«رزیتا» در ترکیه!قسمت پنجم

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

setareh tehran ashraf alikhaniعطر شیرین و مطبوع قهوه، صدای بهم خوردن فنجان و نعلبکی و صدای پای ساواش در آشپزخانه ای درست پشت همان دیوار، لبخند را بر لب رزیتا نشانده بود… رزیتا هنوز پشت کامپیوتر نشسته  و منتظر ساواش بود:

 

–          عطر قهوه ، مستم کرده…. ساواش عزیزم!

ساواش از آشپزخانه با آن صدای گیرایش پاسخ داد:

–          مست نشو. به آنچه برایت نوشتم هشیارانه فکر کن و سوالم را جواب بده!

رزیتا که دنبال بهانه ای بود تا از «فوری پاسخ دادن» طفره برود، سرش را دو سه مرتبه تکان داد؛ و زیرلب گفت: «به سوالی که هنوز درست متوجه نشده ام چگونه پاسخ دهم»!؟ بعد باز به صفحه ی کامپیوتر خیره شد… به شعر ساواش… شعر را دوباره خواند… به فارسی… به انگلیسی… و به ترکی استانبولی….

“Ey kız! hey ince düşünceli

Benimle kal ve tut benim kolumu

çok kadar tehlike , çok kadar zorlukl

Kapatmak ister benım yolumu

***

 Benimle kal  ve ya  git beni bekleme

Bensiz’de  ağlama ! benim yarim ağlamaz

Belki geri döndum ve belki de geri dönmedim

Her sürette ağlamak gözlerıne yakışmaz

***

Sana söz veriyorum, kendin biliyorsun

Benim sevgilim! Nazlım nişanlı

Ama yolum güçdir  ve çok yaralıyım

Patronlar’dan ki elleri kanlı

Işleri hepsi … oofff … deri soymak

 Insanlar’dan canlı canlı

***

Benim Sevgilim! Sen bir özgürsun

Fakat  kendine inan yavaş yavaş

Kurtuluş  için, eşitlik için

Her zalim’le , her sitem’le  savaş  savaş

***

Aşik olmak güzeldir çok’da güzeldir

Aşk’da halk için savaşmak daha bir  güzel’dir”(1)

رزیتا اندکی نگران و ترسان از آنچه که هنوز برایش مبهم بود، اما با عواطفی تأثیر گرفته از وجود و افکارعمیق و هیجان انگیز این مرد، به پاسخی می اندیشید که بایستی دقایقی دیگر به زبان آورده و تکلیف خودش را با این مرد جذاب و دوست داشتنی، روشن کند.

