ستاره.تهران اشرف علیخانی
مردها در آن شهرستان و با آن فرهنگ متحجر، بغل کردن ِ نوزاد دختر را دون شأن پدران می دانستند. بر اساس رسم و رسوم خانوادگی نیز، اغلب ؛ پدر بزرگ ها نام نوه ها را انتخاب می کردند. بخصوص اگر نوه، پسر بود که چشم روشنی ویژه ای هم برای مادر نوزاد در نظر گرفته می شد.
بهرحال بنا بر همان فرهنگ، پدر بزرگ نام دخترک را گذاشت «نسرین». اما پدر، دخترکش را فقط و فقط «عسل» صدا می زد. نوزاد را در برابر نگاه های متعجب مردهای فامیل و دوست و آشنا، بغل می کرد و بی آنکه از دختر بودن فرزندش ناراحت باشد، می گفت: «دخترم چشمهایش رنگ عسل است و شیرین ترین بچه ایست که دیده ام».
- دخترک زیبای سه – چهار ساله، با موهای طلایی ِ بلند و پیراهن صورتی که تور دوزی شده بود و شلوار پارچه ای گلدار در آغوش پدر… پدر می بوسدش.. دخترک گونه های پدر را نوازش می کند و به زبری ته ریش پدر دست می کشد، قلقلکش می آید، آنگاه معصومانه می خندد…. پدر روی زمین کشاورزی، سرگرم کار است. گاهی زیر سایه ای می نشیند تا چای یا آب نوشیدنی و لقمه ای نان و پنیر بخورد… دیدن ِ دختر کوچولویش خستگی را از تنش در می آورد…
- دخترک زیبای چهار – پنج ساله، موهایش زیر آفتاب مثل طلا می درخشد… دستهای درشت و خشن و کارگری ِ پدر، دستهای کوچکش را گرفته و دخترک در حالیکه سعی می کند تند تند راه برود تا پدرش مجبور نباشد گامهایش را بخاطر او، آهسته کند، به پشت سرش نگاه می کند… به مادر و به دو برادر کوچکترش. یکی از برادرها را مادر بغل کرده و برادر دیگر در کنار مادر تلو تلو خوران… هر سه پشت سر پدر و عسل می آیند…. منزل یکی از فامیل ها، مهمان هستند.. در همین نزدیکی ها….
- دخترکی شیرین، با صورتی گرد و چشم های عسلی، پنج – شش ساله… از کوچه به خانه می آید… پدر را نشسته کنار مادر و در حال گفتگو می بیند، پدر در مورد رودخانه ها و خشک شدن زمین ها حرف می زند. مادر غمگین است… دخترک از حرفهایشان سر در نمی آورد… از پشت سر، دستهایش را به گردن پدر حلقه می کند. پدرش بازوهای کوچک دخترک را می گیرد و با یک حرکت سبک و نرم، دختر کوچولویش را از پشت ِ سر، جلو کشانده و بغل می کند.
- دخترک قرارست بزودی به مدرسه برود… پدر برایش دفتر و مداد و مداد پاک کن و تراش می خرد… عسل با کاغذ و مداد آشنا می شود… هرچه روی کاغذ می نویسد… خط های بی معنی، شکل های بی مفهوم… پدر تشویقش می کند… برادرهایش نقاشی های دختر کوچولو را از دستش می قاپند، پدر آنها را سرزنش می کند و از آنها می خواهد که بجای قاپیدن و پاره کردن کاغذهای عسل، کاغذ و مداد بردارند و نقاشی کنند. عسل مداد رنگی های دوازده رنگش را که عمو جان برایش خریده، به برادرهای کوچکش نشان می دهد…
- دخترک تازه نوشتن بابا آب داد و بابا نان داد را یاد گرفته…. اما بابا خوشحال نیست… منطقه دچار کم آبی است… زمین های زراعی در حال خشک شدن… محصولات، بسیار اندکست و درآمد ناچیز….
- پدر با چندتن از کشاورزان سرگرم گفتگوست… مردانی که زمین های زراعتی شان خشکیده…. همه عصبانی… جمعی از آنها که پدر نیز در آن جمع است، با بیل های خود بعنوان سمبل کشاورزی – و نه برای حمله و درگیری – به سوی بخشداری حرکت میکنند… از مسئولین درخواست رسیدگی دارند… نامه ای نوشته اند و همگی امضاء کرده اند. اما بخشدار منطقه، همگی آنها را تهدید و سپس به وسیله ی نیروی انتظامی مورد ضرب و شتم قرارشان می دهد و متفرقشان میسازد…
- کوچولوی مو طلایی، دلتنگ پدر است…. پدر مدتهاست کمتر در خانه پیدایش می شود. مادر نیز بیشتر اوقات عصبانی است. موقع وصله کردن لباسها نیز مدام غر می زند و ناله می کند.
