها «عبدالمجید اردلان» وکیل بیمار سالخورده و «دکتر اسماعیل زاده» وکیل «شهرام» بود. این «دکتر اسماعیل زاده» جداً جوانی بسیار آراسته و باسواد و شریف و محبوب بود. چند آخوند هم بودند که جوانترین آنها «محدث» بود که چون استعداد در اجرای برنامه های “حزبالهی” نشان نداده بود راهش به زندان منتهی شد. یک اتاق به اقلیت ها داده بودند که بیشتر آنها بهایی بودند. از بهائیان باسواد برجسته ترین آنها «دکتر دوستدار» بود که به خوبی به چندین زبان مسلط بود.
از افراد برجسته این بند یکی «دکتر وکیلی ملایری» بود. پدر دکتر از همفکران قدیمی من است، مردی آرام و نجیب و شریف و وطنپرست می باشد. پسرش را در رابطه با گروهکها گرفته بودند. فوراً مرا شناخت. مرتباً فشار خون مرا می گرفت، هوایم را داشت.
یکی دیگر از افراد برجسته و ارزنده این بند «مهندس خرمی» بود که در ارتباط با مجاهدین زندانی شده بود. مردی با ایمان و شجاع و وطنپرست در عین حال بسیار آگاه، اهل مطالعه و بحث و فحص بود. اطلاعات عمومی جالبی داشت. مرد به درد بخوری بود. مرتب برای اشخاص کار می کرد، بیآنکه توقعی داشته باشد. به ویژه در کارهای فنی مهارت داشت. من و او زود همدیگر را درک کردیم. هنوز بلاتکلیف بود. او را به دادگاه نبرده بودند ولی معلوم بود کیفر سنگینی برایش مقرر خواهند داشت.
چند روز بیش نگذشته بود که «امیرانتظام» نیز به ما ملحق شد. معلوم شد او را برای “نهضت آزادی” خواسته اند. کم کم پی بردیم که در اینجا در نظر دارند آرشیو سیاسی احزاب و گروهها را درست کنند، از این رو مطلعین در این امر را جمع می کنند.
«امیرانتظام» خیلی ناراحت بود. گفت: به هنگام خروج من از زندان، برای ملاقاتم آمده بودند، اجازه ندادند ملاقات کنم، ممکن هست آنها از انتقال من نگران باشند. اتفاقاً آن روز ملاقات داشتم. او به چند نفر مراجعه کرد که به هنگام ملاقات به کسان او خبر دهند که کجاست. همه احتیاط کردند. گفتم: تلفن تان را به من بدهید من این کار را می کنم. به من گفتند: این کار خطرناکی است. ملاقاتها مخصوصاً از شما را کنترل می کنند. اسباب زحمت شما می شود. گفتم: ارزش دارد آدم این ریسک را قبول کند. همین که به ملاقات رفتم به خانواده تلفن را دادم. دخترم فریبا از همان جلو زندان تلفن می کند. پیش از آنکه ملاقات تمام شود، کسی از آشنایان «امیر انتظام» آمد او را ملاقات کرد. «امیرانتظام» به اتاق ما آمد. در این اطاق ملی گراها نسبت به گروههای دیگر اکثریت داشت. در بالای اتاق به من و «امیرانتظام» جا دادند. معنای جا این است که به قدر دو وجب جا به هرکس می دادند که به صورت کتابی اغلب روی یک شانه و به سختی تاق باز می خوابیدیم. برای من مشکل بزرگی بود که باید از ته اتاق نصف شب یکی دوبار به دستشوئی می آمدم. چه، باید از روی ده بیست نفر می گذشتم. من که فشار خون داشتم به طور عادی که قدم می زدم تلؤتلؤ می خوردم، حال ببینید چه باید کرد. از این رو صبح زود بلند می شدیم. پشت در حاضر بودیم تا در را باز کنند برای ورزش و هواخوری به حیاط نسبتاً خوب بند برویم.
در داخل حیاط مختصر گلکاری شده درختهای تنومند چنار هوای آنجا را بیشتر لطیف می کرد. تا ساعت هشت قدم می زدیم. شهردار اتاق اعلام صرف ناشتایی می کرد. پس از صرف صبحانه هر کس به کاری که مورد علاقهاش بود می پرداخت. کار معمولی پنجاه ساله ما مطالعه و سپس نوشتن بود. در اینجا نیز به قدر کافی به این کار می پرداختیم…
اتاق ما را «بیوک افشار» یکی از جوانان ملی گرای سابق اداره می کرد. او صرفنظر از ضعف عقیده، جوانی به درد بخور و پرکار و مدیر خوبی بود. به همه کسانی که غفلتاً توقیف و وارد زندان می شدند، می رسید. همه گونه وسائل اضافی از کسی که آزاد می شد تهیه می کرد. انباری از وسائل داشت که شخص تازه وارد را از این نگرانی می رهانید. ولی کارهای اصلی اتاق روی دوش «احمد آریانفر» سرهنگ هوایی ارتش از جوانان بسیار پرایمان و شجاع و سرسخت بود که بعداً از او بزرگی ها و مردانگی ها دیدم که واقعاً افتخار آمیز بود. او هنوز محاکمه نشده بود ولی از ایمانش معلوم بود که او را ول نخواهند کرد. به قول زندانی ها “چیز حسابی تو قابلمهاش خواهند گذاشت!”