رزیتا پیش از آشنایی با ساواش، هیچگاه عشق را بمعنای واقعی تجربه نکرده بود. آشنایی و ازدواجش با همسر سابقش – ساسان – بر اساس عشق نبود و علیرغم اینکه هر دو تحصیلکرده و دانشگاه رفته بودند، اما ازدواج آندو، کاملاً سنتی بود. یازده سال پیش رزیتا از طریق یکی از همدانشگاهی هایش که با ساسان روابط خانوادگی و نسبت دور فامیلی داشتند، به خانواده ی ساسان معرفی شده بود. ساسان هم که دیده بود رزیتا یکی از با استعدادترین دانشجویان رشته ی مدیریت بازرگانی است و ظاهرش هم زیباست، برای سر و سامان دادن به زندگی شخصی اش و مهمتر از آن  برای ارتقاء شغلی و بهتر شدن وضعیت شرکت و کار تجاری اش، خانواده ی خود را برای خواستگاری فرستاد. هر دو خانواده – خانواده ی ساسان و رزیتا – در باطن سنتی بودند با این تفاوت که سنت گرایی ِ خانواده ی رزیتا نمود ِ بیرونی هم داشت اما خانواده ی رزیتا بخاطر وضعیت مالی خوبی که داشتند، ظاهرشان مدرن بود. بهرحال خانواده ی رزیتا –  پدر و مادرش – خواستگار ِ پولدار را به دو دلیل پذیرفتند. یکی اینکه ساسان و خانواده اش خوشنام و محترم بودند و دوم اینکه پدر ِ رزیتا که تنها پسرش را دو سال قبل از دست داده بود، دلش می خواست ساسان جای پسرش را در خانواده پر کند، بهمین دلیل ساسان را هم بعنوان داماد و هم بعنوان پسری که از دست داده، پذیرفت. با موافقت والدین رزیتا، جایی برای مخالفت برای رزیتا باقی نمی ماند، هرچند که رزیتا خودش هم هیچگونه مخالفتی نداشت. از نظر ِ او  ساسان شخصی موفق و کارآمد بود. آدمی که خانواده و دوستانش دوستش داشتند و در زمینه ی کار و شغل نیز درخشان و نام آور بود. رزیتا با خود می گفت «فردی که شرکتی به آن عظمت را به اوج موفقیت رسانده… فردی که دوستان برجسته و مهمی دارد که هر گره ای را می توانند برایش باز کنند… فردی که تحصیلکرده و خارج رفته است…. فردی که نه تنها در امور تجاری و اقتصادی نمونه و سرآمدست بلکه بسیار معاشرتی و خوش اخلاق و مهربانست و دارای روابط عمومی بسبار خوبیست تا جاییکه هم با قشر روحانی و مذهبی حتی با متعصب هایشان، دوستی و روابط تنگاتنگ دارد و هم با قشر به اصطلاح روشنفکر و فرنگی مآب؛ اینچنین فردی، مسلماً شخصی ست که می تواند زندگی موفق و شیرینی را در کانون خانوادگی فراهم سازد». رزیتا فرصتی برای آشنایی با افکار، عقاید و احساسات و عواطف ساسان نیافت. دیدارهای دوتایی و تماس های تلفنی ِ آنها بسیار کوتاه بود زیرا ساسان معمولاً درگیر جلسه و کارهای مهمش بود. چهار پنج دیدار و مهمانی ِ رسمی و خانوادگی نیز که با شکوه و زیبایی تمام برگزار شد متأسفانه مجالی برای گفتگوهای خصوصی  بدست نمی داد. در آن مهمانی ها و شب نشینی ها، رزیتا گل مجلس بود و ساسان مثل بلبل برای جمع فامیل، حرفهای قشنگ می زد و بخاطر نامزد زیبا و باهوشش به آنها فخرفروشی می کرد. جمع خانواده و فامیل  و دوستانش نیز ساسان را تأیید می کردند و خلاصه تمامی این دیدارها، حاکی از آینده ی مستحکم زناشویی آنها بود که البته تحقق نیافت و فقط ده سال، آنهم با شکیبایی و گذشت ها و اغماض های پی در پی ِ رزیتا دوام پیدا کرد. رزیتا که قبل از ازدواج، هیچ شناختی از اندیشه و رفتارهای ساسان نداشت، پس از ازدواج متوجه شد که ساسان بجز مدیریت اقتصادی و سیاستهای مالی، دیگر هیچ امتیازی از نظر انسانی ندارد. رزیتا متوجه شد که ساسان آدمیست پوک و تهی که افکاری سطحی و عواطفی تصنعی دارد. ریا و تظاهر مهمترین ابزارش است و بسیار هم دروغ می گوید. از نظر ساسان هیچکس ارزش آنرا نداشت که خود را بخاطرش به زحمت و دردسر بیندازد، چه برسد به اینکه بخاطرش رنج بکشد یا خود را فدای او کند. برای ساسان واژه هایی همچون «مردم»، «انسانیت»، «آزادی»، «برابری»، «حقوق بشر»، «حقوق بدون تبعیض انسانی و اجتماعی»، «آسایش و امنیت و رفاه اجتماعی» بیمعنا بودند. برای ساسان، هرچیزی فقط وقتی وجود داشت و مفید بود که یا سود شرکت و حساب بانکی اش را چاق و چله کند و یا لذت شخصی به او بدهد، وگرنه فاقد ارزش بود.

 و اینک… آری… اینک رزیتا با مردی دیگر آشنا شده… مردی کاملاً متفاوت… نه تنها در قیافه و ظاهر و تیپ و حرفه ی کاری «متفاوت»، بلکه مردی مطلقاً انسانمدار… مردی مردمدوست با افکاری بلند و هدف هایی والا. مردی که برای شهرت و پول پشیزی ارزش قائل نیست و تنها «مردم» برایش ارزشمندند. مردی که آزادی و رهایی انسانها از جهل و ترس و بردگی را خواهانست و بس! مردی که راستگویی و صداقتش زبانزدست. مردی که برای رک گویی و صراحتش مورد علاقه ی مردمش است. مردی که بخاطر درد و رنج مردم، رنج می کشد و برای دگرگونی و بهبودی وضعیت جامعه، از آسایش و سود شخصی خود چشم پوشی می کند. مردی که جز رهایی ملتهای دربند به چیز دیگری نمی اندیشد و جز نجات جوامع ستمدیده از چنگال ارتجاع و استثمار آرزویی ندارد.

 

 

رزیتا در اولین نگاه، عاشق مردی شده بود بی آنکه بشناسدش، و اما فردا و فرداهای آنروز با شناخت آن مرد، بیشتر عاشق و شیفته اش شده بود چراکه خود نیز پس از کشمکش هایی که در زندگی اش پیش آمده و سر و کارش از حصار بسته ی زندگی خانوادگی، به گستره ی جامعه و قوانین قضایی و حقوقی افتاد، از وقتی با لایه های درونی و ریشه های قوانین جامعه و فرهنگ کشورش اشنا شد، آنگاه دردهایی را شناخت که وجودش را بشدت آزرد، فکر و جانش را فرسود و زخمی اش کرد. رزیتا نیز با آنچه در میهنش می گذشت، مسئله داشت و حالا مردی را یافته که به دردهای مردم در تمام ابعاد می اندیشد. درست همانگونه که رزیتا پس از مشاهده ی تبعیض و نابرابری موجود در قوانین کشورش، به تمام زنهایی اندیشید که همچون او از تبعیض و بیعدالتی در دستگاه حکومتی، بشدت زخمی و حتی نابود گشته اند. با اینحال؛ تنها موضوعی که حالا برای رزیتا ابهام آور و نگران کننده شده بود، همین سروده ی ساواش بود. شعری که بوی خطر می داد. بوی هجران می داد. رزیتا بنا به شرایطی که فعلاً در آن بود و از ایران به قصد یافتن و بازپس گرفتن پسرش به ترکیه آمده بود، توان ریسک کردن را در خود نمی دید چراکه تحمل درد بیشتر را نداشت. از سوی دیگر  دل بریدن از این مرد ِ یگانه  نیز برایش ممکن نبود. رزیتا تازه وی را یافته بود، آنهم در کشوری دیگر… با زبانی دیگر… اما چگونه می توانست از او جدا شود!؟ نه! هرگز و به هیچ دلیلی و در هیچ شرایطی نمی توانست از ساواش دل برکَنَد و فراموشش کند… اما راه ساواش چه بود؟ چه مخاطراتی او را تهدید می کرد؟ کجا قرار بود برود که شاید بازنگردد!؟… «شاید باز نگردد»؟؟؟ اوه! نه! هرگز! مگر می توان بدون ساواش زندگی کرد؟؟؟؟

–          اینهم قهوه ترک مخصوص برای مهمان مخصوص و بسیار عزیزم. هرچند که تو مهمان نیستی محبوبم! تو صاحبخانه ی قلبمی!

صدای دل انگیز ساواش، رزیتا را از افکار استرس زا دور کرد و باز روشنی و گرمی به دل و ذهنش تابانده شد. رزیتا از پشت میز کامپیوتر برخاست و بطرف میز کوچکی رفت که ساواش سینی نقره ای رنگی که فنجان های قهوه در آن بود را روی آن گذاشته و خود کنار میز ایستاده بود. رزیتا به آنچه در سینی نقره ای چیده شده بود نگاه کرد.

–     اوه! ساواش! تو واقعاً فوق العاده ای! عجب سلیقه و هنری بخرج دادی…. مرسی عزیزم…. چه عطر و بوی شیرینی… این رز قرمز را از کجا گیر آوردی این آخر ِ شبی! تو بی نظیری ساواش جان!

ساواش لبخند زد و دستهای رزیتا را در میان دستهایش گرفت. به چشمهای رزیتا نگاه کرد… آنقدر دقیق و آنقدر عمیق که رزیتا دلش می خواست زمان در همینجا و همین نقطه متوقف شود….

 

 

 