- دختر کوچولو بغض کرده… چشمهای درشت عسلی رنگش پر از اشک شده… از پشت شیشه ی کابین ملاقات، هرچه می کند تا از شیشه عبور کند… تا پدر بغلش کند… نمی شود! پدر خیلی لاغر شده… مادر اشک می ریزد… عسل دلیلش را نمی فهمد…
- حالا عسل کلاس دوم ابتدایی است… اما بچه های همسایه از عسل دوری می کنند. از برادرهای کوچکش نیز. در کوچه، دیگر کسی با عسل همبازی نمی شود… در مدرسه نیز همکلاسی هایش با او گرم نمی گیرند… یکروز سر ِ کلاس درس، وقتی عسل با کلمه ی «پدر» جمله ساخت، وقتی گفت: «پدر من مهربان است»، شاگرد تنبل ته ِ کلاس که در تخسی و بی انضباطی سرآمد مدرسه بود و سه چهار سال متوالی روی همین نیمکت و در همین کلاس، درجا زده بود، پوزخندی زد و با صدای بلند گفت: «پدر تو در زندان است! پدر تو محکوم به اعدام است»!… کلاس برای چند دقیقه در سکوت فرو رفت… بیشتر بچه های کلاس حتی اگر معنی ِ «زندان» را می دانستند اما مطمئناً معنی ِ «اعدام» را نمی دانستند… سکوت سنگین ِ کلاس، عسل را ویران میکرد… خانم معلم سکوت را شکست… به عسل گفت: «دخترم! پدرت چرا به اعدام محکوم شده»؟ عسل به خانم معلم نگاه کرد… جوابی نداشت… معلم بی آنکه بداند چه ضربه ای به جان و روان دانش آموزش زده، شاگرد دیگر را برای جمله سازی صدا زد. از فردای آنروز، عسل دیگر به مدرسه نرفت… هرچه مادرش اصرار کرد، عسل قبول نکرد… مادرش حتی کتکش زد، اما عسل به مدرسه نرفت که نرفت….
- دختر کوچولو، دیگر چندان هم کوچک نیست. ده ساله شده… اما هنوز… موهای طلایی ِ قشنگش زیر آفتاب می درخشد… عسل زیر آفتاب، به انبوه جمعیت و به تل خاک، نگاه می کند… مادر به سر و صورتش چنگ می زند… جیغ می کشد… گاه از حال می رود… مادر سیاه پوشیده… تمام فامیل ها سیاه پوشیده اند… پیرمردی زوار در رفته، قرآن می خواند… یکی از زن های فامیل خرما پخش میکند… عمو جان، عکس قاب گرفته ی پدر را روی تل خاک می گذارد….
- خانه بی حضور پدر، تاریک و غمگین است… عمو جان و زنعمو جان به دیدار عسل و مادر و برادرها آمده اند… عمو جان کیسه ای برنج و چند کیلو گوشت و چند مرغ و مقداری خوار و بار آورده… زنعمو جان هم تعدادی لباس برای مادر و بچه ها….
- عموجان تنها آمده بود. عجله داشت. فقط زنگ زد و هنگامی که مادر عسل در را گشود، عمو جان مقداری خوار و بار را به حیاط خانه گذاشت و در یک پاکت قدری پول به دست عسل داد و رفت… اما زن ها و حتی مردهای همسایه سر در گوش هم کردند… پچ پچه ها آزاردهنده بود… نگاه ها اهانت بار بود… خبیث ترین همسایه ها شروع کردند متلک انداختن که: «مرد نامحرم و غریبه به آن خانه رفت و آمد می کند»… فهمیده ترین و با شعورترین همسایه ها نیز شروع کردند به نصیحت کردن ِ مادر عسل: « اینطور که نمی شود! سایه ی سر لازم داری! بچه ها هم بالای سرشان به کسی احتیاج دارند که جای پدرشان را بگیرد. خانه نان آور می خواهد! هنوز جوان هستی.. فردا بچه ها بزرگ می شوند و می روند سراغ زندگیشان. تو را هم اعتنا نمی کنند. با پیری و پیسی چه می کنی»؟ مادر عسل تسلیم شد… زن ِ این قهوه چی شد…
- عسل، دختر موطلایی چشم عسلی، زیر نگاه های کثیف پیرمرد قهوه خانه دار که حالا جای پدر نشسته بود!… عسل از این پیرمرد نکبتی متنفر بود… پیرمرد با مادر ازدواج کرده بود اما به دختر نیز نظر داشت…
- عسل با یک ساک مشکی در دست… با مانتوی کهنه به تن و روسری چهار گوش به سر، در خیابان های تهران، در این شهر شلوغ و پر هیاهو، بی آنکه هیچ کجا را بلد باشد… بی هدف و بی مقصد راه می رفت….
