رضا پرچی زاده
تهران-نگاشت سبکی از مقاله-نگاریِ مینیمالیستی است که برای پرداختن به پدیده های فرهنگی/سیاسی/اجتماعی طرح کرده ام. ترجیح ام بر این است که در این مقالات به پدیده هایی بپردازم که در رسانه های عمومی کمتر مورد توجه قرار می گیرد، اما توجه به آنها برای گسترشِ عرصهِ دیدِ سیاسی/اجتماعی مفید است. این پدیده ها لزوما مختصِ تهران نیست، اما تجربهِ شخصیِ و نیمه-شخصیِ من از بسیاری از آنها عموما به سی سال زندگیِ جسته-و-گریخته ام در تهران بازمی گردد. از آنجا که در نگارشِ این مقالات در پیِ نفی یا اثباتِ مستندِ چیزی نیستم، ممکن است که از منظرِ فاکتهای تاریخی چندان دقیق نباشند. با این وجود، تاکید می کنم که تهران-نگاشت لزوما نه خاطره-نویسی است و نه وقایع-نگاری، گرچه با هر دوی آنها قرابت دارد. در نهایت، نامِ «تهران-نگاشت» را به منظورِ ایجادِ وحدتِ ساختاری در میانِ مجموعه موضوعاتی به کار برده ام که شاید تک به تک از لحاظِ درون-مایه با هم ارتباطِ چندانی نداشته باشند، اما همه در کنارِ هم فرهنگِ مِتروپولیتَنِ پویا، متضاد و متناقضِ تهران را تشکیل داده اند؛ فرهنگی که به دلیلِ نقشِ هژمونیک اش در وقایعِ ایرانِ معاصر به شدت محتاجِ نقد و بررسی است.
*****
چند روزِ پیش دوستِ عزیزی به مناسبتِ سالگردِ تولدِ یکصد-و-ده-سالگیِ صادق هدایت نقلِ قولی از «توپ مرواریِ» او را در فیس-بوک گذاشته بود با این مضمون: «اما چرا تاریخ تکرار می شود؟ برای اینکه وقاحت ها و پَستی ها و سُستی ها و مادرقحبگی های بشر هم تکرار می شود. جانوران بُت نمی پرستند، قُلدر نمی تراشند و به کثافت کاری های خودشان نمی بالند، برای همین تاریخ ندارند….» بنده، ضمنِ تاییدِ این حقیقت که یکی از عواملِ تکرارِ بدبختی های بشر در طولِ تاریخ عدمِ توجهِ مستند و مستدل اش به وقایعِ تاریخی بوده است، اشاره کردم که البته این زبانِ خاص امروز دیگر چندان کاربردی ندارد، یا بهتر است بگوییم که شایسته است که کاربرد نداشته باشد، چرا که زن-ستیزی به طورِ خاص و شوونیسم به طورِ عام در آن به آشکار و نهان موج می زند.
بر فرضِ مثال، اگر به «طهران قدیمِ» زنده-یاد جعفر شهری استناد کنیم می بینیم که زبانِ هدایت، با وجودِ جذابیتهای عامیانهِ غیرِقابلِ انکارش که گفتار و نوشتارِ او را خوراکِ نقلِ قول کرده، تا حدودِ زیادی در راستای ایجابِ «گفتمانِ فرهنگیِ مردسالارانهِ» همان دوره عمل می کند. به عبارتِ دیگر، زن-ستیزی و شوونیسم در تار و پودِ این زبان بافته شده است؛ لذا بر ماست که داستانهای هدایت و متونِ مشابه را با دیدِ «انتقادی» بخوانیم تا مبادا «شیفتگیِ» ما نسبت به زبان و مُفادِ آن متون ناخودآگاه باعثِ امتدادِ گفتمانِ مردسالارانه و در نتیجه ضایع-شدن و بلکه ضایع-ماندنِ حقوقِ زن شود. در مقابل، آن دوستِ گرامی برآشفت که «هدایت را اگر زن-ستیز بدانیم که دیگر باید فاتحهِ ادبیات را خواند و چالَش کرد! البته اگر از جبهه فمینیستهای دو-آتشهِ ایرانی به قضیه نگاه کنیم نظرت درست است». بعد از آن هم بگومگویی میانِ ما درگرفت که تا مرزِ دعوا پیش رفت. اما به شما قول می دهم که با هم قهر نکردیم و دوستی مان کماکان ادامه دارد. با این وجود، از آنجا که بر اثرِ تجربه می دانم که این بغرنج تنها گریبانگیرِ بنده و آن دوستِ گرامی نیست و از بغرنجهای بنیادینِ جامعهِ ماست، تصمیم گرفتم تهران-نگاشتِ حاضر را به مسالهِ زن-ستیزی در ادبیات و شوونیسم در فرهنگ اختصاص دهم.
