بهرام رحمانی
در فاصله سالهای 1945 الی 1989 میلادی، اسم سناتور جوزف مک کارتی به عنوان یکی از چهرههای مخوف در عرصه سیاست و حاکمیت آمریکا ماندگار است.
در این مطلب، به گوشههایی از این دوران اختناق در آمریکا، که در فرهنگ سیاسی به دوره «مککارتیسم» نیز شهرت دارد اشاره داشته باشیم.
دلیل پرداختن به این دوره، به خصوص از آنجا ناشی شد که اخیرا یکی از ماموران سیا که در بستر بیماری افتاده اقرار کرده است به دستور مقامات مافوقم از جمله مریلین مونرو را ترور کرده است. این خبر را من هم در فیس بوکم منتشر کردم که برخی رفقا به این خبر شک و تردید نشان دادهاند.
دورانی که حاکمیت آمریکا، دستکم بخشی از آن میخواست با رعب و وحشت و ترور خطر «کمونیسم» را از این نقطه جهان دور کند علاوه بر فعالین سیاسی چپ و کمونیست، تعدادی از هنرمندان و نویسندگان را نیز ترور کردند.
رهبری و سازماندهی این ترورها را نیز سناتور «جوزف مک کارتی» به عهده داشت. هدف جوزف مک کارتی(Joseph R.McCarthy )، از ایجاد جو رعب و وحشت در آمریکا این بود که به اصطلاح «شبح کمونیسم» بر سر آمریکا سایه افکنده بود را از بین ببرد. بنابراین، کسانی که با دوران «جنگ سرد» بین شوروی و آمریکا پس از اتمام جنگ دوم جهانی آشنایی دارند، نام سناتور جوزف مک کارتی برایشان نام آشنایی است.
این دوران پس از پایان جنگ جهانی دوم، آغاز شد. همانطور که اغلب کارشناسان پیشبینی میکردند، با قدرت گرفتن شوروی و آمریکا در جهان سیستم دوقطبی در جهان به وجود آمد که منافع سیستم بینالمللی در راستای این دو قطب تعریف میشد.
اخیرا برخی رسانههای انگلیسیزبان و فارسیزبان عکس یکی از ماموران بازنشسته سازمان سیا را که در بستر بیماری افتاده، منتشر کرده و نوشتهاند این مامور گفته که مریلین مونرو را من کشتم.
«مریلین مونرو را من کشتم»؛ تیتر خبریست که هفته گذشته در بسیاری از شبکههای اجتماعی منتشر کردهاند. در خبر آمده است که یک مامور بازنشسته سیآیای به نام «نورماند هادجز» در سن 78 سالگی و روی تخت بیمارستان فاش کرده که به دستور مقامات مافوقش 37 شخصیت مهم را در فاصله سال های 1959 تا 1972 ترور کرده است. او، مریلین مونرو، ستاره افسانهای هالیوود را یکی از قربانیان ترورهایش معرفی کرد و گفت ماموران به دلیل ارتباط مریلین مونرو، ستاره سینما با جان اف کندی و فیدل کاسترو، او را برای امنیت آمریکا خطرناک قلمداد کردند و دستور…
«مریلین مونرو»، یکی از بازیگرهای برجسته دهههای 60 و 70 بود که در هالیوود به یک ستاره درخشان تبدیل شده بود. مونرو در اوج شهرت بود که دست به خودکشی زد و خبر مرگ او همه را شگفت زده کرد.
اما پس از چهل سال از زمان مرگ وی ، اکنون یک افسر آمریکایی که بازنشسته سازمان C.I.A است در سن 78 سالگی در حالی که به علت بیماری با مرگ دست و پنجه نرم میکند، اعتراف کرد که مونرو خودکشی نکرده و به خاطر مسائل امنیتی مجبور شده تا این هنرپیشه معروف را به قتل برساند و طوری صحنهسازی کند که به نظر بیاید او خودکشی کرده است.
این مامور سازمان سیا میگوید: مونرو در اواخر عمرش دیگر غیرقابل کنترل شده بود، او با چند تن از رهبران سیاسی مانند «کندی» و «فیدل کاسترو، رهبر کشوری کمویست به نام کوبا» همبستر شده بود و اطلاعات محرمانه زیادی را میدانست که آنها را در اختیار دیگران میگذاشت. این کار او تهدیدی بود برای آمریکا و به همین خاطر دستور قتل او از طرف مقامات بالا صادر شد و من که عضو یک گروه 5 نفره ترور بودم، این عملیات را بر عهده گرفتم و او را به قتل رساندم.
نرماند هادجز، در ادامه افزود: در بین سالهای 1959 تا 1972 به صورت محرمانه دستور قتل بسیاری از هنرمندان و افراد سیاسی مشهور صادر شد و مونرو تنها زنی بود که من کشتم و از این کارم اصلا پشیمان نیستم. زیرا مونرو دیگر غیرقابل کنترل شده بود و ممکن بود تا با اطلاعاتی که داشت باعث شود تا کشور آمریکا ضربه ی سنگینی بخورد.
این افسر بازنشسته آمریکایی از همبستری مونرو با رییس جمهور آن زمان آمریکا خبر داد و گفت: مونرو با کندی همبستر شده بود و حتی کار به جایی کشیده شده بود که مونرو به همسر کندی، خانم جکی زنگ زده و به او گفته بود که قرار است شوهرت به زودی با من ازدواج کند که در جواب، جکی به او میگوید: «بسیار خوب، تو هم به این کاخ میآیی و تمام مشکلات آن هم مال تو میشود و من را راحت میکنی.»…
پیش از این نیز در دی ماه 1391، اسنادی از سازمان تحقیقات فدرال آمریکا(افبیآی) منتشر شد هبود که مرلین مونرو، یکی از هالیوودیهای سرشناس دهههای 1950 و 1960 با حزب چپ کمونیست آمریکا رابطه داشت.
گزارشهای جسته و گریختهای از تحقیقات آن سالهای «افبیآی» موجود است به عنوان نمونه، سازمان تحقیقات فدرال، در گزارشی به تاریخ ژوئیه 1962، یعنی درست یک ماه پیش از مرگ مشکوک مونرو، نوشته است: «دیدگاههای سوژه تماما و آگاهانه، گرایشهای چپ دارند.»