- عسل به یک مسجد رفت… نماز مغرب و عشاء پایان گرفته بود. وارد مسجد و نمازخانه ی زنان شد. می خواست آنجا بخوابد تا صبح… اما متولی اجازه نداد. از مسجد بیرونش انداخت. عسل جلوی در مسجد به متولی التماس کرد که فقط همان یک شب را آنجا بخوابد… که جز آنجا، جایی برای خوابیدن ندارد… که در این شهر غریب و بیکس است… متولی گوشش به این حرفها بدهکار نبود. در آهنی را محکم به روی عسل بست!…
- عسل، بزرگتر و زیباتر شده بود، بسیار جذاب، اما گریان… مردی به او تجاوز کرده بود…
- عسل در میان چند دختر و زن…. شاد و خوشحال…. هر شب در یک خانه مهمان بود…
- عسل چند بار محل سکونتش تغییر کرده بود… خانه های مختلف… اما همه پر رفت و آمد… وجه تشابه تمام آن خانه ها، وجود ِ بساط تریاک و مشروبات الکی و قمار بود. در هر خانه، زنی را مادر صدا میکرد اما مادر ِ خودش را از یاد برده بود….
- سعید پولدار بود، به عسل قول داد که بزودی با وی ازدواج خواهد کرد. اما پس از مدتی بهره کشی و تنها با دادن چند هدیه ی نه چندان با ارزش به عسل، یکدفعه گم و گور شد…. وقتی عسل به خانه ی سعید رفت، گفتند که آپارتمان تخلیه شده… عسل حتی نام خانوادگی سعید را هم نمی دانست. حالا عسل مانده بود با یک جنین در شکمش.
- عسل با شکم برآمده، با گونه های گود رفته، هنَ و هنَ کنان دنبال ساسان می دوید… ساسان از آپارتمان لوکسی در خیابان جردن خارج شده بود و قصد داشت سوار اتومبلیش شود. عسل نیز به بهانه ی یک خرید ِ فوری، پشت ِ سر ساسان از همان آپارتمان لوکس خارج شد… این مرد را نمی شناخت اما میدانست که توسط صاحبخانه ی قمارباز، برای این مرد – ساسان – نقشه ی شومی طرحریزی شده. عسل می خواست ساسان را مطلع کند….
- ساسان با عسل حرف می زدند… در یک کافه تریای شیک بالای شهر… پشت میز کوچکی نشسته بودند… عسل گریه می کرد… ساسان دلداری اش می داد… اما دیگر شکم عسل برآمده نبود… نوزاد، که معلوم نبود پدرش کیست…. مرده به دنیا آمده بود… چقدر خوب!…. البته عسل برای نوزاد گریه نمی کرد… عسل به ساسان می گفت که: «دوری ات را نمی توانم تحمل کنم!» ساسان هم کم کم به دخترک دل بسته شده بود….
- زن جوان با چشم های عسلی رنگ… در کشوری غریب… در خانه ای شاهد ِ دعوا و درگیری ِ دو مرد است… نزاع بالا می گیرد… بعد… صدای بسیار خفیفی از اسلحه به گوش می رسد و جلال به زمین می افتد… خون که روی زمین جاری می شود، عسل وحشت می کند. به سوی جسد می رود، روی زمین زانو می زند و جلال را تکان می دهد… اما نه… او مرده بود…. عسل مضطربانه به آن دیگری می گوید: «چکار کردی»!؟؟ مردی که ایستاده، به رگه های خون در روی زمین نگاه میکند… خودش نیز باورش نمی شود که جلال را کشته… عسل هراسان بطرف مردی که ایستاده می رود… روبرویش می ایستد… چشمهایش پر از اشک است… درست مثل همان روزی که پدرش در زندان بود و از پشت شیشه ی کابین ملاقات، می خواست پدر تکیده ی زندانی اش را بغل کند .. اما نمی شد… شیشه مانع بود… چشم های عسل همانگونه، مثل همانروز… دردآلود شده بود… به مرد پشت می کند و به جنازه نگاهی دوباره می اندازد… سریع اسلحه را از دست مرد می گیرد، چند لحظه فکر می کند که اسلحه را کجا می توان سر به نیست کرد؟… اما چیزی به فکرش نمی رسد… آنرا به کف زمین و کنار جنازه ی جلال پرت می کند…
- جلسه ی دادگاه… صدا ی شق شق و نور فلاش ها.. نور کور کننده ی فلاش ها.. کنجکاوی خبرنگارها… مردان ظاهراً مهمی نشسته در پشت میز بر فراز و بالای سالن بزرگ.. آدم های ناشناس.. زبانی نامفهوم.. تنها جملات مفهوم از سوی برادر مقتول… او که آنگونه بیرحمانه قاتل خطابش کرده بود.. با آن فحش های رکیک.. در میان جمعیت، مهربانی ِ نگاه سه چهار بیگانه.. بیگانه؟؟… نه! یکی شان بیگانه نبود! اما خب.. چه فرق می کرد! اطمینان داشت رزیتا هم با وی دشمن است و حرفهایش را باور نمی کند! صدای نرم مترجم به فارسی.. باز نور فلاش ها.. چه نور عذاب دهنده ای… مثل رعد و برق بر مغز ِ سرش کوبیده می شد… سرش گیج می رفت… زمین زیر پایش خالی شده بود… خود را بین زمین و هوا معلق می دید….