در اینجا، با توجه به جایگاهِ هدایت در ادبیاتِ معاصر و اقبالِ عمومیِ گسترده به وی و آثارش، می خواهم از اصطلاحاتی که خودِ وی در محبوب ترین اثرش یعنی «بوفِ کور» دربارهِ زن باب کرده برای تبیینِ زن-ستیزی در فرهنگِ معاصرِ ایران استفاده کنم. چنانکه آنها که بوفِ کور را خوانده اند می دانند، در این داستانِ دو-اپیزودیِ به-هم-پیوسته، دو زن با نقشِ محوری حضور دارند: یکی زنِ «اثیری» در اپیزودِ اول و دیگری «لکاته» در اپیزودِ دوم. با وجودِ تفاوتهای رفتاریِ فراوان، عمدهِ خصوصیاتِ ظاهریِ این دو زن چنان به هم شبیه و احساساتِ راویِ مذکر به هر دو چنان شدید است که به نظر می رسد – به قولِ ژاک لاکانِ روانکاو – این دو زن «انعکاسِ» یکدیگر و در حقیقت دو روی یک سکه باشند. خودِ هدایت در اواخرِ داستان در توصیفِ لکاته بدین ترتیب هر دو زن را کمابیش معادلِ یکدیگر قرار می دهد: «آیا این همان زنِ لطیف، همان دخترِ ظریفِ اثیری بود که لباسِ سیاهِ چین خورده می پوشید و کنارِ نهرِ سورن با هم سرمامک بازی می کردیم؟» از نظرِ حقیر، ماهیتِ این دو زن و وضعیتِ آینه-وارشان تا حدودِ زیادی نمودِ نگاهِ به زن و جایگاهِ زن در جامعهِ معاصرِ ایران – اگر نخواهیم به عقب برگردیم و پای گذشتگان را هم وسط بکشیم – بوده است. در ادامه توضیح خواهم داد که چرا اینطور فکر می کنم.
با زنِ اثیری آغاز کنیم. این زن گویی در عالمِ خیال و رویا و تنها برای مدتی کوتاه بر راوی ظاهر می شود. صفات و عباراتی همچون «شعاعِ آفتاب»، «ستارهِ پرنده»، «فرشتهِ آسمانی»، «چشمهای جادویی»، «منظرهِ رویایِ افیونی»، و «دخترِ رقاصِ بتکدهِ هند» که راوی در توصیفِ وی و خصوصیاتش به کار می برد همه نشان از ماورائی بودنِ این زن دارند. آسمانی-بودن و ورای-دسترس-بودنش چنان است که حتی «اسم»ی هم برای نامیده-شدن با اصوات و مفاهیمِ زمینی ندارد، فلذا با همان «صفتِ» اثیری توصیف می شود: «نه، اسمِ او را هرگز نخواهم برد، چون دیگر او با آن اندامِ اثیری، باریک و مه آلود، و با آن دو چشمِ درشتِ متعجب و درخشان که پشتِ آن زندگیِ من آهسته و دردناک می سوخت و می گداخت، او دیگر متعلق به این دنیای پستِ درنده نیست. نه، اسمِ او را نباید آلوده به چیزهای زمینی بکنم». در برابرِ این زنِ اثیری، لکاته قرار می گیرد که همسرِ بی وفای راوی در اپیزودِ دوم است. او که دخترعمهِ هرجاییِ راوی است که مدتها قبل باکِرِگی اش را بر باد داده، در شبِ مرگِ مادرش راوی را به روی خود می کشد و با او عشقبازیِ تندی می کند؛ راوی هم از ترسِ آبروریزی مجبور به ازدواج با او می شود. اما لکاته که «فاسقهای جفت و تاک دارد» دیگر هرگز به او اجازهِ نزدیکی با خود