در همین گزارش آمده است: «اگر حزب کمونیست فعالانه استفادهای از وی کرده باشد، فعالان جنبش در لوس آنجلس اطلاعی از آن ندارند.» که میزان دقیق ارتباط وی با جنبش کمونیستی را همچنان در هالهای از ابهام نگاه میدارند.
مرگ مشکوک این ستاره سرشناس سینمای هالیوود در پنجم اوت سال 1962، به انگیزهای تبدیل شد تا تنور بحثهای مربوط به ارتباطهای وی با جنبش کمونیستی آمریکا همچنان داغ بماند؛ به ویژه آن که فعالان سرشناس بسیاری بودند که در سالهای تنشهای سرد نظامی و سیاسی آمریکا با شوروی سابق قربانی عملیات تروریستی مخفیانه آمریکا میشدند.
دلیل مرگ مونروی ۳۶ ساله خودکشی مسمومیت حاد ناشی از مصرف ماده باربیتورات اعلام شد؛ اما بسیاری از کارآگاهان آن زمان، از جمله «جک کلمونز»، اولین افسر اداره پلیس لوس آنجلس که بر سر صحنه مرگ مونرو حضور یافت، آن را رد کرده و قتل را عامل مرگ وی اعلام کردند.
تلاشهای مستمر برای افشای اطلاعاتی که بتواند کمونیست بودن مونرو و به تبع، انگیزههای قتل وی را آشکار سازد، به درهای بسته افبیآی می خورد، اما چند سال پیش خبرگزاری آسوشیتدپرس از افبیآی خواست تا به مناسبت پنجاهمین سالگرد درگذشت مونرو اسناد تحقیقات مربوط به وی را افشا کند.
این تلاشها بیثمر بود تا آن که افبیآی سرانجام در اواسط دی ماه 1391، موافقت کرد به موجب «قانون آزادی اطلاعات» نسخهای عریض از این پروندهها را در اختیار آژانس خبری آسوشیتدپرس قرار دهد که این خبرگزاری هم بلافاصله انتشار این اسناد را آغاز کرد.
در این اسناد انتشار یافته، بیش از هر چیز نشان میدهند که افبیآی نگرانی دامنهداری درباره تمایلات مونرو به سمت جنبشهای چپ داشته و تمامی حرکات وی را به دقت زیر نظر داشته است.
بر اساس اسناد افشا شده، افبیآی نظارت و پایش مونرو را بعد از موفقیت وی در فیلم «خارش هفت ساله» در سال 1955 که وی را به عنوان بزرگترین نماد جنسی جهان بر سر زبانها انداخت، آغاز کرده است.
مورلین مونرو، پیشتر آشکارا از تنفرش از «ادگار هوور» مدیر وقت افبیآی سخن رانده و زبان به تحسین فعالیتهای رواج یافته در چین گشوده بود؛ ضمن این که او خشمش را از رواج مک کارتیسم کمونیستستیزانه در سینمای هالیوود که در غیاب ادله کافی بسیاری از شهروندان آمریکا را به کمونیست بودن و همدلی با کمونیسم متهم میکرد هم پنهان نکرده بود.
جاسوسهای افبیآی که این گرایشهای ستاره پرطرفدار آمریکایی را زنگ هشدار قلمداد کرده بودند، تحقیقات گستردهای هم درباره روابط فردی و سفرهای وی آغاز کردند که در اسناد مذکور به آنها اشاره شده است.
اسناد مذکور نشان میدهند دوستی مونرو با «فردریک واندربیلت فیلد» یکی از فعالان حزب کمونیست منشا نگرانیهای عمدهای برای افبیآی بوده است. «فردریک واندربیلت» عضو خانوادهای ثروتمند بود که به خاطر ظن گرایشهای چپ خود از ارث محروم شده بود. جد بزرگ وی «کورنلیوس واندربیلت» هزاران کیلومتر از راهآهنهای قاره را ساخت و دانشگاه معروف «واندبیلت» امروزه به افتخار وی نامگذاری شده است. فردریک فیلد که به خاطر ترس از دستگیر شدن به اتهام کمونیست بودن به مکزیک گریخته بود، بعدها در کتاب خاطراتش به نام «از راست به چپ»، رسما کمونیست بودن خود را علنی کرده است.
مونرو در خلال سفری به مکزیک برای خرید مبلمان با فردریک فیلد آشنا شده بود و افبیآی هم «علاقه دو جانبهای» که بین آنها شکل گرفته بود را تحت نظر قرار داد.
در اسناد افبیآی، آمده است: «این وضعیت نگرانی زیادی در بین اطرافیان خانم مونرو و از جمله در میان گروه کمونیستهای آمریکایی در مکزیک شده بود.»
فدرریک فیلد در خاطرات شخصیاش گفته است او و همسرش، خانم مونرو را در خریدها و در رستوران همراهی میکردهاند. در این خاطرات، تنها به یک یا دو جمله سیاسی از خانم مونرو بر میخوریم که در نوع خود جالب توجه هستند.
فدریک فیلد در کتاب «از چپ به راست» مینویسد: « او بیشتر از خودش میگفت و از بعضی افرادی که برای او مهم بودهاند یا هنوز هستند. از این گفت که جنبش حقوق مدنی و برابری سیاهان برایش اهمیت بسیاری دارد و از تحسین بسیارش برای آنچه در چین میگذرد، از خشمش از کمونیستستیزی و مک کارتیسم و نفرتش از جی. ادگار هوور(مدیر اسبق اف بیآی)
اشاره مونرو به «نفرتش» از هوور میتواند به این معنی باشد که او از تعقیب گسترده خود توسط افبیآی با خبر بوده است.
یکی از مواد جدیدی که این اسناد برای اولین بار آشکار میکنند و پیش از این هیچ اطلاعی در مورد آنها وجود نداشت تقاضای مونرو به همراه گروهی دیگر از هنرمندان چپگرا برای دریافت ویزای شوروی بود. افراد مشهور دیگری که در لیست نظارت و پایش افبیآی قرار گرفته بودند، چارلی چاپلین و آرتور میلر که زمانی همسر مونرو بود را شامل میشدند.