ساسان وقتی از توطئه و کلاهبرداری صاحبخانه ی آن آپارتمان لوکس در جردن، مطلع شده بود، از عسل تشکر کرده و از دامی که برایش تدارک دیده بودند گریخته بود. در ازای این لطف عسل، به عسل کمک کرده بود که دیگر به آن خانه باز نگردد. برایش اتاقی اجاره کرده بود و هنگام وضع حمل عسل نیز، خودش وی را به بیمارستان رسانده بود. خوشبختانه بچه، مرده متولد شده بود. پس از آن، عسل تنهای تنها در آن اتاق اجاره ای زندگی می کرد و گاه گاهی ساسان به او سر می زد و مایحتاج اولیه ی زندگی را برایش فراهم می نمود. چند بار هم او را برای انجام کارهای خدماتی و آبدارخانه، به شرکت های تجاری دوستانش معرفی کرده بود، اما همه جا، مدیران شرکت از عسل چشمداشت جنسی داشتند. عسل هم آنجاها را ترک کرده بود. تا اینکه بتدریج عسل، ساسان را شیفته ی خود کرد. ساسان آنچه در رزیتا نمی یافت، در عسل پیدا می کرد. عشق آتشین، هیجان و شور بسیار بهنگام دیدار، توجه های ریز و دقیق به قیافه و ظاهر ِ ساسان، حسادت – که از نظر ساسان نشانه ی عشق بود!!! – پیشنهاد خرید لباس های جوان پسند و رنگ های شاد و روشن، پیشنهاد کاشتن مو به ساسان، کادوهای ارزان اما دقیقاً مطابق سلیقه و علاقه ی ساسان. توجه به تاریخ جشن تولد ساسان و سورپرایز کردنش با پختن کیک خانگی و تدارک شام. این محبتها، ساسان را گرفتار عشق عسل کرد. از نظر ساسان، عسل بیشتر از رزیتا، او را دوست می داشت. ساسان یکبار برای توجیه خیانتش به رزیتا، به عسل – و درواقع به خودش – گفت: «رزیتا توجهی به من ندارد. تمام حواس و عشقش پسرش است و بس. از وقتی پویا به دنیا آمد، رزیتا مرا فراموش کرد…»! ساسان برای قانع کردن وجدان خودش، هرچه به فکرش می رسید را به هم می بافت و سرهم می کرد تا رابطه اش با عسل را منطقی و موجه جلوه دهد. پس از اینکه عسل متوجه شد ساسان نیز به او وابسته شده، از روابط پنهانی و محدود و زندگی در یک اتاق اجاره ای، شکایت کرد. به ساسان گفت: «این اتاق بدون تو، بیابان تاریک و وحشتناکیست که مرا می ترساند. وقتی می آیی، اینجا بهشت می شود اما با رفتنت، تا وقتی دوباره برگردی… من هزار بار می میرم و زنده می شوم… نگرانی و ترس از بازنگشتنت، دیوانه ام می کند»! بعد مکثی کرده بود… اشک ریخته بود… و سپس گفته بود: «مرا به خانه ی خودت ببر! با هر بهانه ای! با هر نامی! به اسم کلفت! به اسم رختشو! به هر عنوانی که میتوانی! اما ببر! مرا پیش خودت ببر»! و ساسان نیز چند روز در شرایط عاطفی خاصی گرفتار شده بود… راهی بجز پذیرفتن خواسته ی عسل نداشت…
دختر زیبای مو طلایی ِ چشم عسلی، روی تخت بیمارستانی در استانبول… دچار کابوس ها و حالت های آشفته بود… بیهوش نبود اما بین خواب و بیداری دست و پا می زد. از مرگ پدر به بعد، تمام زندگی اش به تلخی گذشته بود… حالا در این خوابهای پریشان، صحنه های مختلف زندگی اش، مثل پرده ی سینما یکی یکی در ذهنش ورق می خورد… سرش را روی بالش دائم به چپ و راست می چرخاند و هر چند دقیقه یکبار، تمام بدنش میلرزید…. بالش از اشکهایش خیس شده بود… گاه با تمام توان پدرش را فریاد می زد: «باباااااا! بابا جونم»! و گاه با ناله و درد، ساسان را صدا می کرد.