پس از نوشیدن قهوه همراه با خوردن قطعه ای کیک کشمشی، رزیتا در حالیکه رز قرمز را در دستش گرفته و گاه می بویید و گاه آنرا بر روی گونه ی خود می نهاد و از لطافت گلبرگهایش لذت می برد، به ساواش گفت: «میدانم منتظر پاسخم هستی. اما باور کن که دقیقاً متوجه سوالت نشده ام…. خب… راستش…  بهترست مثل خودت رک و راست باشم… ساواش جانم. من دوستت دارم. نمی خواهم از دستت بدهم. اما تو از من چه می خواهی؟ من از تو عشق دریافت کردم. امنیت و آرامش دریافت کردم. برای شخصیتت بی نهایت ارزش قائلم. تاکنون با مردی… نه.. بهترست بگویم با انسانی… بله. تاکنون با هیچ انسانی، چه زن، چه مرد که همانند تو باشد و افکار و اهدافی اینگونه زیبا و شگرف و متعالی داشته باشد، آشنا نشده بودم، بهرحال از همان لحظه ی اول عاشقت شدم. در نوشته ات، مرا «نامزد و معشوق خود» نامیده ای… سپاسگزارت هستم. ساواش! اگر از من زندگی وعشق می خواهی، خودت هم می دانی که پاسخم مثبت است. اگر تصمیمت جدی و رسمی است، من با شادمانی این نامزدی را می پذیرم و به خانواده و دوستانم نیز اعلامش می کنم. اما عزیزم! جز این، نمی دانم چه می خواهی! نمی دانم چه راهی را می گویی؟ چرا ممکنست بروی و برنگردی؟ کجا می خواهی بروی؟ برای چه؟ این خطرهایی که می گویی و در شعرت نوشته ای، از سوی چه کسی است؟ شاید هم سروده ات، مثل بیشتر شعرهاست. شاید تشبیهات و کنایات هستند. شاید منظورت از کلمات پیکر زخمی خودت و دستهای خونین اربابان، همه استعاره هستند… نمیدانم… بهرحال من دنبال فرزندم آمده ام. نیمی از زندگی ام تویی و نیم دیگر «پویا»ست. متعلق به پویاست. از پویاست. بدون پسرم، بدون یافتن جگر گوشه ام، این نیم دیگر هم ممکنست آسیب ببیند. درضمن، والدینم در ایران چشم انتظار خبر و بازگشت من و نوه ی شان هستند. آنها نگرانم اند. ساواش جانم. امیدوارم توضیح دهی که بیشتر و بهتر متوجه شوم که از من چه خواسته ای داری»!؟