وقتی وارد دنیای بعد از جنگ جهانی دوم از دید آمریکاییها میشویم، یک شتابزدگی نامعقولی در این برهه انجام میشود و به نوعی سیاست خارجی آمریکا را تا حدود 45 سال شکل میدهد. پرچمدار این شتابزدگی نیز «هری ترومن»، سی و سومین رییس جمهور آمریکاست که پس از فوت ناگهانی «روزولت» به عنوان معاون رییس جمهور، طبق قانون اساسی آمریکا به ریاست جمهوری رسید.
هری ترومن تا آن زمان علاقه چندانی به سیاست نداشت و از مهمترین برنامههایش، مثل برنامههای هستهای یا برخی جلسات سری اطلاع چندانی نداشت. پس از مدتی از ورود او به بالاترین عرصه مدیریتی-اجرایی در حکومت آمریکا(ریاست جمهوری)، ابتکار عمل به دست هری ترومن افتاد. هری ترومن و همکارانش(سناتور مک کارتی هم جزو همین حلقه بود) اقدام به تدوین خطمشی سیاست خارجی جدیدی زدند که چندین سال پس از دوران ریاست جمهوری ترومن به دکترین «سد نفوذ و مهار شوروی» مشهور شد. این دکترین از ابعاد مختلفی مورد بررسی و تحلیل قرار گرفته است.
به تدریج این طرز تفکر در ردههای مختلف خارجی آمریکا تعمیق پیدا کرد و آمریکا اولویت اول سیاست خارجی خود را نابودی شوروی و محو آن از نقشه جهان، قرار داد. منتقدین این دکترین، معتقد به این مسئله بودند که بزرگترین اشتباهی که منجر به ظهور عصر چپاول جهانی به نفع دو دولت- ملت اتخاذ همین استراتژی از طرف ترومن بود. ترومن با این کار خویش راه هرگونه مصالحه را بست و فضای تقابلی سنگینی بین دو ابرقدرت به وجود آورد. یکی از انتقادات آمریکاییها به شوروی این بود که کمونیستها به دنبال صدور انقلاب خویش هستند و لذا پیگیری مسائل داخلی باید به نمایندگان معتمد دولت سپرده شود تا بتوانند از نفوذ کمونیسم در داخل کشور جلوگیری نمایند. یکی از این نمایندگان سناتور مک کارتی، نماینده محافظهکار(جمهوریخواه) سنا بود.
روشن بود که انقلاب اکتبر 1917 روسیه، جهان را تکان داده بود. با اعلام اتحاد جماهیر شوروی، اثرات این انقلاب به تمام نقاط جهان از جمله ایالات متحده هم رسیده بود و جوانان آمریکایی که گرایشات سوسیالیستی-کمونیستی داشتند به سمت تشکیل سازمانیابی در آمریکا رفتند که در سال 1941 میلادی حدود 75000 عضو داشت. بعد از شروع موج دوم اختلافات آمریکا و شوروی در دوره موسوم به دوران «جنگ سرد» این سازمان کمونیستی و اعضایش تحت تعقیب قرار گرفتند. تشدید گسترش کمونیسم در اذهان روسای آمریکا در سال 1949، به صورت کابوس درآمده بود.
شورویها زودتر از انتظار کارشناسان مسائل نظامی و استرتژیک به بمب اتم دست پیدا کرده بودند. در همان سال مائو، در چین توانسته بود بر قدرت تسلط یابد. در واقع سال 1949، یکی از تلخترین سالها برای مقامات آمریکایی بود. در سال 1950، جنگ دو کره در گرفت که هزینههای سنگین ناشی از فشار کره شمالی و چین کمونیست بر کره جنوبی، طاقت آمریکا را کم کرده بود. دستگیری دو تن از مقامات با دسترسی بالا در سیستم به اتهام فروختن اطلاعات مربوط به انرژی هستهای در سال 1950، سرآغاز دورهای سیاه و پر از اختناق را در آمریکا برای مدتی شکل داد.
سناتور مک کارتی، منتخب ایالت ویسکانسین (Wisconsin) از حزب جمهوریخواه، تلاشهای گستردهای را آغاز کرد تا نشان دهد خطر کمونیسم را مهم و خیلی بزرگتر از آنچه دیگر فکر میکنند. برای مقابله با خطر کمونیسم در داخل آمریکا، اداره «افبیآی» تشکیل شد و ماموریت یافت که با مک کارتی در زمینه تحقیقات افراد منتسب به دولت(به صورت مستقیم و غیرمستقیم) همکاری نماید. همچنین سه کمیته دولتی برای پیگیری فعالیتهای ضد آمریکایی تشکیل شد.
کمیته فعالیتهای ضد آمریکایی، کمیته امنیت داخلی و کمیته دائمی تحقیقات در باره چهار ساله فعالیتهای خود حدود، 109 پرونده در مورد فعالیتهای کمونیستی افراد و مجموعهها بررسی کردند. سخنرانی کارتی در مورد «لیست سیاه هالیوود» است که او از انجمنی مخفی در بین هنرمندان خبر داد که زیر نظر کمیته فعالیتهای ضد آمریکایی هستند: «اتهام خیانت و جاسوسی بدون ارائه دلایل محکمه پسند و شفاف»؟!
در این دوره صدها نفر به عنوان مجرم شناخته شده و راهی زندانها شدند. بین ده الی دوازده هزار نفر شغل خود را از دست دادند؛ در بسیاری از موارد هنگامی که احضاریهای برای فرد جهت شرکت در دادگاه به دست فرد میرسید، او بلافاصه از محل کارش اخراج میشد. در واقع، قربانیان طرح مک کارتی کسانی بودند که هیچ وقت توانایی پاسخگویی به اتهامات واردشده بر علیهشان را پیدا نکردند.
نمونه جالبی از این قربانیان در زمینه فیلمسازی و بازیگری مشاهده نیز میشود. 300 نفر از بازیگران و کسانی که در زمینه فیلم مشغول به کار بودند، صرف ادعاهای بدون سند شغل خود را از دست دادند. اکثر افراد این نمونه، به کشورهای دیگری گریختند و اقلیت آنها در جامعه آمریکا تا زمان پایان مککارتیسم، منزوی و مورد اهانت واقع شدند.