شوال – مجروح و همبندی ترک او در همان اتاق- از سر ِ شب تا صبح، دو سه بار با دردی که در شکم داشت، بدون ترس از پاره شدن بخیه ها از روی تخت بسختی برخاست و خود را به در اتاق بیمارستان رساند تا پرستار را برای رسیدگی به حال عسل فرا بخواند. پلیس های پشت در ِ اتاق نیز که چندتا در حال چرت زدن بودند، چرتشان پاره شد و با نگرانی دنبال پرستار رفتند و چندتایشان هم به داخل اتاق سرک کشیدند. هر بار هم پرستار و دکتر شیفت، آمدند و عسل را معاینه کردند. فشار خونش را گرفتند. درجه ی حرارتش را سنجیدند که مبادا دچار تب ِ شدید شده باشد، اما جای نگرانی خاصی نبود. پرستار به دستور پزشک، به عسل داروی آرامبخش تزریق کرد. صبحدم از پریشانی عسل کاسته شده بود. شوال هم خیالش راحت شد. هر دو، تا وقتی دکتر اورهان برای ویزیتشان به اتاق رفت، در خواب بودند. دکتر اورهان بعد از نگاه کردن گزارش پزشکی شب گذشته، به پرستار ِ شیفت جدید، سفارش کرد که بمحض بیدار شدن عسل وی را مطلع کند.
یکی از مترجمها – خانم ابرو – نیز به بیمارستان آمده بود و در اتاق عسل و شوال، روی صندلی نشسته و سرگرم خواندن روزنامه بود.
شوال زودتر از عسل بیدار شد. با خانم ابرو سلام و احوالپرسی کرد و سپس از ابرو خواهش کرد که یکی از روزنامه ها را هم به وی بدهد. شوال گفت که دو سالست روزنامه ی جدید نخوانده. ابرو، یکی از روزنامه ها را به شوال داد. شوال با خوشحالی ِ تلخ و دردناکی روزنامه را گرفت. با لبخندی غمگین به تیترهای درشت نگاه کرد. با دیدن ِ عکس ِ عسل و از خواندن خبر سوء قصد به زن جوان ایرانی در زندان استانبول، شوکه شد. از ابرو پرسید که: «آیا مرا هم محاکمه می کنند»؟ ابرو جواب داد: «تو خودت مورد حمله قرار گرفته ای! با تو کاری ندارند! اما تنها کسی هستی که می توانی به ما کمک کنی. باید هر اتفاقی که افتاده را بگویی». شوال گفت: «بله. می گویم… همه چی را می گویم»…. ابرو، با تشویق کردن ِ شوال، به او گفت: «آفرین. آفرین. اینطوری به خودت هم کمک می کنی». سپس با تلفن همراهش به وکیل عسل – به یاووز چارداک – اس ام اس زد و اطلاع داد که شوال قرارست هر اتفاقی در زندان افتاده را بگوید… یاووز چارداک که برای پیگیری پرونده ی سوء قصد به عسل، به زندان استانبول رفته و شرح ِ بازجویی از زندانیان بند زنان را خوانده و تا ساعتی دیگر می خواست شخصاً با دادستان گفتگو کند، از خواندن اس ام اس خوشحال شد و آن پیام را عیناً برای گونش صاباح همکار وکیلش نیز فرستاد. گونش یک نفس راحت کشید… در پاسخ به یاووز، نوشت که: «پس از روشن شدن این بخش از مسئله، میتوانیم کفالت عسل را به عهده بگیریم تا دوباره به زندان برش نگردانند».
***
رزیتا سر ِ میز ِ صبحانه کنار دیوار نشسته بودند. ساواش درحال چیدن میز صبحانه بود. باز سفره ای زیبا، درست همان صبحانه ی مورد علاقه ی رزیتا را، البته با دکور و طرحی دیگر. یک ظرف مربای آلبالو هم روی میز گذاشت. ساواش در هر آمدن به سر میز و رفتن سر ِ یخچال و یا اجاق گاز، و حتی هنگام خوردن صبحانه مدام به هر بهانه، موها، پیشانی، گونه و دست های رزیتا را می بوسید. رزیتا انگشتر نامزدی اش را نگاه می کرد و لبخند می زد.
موقع خوردن صبحانه، رزیتا به ساواش گفت: «می خواهم به مادرم تلفن کنم و نامزدی ام را به والدینم اطلاع دهم». ساواش با خوشحالی گفت: «عالیست. کاش من فارسی بلد بودم تا خودم هم با آنها صحبت می کردم».
رزیتا گفت: «می خواهم به دکتر قاطع نیز اطلاع دهم، تو می توانی با او به انگلیسی حرف بزنی. دکتر قاطع را می شناسی»؟
ساواش گفت: «شخصاً و از نزدیک همدیگر را نمی شناسیم اما دورا دور از طریق گونش و اورهان و یاشار، با هم آشنا هستیم و البته می دانم که وکیل تو در ایران است».