ساواش که کاملاً و دقیق به حرفهای رزیتا گوش کرده بود، جواب داد: «خوشحالم که با من صادقانه صحبت کردی. می دانی رزیتا!؟ یک چیزهایی در جوامع توسعه نیافته و عقبمانده مثل کشورهای من و تو – ترکیه و ایران و ..- وجود دارد که یا کسی اصلاً آنها را مطرح نمی کند و یا کمتر کسی به آنها توجه می کند. بعنوان نمونه موضوع «ادب اجتماعی» است. در کشورهایی امثال کشورهای ما، چیزی بنام ادب اجتماعی وجود ندارد. در عوض تا دلت بخواهد «تعارف» هست. سه ساعت با کسی تعارف می کنیم اما رفتارمان خارج از ادب است، چون در فرهنگ های ما «ظاهر» مهم است، درواقع «ظاهر سازی» مهم است. ما از بچگی یاد می گیریم که ظاهر سازی کنیم. مخصوصاً در موارد عاطفی، کمتر صادق هستیم. زبان مان حرفی میزند که با فکر و دلمان یکی نیست. کسی را دوست داریم اما برایش فیگور می گیریم. مخصوصاً خانمها، کسی را دوست دارند اما بمحض اینکه می بینند آن شخص نیز دوستشان دارد، برایش قیافه می گیرند و نه و نو می آورند… نمی دانم چرا ژست می گیرند!؟ هم خانمها. هم آقایان. این اشتباه است، این یک بیماری است که متأسفانه وارد فرهنگ ما شده. رزیتای من! از اینکه عشقم را پاسخ مثبت دادی و رک بودی ممنونم. از اینکه «پیشنهاد نامزدی» که بزودی رسماً از تو درخواست زندگی مشترک خواهم کرد را می پذیری نیز ممنون و بسیار خوشحالم. از اینکه موضوعات فکری و عاطفی خانوادگی و دلنگرانی ها و دغدغه هایت را هم عنوان کردی، به تو افتخار می کنم. و اما راجع به اینکه «من از تو چه می خواهم»… خب. البته به تو حق می دهم که هنوز متوجه منظور و سوالم نشده باشی. اینهم بدلیل آنست که تو با زندگی من چندان آشنایی نداری. مرا چند بار درحین اجرای برنامه، نواختن گیتار و خواندن ترانه دیده ای و چند بار هم در جلسات و نشست های دوستانه با خانواده ی دکتر اورهان و خانم گونش، و دوستشان یاشار. تو دوستان دیگر مرا نمی شناسی و مرا در فضای غیر هنری ندیده ای، بهمین دلیل با عرصه های دیگر زندگی ام آشنایی نداری»…. – قدری سکوت… و ادامه – … «رزیتای عزیز. دوست داشتن، خیابان دو طرفه است. ما همدیگر را دوست داریم، اما این همه ی ماجرا نیست. آنچه که با عشق شروع می شود، اما با عشق ادامه پیدا نمی کند. تداوم در چیزهای دیگریست. من توان بالقوه ای را در تو می بینم که در هیچکس نیافته ام. هم از نظر عشق و درک و پشتکار، و هم ستیزه جویی ات با ظلم و نابرابری، و پاره ای صفات و داشته های دیگری که در تو پیدا کرده ام. اینها… یعنی همه ی آن ویژگی هاییست که من به دنبالش بوده ام برای زندگی با زنی که صاحب این خصوصیات باشد. تو می گویی «اگر از من عشق می خواهی پاسخم مثبت است» خب. رزیتای من. عشق که فقط در ذهن نیست. عشق که فقط در قلب نیست. عواطف تو، عواطف من، هرچه باشد در عملکرد ما نمود پیدا می کند. در واکنشهای ما. در رفتارهای ما. من می گویم عاشق ملتم هستم. عاشق مردم جهانم. من می گویم که آزادیخواه هستم. اما آیا گفتن این حرفها کافیست؟ یا تنها نوشتن و سرودن و خواندن!؟ آزادیخواهی ِ من باید در عملم  ثابت شود. نمی توانم در خانه بنشینم و از پشت کامپیوتر اعلام آزادیخواهی کنم. نمی توانم گیتار بدست بگیرم و شبها برای مردم بخوانم اما دردهایشان تنم را و قلبم را نلرزاند و خواب خوش را از من نگیرد. هر دردی، نیازمند دارو و درمان است. نمی توانم برای درمان دردهای اجتماعی و فرهنگی به بیانشان اکتفا کنم. بایستی چاره جویی کرد. راه حل یافت. برای دگرگونی وضعیت موجود، باید راه حل ها را بین توده های جامعه برد. مأموریت و مسئولیت آنهایی که می فهمند، بردن ایده های انقلابی بین توده هاست. مشخص کردن علت ها و معلول ها، و تفهمیم هدف نهایی به اقشار مختلف جامعه. تنها از اینطریق می توان جامعه ای نوین را پایه ریزی کرد. آیا در کتابها خوانده ای که «هر دیکتاتوری، زمینه ی آمدن دیکتاتور بعدی را فراهم می کند»؟ با علم به این موضوع، بایستی با سختکوشی، زیرکی، و احساس مسئولیت و مصمم بودن، راه های برچیده شدن دست های استثمار و ارتجاع و ریشه های هر نوع جهل و ناآگاهی را بررسی کرد و یافت و روشنفکری را در جامعه نهادینه کرد. حالا رزیتای من! در این راه آنهایی که از رشد و فهم و دگرگونی جامعه متضرر می شوند، در پی سرکوب و قلع و قمع ما خواهند بود. همان اربابان زر و زور و تزویر با دستهایی خونین که بر تن توده های محروم و ستمدیده، شلاق میزنند و با خفقان و نابود کردن هر صدای معترضی، برای هرگونه دگرگونی ریشه ای، مانع تراشی می کنند و مایلند به روال سابق با هر لباسی، و با هر مهره ای، حکومت کنند. آنها در برابر این تغییرات بنیانی، آرام نخواهند نشست و به تار و مار کردن روشنگران و جلوگیری از بستر سازی روشنفکری، خواهند پرداخت. با کشتن یا آواره کردن یا فریفتن و خریدن و نوکر و کلفت خود کردنشان.  اینها خطرات راه است. می بینی که برایت همه چی را توضیح دادم. اگر می توانی با این دانسته ها، شریک زندگی ام باشی…. به من بگو. البته… خب… برو فکر کن و بعد جواب بده. بنظرم بهترست بیشتر فکر کنی. راستش… دلم نمی خواهد با اینهمه گرفتاریهایی که داری، بیشتر درگیرت کنم. اما اینرا بدان که دوستت دارم».

سکوت عمیقی اتاق را فرا گرفت….

رزیتا سکوت را شکست: «انگار هرچه بود را گفتی! و تمام!؟ خودت بریدی و دوختی عزیزم! آیا می توانم چیزی بگویم»؟

ساواش جواب داد: «البته! چرا که نه! گوش می کنم».

