ستاره.تهران (اشرف علیخانی)
«ساواش پاشا» این خواننده ی مردمی و آزادیخواه، ترانه ی تازه ای خوانده و ضبط کرده بود که شعر ِ آن از سروده های خودش بود. شعری که چند خط اولش را دو سال پیش نوشته بود اما همانطور نیمه کاره، لابلای کاغذهایش خاک می خورد. حتی ماهها پیش یکروز ِ تعطیل که پشت کامپیوترش نشست و شروع کرد به تایپ و مرتب کردن ِ دستنوشته های کامل شده یا ناقصش؛ آن سروده را در کامپیوتر تایپ نکرد و همانگونه «ناتمام» و تایپ نشده، روی میز باقی اش گذاشت.
اما پس از آشنایی با رزیتا، با الهام از عشق متقابل و درک عمیق دنیای درونی و عاطفی دو دلداده، و با شناخت بیشتر از عواطفی که می توانند موجب دگرگونی های فکری و در نتیجه باعث سقوط یا اعتلای فرد شوند، بلافاصله پس از سرودن شعر ِ «آی کیز آی اینجه دوشونجه لی»، به یاد کار نیمه تمامش افتاد. به سراغ سروده اش رفت و بعد از دوسال آنرا به پایان رساند. آنقدر سلیس و شیوا و پر احساس و آنقدر قوی و محکم و رسا که وقتی مدیر کارهای هنری اش و همچنین دوستان ترانه سرا و آهنگساز و تنظیم کننده اش آن سروده را خواندند، همگی با قاطعیت گفتند که: «این ترانه از شاهکارهای ساواش است و «تاریخی» خواهدشد»!
ساواش که خود به ارزش اثرش آگاه بود، هر روز کارهای آهنگسازی و تنظیم و ضبط ترانه و مراحل آماده سازی آلبوم جدیدش را پیگیری می کرد. آلبومش شامل هشت ترانه بود که در آن میان ترانه ی «آی قیز» تبدیل به ویدئو کلیپ شده بود اما بنا به خواست ساواش این ویدئو هنوز منتشر نشده بود چون ساواش اصرار داشت که تا هنگام تولد رزیتا، دست نگه دارند. او می خواست آنرا بمناسبت تولد رزیتا، به او هدیه کند و با تقدیم ِ آن، خاطره ی آشنایی و نامزدی با رزیتا و این عشق سرزده و غافلگیر کننده اما ریشه دار و پوینده و سرافراز را برای همیشه در پرونده ی هنری ِ خود ثبت نماید.
آنروز صبح پس از اینکه رزیتا با مادر و پدرش و سپس با دکتر قاطع تماس گرفت و خبر نامزدی اش را به آنها داد، درحالیکه داشت برای بیرون رفتن از خانه همراه با ساواش آماده می شد، به ساواش گفت: «چه روز زیبایی را شروع کرده ام… ساواش جان! این چند روز انگار زندگی زیباتر شده است. صبح های قشنگی را آغاز می کنم و روز دلپذیری را می گذرانم. البته از نگرانی ها و مشکلاتم هیچ کاسته نشده اما غم هایم کمرنگتر شده اند و امیدهایم پر رنگتر. انگار خورشید جدیداً جور دیگری طلوع می کند. ایکاش همه ی مردم زندگی ِ زیبایی داشته باشند و صبح ها برای همه با شادی شروع شود». سپس از ساواش خواست که چفت گردنبند بدلی اما چشمگیر و پر ظرافتی که به تازگی از «سالی پازار» استانبول (سه شنبه بازار= Salı Pazarı) خریده بود را پشت گردنش محکم کند.