در تابستان سال 1946، فردی به نام ساموئل کلاوز ( Samuel Klaus) از مقامات امنیتی ایالات متحده، خاطراتی 160 صفحهای در مورد فعالیتهای دولت شوروی علیه آمریکا منتشر کرد. این خاطرات نقطه عطفی در تحولات مربوط به اقدامات امنیتی پس از جنگ سرد تلقی شد. این لیست شامل افرادی است که متهم به کار کردن برای شوروی در سیستمهای امنیتی و غیره دولت هستند.(مزد بگیر دولت آمریکا هستند و برای شوروی جاسوسی میکنند.)
در این لیست، افراد به دو گروه «مظنونین» و «طرفداران» شورویها تقسیم شدند. در این لیست، نام 90 تن از کارمندان دولت موجود بود که جزو مظنونین و طرفدارن شورویها محسوب میشدند. پس از گذشت چهار سال از انتشار این خاطرات، اظهار نظرهایی همسو و غیر همسو با جهتگیریهای کتاب در محافل سیاسی و امنیتی انجام شد.
یکی از افرادی که موافقت عجیبی با جهتگیریهای نویسنده این خاطرات داشت سناتور «مک کارتی» بود. بعدها که طرح مک کارتی در سنای آمریکا به تصویب رسید و به مورد اجرا درآمد، خاطرات ساموئل کلاوز از انظار عمومی ناپدید شد. یکی از مشکلات در مورد بررسی مساله، اکتشاف در مورد منابع مک کارتی است.
سناتور کارتی با سخنرانی مشهوری که در بین گردهمایی زنان حزب جمهوریخواه آمریکا در شهر «ویلینگ» واقع در «ویرجینیای غربی» داشت، اسم اش بر سر زبانها افتاد. او در این سخنرانی، به لیستی 205 نفره اشاره کرد که با اسناد معتبر، وابستگی آنها به کمونیستها یا طرفداری و هواداری این طرز تفکر اثبات میشود. بلافاصله تمامی این سخنرانی در رسانههای دولتی آمریکا پوشش داده شد به طوری که به مدت چهار سال، جامعه آمریکا، به خصوص کارمندان سیاسی دولت، هنرمندان و نویسندگان شاهد رعب و وحشت و کنترل امنیتی بود.
نخستین لیست سیاه سیستماتیک هالیوود، در 25 نوامبر سال 1947 تهیه شد؛ یک روز پس از آن که 10 نویسنده و کارگردان به دلیل شهادتندادن در برابر کمیته بررسی فعالیتهای غیرآمریکایی به «توهین به کنگره» متهم شدند. گروهی از مجریان استودیوها، که تحت حمایت «انجمن سینمای آمریکا» فعالیت میکردند، حکم اخراج این 10 نفر، که به «10 مرد هالیوود» مشهور شدند، را اعلام کردند. سپس در 22 ژوئن 1950، جزوهای به نام «کانالهای سرخ» منتشر شد که نام 151 نفر از فعالان حرفهای هنر را در خود داشت و آنها را فاشیستهای سرخ و هوادارانشان» مینامید. مدتی نگذشت که اغلب کسانی که از آنها نام برده شده بود، به همراه گروه دیگری از هنرمندان از فعالیت در عرصه هنر منع شدند.
مککارتیسم، نه تنها پاکسازی اندیشه کمونیستی از هالیوود، بلکه حذف هر نوع نگاه مخالف با سیاستهای آمریکا را دنبال میکرد. از اینرو، بسیاری از چهرههای برتر هالیوود، از جمله «جان هیوستن» کارگردان و «همفری بوگارت» و «لورن باکال» بازیگر، کمیتهای تشکیل دادند و با تکیه بر اصلاحیه اول قانون اساسی آمریکا به واشنگتن رفته و به حمله دولت به سینما اعتراض کردند. (الحاقیههای قانون اساسی ایالات متحده آمریکا یا با عنوانی مشهورتر، «منشور حقوق ایالات متحده»، نام ده اصلاحیهای بود که به قانون اساسی آمریکا الحاق شد. این متممها که قدرت دولت فدرال را محدود و حقوق شهروندان ایالات متحده را تضمین میکرد، پس از نبرد آمریکا با بریتانیا به قانون اساسی ایالات متحده افزوده شد. به موجب اصلاحیه اول از این متممهای دهگانه، کنگره در خصوص ایجاد مذهب، یا منع پیروی آزادانه از آن یا محدود ساختن آزادی بیان یا مطبوعات یا حق مردم برای برپایی اجتماعات آرام و دادخواهی از حکومت برای جبران خسارت هیچ قانونی وضع نمیکند.)
در این میان، عدهای از کسانی که در صنعت سینما فعالیت میکردند به همراهی با کمیته و جدا کردن خود از این افراد «مظنون و خیانتکار» پرداختند. به طور مثال، «رونالد ریگان»، که در آن زمان بازیگر درجه دو هالیوود و رییس صنف بازیگران سینما بود و «والت دیزنی» در برابر کمیته بررسی فعالیتهای غیرآمریکایی شهادت دادند که تهدید این افراد برای صنعت سینما، تهدیدی جدی است. سپس در هفدهم نوامبر 1947، صنف بازیگران آمریکا با رایگیری تصمیم گرفت که تمامی اعضایش تعهد ضدکمونیستی بدهند. همزمان، اغلب استودیوهای فیلمسازی برای نشاندادن هماهنگی با تجسسهای مجلس نمایندگان دست به کار ساخت فیلمهای ضدکمونیستی شدند.
در سال 1948، 204 نفر از فعالان حرفهای هالیوود نامهای امضاء کرده و به دیوان عالی دادند و از «10هالیوودی» دفاع کردند، اما دیوان عالی از خواندن آن سر باز زد. از این 204 نفر، 84 نفر نیز وارد لیست سیاه شدند. «همفری بوگارت» که یکی از برجستهترین اعضای «کمیتهی اصلاحیه اول» بود، مجبور شد مقالهای با عنوان «من کمونیست نیستم» در نشریه سینمایی «فتوپلی» بنویسد و همفکری خود با این جریان را تکذیب کند. اما به تدریج لیست سیاه، کسانی که هیچ فعالیت سیاسی هم نداشتند را نیز در برگرفت و در شهادتها به دلایل خجالتآوری استناد شد. برای نمونه «لایونل استندر»، بازیگر مجموعههای تلویزیونی، به دلیل آن که در یکی از فیلمهایش در نقش بازیگری ایفای نقش کرده بود که در هنگام انتظار برای رسیدن آسانسور با سوت آهنگ «انترناسیونال» را زده است، بدون هیچگونه فعالیت سیاسی دیگر، برای همیشه از فعالیت در عرصه هنر منع شد.