را نمی دهد؛ با این وجود، راوی برای جلبِ نظرِ او دست به هر کاری از جمله «جاکشی» و «پا-اندازی» می زند، چرا که گرایشِ شدیدی نسبت به لکاته احساس می کند: «تنها یک چیز را می دانم: این زن، این لکاته، این جادو، نمی دانم چه زهری در روحِ من، در هستیِ من ریخته بود که تنها او را می خواستم، بلکه تمامِ ذراتِ تنم ذراتِ تنِ او را لازم داشت…. آرزو می کردم که یک شب را با او بگذرانم و با هم در آغوشِ هم می مردیم».
لذا چنانکه می بینیم در هر دو مورد راوی نسبت به زن کششِ فراوانی دارد، منتهی در هر کدامِ از این دو مورد شیوهِ برخوردِ او با زنِ موردِ نظر متفاوت است. زنِ اثیری زنی است که باید تقدیس شود؛ تمامِ صفاتِ آسمانی در او جمع آمده اند، گویی فرشته ای است از حوری های بهشتِ مسلمانان – که هدایت ظاهرا با آن سرِ ستیز داشت – که نمادِ کمال است و بنابراین باید پرستیده شود. این فرشتهِ بهشتی نمادی از «مادر» در فرهنگِ ایرانی هم می تواند باشد (به یاد آورید آن حدیثِ نبویِ معروف را که «بهشت زیرِ پای مادران است»). در آن طرفِ قضیه، لکاته زنی است که باید موردِ توهین و تحقیر قرار بگیرد. این همان زنی است که کتک می خورد، به عنوانِ شئ معامله می شود، و در فرهنگِ عامه هدفِ انواع فحشهای خواهر و مادر و عمه و غیره و ذلک قرار می گیرد. خودِ هدایت داغِ لکاته بر پیشانی اش زده، که به معنیِ «بدکاره» و «فاحشه» است.
با این وجود، اگر فکر می کنیم که در برابرِ لکاته که مشخصا تصویری از خوار-داشتِ زن است، زنِ اثیری نمادی برای گرامی-داشتِ اوست، سخت در اشتباهیم؛ چرا که تقدیسِ زن همانقدر غیرِانسانی و غیرِعقلانی است که تقبیحِ او. اتفاقا این روشِ تقدیس-گرایانه خود روی دیگرِ سکهِ زن-ستیزی در فرهنگِ ایرانی است، و به نظرم نوعِ بدترش است، چرا که در لفافهِ «نکوداشت» پیچیده شده که باعث می شود نقدِ آن و دفع و رفعِ آن هم بسیار دشوارتر شود. در این روش، زن-ستیزی حالتِ خَفی دارد: ظاهرش گرامی-داشتِ زن است، اما باطنش تحمیلِ قالبِ به شدت تنگِ کهن-الگویی و اساطیریِ «فرشتهِ آسمانی» بر زن است که باید هست و نیستِ وجودش را در آن بریزد، «خود»ش را به آن شکل دربیاورد، و دغدغهِ تمامِ زندگی اش را این قرار دهد که مبادا پا از آن چارچوب فراتر بگذارد؛ و اگر احیانا خیالِ خروجِ از این قالبِ تنگ به مخیله اش خطور کند با شدیدترین سرکوبها و بدترین توهینها و تحقیرها روبرو می شود، چرا که اینجا دیگر به موقعیتِ لکاته سقوط کرده است. از قضا، این روش شیوهِ هوشمندانه تر و کارآمدتری هم هست برای کنترلِ زن در حیطهِ استانداردهای مردسالار؛ چرا که با تحمیلِ این ایده بر ذهنِ زن که «این برای گرامی-داشتِ خودِ توست»، زن را هم در سرکوبِ خود همراهِ فرهنگِ مردسالار و بلکه عاملِ آن می کند. نمونهِ بارزش همان زنانِ چادر-به-سری هستند که نه تنها «محدودیتِ» تحمیل-شده-بر-خود را با این شعار که «حجاب، صدفِ گوهرِ زن است» به «مصونیت» تعبیر می کنند، که آن را به زنانِ دیگر – چه از طریقِ رفتارِ اجتماعی و چه از طریقِ اجبارِ قانونی – نیز تحمیل می کنند. اینها هرگز باور نمی کنند که آن تصویرِ «مقدس»ی که از زن در جامعهِ ایرانی باب است – یا حداقل اینکه تا امروز بوده – حقیقتی فی-نفسه نیست، بلکه در اصل ساختهِ ذهنیتِ مالکیت-اندیشِ مردسالار است که زن را بر اساسِ رویکردی جنسیت-گرایانه به عنوانِ «جنسیتِ دوم» نسبت به مرد تعریف می کند. به همین دلیل هم هست که بنده شایسته می دانم این نوع نکوداشت را «زن-دوستیِ اسیری» نام نهم که در حقیقت عینِ همان زن-ستیزیِ اثیری است.
چنانکه دیدیم، هم زنِ اثیری و هم لکاته در فرهنگِ ایرانی برآمدِ دو شیوهِ «بیگانه-سازانهِ» مردسالارانه در قبالِ زن هستند که زن را موجودی «بافاصلهِ» فراوان از آنچه که واقعا هست یا می تواند باشد می نمایند. از این منظرِ شدیدا دوقطبی، زن یا لکاتهِ هرجایی است که باید دائم فحش بخورد و گاییده شود، یا اثیریِ آسمانی است که باید آن را چنان در حَرَمَ سِتر مراقبتش کرد که مبادا کسی به آن ناخنکی بزند. در هر دو مورد، زن عملا به مقامِ شئِ از پیش در قالب-ریخته-شده تنزلِ جایگاه داده می شود تا درکِ آن و «معامله» با آن هم آسان تر شود. بنابراین این زن انسانی فی-نفسه نیست، بلکه موجودی برساخته و تصنعی است. اما جالب اینجاست که هر دوی این تصاویر در حقیقت محصولِ احساسِ حقارتِ «پسرانهِ» و ذهنیتِ «مرعوبِ» مردسالار در برابرِ زن است که نمی گذارد مرد با زن رابطهِ معقول برقرار کند؛ لذا در عینِ اینکه در رابطه اش با زن حسِ عشق و پرستش دارد از آن طرف هم نسبت به زن ترس و کینه احساس می کند. همهِ این احساسات در نهایت فرافکنیِ ذهنیتِ «راویِ داستان» به قالبِ زن است: این «سوژهِ مردسالار» است که آن دو تصویر از زن را برساخته است. بدین ترتیب، شاید همچین بی-ربط هم نباشد که در آخرِ داستانِ بوفِ کور، بعد از اینکه راوی لکاته را با «گزلیکِ استخوانی» می زند – و این واقعه و گزلیک اش چه شباهتِ عجیبی دارد با برخی صحنه های «ناموس-پرستانه» و «دسته-زنجونی»های معروف در فیلمهای آن شوونیستِ مشهورِ دیگرِ «عالمِ هنر» در ایرانِ معاصر یعنی مسعود کیمیایی – خودش را که در آینه نگاه می کند می بیند که به شکلِ همان «پیرمردِ خِنزِرپِنزِری» درآمده که از فاسقانِ پر و پا قرصِ همسرش بوده و از قضا گزلیکِ استخوانی را خود در دستِ او گذاشته است.