رزیتا گفت: «ساواش جانم. تمام بدبختی های من، ریشه در همینهایی دارد که تو الان گفتی. حالا وضع من بهتر از بقیه است چون لااقل مشکل اقتصادی ندارم و تحصیلات دانشگاهی هم دارم و در رشته ی تحصیلی ام نیز هرگاه و هر کجا بخواهم می توانم شغل خوبی بیابم. اما هموطنانم، مخصوصاً زنان خیلی تحت ستم قرار گرفته اند. در کشور من «جهل مرکب» حاکم است.  در کشور من عقبماندگی، ناآگاهی، فرهنگ فقیر، ترس و ریا و تظاهر، تقلب و دروغ، ارتجاع و ستم و نابرابری حکمفرماست. اگر تو در ایران یا عربستان سعودی بودی، موضوع بردن ایده هایت به قلب جامعه و تمام خطراتی که گفتی، صحت داشت. اما اینجا ترکیه است. درست است که با سوئد و آلمان و فرانسه قابل مقایسه نیست، اما بهرحال مردم شما از مردم ما روشنفکرتر و پیشرفته ترند. اینجا زنان آزادی پوشش دارند. حق انتخاب دارند. حق حضور در مجامع را دارند. در دستگاه قضایی و حتی در سیاست نقش برجسته ای دارند. مردان هم در اینجا عقبمانده نیستند. بی فرهنگ نیستند. مثلاً همین موضوع که یکی از مسئولین ترکیه گفته بود زنان نباید در اماکن عمومی بخندند… خیلی برایم جالب بود که همه ی مردم چه زنان و چه مردان از هر قشری، کمپین راه انداختند و عکسهای خنده و قهقه منتشر کردند و در خیابانها و میادین با صدای بلند خندیدند و حرف آن مردک عقبمانده را تبدیل به جوک کردند. و یا موضوع مهم دیگر راجع به ایراد گرفتن از رفت و آمد و حضور زنان باردار در ملاء عام و خیابانها و در سطح شهرها… خب! اعتراض مردان ترکیه به این ارتجاع، خیلی عالی بود. مردها داخل بلوز و پیراهنشان بالش و پارچه چپاندند و شکمشان را مثل زنان باردار کردند و در خیابانها تجمع به راه انداختند. زنان حامله هم در پارکها و خیابانها جمع شدند و اعتراضات پر سر و صدا راه انداختند. این تودهنی محکمی بود به آن احمقی که این حرفها را زده بود. مردان ترکیه، خیلی آگاهند، به حمایت از زنان قیام می کنند و زنان ترکیه هم منفعل نیستند و از توسری خوردن بیزارند. برعکس در کشور من ماجرا جور دیگریست. بیشتر مردان مرتجع و عقبمانده ی فکری و مریض جنسی هستند. همان ساسان همسر سابقم، با آنکه چپ و راست به خارج می رفت و آزادی زنان را در کشورهای دیگر دیده بود، با قوانین حکومتی بر سر حجاب من و دیگر زنان، موافق بود. هرگز حاضر نمی شد برای حق پوشش و آزادی من حرفی حتی در مجالس خصوصی بزند، چه برسد به اعتراض اجتماعی! به برابری زن و مرد هم که بهیچوجه اعتقاد نداشت! دیگر مردان ایرانی همه همینطورند. در ایران قوانین ضد زن بیداد می کند اما پدران، برادران، و شوهران، حتی پسران، ککشان هم نمی گزد! حق و حقوق طبقات مختلف خورده می شود اما حاضر به تحصن و تجمع برای گرفتن حق و حقوق دیگران نیستند. حتی برای گرفتن حق خود نیز اعتراضاتشان علنی و فراگیر نیست. همه در پستو، و با زد و بند و رشوه دادن و یافتن پارتی و حل و فصل مشکلات در حداقل شکل ممکن است. آنهایی هم که علنی است، تعدادشان محدودست و دیده نمی شوند. آنهایی هم که خیلی مطرح اند، ساختگی و تقلبی هستند. تو از اوضاع فاجعه بار کشور من خبر نداری و بهمین دلیل خیال می کنی ترکیه کشوری گرفتار ارتجاع و جهل، و مردمش تحت ستم اند».