همیلتون نویسنده کتابی در موضوع مک کارتی ابراز داشته که هیچ وقت نتوانست آن خاطرات را به دست بیاورد. حتی در آرشیو اسناد ملی که معمولا از هر نوع سندی در آنجا ذخیرهبرداری میکنند، چیزی پیدا نشده بود. ادعای این نویسنده در مورد اسناد پیدا نشده این است که: «کارمندان ثبت و نگهداری اسناد معمولا انسانهای دقیق و باریکبینی هستند، امکان ندارد که این افراد در نگهداری سندی که به آنها سپرده شده تا از آن نهایت مراقبت را به عمل آورند، کوتاهی کرده باشند.
لذا اصلا اسنادی به آنها سپرده نشده بود، که بخواهند از آن مراقبت نمایند.»
این مسئله نشان میدهد که این اسناد بسیار برای مقامات آمریکایی فوق سری بوده که پس از گذشت حدود نیم قرن از آن دوران قصد ندارند اسناد مربوط به آن دوره را رونمایی کنند. شاید هم سندی وجود ندارد و همه این کارها بر مبنای توهمات مک کارتی و همفکرانش بوده است و نه خاطرات دست نیافتنی ساموئل کلاوز.
سند سخنرانی مشهور مک کارتی که در فوریه 1950 میلادی،ادعای کمونیست بودن 205 نفر را میکند، در هیچ کتابخانهای پیدا نشد.
این در حالی است که روزنامههای آن زمان مثل «نیویورک تایمز»، بازتاب گستردهای از سخنرانی او داشته بودند یا در کتابخانه ایالت ویلینگ ویرجینیای غربی(محل سخنرانی) تمامی اسناد مربوط به قرن نوزدهم میلادی یافت میشد اما سندی که ادعا بکند همچنین سخنرانی توسط مک کارتی در شهر Wheeling، انجام شده، پیدا نشد. میکروفیلم مربوط به 2 ماه ژانویه و فوریه 1950 از لیست ناپدید شده بود و لیست از مارس 1950 ادامه پیدا کرده بود. پرسش از مسئولین کتابخانه مذکور هم با توجیههای تکراری در قبال نبود اسناد این دو ماه روبهرو شده است.
مک کارتی، در حالی که به متهمکردن کارمندان دولتی و موضعگیری طبقاتی ادامه میداد، به عنوان مدیر کمیته فرعی سنا از 1953 تا 1955 با بازجوییهای خود، یک معرکه شکار کمونیست به راه انداخت و نشان داد که در تسخیر افکار عمومی، به ویژه از طریق تلویزیون، مهارت دارد. البته همین تلویزیون بود که او را از اریکه قدرت به زیر کشید. این عمل به وسیله برنامه «تازه چه خبر؟» و به وسیله مجری مشهور آن «ادوارد مارو» در مارس 1954 انجام شد. سرانجام، در آوریل و می همان سال، با پخش جلسههای بازجویی او، کذب گفتار و کردارش بر مردم آشکار شد و کارهای او به طور رسمی از سوی اکثریت مطلق سناتورها رد شد. او سرانجام کار خود را کرد، ولی از آن تاریخ به بعد، حضور سیاسی او به پایان رسید. در هر حال، مک کارتیسم با شیوه ایجاد سوءظن و روش قلدرمآبانهاش رخوتی ماندگار را بر دهه 1960 آمریکا حاکم کرد.
«الیا کازان» از جمله کسانی بود که به کمیته فعالیتهای ضد آمریکایی احضار شد و زیر فشار کمیته، نام کسانی از جمله «آرتور میلر» را به زبان آورد. این کار کازان، تا آخر عمر برایش مایه بدنامی شد، ولی میزان فشار روی کازان و افراد مشابه فوقالعاده زیاد بوده است.
خود کازان درباره این موضوع گفته است:
«من دست به کار دردناک و دشواری زدم که نمیتوانم در زندگی به آن افتخار کنم. از سویی دیگر، این کار مایه شرمندگی من هم نیست. آن محاکمهها را نوعی محاکمه مافیایی میدانم. بیشتر اوقات، سکوت و باز هم سکوت تنها واکنش متهمان بود.»
بیان میزان فشار و خفقان در آن دوره تاریخی در آمریکاست که در فیلم «شب بهخیر و موفق باشید» به صورت موثری به نمایش درآمده است.
در پاییز 2005، «جورج کلونی» بازیگر و کارگردان معروف آمریکایی، روایت خود را از ماجرای سیاه مک کارتی و دوران هولناک او، بیان کرده است. وی این کار را طی فیلم جدیدش به نامه «شب بهخیر و موفق باشی»، نشان داده است
جالبتر این که جورج کلونی به شوخی، گفته است که جا دارد خود مک کارتی نیز برای اسکار نقش دوم مرد سال نامزد شود، زیرا تمام صحنههایی که او را طی فیلم نشان میدهند، فیلمهای حقیقی و مستندی هستند که از وی گرفته شده بود و موجود بوده است. و ما طی آنها مک کارتی را در کنگره آمریکا و طی دهه 1950 و در حال نطق و تلاش علیه کمونیستها میبینیم. او در این صحنهها افراد چپموجود در جامعه آمریکا را خائن مینامد و به آنها دشنام میدهد و یک جنگ سرد کلامی و عملی را به راه میاندازد.
فیلم کلونی، تصویری از دموکراسی مخدوش و حتی انسانهای در حال فروپاشی و قرار گرفته زیر فشارهای سیاسی و اجتماعی است و نوعی نوستالژی تلخ آن را در برگرفته و به خصوص باعث تحسین بازیگر اصلی خود دیوید استراترن از سوی مجامع هنری شده است. استراترن که نقش مرکزی و اصلی مارو را در فیلم بازی میکند، تصویری شبح وار و در عین حال موثر و قاطع از کارتی ارائه میدهد.