ساواش دو سوی زنجیر گردنبند که آویزهایی سرخ همچون یاقوت، تک به تک از آن آویخته بود و در هر حرکت رقص کنان پرتوافکنی می کرد، را بدست گرفت و در همان حال که داشت آنرا به گردن رزیتا می بست، به او گفت:
– عزیزم! «خورشید» هر روز به یک شکل طلوع می کند و روشنایی با یک شیوه به تاریکی خاتمه می دهد، اما هر بامداد برای تک تک ِ انسانها، بصورتی متفاوت آغاز می شود و هر «روز» به گونه ای غیر یکسان بر مردم می گذرد، درست همانگونه که هر انسان به گونه ای متفاوت شب را به پایان رسانده است. درواقع طلوع ها یکسانند اما کیفیت و ماهیت شروع ها و تداوم و نتایج، کاملاً نا همسان.
مهمترین دلیل این ناهمگونی ها نیز تفاوت منافع افرادست. و این تفاوت منافع، زندگی هایی کاملاً ناهمسو و دغدغه ها گوناگون و حتی عشق ها و امیدهایی کاملاً متفاوت را ببار می آورد تا جایی که حتی رنگ و بوی غم ها و ناامیدی ها، و عشق ها و امیدها نیز با هم فرق می کنند. این ناهمگونی هاست که شکل رابطه ها را تنظیم می کند و تا وقتی منافع همگان تأمین نشود، اختلافات بسوی هرچه عمیق تر شدن پیش خواهند رفت. این اختلافات هم صرفاً بدلیل اختلافات طبقاتیست.
رزیتا جواب داد:
– در مورد اختلاف طبقاتی با تو موافقم ساواش جان. در ایران هم همینطورست. مثلاً ما که در پایتخت یا شهرهای بزرگ زندگی می کنیم، با آنهایی که در شهرستانهای کوچک و دور افتاده و یا روستاها زندگی می کنند، دارای اختلاف طبقاتی بسیار وحشتناکی هستیم. همین اختلافات باعث کوچ روستانشینان به شهرها یا از شهرهای کوچک و دور افتاده به شهرهای بزرگتر می شود و همین معضلات جدیدتری را بوجود می آورد. اما اگر کسی در دهات زندگی ِ راحتی داشته باشد چرا به شهر بیاید؟ در دهات مردم مریض دارند بیمارستان نیست. جاده نیست. برای بچه هایشان مدرسه نیست. کار اداری دارند اما کسی نیست جوابگو باشد. امنیت نیست. پلیس حامی مردم نبوده و نیست. شاید تو خبر نداشته باشی که پلیس ایران چندین شاخه دارد! اصلاً معلوم نیست کی به کی است و چی به چی!؟ یکنوعش نیروی انتظامی! نوع دیگر پاسدار! نوعی هم بسیجی! از اینها گذشته، لباس شخصی ها هم هستند! تازه! کلی مأمور مخفی هم وجود دارد! یک شلم شوربایی ست که نگو و نپرس! اما حتی همان نیروی انتظامی نیز دنبال منافع مردم نیست. آنها حامی و مدافع حاکمان هستند و منافع حکومت را پاسداری می کنند. دولتها نیز به فکر مردم نیستند و تنها در فکر بقای منافع طبقه ی خویش اند. متأسفانه مردم نیز هنوز منافع اصلی و واقعی خودشان را نمی شناسند و باری به هر جهت هر دهه به یکسو سوق داده می شوند.
ساواش گفت:
– رزیتای عزیز! پلیس در تمام دنیا، ابزاری برای سرکوب مردم است و نه در خدمت مردم. در کل ِ تاریخ همینطور بوده. بهرحال تا زمانی که منافع مردم از سوی خود مردم و بدرستی مشخص نشود و روی آن تمرکز نکنند، اوضاع تغییری نخواهد کرد و هر روز دامنه ی اختلافات طبقاتی بیشتر خواهد شد و تضاد منافع و دو قطبی شدن، جامعه را از درون متلاشی خواهد کرد.