ساواش کلام رزیتا را قطع کرد و گفت: «اشتباه تو همینجاست. تو فقط شهر استانبول را دیده ای و از دیگر شهرهای ترکیه بی اطلاعی. مردم استانبول بخاطر توریستی بودن این شهر و انتقال فرهنگ توریستهای غربی و تاثیرپذیری ساکنین استانبول، سالهای سالست که تغییر کرده اند و نسبت به بقیه ی شهرها روشنفکرتر و مدرنترند، هرچند در همین استانبول هم مردم مرتجع کم نیستند. چون همانطور که قبلاً گفتم، فرهنگ کشورهایی امثال ما، سراسر تظاهر و ظاهر سازی است. رزیتای عزیز! همان چیزهایی که در ایران یا عراق یا عربستان و دیگر جاهای این منطقه هست،  اینجا در ترکیه هم هست. فقر فرهنگی، ارتجاع، ناآگاهی، خرافات، همه همانهاست. فقط ظاهر غربی است! فقط ظاهر مدرن و پیشرفته است. باطن همانست. مردم بجای مسجد، می روند کاباره. به جای نماز جمعه می روند کازینو. ولی سانسور «هست». داغ و درفش «هست». سرکوب «هست». حیف و میل ثروت ملی «هست». بیگاری گرفتن «هست». خوردن حق و حقوق کارگران «هست». بهره کشی جنسی از زنان «هست». آیا از مکان هایی بنام «کارخانه» خبر داری؟ کارخانه نامیست که روی فاحشه خانه ها گذاشته بودند که حالا آنجاها را «سوسیال اولری» می نامند. آیا خبر داری که سن فحشا به دختران بسیار جوان و نوجوان رسیده است؟ به جز محلات تن فروشی، ؛ بسیاری از دختران جوان سوریه ای در آپارتمان های شهری برای خود کار و کاسبی براه انداخته اند. حمایت از زنان بی سرپرست و یا کودکان بدسرپرست وجود ندارد. سران دولت خودشان مرتجع هستند، همانگونه که خودت به موضوع خندیدن زنان و تردد بانوان باردار اشاره کردی که این حرفها و افکار از سوی بالاترین مقامهای حکومتی بوده است. کمپین ها و تجمعات اعتراضی هم که براه می افتند همه حاصل کوشش و هماهنگ ساختن احزاب آزادیخواه هستند. احزابی که بسختی قادر به فعالیت هستند و زیر پوشش های مختلف دیگر، به گسترش روشنگری و آگاهی رسانی همت گماشته اند. این احزاب از سوی جوانان و دانشجویان مورد استقبال قرار می گیرند و بایستی اینرا هم بدانی که تفکرات چپ اینجا خیلی محبوبیت دارد اما تفکرات مذهبی هنوز حرف اول را میزنند. بیشتر زنان ترکیه مقید به خرافات هستند، حتی اگر دقت کنی در زینت آلاتشان جلوه های پر رنگی از این خرافات را می توانی ببینی».

  رزیتا که از این چیزها خبر نداشت، گفت: «ساواش! من از این چیزهایی که گفتی، چندان خبر نداشتم… نه کاملاً اما تا حدود زیادی بی اطلاع بودم…. حالا… حالا تازه دارم سروده ات را درک و خودت را هم کشف می کنم! ساواش! من زن چندان مطلع و آگاهی نیستم! البته تو مرا «آزاده» نامیده ای… این اوج لطف توست…منتها خودم می دانم که آگاه و روشنفکر واقعی، و مطلع از مسائل دیگر کشورها و دارای دانش سیاسی نیستم. ولی با تمام اینها، آرزوهایم آرزوهای تو و هدفهایم هدفهای توست. بخاطر ستم و تبعیض و اجحاف بزرگی که در کشورم بر من رفته، درد تمام ستمدیدگان را می توانم درک کنم، بهمین دلیلست که هدفهایت را می ستایم و با تو همفکرم. فقط خواهش می کنم کارهای نگران کننده و خطرناک نکن…. راستی… اجازه دارم یک سوال تقریباً خصوصی بپرسم»؟

ساواش درحالیکه سرش را بعلامت تأیید تکان میداد، گفت: «بله. من با تو دیگر موضوع خصوصی و محرمانه ندارم. بپرس».

رزیتا من و من کنان پرسید: « ساواش! می خواهم بدانم که آیا تو… تو… عقایدت… یعنی تو… ساواش! آیا تو کمونیست هستی»؟

ساواش بلند بلند خندید… قاه قاه قاه… خنده هایش نیز بسیار جذاب بود… طوری که رزیتا نه تنها نرنجید بلکه محو خنده های خیره کننده و نشاط انگیز ساواش شد.