رزیتا چهره اش کمی غمگین شد… یاد شرکت بازرگانی شان افتاد… یاد ساسان… و یاد پسرش پویا… آه… الان پویا کجاست؟ چکار می کند؟ آیا شب ها خوب می خوابد؟ صبحانه چه می خورد؟ ناهار… شام… چه کسی حمام می بردش؟ چه کسی لباس هایش را تنش می کند؟ آیا ساسان از او به درستی مراقبت می کند؟ آیا پویا هنوز نقاشی هایش را به دیوار می چسباند؟ به دیوارهای کدام خانه؟ در کدام شهر؟ آیا هنوز در ترکیه است یا ساسان، او را برداشته و از ترکیه رفته اند؟…. یاد پویا، قلبش را فشرد… بیقرارتر از همیشه، برای کودکش دلتنگی کرد…. چشمهای پر از اشکش را به ساواش دوخت و سعی کرد لبخند بزند… با اشک و لبخند از ساواش پرسید: «می خواهی عکس پویا را ببینی»؟ ساواش جواب داد: «البته که می خواهم ببینم عزیزم! پویا حالا پسر من هم هست!»… رزیتا شادمانه بسوی کیفش رفت… از داخل کیف، چندتا از عکس های پویا را آورد و به ساواش نشان داد. ساواش عکسها را یکی یکی نگاه کرد و گفت: «رزیتا جان! به تو قول می دهم که بزودی پیدایش می کنیم. روی دکتر گونش و یاشار پینارلی حساب کن! روی من هم حساب کن»! رزیتا بازوی ساواش را گرفت و سرش را به آن بازوی ستبر تکیه داد و گفت: «می دانم! روی شماها حساب می کنم! به همین امید زنده هستم! به امید یافتن ِ پویا!»…
ساواش با طرح سوالهایی سعی کرد جهت گفتگو را به مسیری بیندازد که رزیتا غم دوری از پویا را فراموش کند و امید به یافتن پویا در وی تقویت شود. از همینروی یکی از عکسها را به رزیتا نشان داد و پرسید: «اجازه می دهی عکس پسرم را هم کنار عکس معشوقم بگذارم»؟ رزیتا جواب داد: «چرا که نه!؟ متشکرم ساواش عزیزم». ساواش کیف پولش را از جیب شلوار جینش درآورد و عکس پویا را هم در کیف پولش، پشت لایه ی پلاستیکی کیف گذاشت. بعد باز پرسید: «بنظرت پویا وقتی مرا ببیند، از من خوشش خواهد آمد؟… آه رزیتای نازنین. اگر پویا از من خوشش نیاید، چکار کنیم»؟ رزیتا با شوق و اطمینان جواب داد: «من مطمئنم که از تو خوشش می آید، بله. مطمئنم»! سپس لبخندی عمیق و شاد بر لبانش نشست.
ساواش دوباره پرسید: «خب! فرض کن از من خواست موهایم را کوتاه ِ کوتاه کنم! یا مثلاً از من خواست که بجای خوانندگی و گیتار نواختن، نقاشی بکشم! آنوقت چه»؟ رزیتا با صدای بلند خندید…. – «ساواش جانم! داری سر بسرم می گذاری!؟ من به بچه ام یاد داده ام که انسان باید بپذیرد که هر کس از دید خودش فعالیت و زندگی کند. این انتظار درستی نیست که ما بخواهیم همه از آنچه که ما خوشمان می آید، آنها هم خوششان بیاید. اما مطمئن باش که پویای من، عاشق تو می شود، به محض دیدنت از تو خوشش خواهد آمد. اینرا به تو قول میدهم». ساواش به شوخی گفت: «من خبر نداشتم اینقدر جذاب و دوست داشتنی هستم»!! بعد با نگاهی کج و یکبری، به رزیتا نگریست! رزیتا لبریز از عشق و شور، ساواش را بغل کرد و بوسید و گفت: «ساواش! عاشقت هستم! بسکه خوب و پرمهر و دانایی. با تو احساس می کنم دوباره زاده شده ام. چقدر دوستت دارم. می پرستمت»!
ساواش نیز رزیتا را در آغوش فشرد، سر ِ وی را روی سینه و روی قلبش گذاشت و بر موهایش بوسه زد. در فکر بود که راهی برای هرچه سریعتر یافتن ِ پویا پیدا کند. دقایقی بعد، به رزیتا گفت: «عزیزم! تو به خانواده ات تلفن کن. سلام گرم و احترام قلبی مرا هم به آنها برسان. با دکتر قاطع هم صحبت می کنیم. بعد از خانه می زنیم بیرون. چند جا کار دارم که با هم می رویم. راستی عزیزم!؟ تو چه وقت به این خانه اسباب کشی می کنی؟ دوست دارم بعد از این همیشه با هم باشیم. هرروز و هرشب. همیشه»!