پس از این گفتگو، هر دو از خانه خارج گشته و سوار اتومبیل ساواش شدند. ساواش در ارتباط با آلبوم جدیدش همراه با رزیتا به استودیو رفت. داخل استودیو؛ رزیتا که مشتاق دانستن معنای ترانه ی جدید ساواش بود، با لذت موزیک و ترانه را گوش می کرد و بی آنکه از واژگان ترکی استانبولی سردرآورد، از فراز و فرودهای موسیقی و از گرمی و جذابیت صدای ساواش غرق شور و شوق بود و نگاه تحسین آمیزش را یک لحظه از ساواش برنمی داشت. ساواش تمام حواسش به امور فنی موزیک و کیفیت ضبط ترانه بود اما گهگاه که نگاهش با نگاه رزیتا تلاقی میکرد، لبخندی از سر ِ سپاسگزاری بر لب می نشاند.
تماشای این زوج عاشق برای کارکنان استودیو بسیار دلچسب بود. نه فقط برای آنها بلکه ساواش و رزیتا هرکجا که می رفتند و دست در دست با دوستان و آشنایان و با هوادارانی که ساواش را از ترانه هایش می شناختند سلام و احوالپرسی می کردند، همگی ِ آنها مجذوبشان می شدند. کمتر کسی بود که در برازندگی و شایستگی آندو لب به تمجید و ستایش نگشاید.
پس از اینکه ساواش کارهایش در استودیو تمام شد، همراه با رزیتا به چند فروشگاه سر زدند. ساواش دو جفت کفش خرید. رزیتا هم یک جفت صندل زیبای نقره ای رنگ خرید که پاشنه های بلندی داشت اما در عین حال بسیار نرم و راحت بود. رزیتا به کفش های پاشنه بلند خیلی علاقه داشت و بهمین دلیل هم بود که همیشه و همه جا به کفش های پاشنه بلند دیگران، توجه خاصی می کرد. ساواش این موضوع را همانروز فهمید! روی صندل نقره ای رنگ، یک گل سرخ بسیار زیبا و ظریف با گلبرگهایی مخملی جلوه گری می کرد و در وسط آن گل سرخ، نگین هایی قرار داشت که مثل الماس می درخشیدند و نور می تاباندند. رزیتا از فروشگاه لباس زنانه نیز یک بلوز قرمز و شلوارک جین آبی و یک دامن سفید را انتخاب کرد. هنگام پرو کردن، در مورد لباسها از ساواش نظر خواست، ساواش گفت: «خیلی زیباست و البته تو هرچه بپوشی صد چندان زیباترش می کنی». پس از خرید، در خیابان مشروطیت و در نزدیکترین رستورانی که متعلق به یکی از دوستان ساواش بود، ناهار خوردند. ساعت حدود سه ی بعد از ظهر بود که ساواش رزیتا را به منزل گونش رساند تا لوازمش را جمع کند و برای همیشه به خانه ی ساواش نقل مکان نماید. ساواش گونه ی رزیتا را بوسید و قرار گذاشتند که هر وقت رزیتا آماده شد، به او تلفن بزند تا ساواش بدنبالش بیاید. سپس ساواش بطرف بشیکتاش رفت چون با دوست ایرانی اش «رضا» قرار مهمی داشت.
رزیتا که حدس می زد هنوز گونش و اورهان به خانه برنگشته باشند، کلید را از کیفش در آورد و در را گشود. در کمتر از بیست دقیقه تمام وسایلش را جمع کرده و در چمدان گذاشت. ملافه ها را هم از روی تخت برداشت و در ماشین لباسشویی انداخت و ملافه های تازه ای را روی تختخواب پهن نمود. داشت پرده را مرتب می کرد که تلفن خانه بصدا درآمد. گوشی را که برداشت، مرد جوانی به زبان ترکی استانبولی سلام داد: – مرحبا
رزیتا معنی ِ کلمه ی «مرحبا» را همان روزهای اول ورودش به استانبول یاد گرفته بود که یعنی سلام، جواب داد: «مرحبا. ناسیل سینیز؟» (سلام ! حال شما چطور است؟) اما بلافاصله به انگلیسی گفت که: «خانم دکتر گونش در منزل نیستند و من دوست ایشانم. نامم رزیتاست». بعد نام طرف مقابل را پرسید.