لبخند ناوی وظیفه (سرباز وظیفه نیروی دریایی) هوشنگ انوشه که پس از چند روز از کودتای ۲۸ مرداد در اعتراض به کودتا در خرمشهر اعدام و تیرباران شد و این لبخند در حین تیرباران ماندگار گردید.
پاسداران شریف!!
این بند به وسیله یکی دو تا از پاسداران گناه کار و متهم اداره می شد. کارشان چندان مهم نبود. رئیس بند شخصی بنام «ایرج …» بود که گویا از پاسداران وِیژه «آیت الله گیلانی» دژخیم بزرگ بود. کار مهمی نکرده بود، نوامیس مردم را سوار ماشین می کرد، جیب هایشان را خالی، شرافت شان را لکه دار می نمود. که گندش خیلی بالا گرفته، آقا را به اصطلاح توقیف و زندانی کردهاند. ریاست این بند به عهده اوست. استراحت کامل، سوءاستفاده و لپ و لیس هرچه بخواهید روبراه. مرتب پولدارهای بند را سرکیسه می کرد. «بهبهانی» نامی را به عنوان رئیس فروشگاه گذاشته بود، پنیر و کره زندانیان را به او می داد، او هم چند برابر به زندانیان با – بهای آزاد نسبت به بازار آزاد! – می فروخت. سفره شاهانه داشت. معاونش غولی بود به نام «حمید» که او نیز شغل “مقدس” پاسداری را به عهده داشت. کاری که امام شان می گفت، “کاش من هم یک پاسدار بودم”. کار او رنگی تر بود. او زنها را می ربود، به قتل می رسانید.
از این نوع افراد ماشاءالله در زندان فراوانند. چند ماهی می مانند، عفو گرفته و آزاد می شوند. دگربار به کارشان می پردازند. در قزلحصار بودم. پسری به نام «جهان» آوردند. رشید و زیبا و خوشاندام، با موهای طلایی، چشمان آبی. گویا جرمش این بوده که عاشق دختری می شود و چون به او نمی دهند، این آقای پاسدار با زور اسلحه می خواسته او را در جلو پارک شهر برباید. مردم دختر را نجات داده و او را به قصد مرگ زده بودند. ولی در زندان نشان داد خود “زن صفت” و به اصطلاح “مردباره ” است. – الحق، صرفنظر از جنسیت وی، به قدری زیبا بود که آب دهان خیلیها برایش راه افتاده بود. ولی اهل دعا و قرآن بود. بیشتر وقت فراغتش به دعا خواندن و عبادت می گذراند.
در این وادی به بانگ سیل بشنو که صد من خون مظلومان بیک جو
یک دوست خوب و آزاداندیش و نویسنده و مبارز در زندان داشتم، «دکتر شمس» که او را محکوم به اعدام و با یک درجه تخفیف “حبس ابد” در زندان نگه داشتهاند. یک روز صورت کارها را خواندند اسم مرا نیز بردند. به بهداری اوین رفتم. گفتند: باید از شما خون بگیرند و آزمایش کنند. یعنی چه؟ من که چیزی نخواسته بودم. این رئیس بهداری «شیخالاسلام زاده» نیز آدمی نیست که برای رضای خدا و خلق کاری کند. در برابر یک پاسدار زندانبان، از موش ترسوتر است.
با چشمان بسته مرا نشانده از دستم خون گرفتند. دورم را پاسدارها گرفته بودند که ناگهان چشم بندم را بالا زدند. آقای دکتر گفت: باید از لالههای گوشت هم خون بگیرم. چهار چشمان پر مهر و پر آرمان به هم نگریستند. دقیقهای طول نکشید، ولی فهمیدم برای چه مرا به بهداری آوردهاند. می خواست او را ببینم و از سلامتیش آگاهی یابم. روحم به جا آمد، برای این که «دکتر شمس» را مقابل خود دیدم.. این «دکتر شمس» نویسنده اصلی کتاب بسیار ارزنده “… آینده ماست” بود. به هنگام پژوهش درباره مطالب این کتاب در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران با او آشنا شده بودم.
ما را به زندان برگرداندند. من بودم و یک نفر دیگر که حالش بدتر از من بود. دست هم را گرفته بودیم. با چشمان بسته ولی احساس کردم مرتب تلؤتلؤ می خورد. نفس می زند، سخت مریض هست. وسط راه فهمیدم او «سناتور دکتر جلالی نائینی» است، که خوشبختانه اندکی بعد بدون محاکمه آزاد شد.
راستی این انقلاب که ما در شکوفایی اش نقش داشتیم چه بلایی برای بعضی از نویسندگان آگاه و پرکار و آزاداندیش و توانا مانند «منزویها»، «شمس» ها، «نائینی» ها، «حاج سیدجوادی» ها، «هزارخانی» ها، «مقدم» ها و…آورد. به زندان کشیده شدند. گلهای عطرآگین جامعه ما از «خادم» ها، «دکتر شریف زاده» ها، خانم «داش گل» «باقر زاده» ها، «سجادی» ها…را پرپر کرد. آری ما مقصریم. برای اینکه شناختمان درباره رهبر انقلاب و موج برانگیخته ارتجاع ناچیز بود. می اندیشیدیم می شود از مار مهربانی و از گرگ دلسوزی دید. فکر می کردیم او نسیم آزادی به ایران خواهد آورد نه باد زهرآگین خران را که گلستانها را به خارستانها تبدیل، بهترین گلها و سبزه ها و شکوفه ها را زرد و پژمرده و پرپر کرد.
ادامه دارد…