رزیتا خوشحال از این پیشنهاد و سوال، جواب داد: «اثاثیه ی من، فقط یک چمدان است. اما محتویاتش همه در خانه ی گونش و در اتاقی که به من داده اند، پخش و پلاست… لباسهایم… کفشهایم… سه چهار جلد کتاب، و لوازم آرایشم… امروز می توانیم برویم منزل گونش، و لوازمم را جمع کنم و بیاورم». ساواش با استقبال از این موضوع، فوری گفت: «بنابراین اگر موافق هستی پس از انجام کارهایمان و بعد از خوردن ناهار، به منزل دکتر گونش میرویم. تا تو لوازمت را جمع و جور کنی و چمدان را ببندی، من هم به دو تا کار دیگرم رسیدگی می کنم. یکجا برای مشخص کردن ِ زمان ِ ضبط ترانه ی جدیدم باید به استودیو سر بزنم و دومین کارم نیز برای هماهنگی ِ یک تشکل کارگری، باید به دیدار ِ دوست ایرانی ام رضا بروم. رزیتای عزیزم! دلم می خواهد تو را با رفقایم آشنا کنم. رضا یکی از بهترین رفقای من است. فکر می کنم از دیدارش خوشحال شوی، مخصوصاً که می توانی با هموطن خودت، به زبان مادری صحبت کنی». رزیتا گفت: «به رضا سلام برسان. از آشنایی با رفقایت خوشحال می شوم ساواش جان».
رزیتا وقتی جمله ی آخرش را گفت، یاد ساسان افتاد… ساسان برخلاف ساواش، تا جایی که مقدور بود سعی می کرد همکاران و دوستانش را به رزیتا معرفی نکند و موقع گفتگو، نامشان را نیاورد. او تا حد امکان فقط به نام بردن سمت و پست و مقام، و یا تنها به نام شرکت یا اسم کارخانه شان بسنده می کرد. پس از این یادآوری، رزیتا بلافاصله سعی کرد ساسان را فراموش کند. با خودش گفت: «این کار زشتیست که عادت کنم به مقایسه کردن ِ ساواش و ساسان! نه! نه! ساسان تمام شد و رفت! حتی بطور ناخودآگاه نباید ایندو را با هم مقایسه کنم!»… سپس محکمتر از قبل ساواش را در آغوش کشید. ساواش رزیتا را بغل کرد و به سالن نشیمن برد. روی مبل بزرگ نشاند و گوشی تلفن را به دستش داد و گفت: «عزیز دلم! به مادر زن و پدر زنم تلفن کن»! رزیتا لبخند گرمی زد و شماره ی منزل مادرش را گرفت…
***
وقتی مادر از رزیتا شنید که در استانبول با مردی نامزد کرده که عاشقش است، خیلی خوشحال شد. به رزیتا گفت: «دخترم! گوشی را نگهدار تا بابات را هم صدا کنم»! رزیتا گفت: «مامان جان! بعد از تلفنم، خودت به بابا بگو. من راستش کمی خجالت می کشم!» مادر گفت: «دخترم! اگر اینگونه که می گویی، مرد با شخصیت و فهمیده و متشخصی است، باید افتخار کنی. تو که دیگر بچه نیستی! خجالت کشیدن ندارد»! رزیتا جواب داد: «بله مادر. خیلی متشخص و انسان والاییست. هنرمند هم هست. شعر می سراید. گیتار می نوازد. صدای گرم و گیرایی هم دارد». درحالیکه رزیتا این توضیحات را می داد، مادر با خوشحالی و هیجان، پدر را صدا می زد. رزیتا از پشت تلفن لبخند زد.. با خودش گفت: «به حرفهایم گوش نمی کند! دارد بابا را خبر می کند»!
پدر گوشی را گرفت: -«رزیتا! خوبی؟ سلامتی؟ از پویا چه خبر»؟
– سلام بابا! من خوبم. شما چطورید؟
– من و مادرت هم خوبیم و چشم انتظار تو و نوه ی مان هستیم.
– بابا! بزودی پویا را پیدا می کنیم. وکلای ما هرروز و هر ساعت پیگیر پرونده هستند. بابا جان! من دیروز اینجا نامزد شدم، دیشب در خانه ی دکتر گونش، نامزدی مان را اعلام کردیم… خواستم به شما اطلاع بدهم. با اجازه ی شما بابا جان، ما سه تایی برمی گردیم پیش شما.
– با چه کسی؟ تو که آنجا کسی را نمی شناختی!
– بابا جان! دکتر قاطع، او را می شناسد. ساواش از دوستان دکتر گونش و دکتر اورهان است.
– ساواش!؟
– بله. اسمش ساواش است. ساواش پاشا. مرد فهیم و برازنده ایست بابا جان. یک انسان آگاه.
– ایرانی نیست؟
– نه. ترکیه ای است.
– خب… خب… راستش نمی دانم چه بگویم دخترم…. – کمی مکث کرد و سپس ادامه داد – بهرحال تو دیگر خودت با تجربه و عاقلی. نیازی به دخالت و نظر ِ ما نیست! دخترم! مبارک است. اگر با هم تفاهم دارید که بخیر و خوشی و خوشبختی.
– ممنونم بابا جان. بله. با هم تفاهم داریم. مرد بسیار با ارزشی ست. یک انسان وارسته است. از او خوشتان خواهد آمد. بمحض یافتن پویا، سه تایی برمی گردیم ایران و او را خواهی داد.
– مادرت حالا دارد گوشی را از دستم در می آورد… بیا… بیا با مادرت حرف بزن. از من خداحافظ! مواظب خودت باش دخترم.