کسی که زنگ زده بود، به انگلیسی احوالپرسی کرد و خود را پسر گونش و اورهان معرفی کرد و گفت که نامش «آی کوت»است و از آلمان تلفن می زند. سپس ضمن ِ تشکر از رزیتا، افزود هم اینک با تلفن ِ همراه مادرش تماس خواهد گرفت.
رزیتا می دانست که دکتر گونش و دکتر اورهان دوتا فرزند دختر و پسر دارند که هر دو دانشجو و در آلمان هستند اما تا آنروز با هیچکدامشان تلفنی حرف نزده بود. بعد از گفتگوی کوتاه با پسر گونش – آی کوت – یاد پسر کوچولوی خودش افتاد… باز غم در دلش آشیانه کرد… برای دیدن و در آغوش کشیدن فرزندش بیتاب بود. با یاد و خاطرات پویا لبخندی حزن انگیزی زد. در عالم خیال پویا را می دید.. کف زمین نشست… درست در کنار پسرش… کاغذها و مداد رنگی های پویا کف اتاق پخش و پلا بودند و او درحالیکه پویا داشت نقاشی می کشید، از نقاشی هایش تعریف می کرد و می گفت: «آفرین پسرم! چه آفتاب تابانی! چه رودخانه ی زلالی و عجب ماهی های قشنگی»! پویا نیز در ادامه ی نقاشی هایش یک دریا می کشید و رودخانه را با رنگ آبی به دریا پیوند می داد و می گفت: «ماما! این ماهی ها می خواهند از رودخانه به دریا بروند. حالا این یکی را نگاه کن! این همان ماهی سیاه کوچولوست. همانکه قصه اش را برام گفتی! می بینی؟ زنده است! اینهم ماهی سرخ کوچولوی خودم است»! و رزیتا دست نوازش به سر فرزندش می کشید و خوشحال بود که پسرکش قصه ها را بخاطر سپرده و حالا دارد به آنها عینیت می بخشد.
رزیتا آنقدر در خاطراتش غرق شده بود که متوجه نشد گونش به خانه بازگشته است. فقط وقتی گونش یک لیوان شربت برایش آورد و صدایش زد، از خیالات و رویاهایش بیرون پرید. با تعجب پرسید: «چه وقت آمدی گونش جان»؟
– سلام عزیزم. ده دقیقه ای هست که به خانه برگشته ام. طوری در فکر بودی که نخواستم از افکارت بیرون بکشم ات. اما کم کم نگرانت شدم… بیا… بگیر این لیوان شربت را بخور عروس زیبا!
– متشکرم گونش جان ِ مهربانم.
سپس برخاست و در حالیکه لیوان را از دست گونش می گرفت، او را بوسید و باز سپاسگزاری کرد.