و این فیلم سیاه و سفید 90 دقیقهای تلاش مارو را در راه افشای سوءاستفاده مک کارتی از قدرت سیاسیاش نشان میدهد. نه این که این فقط یک تصور و خیال باشد و برعکس دقیقا روی داده است. ماجرا به برنامه تلویزیونی سال 1954مربوط میشود. او در آن برنامه با استفاده از کلمات خود مک کارتی و ترسیم راههای افراطی وی، ثابت کرد که آن سناتور مثل یک گاو وحشی است که کمتر کسی از او در امان و سلامتی میماند و حذفش از صحنه، اجباری و ناگزیر است. امروز که سالها از پخش آن برنامه میگذرد، آن رویداد به واقعهای کلاسیک تبدیل شده است و خیلیها معتقدند نقطه شروع سقوط مک کارتی از برج عاج خیالی و رو شدن دستهای او برای مردم عادی آمریکا بوده است.
کلونی میگوید وقتی شروع به مطالعه خطابهها و نطقهای عصر مک کارتی و فعالیتهای دوران موسوم به مک کارتیسم کردم متوجه شباهتهای کلان آن با دوران فعلی شد که جرج دبلیو بوش به بهانه جنگ با تروریسم و با ادعای ایمنسازی دنیا به جان این و آن افتاده و به همه زورگویی میکند و حقوق دولت را برخاسته ملتها ارجح دانسته است. دیدم الان این ایده بسیار مناسبت دارد و مطرح کردنش ضروری است، چون شرایط دو عصر به هم شبیه است. چه در آن دوره و چه در عصر فعلی در جهان غرب به یک قدرت مطلقه بدل میشوید، همیشه زمینه گرایشتان به فساد و سوءاستفاده از قدرت هم فراهم میآید. در چنین زمانهایی هر چیزی تبدیل به یک وسیله محدودکننده و آزاررسانی به مردم بدل میشود و ایجاد دشمنی خیالی به وسیلهای تبدیل میگردد که با آن میتوان به خواست خود رسید و خیلیها را حاشیهنشین کرد. الان دولت بوش هم دارد همین کار را در آمریکا میکند.
مارو وقتی در سال 1954 رودرروی مک کارتی نشست، از قویترین گزارشگران و مجریان تلویزیونی محسوب میشد. او به خاطر گزارشهای خوبی که از بریتانیا در زمان جنگ جهانی دوم فرستاده بود، مورد تحسین قرار داشت ولی حتی او نیز از سوی مک کارتی در مظان اتهام قرار گرفته بود و به ادعای این سناتور تمایلات کمونیستی داشت. پس از پخش برنامه هم با این که مارو برنده آن رویارویی تلقی میشد، اما وابستههای سناتور زمینه کار او را محدود و به گونهای نقره داغش کردند، به طوری که کمتر از یک سال بعد، این برنامه از جمع برنامههای دایمی تلویزیون حذف شد و دیگر جایگاه ثابت هفتگی نداشت و فقط به صورت برنامههای مناسبتی و گاهبهگاه و فواصل زمانی زیاد به روی آنتن فرستاده میشد. در عین حال کسی کاری به کار دیگر برنامه مارو که مصاحبه با افراد معروف بود و با نام رودررو در شبکه C.B.S پخش میشد، نداشت و او توانست در آنجا و در دل آن برنامه نیز نیشهای خود را گاهبهگاه بر تن مخالفان وارد کند…
رنارد گوردون فیلمنامهنویس و تهیهکننده آمریکایی و نویسنده فیلمنامههای تاریخی مثل ال سید و فیلمهای نوآر که به عنوان استاد درامهای جنایی ملایم شهرت داشت، در سن 88 سالگی درگذشت. او یکی از پرکارترین فیلمنامهنویسان هالیوود بود که به خاطر اعتقادات کمونیستیاش به کمیته سناتور مک کارتی فراخوانده شد و در لیست سیاه هالیوود قرار گرفت و به اسپانیا تبعید شد.
گوردون کسی بود که در 1999، به اهدای جایزه اسکار یک عمر فعالیت سینمایی به الیا کازان به خاطر همکاریاش با کمیته مک کارتی و لو دادن بسیاری از سینماگران آمریکایی به خاطر اعتقاداتشان اعتراض کرد.
گوردون در 1918، در خانوادهای یهودی از مهاجران روس در نیو بریتن به دنیا آمد. در رشته ادبیات انگلیسی در سیتی کالج درس خواند اما خیلی زود به طرف سینما کشیده شد. با همکاری یکی از هم کلاسیهایش به نام جولین زیمت فیلم کوتاهی در هالیوود ساخت که در واقع بخشی از پروژه پایان دوره تحصیلیاش بود. پس از آن در کمپانی پارامونت به عنوان مشاور فیلمنامه استخدام شد. در سالهای رکود اقتصادی آمریکا به حمایت از جنبشهای کارگری پرداخت. هرگز اعتقادات چپگرایانهاش را پنهان نکرد و با تاسیس انجمن صنفی فیلمنامهنویسان هالیوود به دفاع از حقوق آنها برخاست.
در 1946، با جین لوین Jean Lewin فیلمنامهنویس و فعال سیاسی چپ ازدواج کرد و در 1947 به خاطرعضویت در حزب کمونیست آمریکا از کار در استودیوهای هالیوود منع شد اما به عنوان مشاور آزاد در پروژههای سینمایی به کار خود ادامه داد تا این که از سوی کمیته سناتور مک کارتی برای شهادت و اعتراف به فعالیتهای ضد آمریکایی به دادگاه فراخوانده شد. پس از آن او در لیست سیاه مک کارتی قرار گرفت و دیگر نتوانست با نام خودش در سینما فعالیت کند و با نامهای مستعار مثل ریموند تی مارکوس( Raymond T. Marcus) به نوشتن فیلمنامه ادامه داد. در عین حال که به کارهای سیاه دیگری مثل فروش کالاهای پلاستیکی در لوسآنجلس پرداخت.
بعد از افشای جنایتهای استالین از حزب کمونیست جدا شد و کمپانی کوچک سینماییاش یعنی اسکوتیا اینترنشنال Scotia International را تاسیس کرد که تولید فیلمهای اسپاگتی وسترن فعالیت اصلی آن بود.