ساواش همانطور که خنده روی لبهایش بود، گفت: «رزیتای نازنین من! طوری سوالت را شروع کردی که اول، تصور دیگری از سوالت پیدا کردم… بعد در وسط سوالت، نگران شدم و ترسیدم… سر آخر که سوالت تمام شد، متوجه شدم که تو چقدر ساده و معصومی. بهرحال باید بدانی که من یک هنرمند هستم. من ممکنست و می توانم کمونیست باشم اما اولویت من «هنر» است و هنر یک قاتل بیشتر ندارد که آن «ایدئولژی» است». سپس گل رز قرمز را از دست رزیتا گرفت و آنرا به موهای رزیتا زد و گفت: «خب! چه وقت جشن نامزدی برگزار کنیم»؟ بعد از جا برخاست، گیتارش را برداشت و  روی لبه ی کاناپه نشست، شروع کرد به نواختن موزیکی فوق العاده قشنگ و خواندن یک ترانه ی گرم و عاشقانه. نگاهش نیز داغ و لبریز از احساس، بر رزیتا بود و رزیتا هم چشم از او بر نمی داشت. چهره ی ساواش، پیشانی اش، چشمهایش، ابروهایش، بینی اش، لبهایش، دندانهایش، چانه اش، و آن موهای بلند مشکی که از پشت سر، بسته بود…. و دستها و انگشتان بلند ساواش… و این صدای شورانگیز و این مرد… آه… چقدر دوستش داشت این مرد را…. این خواننده را… این ساواش را….

 

رزیتا نشست کنار ساواش روی کاناپه، دست دراز کرد و موهای ساواش را که با یک کش سیاه ظریف، بسته بود، باز کرد. موهای او را نوازش کرد و بویید. بعد سرش را گذاشت روی یکی از زانوهای ساواش، دقایقی نگذشت که با صدای نرم و دلنشین او، بخواب رفت. ساواش وقتی متوجه شد رزیتا خوابیده، گیتار را کنار گذاشت. آهسته رزیتا را بغل کرد و به اتاق خواب برد  و روی تختخوابش خواباند. ملافه ای روی او کشید و چراغ اتاق را خاموش کرد. بیرون آمد و خودش روی همان کاناپه دراز کشید و خوابید.

هر دو عاشق بودند و هر دو شبی سراسر آرامش را به صبح رساندند.

***

همانشب و همان ساعتهایی که رزیتا و ساواش با هم گرم گفتگو بودند، درست همان ساعتهایی که رزیتا تمام تلخی های گذشته را فراموش کرده بود، عسل در زندان استانبول، بدترین شب عمرش را تجربه می کرد…. طوری که از وحشت و ترس ، فردای آنشب  دچار لکنت زبان شده بود……..

پایان قسمت پنجم

ستاره.تهران

(اشرف علیخانی)

زیرنویس 1 : ترجمه ی شعر به فارسی و تلفظ آن

« ای دختر! ای نازک اندیش!

با من بمان و بازویم را بگیر

خیلی خطرها و سختی ها هست که

می خواهند راه مرا مسدود کنند

***

 با من بمان و یا برو و منتظرم نمان

بی من هم، اشک نریز!  یار ِ من گریه نمی کند!

شاید دوباره برگردم و شاید هم برنگردم

در هر صورت، گریستن زیبنده ی چشمهای تو نیست.

***

به تو قول می دهم، خودت هم می دانی

معشوق من! نازنین نامزد من!

اما راهم سراسر دشواری ست  و خود خیلی  زخمدیده هستم

از دست اربابانی که دستهایشان خونین است

و کار همگیشان…اوف… مردم را زنده زنده پوست کندن

***

محبوب من! تو یک آزاده ای

فقط خودت را آهسته آهسته باور کن

برای آزادی، برای برابری

با هر ظالم و با هر ستم نبرد کن

***

عاشق شدن چه زیباست. خیلی هم زیبا

با عشق برای خلق جنگیدن، بسیار بیشتر زیباست»

تلفظ:

« آی کیز ! آی اینجه دوشونجلی!

بنیمله کال و توت بنیم کلومو

چوک کادار تهلیکه ، چوک کادار زرلوک

کاپاتماک ایستر بنیم یولومو

***

بنیمله کال و یا گیت بنی بکلمه

بن سیز د آکلاما، بنیم یاریم آکلاماز

بلکی گری دوندوم، بلکی گری دونمدیم

هر صورت د آکلاماک گزلرینه یاکیشماز

***

سانا سوز وری یوروم، کندین بیلیورسون

بنیم سوگیلیم! نازلیم نیشانلی!

آما یولوم گوچدیر، و چوک یارالی ییم

پاترونلاردان کی اللری کانلی

ایشلری هپسی … اوف ! دری سویماک

اینسانلاردان جانلی جانلی

***

بنیم سوگیلیم! سن بیر اوزگورسون

فاکات کندینه اینان یاواش یاواش

کورتولوش ایچین، اشتیلیک ایچین

هر ظالیم له، هر سیتم له، ساواش ساواش!

***

آشیک اولماک گزلدیر چوک دا گوزلدیر

آشکدا حالک ایچین ساواشماک، داها بیر گوزلدیر».

شعر و ترجمه: ستاره.تهران

 

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.