وقتی هر دو در سالن پذیرایی نشستند، رزیتا به گونش گفت: «تا یادم نرفته بگویم که پسرتان «آی کوت» از آلمان تماس گرفته بود»! گونش تأیید کرد و گفت: «بله عزیزم. پس از گفتگو با تو، به تلفن همراهم زنگ زد و با هم حرف زدیم. رزیتا جان. دختر و پسرم «آیدا» و «آیکوت» دورا دور با تو و مشکلات و پرونده ات آشنا هستند. در حین چند مکالمه ی تلفنی برایشان تعریف کرده ام و آنها هر بار به من تلفن می زنند، احوال تو را هم می پرسند. حالا امروز پسرم از اینکه با تو حرف زده خیلی خوشحال بود. وقتی به او خبر ِ نامزدی ات با ساواش را دادم، آنقدر خوشحال شد که از من خواهش کرد به شما دوتا تبریک بگویم و پرسید که جشن ازدواج چه وقت خواهد بود؟ و آرزو کرد که جشن در زمانی باشد که با تعطیلات دانشگاهشان مصادف شود تا با آیدا، هر دو برای شرکت در جشن عروسی تان به ترکیه بیایند». رزیتا با لبخندی گرم به گونش گفت: «البته در مورد مراسم جشن، باید با ساواش حرف بزنم اما فعلاً تا پیدا کردن پویا هیچ تصمیمی برای برگزاری مراسم رسمی ندارم». سپس پرسید: «آیا دوری از آنها برایت سخت نیست»؟ گونش گفت: «در عصر ارتباطات و با اینهمه پیشرفتهای تکنولژی، دوری معنا ندارد، آنها درس شان نیز بزودی تمام می شود. ضمن اینکه تاکنون چند بار به ترکیه آمده اند و من و اورهان نیز یکی دوبار برای دیدنشان به فرانکفورت رفته ایم». رزیتا پرسید: «آیدا و آیکوت در چه رشته ای تحصیل می کنند»؟ گونش جواب داد: «هر دو پزشکی می خوانند و هر دو نیز در کنار کار ِ بیمارستانی، کاری دیگر نیز برای تأمین مخارجشان انجام می دهند. آیدا در یک پیتزا فروشی کار می کند و آیکوت به خارجی ها مخصوصاً پناهنده ها زبان انگلیسی یا آلمانی درس می دهد. هر دو فرزندم هم کار می کنند و هم درس می خوانند. البته ما از همان ابتدا به آنها گفتیم که تأمین مخارج تحصیلشان با ماست و بهترست کار نکنند و فقط به درس شان برسند اما خودشان قبول نکردند و گفتند که باید کار کنیم و از همین طریق نیز خودمان بصورت ملموس با جامعه ی آلمان در ارتباط مستقیم قرار بگیریم. هیچوقت فراموش نمی کنم همان ماههای اول که بچه ها رفتند آلمان، آیدا تلفن زد و گفت: مادر! زندگی در اروپا با آنچه در فیلم ها دیده بودم کاملاً متفاوتست»! رزیتا چند ثانیه به فکر فرو رفت… خود نیز تا همین چند وقت پیش از ایران خارج نشده بود… در واقع، سفر به ترکیه، اولین سفر خارجی اش محسوب می شد. رزیتا گفت: «آیدا درست می گوید! من نیز متوجه شده ام که زندگی در کشوری دیگر و نه صرفاً اروپا، با آنچه در فیلم هاست، کاملاً فرق می کند. فیلم ها به فراخور هدفی که دارند، از بعضی کشورها فقط صورت ها و وجه های مثبت و در مورد بعضی دیگر فقط جنبه های منفی را منعکس می کنند. فیلم ها از زندگی انسانها، فقط دو رنگ سیاه و سفید را به نمایش می گذارند. حال آنکه هیچ سیاه و سفیدی وجود ندارد. کشورها و تمام دنیا پر است از رنگهای مختلف. رنگهایی که بین سیاه و سفید با سایه روشن هایی که تنوع را هرچه افزونتر کرده، جوامع را ساخته اند. متأسفانه فیلم ها هم درست مثل حکومتها، دنبال منافع و هدفهایی خاص هستند. در پرداخت به موضوع زندگی مردم، با دولتها و نظام های سیاسی حاکم دست به یکی کرده اند و با سیاستهای اینچنین سیستم هایی کاری ندارند! فقط با مردم کار دارند و از آنها دیو یا فرشته می سازند! بی آنکه به این مسئله بپردازند که چه کسانی و یا چه عواملی موجب دیو شدن یا فرشته شدنشان گشته!؟ چه عواملی باعث شده که در یک کشور به حقوق حیوانات نیز احترام بگذارند چه برسد به حقوق انسانها، اما درست در همان زمان در کشوری دیگر سر مردم را می برند و یا از طناب آویزانشان می کنند. اصلاً دنبال این نیستند که چرا بخش بزرگی از یک جامعه مرتکب جرم می شوند یا هرگز مرتکب جرمی نمی شوند؟ چرا به قوانین راهنمایی و رانندگی احترام می گذارند یا نمی گذارند؟ چه عواملی از آنها انسانهایی متمدن یا عقبمانده ساخته؟ بله. فیلمها با اینجور چیزها کاری ندارند و فقط به خط کشی کردن مشغولند. خط کشی بین خوب و بد!