گوردون پس از بازگشت به آمریکا فیلمنامه ظهور(Surfacing) را در 1981 بر اساس رمان مارگارت ات وود نویسنده مشهور کانادایی نوشت که کلود جوترا(Claude Jutra) فیلم آن را ساخت.
خاطرات و یادداشتهای برنارد گوردون قربانی مک کارتیسم درباره این دوره سیاه و وحشتناک از تاریخ آمریکا در سالهای اخیر در قالب دو کتاب منتشر شد: 1- تبعید هالیوود یا چگونه یاد گرفتم لیست سیاه را دوست داشته باشم. (Hollywood Exile,or How I learned to Love the Blacklist) که در 1999 منتشر شد. 2- پرونده گوردون: یک فیلمنامهنویس 20 سال نظارت افبیآی را به یاد میآورد.
وقتی کارتی در سال 1957، از این دنیا رفت، خیلیها نفس راحتی کشیدند. انتقاد کلیتر و مهمتری هم به اسناد مربوط به این دوره وارد است. جامعه اطلاعاتی آمریکا نمیتواند ادعا کند که آن اسناد را بعد از 50 سال، به خاطر رعایت مسائل حفاظتی انتشار نداده است. خیلی از اسناد سری ایالات متحده که تاریخ وقوع حوادثشان بعد از مساله مک کارتی است، منتشر شده است، در حالی که این اسناد هیچ وقت منشر نشدهاند.
آن اطلاعاتی هم که برای پاسخ به افکار عمومی داده شده، مبهم و توسط دایرههای ضداطلاعاتی تهیه شده بود که به نوعی مردم و رسانههای مستقل را قانع کنند.
رییس جمهور وقت آمریکا «آیزنهاور» در مراسم فارغالتحصیلی کالج دارتموث با بغض گفته بود: «به جمع کتابسوزان نپیوندید… از رفتن به کتابخانهها نترسید و هر کتابی را که میخواهید بخوانید به شرطی که به عقاید شما توهین نکند که در این صورت چنین کتابهایی باید سانسور شوند…»
اما کتابسوزان چه کسانی بودند؟ سناتور مک کارتی سیاستمدار و سناتور آمریکایی، در پاسخ به سئوال خبرنگاران گفت: «من نبودم و هیچ کتابی را نسوزاندهام» اما واقعیت این بود که طی بخشنامهای رسمی توسط دولت، باید همه کتابهایی که «درباره کمونیست یا طرفداران کمونیست و غیره» است از کتابخانههای سراسر آمریکا جمعآوری شود.
لیلین هلمن در «زمانه شیاد» از خفقان دوره مک کارتیسم، در چارچوب زندگی مشترک خودش و دشیل همت سخن میگوید. فضای دهشتباری که این دو نویسنده در آن دم میزنند و آنچه بر سرشان میآید، سرنوشت محتوم بسیاری دیگر از روشنفکران آن روزگار و دستاندرکاران هالیوود است. لیلین هلمن را در 1952، نه کمیته سنا، که کمیتهای از مجلس نمایندگان، مشهور به کمیته جنگ سرد، احضار کرد؛ کمیتهای که به گفته گری ویلز سابقه آن به 1947 بازمیگردد و ریچارد نیکسون از اعضای آن است. لیلین هلمن که هیچگاه رسما به عضویت حزب کمونیست درنیامد، تصمیم گرفت در برابر کمیته تنها درباره خودش شهادت بدهد و سئوالات کمیته را درباره افراد دیگر، «دوست یا غریبه» بیپاسخ بگذارد. او در نامهای خطاب به رییس کمیته مجلس نمایندگان در امور فعالیتهای غیرآمریکایی نوشت: «…صدمه زدن به اشخاص بیگناهی که سالها پیش میناختمشان، به قصد نجات خودم، از نظرم کاری غیرانسای، شرمآور و ننگین است.» دشیل همت هم که عضو حزب کمونیست و از اعضای فعال کنگره حقوق مدنی نیویورک بود، در 1951، از دادن اسامی چهار عضو کمونیست دیگر این کمیته اجتناب کرد و شش ماه در زندان به سر برد.
لیلین هلمن، در زمانه شیاد از ممنوعالقلم شدن، از فروش مزرعهشان، آخرین دارایی او و همت، از 10 سال تنگدستی سخن میگوید و دردناک این که یک سال پس از پایان این روزگار سخت، به دلیل موفقیت چشمگیر نمایشنامه اسباب بازیهای صندوق خانه، دشیل همت، بر اثر سرطان ریه، در 1961، مییرد. لیلین هلمن مینویسد: همت «با کمترین مقدار پول زندگی میکرد و هرگز چیزی برای خودش نمیخرید و فقط پول خوردوخوراک و اجارهاش را میداد. اینها مرا غمگین میکرد.» لیلین هلمن از بیحافظگی یک ملت مینویسد؛ ملتی که سالها بعد ریچارد نیکسون، متحد نزدیک مک کارتی را به رییس جمهوری برگزیدند. «ما مردمی هستیم که نمیخواهیم از گذشته چیز زیادی در حافظهمان نگه داریم.»
دالتن ترومبو نویسنده دیگری بود که در لیست سیاه کمیته مبارزه با فعالیتهای ضدآمریکایی قرار گرفت و ممنوعالقلم شد. ترومبو به علت همکاری نکردن با آن کمیته و ندادن اطلاعات در مورد سایر نویسندگان مشکوک به داشتن گرایشهای چپ 11 ماه را در زندان سپری کرد.
کمیته بررسی فعالیتهای صدآمریکایی، چارلی چاپلین را برای شهادت علیه فعالیتهای کمونیستی احضار کرد و او اظهار نمود که هیچگاه کمونیست نبوده است. در سال 1952، هنگامی که به اتفاق همسرش برای افتتاح فیلم لایم لایت در راه سفر به لندن بود مطلع شد که در صورتی اجازه بازگشت به آمریکا را خواهد داشت که به انجام یک بازجویی در باب مبانی اعتقادیش گردن نهد. چاپلین هیچگاه به آمریکا بازنگشت، در سوئیس اقامت کرد.