صدای مادر از پشت تلفن شنیده شد: – رزیتا! چه وقت پویا را پیدا میکنید؟ البته دکتر قاطع چند بار به ما تلفن کرده ولی نگفته که ساسان، پویا را کجا برده. خودت خبر داری پویا کجاست؟
– نه مامان. اما نگران نباش. هر کجا باشد پیدایش می کنم. پسرم را پس می گیرم.
– با این آقا… اسمش چیست؟ با این نامزد…
– ساواش. اسمش ساواش است.
– با این ساواش کجا عروسی می کنید؟ خانواده اش را می شناسی؟
رزیتا که اصلاً به خانواده ی ساواش حتی یک لحظه هم نیندیشیده بود… سریع جواب داد: «مامان جان. بعداً بیشتر با هم حرف می زنیم. الان باید به دکتر قاطع تلفن بزنم اما خیالتان راحت باشد که ساواش مرد خیلی خوبیست. هنرمند هم هست مامان. گاهی در تلویزیون برنامه دارد. ویدئوهایش از کانال های ترکیه پخش می شود؛ اگر ماهواره ی ترکیه را نصب کنید ممکنست بتوانید او را ببینید. فعلاً خداحافظ. باز تماس می گیرم. مراقب بابا و خودت باش».
– باشد دخترم! بسلامت. خداحافظ. خیر پیش
مادر گوشی را گذاشت… اما هاج و واج مانده بود… هم از خوشحالی ِ نامزدی رزیتا چهره اش می درخشید و هم از اینکه ساواش را از ماهواره می توانند ببینند، چشمهایش گرد شده بود! فقط حیف که ماهواره نداشتند!… با فکر ماهواره، چادر گلدارش را سر کرد… همسرش پرسید: کجا می روی؟ ، جواب داد: خانه ی همسایه! زود بر میگردم!
مادر زنگ منزل خانواده ی یادگاریزاد را بصدا در آورد. مادر مهرانه و مهرداد – خانم یادگاری زاد – ، از پنجره ی پاگرد بسمت کوچه خم شد و با دیدن مادر رزیتا سلام داد و فوری در را باز کرد. بعد از احوالپرسی، اصرار می کرد که مادر رزیتا به داخل خانه برود و چند دقیقه بنشیند و با هم لااقل یک استکان چای بنوشند. اما مادر رزیتا عجله داشت و گفت که: «خیلی ممنونم، باید زود بروم. باید برای آقای فدایی ناهار بپزم. اما با مهرداد یک کار کوچک دارم». خانم یادگاریزاد – مادر مهرانه و مهرداد- متعجب از این موضوع، گفت: «مهرداد الان خانه نیست. اگر کار مهمی هست بگویید تا به او تلفن بزنم». مادر رزیتا گفت: «نه. فوری و مهم نیست… اما … اما میدانی که ما دو تا پیرمرد و پیرزن هستیم. رفت و آمدهای فامیلی ِ چندانی هم نداریم. برنامه های تلویزیون ایران هم که به درد نمیخورد، حالا فکر کردیم ماهواره بخریم تا سرمان گرم شود و ببینیم این ماهواره چیست!!!! حالا گفتم شاید مهرداد جان بتواند برایمان پیدا کند. پولش هم هرچه باشد مهم نیست. آیا می تواند برای ما ماهواره بخرد»؟
مادر مهرداد جواب داد: «خودش که بلد نیست. اما دوستش نصاب است. مال خودمان را هم دوستش برایمان گذاشت. به مهرداد می گویم برایتان ردیفش کند. هزینه اش هم حدود چهار صد هزار تومان میشود. حالا ده بیست هزار تومان بالاتر یا پایینتر».
مادر رزیتا با خوشحالی گفت: «خیلی ممنون. پس هروقت خبری شد به ما اطلاع دهید». سپس به خانه برگشت… از اینکه توانسته بود ترتیب خریدن ماهواره را بدهد، خیلی خوشحال بود… مثل بچه ی شیطانی، چشمهایش برق می زد و می خندید… همسرش پرسید: «چه خبر شده؟ رفتی نامزدی رزیتا را به آنها گفتی»؟؟؟
– نه! سفارش کردم که مهرداد برایمان در فکر یک ماهواره باشد!
– ماهواره؟
– بله!
– ماهواره می خواهیم چکار؟ بچه شده ای زن!؟
سپس خندید….
مادر رزیتا هم با شیطنتی که وی را یاد دوران جوانی اش می انداخت، خندید و به آشپزخانه رفت تا برای این همدم و یار قدیمش، برای همسر دلسوزش، برای پدر فرزندش، برای آقای فدایی ناهار بپزد! یک ناهار ِ خوشمزه! خورشت ِ قیمه بادمجان! خوراک مورد علاقه ی آقای فدایی!
پایان قسمت هفتم
ستاره.تهران
اشرف علیخانی
نقاشی های متن داستان، اثر هنرمند ارزشمند ایرانی «خانم گیتی نوین» است.
با سپاس از ایشان