گونش جواب داد: «بله عزیزم. البته می دانی که «خوب و بد» فقط در ذهن ماست. آنچه که از نظر ما خوبست ممکنست از نظر دیگران بد باشد و برعکس آنچه که از نظر دیگران بد است ممکنست از نظر ما خوب باشد، در نتیجه همانطور که خودت گفتی هیچ «سیاه و سفید» و هیچ «خط کشی» وجود ندارد و نباید هم وجود داشته باشد.
دقایقی به سکوت گذشت و در این فاصله رزیتا لیوان شربتش را سرکشید و سپس از گونش در مورد وضعیت عسل سوال کرد، و گونش به او توضیح داد که وکیل عسل – یاووز چارداک – به وی اطلاع داده که همبندی عسل – شوال – قرارست حقیقت ماجرای سوء قصد را بیان کند و ابراز امیدواری کرد که با روشن شدن انگیزه ی این حادثه، می توان کفالت عسل را بر عهده گرفت تا پس از مرخصی از بیمارستان، دوباره به زندان برش نگردانند. گونش اضافه کرد که تا هنگام دادگاه که زمانش به پس از بهبودی کامل عسل مؤکول شده، چشم انداز روشنی برای یافتن سرنخ های مهم و گشودن گره های کور پرونده وجود دارد. گونش اطمینان داشت که با گفتگویی خارج از زندان و در فضایی دوستانه و امن، می توان قفل دهان عسل را گشود و به راز جنایت پی برد. در رابطه با سلامتی عسل نیز بر اساس گفتگوی تلفنی که با همسرش داشت، مطمئن بود که تا یکی دو روز دیگر حال عسل کاملاً خوب خواهدشد و جای هیچگونه نگرانی و خطری نیست.
دکتر گونش صاباح، جزئیات پرونده را برای رزیتا تعریف نکرده بود. اما خودش خوب می دانست که بازگشت عسل به زندان، مساویست با سوء قصدی دیگر و اینبار خطرناکتر، تا جاییکه پای مرگ و زندگی عسل در میانست. تحقیقات گونش و همکارش یاشار پینارلی ثابت کرده بود که پرونده ی قتلِ جلال، به جریان پیچیده ای در رابطه با یک باند مافیایی مواد مخدر و قاچاق انسان، مرتبطست. جنایت نیز بخاطر اختلافاتی در مورد ِ همان تجارت های نفرین شده صورت گرفته است. گونش و یاشار پی برده بودند که دست های پنهانی در دادگاه و درون زندان به دنبال پاک کردن صورت مسئله و حتی حذف فیزیکی عسل هستند تا مبادا عسل لب به سخن گشوده و تنها با نام بردن قاتل اصلی، و یا حتی برای دفاع و حمایت از قاتل اصلی، ناخواسته مسیر پرونده را به جهتی سوق دهد که مهره های بزرگتری را به پای میز محاکمه بکشاند. بهمین دلیل بود که گونش و یاشار و همچنین یاووز چارداک نهایت سعی شان را می کردند که هرچه زودتر وضعیت عسل را تغییر داده و با قبول کفالتش تا موقع دادگاه رسمی، وی را از زندان برهانند.