رییس دانشگاه هاروارد(کونانت) به روایت به روایت آربلاستر طی سخنرانی رسمی گفت: «هیچ کمونیستی نمیتواند به عضویت جامعه آموزگاران درآید. اینجا جامعه باز دمکراتیک است و جای کمونیستها نیست. همه معلمان مشکوک بازجویی میشدند و هر کسی در حین بازرسی با استناد به قانون از پاسخ دادن امتناع کند معلوم میشود که حتما کمونیست است!!» در آمریکا حتی هرکسی از حقوق کمونیستها دفاع میکرد محکوم به حکم کمونیستها میشد.
بزرگترین تئوریسینها و روشنفکران لیبرال، طرفدار کامل تفتیش عقاید و محدود کردن آزادیها شدند.
آربلاستر در کتاب «در ظهور و سقوط لیبرالیزم» به استناد گزارشات رسمی، آمار میدهد که فقط طی 9 سال (1956-1947)، میان مدیریتها و مقامات کشور آمریکا، پانزده هزار تن به جرم گرایشات چپ عزل شدند. بیش از 110 استاد دانشگاه و معلم آکادمیها و کالجهای دولتی و حتی خصوصی حذف شده و 250 کارگردان و هنرپیشه هالیوود در لیست سیاه قرار گرفته و از فیلمسازی منع شدند.
پس از فروپاشی شوروی در سال 1990 میلادی، آمریکا با بحران هویت در دشمنتراشی و تعریف دشمن مواجه شدتا این که سرانجام «جرج بوش» پدر رییس جمهوری وقت آمریکا، با پیش کشیدن دکترین «نظم نوین جهانی» و بیل کلینتون با طرحهای توسعه اقتصادی خویش تلاش کردند خلا مربوط به فقدان دشمنی که بتوان «همه کاستیها و ضعفها را به او نسبت داد»، کاملا احساس شد. تئوریسنها و سیاستمداران و کارشناسان آمریکایی به فکر طراحی دشمنی جدید افتادند که با این طرحهای خود بتوانند تسلط خود را بر جهان تثبیت نمایند. روی کار آمدن «جرج بوش» پسر، آن بخش از سیاستمدارانی را در آمریکا به قدرت رساند که دوباره بتوانند راه و روش مک کارتی را اینبار در مقابله با دشمن زنده کنند.
کارل پوپر، نویسنده کتاب جامعه باز و دشمنان آن، آمریکا را مدینه فاضله لیبرالها عنوان کرد و فوکویاما از پایان تاریخ سخن گفت و آخرین ایستگاه زندگی بشری را لیبرال دموکراسی غرب دانست.
اولینبار شاید در کنفرانس 1955 آمریکا، تعبیر «پایان ایدئولوژی» توسط ادوارد شیلز به کار رفت. کمونیستها در آمریکا سرکوب شده بودند و حاکمیت سرمایهداری آمریکا، از امواج انتقادی کمونیستی، کمی خلاص شده بود. گفتند: «اینک به پایان شوق ایدئولوژیک رسیدهایم و روشنفکران توافق میکنند که با یک دولت رفاه، اقتصاد باز و تکثر سیاسی میتوان بغرنجهای سیاسی اجتماعی انقلاب صنعتی را حل کرد.»
نئوکانها(نئومحافظهکاران) در تیم سیاست خارجی بوش پسر، برای اداره سیاست خارجی در عرصه کلان اعتقاد راسخ به «هژمونی آمریکا» و نهادینه کردن اهداف و ارزشهای آمریکایی در کل جهان داشتند تا از این طریق سیاست داخلی خود را نیز محک بزنند.
خطمشی کلی آنها در سیاست خارجی، مبتنی بر کاربرد زور در عرصه بینالمللی است. آنها بر این عقیدهاند که حاکمیت آمریکا در جهان توسط «دولتهای شر» و سازمانهای تروریستی کوچک مورد تردید واقع شده است و برای مقابله با آن نظامیگری و نابودی فیزیکی این سازمانها و به وجود آوردن سازمانهای همنظر آمریکا را ضامن بقای هژمونی(ابر قدرت) آمریکا میدانند.
یکی از مهمترین مولفههای کنونی سیاست خارجی آمریکا، طرح «خاورمیانه بزرگ» است. اهداف آمریکاییها از طرح مساله خاورمیانه بزرگ، چیزی جز توجیه حضور آمریکا در این منطقه، تامین منافع سرمایهداری خود و متحدانش، جلوگیری از انقلابهای کارگری کمونیستی، تقویت گرایشات ناسیونالیستی، فاشیستی و مذهبی، تامین امنیت حکومت اسرائیل و تسلط بر بازار عظیم منطقه به ویژه معادن و مواد خام و نفت و گازو غیره است. حاصل این نوع تلاشها دستکم در بیست سال گذشته اشغال افغانستان، عراق، لیبی و راه انداختن جنگ داخلی خونین در سوریه و نابودی زیرساختهای اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و انسانی این کشورها و به طور ناامن کردن منطقه است که این طرحها و سناریوهای سیاه، باعث ریختهشدن خون دهها هزار نفر از مردم بیگناه و بیدفاع این کشورها و آوارگی و بدبختی میلیونها انسان در داخل کشورهایشان و کشورهای منطقه و جهان شده است.
واقعه تروریستی 11 سپتامبر 2001، بهانهای به دست پسر بوش داد تا این تجاوزات خود را به بهانه «جنگ با تروریسم» آغاز کند. سرآغازی که هنوز هم ادامه دارد. این واقعه نشان داد که حاکمان آمریکایی حاضرند به هر وسیلهای متوسل شوند تا سلطه خود را بر جهان ادامه دهند. آنها در تلاشند که تمامی مردم دنیا را با اهداف و سیاستهای خود اداره کنند. اما مسلم است که در قرن بیست و یکم، مردم آزاده جهان، به خصوص مردم آزاده جامعه ما که خفقان و سرکوب و ترورهای صدها برابر سیاهتر و بدتر از دوران مک کارتیسم را از سر گذرانده، همواره در تلاش است سرنوشت خویش و جامعه را مستقیما به دست خویش رقم بزنند. بنابراین در جهان امروز، هر فرد و نیرویی که به سیاستهای آمریکا و کل حکومتهای سرمایهداری جهان، امید بسته باشد نیرویی ارتجاعی و دشمن آزادی، برابری، عدالت و انسانیت است.
یک شنبه بیست و سوم فروردین 1394 – دوازدهم آوریل 2015