گونش صاباح در مورد هویت قاتل واقعی تردیدی نداشت. او و یاشار اطمینان داشتند که ساسان – همسر سابق رزیتا و همسر فعلی عسل – مرتکب قتل جلال شده اما انگیزه ی ساسان دقیقاً چه بوده، برمی گردد به پرونده ی چند سال پیش برادرش ماهان. در عین حال گونش یقین داشت که ساسان نیز در این زمینه، فریب خورده ای بیش نیست. او می دانست که ساسان را وارد صحنه کرده اند که ظاهر ِ پرونده، شکل ساده و نسبتاً طبیعی بخود بگیرد. تیم تحقیقی گونش به این نتیجه رسیده بودند که ماهان – برادر ساسان – در طول سالها اقامت در ترکیه، زیر پوشش موسسه ای تحت عنوان مد و لباس و لوازم آرایشی و بهداشتی ِ روز، با بستن قرارداد با شرکتهای بزرگ مدلینگ، در پس پرده سرگرم معاملاتی از نوعی دیگر بوده است که آخرین بار چند سال قبل، مجبور به ملغی کردن موسسه گشته اما در همان شرایط با پرداخت دو برابر قیمت واقعی، تمام سهام یکی از شرکتهای فشن را خریده است. این شرکت بدلیل اینکه با سایر موسسات و مطبوعات و رسانه ها نیز در ارتباطست، برای حفظ اعتبار خود دست به هر کاری می زند تا نامش زیر سوال نرفته و ماهیت اصلی فعالیتهای سهامدار روشن نشود چراکه با گذشت زمان، همان همکاران مطبوعاتی و شرکتهای عرضه ی مد و کالاهای بهداشتی و آرایشی، بشکلی عجیب و همچون تارهای عنکبوت به یکدیگر تنیده شده اند و با افشای راز اصلی شان، رسوایی بزرگی را برای بسیاری از نامداران و مقامات که چه بسا در میانشان مقامات دولتی نیز باشند، ببار خواهد آورد و آینده ای تاریک برایشان رقم خواهد خورد. با توجه به اهمیت پرونده و اهمیت نام اشخاصی که ممکنست دستشان در این پرونده آلوده باشد، گونش و یاشار و تیم تحقیقاتی آنها، تا آنروز بسیاری از آنچه که کشف کرده و دریافته بودند را سکرت نگه داشته و هنوز به مقامات عالی قضایی اطلاع نداده بودند چراکه تا پیش از یافتن مجرم اصلی و قبل از دستگیری اولین مهره، افشای صورت واقعی پرونده نه تنها بیفایده بود، بلکه ممکن بود راه و زمان و موقعیت بهتر و بیشتری برای گریز دیگر مهره ها فراهم گردد.
گونش درحالیکه به رزیتا نگاه می کرد، از خودش می پرسید که «چطور این زن در طول چند سال زندگی با ساسان، متوجه کارهای غیر قانونی برادر همسرش نشده؟ و چطور ساسان بی محابا از حساب شرکتش به برادرش پولهای کلان پرداخت می کرده بی آنکه از صحت معاملات مطلع باشد!؟ و براستی آیا ساسان واقعاً بی اطلاع بوده یا او نیز یکی از اضلاع این چند ضلعی پلیدست؟ و یا حتی اگر خودش نقشی نداشته، آیا دیگر همکارانش نیز بی نقش و بیخبر بوده اند»؟ بعد از این فکر، باز با خود اندیشید که «وقتی دکتر قاطع با آن هوش و فراست و زیرکی که در او هست، بجز موضوع انتقال سهام به نام عسل، متوجه هیچ مورد مشکوکی در کار و تجارت ساسان نشده، چگونه ممکن بوده این زن با اینهمه ساده دلی متوجه کارهای همسرش شود»؟ گونش دوباره به همان نتیجه ی اولیه اش رسید. اینکه «ساسان اساساً نقشی در تجارت و خلافکاری های برادرش ماهان نداشته و موضوع قتل هم لابد بصورتی پیش آمده که ساسان بی آنکه از پشت پرده ی کارهای جلال مطلع باشد، به دلایلی دیگر که هنوز مبهم است به طرف جلال شلیک کرده و چه بسا خودش شخصاً قصد کشتن جلال را نداشته. شاید شلیک بطرف جلال تنها از روی عصبانیت و و با انگیزه ی تهدید کردن و ترساندن بوده است، اما چرا و چه کسانی می خواسته اند جلال را از سر ِ راه بردارند و چرا ساسان را ابزار این هدف ِ خود قرار داده اند؟ بهرحال ساسان، جلال را کشته! با هر انگیزه ای… اما هرچه هست و نیست را جز عسل کسی فعلاً نمی داند. باید کفالتش را به عهده گرفت و در محیطی سالم و آرام که عسل امنیت را احساس کند و قدرت تشخیصش را بدست آورد، با او حرف زد… باید از عسل رازها را بیرون کشید و پی به اصل ماجرا برد…. با اینکار خودِ عسل نیز نجات خواهد یافت، گذشته از آنکه می توان سریع پویا را از ساسان گرفت و به رزیتا سپرد …
گونش در این افکار بود که زنگ خانه بصدا درآمد، رزیتا که نزدیکتر به در بود، در آپارتمان را گشود.
– سلام دکتر اورهان
– سلام رزیتا جان
دکتر اورهان خسته و وارفته، از بیمارستان به خانه برگشته بود ولی با چهره ای خندان با رزیتا احوالپرسی کرد.
بعد از نوشیدن چای و رفع خستگی، ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود که یاشار پینارلی همراه با یاووز چارداک آمدند. بخاطر ماهیت سرَی ِ اطلاعاتی که در خصوص پرونده جمع آوری شده و بایستی در موردشان صحبت می شد، خانه ی گونش بنوعی «دفتر کار» شان نیز شده بود!
یاووز چارداک – وکیل عسل – اطلاع داد که موفق شده رضایت مسئولین بالای قضایی را در خصوص کفالت عسل، جلب کند. آنگاه از گونش پرسید که «چه کسی قرارست رسماً و قانوناً کفالت عسل را به عهده گیرد»؟ گونش می خواست خودش کفالت وی را عهده دار شود اما بنا به پیشنهاد یاشار بهتر آن دیدند که دکتر اورهان که پزشک معالج عسل نیز هست، این مسئولیت را بر عهده بگیرد. دکتر اورهان نیز موافقت کرد. درضمن یاووز با خوشحالی گفت که فردا با شوال دیدار خواهد کرد و وی قرارست دانسته های خود را در مورد موضوع سوء قصد به جان عسل، کتباً بنویسد و به ما بدهد. در رابطه با نتیجه و گزارش بازجویی از زندانیان بند زنان نیز که شاهد حملات فاطیما و جراحتهای عسل و شوال بوده اند نیز مختصری توضیح داد. ساعتی بعد گفتگوها صورت کاملاً حرفه ای و تخصصی بخود گرفت. رزیتا که گفتگوها را بی آنکه متوجه شود، سعی می کرد از حالت چهره ها درک کند – چون تنها فرد غیر ترک در میان جمع، فقط رزیتا بود و وی نیز از چند و چون پرونده و مسائل حقوقی خبر نداشت، آنها به زبان ترکی استانبولی صحبت می کردند – با صدای زنگ تلفن همراهش، متوجه شد که ساعتها بی آنکه متوجه گذشتشان شود، سپری شده و ساواش با اندکی نگرانی منتظر تماس وی بوده است. به ساواش گفت که: «من آماده هستم و در انتظار آمدنت».
ساواش با خنده ای گرم جواب داد: «عزیز دلم! من پشت در هستم! در را باز من»!
با سپاس از خانم گیتی نوین بخاطر نقاشی های بسیار زیبایشان
پایان قسمت هشتم
ستاره.تهران
(اشرف علیخانی)