رضا پرچی زاده
فریدون آدمیت در شماری از آثارش در مقام مقایسه با ایران از ژاپن یاد میکند. در این قیاس، تمرکز او عمدتا بر روی شباهتها و بعضا تفاوتهای عصر «مِیجی» (Meiji) (۱۸۶۸-۱۹۱۲) در ژاپن با دورهای از تاریخ ایرانِ پیش و پس از انقلاب مشروطه (۱۹۰۵-۱۹۰۷) است. کند و کاو آدمیت در تاریخ ژاپن شاید تحت تاثیر گرایش شدید یکی از «منورالفکران» مورد علاقه او، یعنی عبدالرحیم طالبوف، به ژاپن بوده باشد.
مطابق آنچه آدمیت در کتاب «اندیشههای طالبوف تبریزی» (۱۳۴۶) از نوشتههای او نقل کرده، سرمشق طالبوف در اخذ مبانی تمدن جدید، ژاپن بوده است؛ چرا که وی ژاپن را جامعهای میدانسته که در عین حفظ هویت تاریخی خویش، دانش و فنون و اصول تمدن غربی را هم کسب کرده است. بدین ترتیب، عصر میجی در ژاپن به یکی از سرچشمههای اندیشه طالبوف بدل میگردد و از طریق اندیشه او در انقلاب مشروطه تاثیر میگذارد. از قضا خود آدمیت بعدها در کتاب «اندیشه ترقی و حکومت قانون: عصر سپهسالار» (۱۳۵۱) مبحث مهمی را به مقایسه اصلاحات عصر سپهسالار با اصلاحات دوره میجی اختصاص میدهد.
اکنون، در این مقاله قصد ندارم به بررسی آراء طالبوف و آدمیت در باب عصر میجی در ژاپن و تاثیر آن بر و شباهت آن به عصر سپهسالار و انقلاب مشروطه در ایران بپردازم. این مقدمه را به این دلیل مطرح کردم تا نشان بدهم که از زمانی که تحولات آن برهه از تاریخ ژاپن بر شکلگیریِ اندیشهِ تغییر در سرزمین ما ایران تاثیر گذاشته و احیانا موجد حرکاتی هم شده، ژاپن به یکی از نقاط کانونی برای الهام گرفتن در تاریخ معاصر ایران تبدیل شده است، و ایرانیان در تغییر و تحولات سیاسی/اجتماعی/اقتصادی در تاریخ معاصر معمولا نیمنگاهی هم به سوی ژاپن داشتهاند؛ چنانکه مثلا بعدها جلال آل احمد هم از منظر دیگری به ژاپن نگریست، و پس از انقلاب ۱۳۵۷ هم ژاپن به عنوان الگویی اقتصادی در ایران مطرح شد.
لذا، با بهرهگیری از این حضورِ همیشگیِ ژاپن در ناخودآگاه جمعی ایرانیان معاصر، در این مقاله قصد دارم به پدیدهای مختصِ برههای دیگر از تاریخ ژاپن بپردازم که شباهتاش به آنچه که در سی و خوردهای سال پس از انقلاب ۵۷ در ایران رفته بسیار فراتر از آن چیزی است که طالبوف و آدمیت در شباهت عصر میجی با دوران پیشامشروطه و مشروطه دیدهاند. آن پدیده، سیاست «انزوا-طلبی» (isolationism) در دوره شوگانهای توکوگاوا (Tokugawa Shogunate) (۱۶۰۰-۱۸۶۸) است. در مقاله پیشِ رو، با پیگیری این پدیده در تاریخ ژاپن، به تاریخ ایران نقب خواهم زد تا چگونگی، تاثیرات، و تبعات آن را بر حکومت و جامعه در ایران معاصر بررسی کنم.
پیش از آغاز بررسی، تذکر این نکته را لازم میدانم که منظورم از بیان تاریخ در این تکنگاری، تاریخنگاری صرف نیست. تاریخ در این مقاله، همچون در بسیاری مقالات دیگرم، بستری برای تبیین یک مفهوم سیاسی/اجتماعی/فرهنگی است؛ چرا که معتقدم تبیین چنین مفاهیمی در ظرف زمان و مکان است که صحت و قابلیت سنجش پیدا میکند و در نتیجه به کار میآید؛ و نه در آن سبک اندیشهورزی و اندیشهنگاریای که عمدتا یا بالکل با تاریخ بیگانه است، و با درآویختن به تاویل و رتوریک به مفهومسازیهای صرفا انتزاعیِ عمدتا احساسی میپردازد.
این سبک «اندیشهورزی» که متاسفانه این روزها در میان بسیاری از ایرانیان نیز باب شده، در حقیقت هیچ فرقی با «مذهب» ندارد؛ که فارغ از مراجعه به تاریخ و فاکتهای تاریخی، اصول انتزاعیِ خود را اموری ازلی/ابدی و لازمان و لامکان به شمار میآورد و همه را بدون اغناءِ علمی و صرفا از روی احساس و علاقه به پذیرش آن مجبور یا دعوت میکند. این در حالی است که «اندیشمند»، با توجه به طبیعتِ فعالیت و دغدغهاش، باید در ظرف زمان و مکان ایدهپردازی کند، و غیبگویی را به پیامبران و امامان و دیگر معصومان – که علم لَدُنی دارند – و به «روشنفکران دینی» که دنبالهروان آنها هستند واگذارد. با بیان این اصل، برویم به سراغ سیر تاریخیمان.
ژاپن از آغاز رسمی تمدناش در قرن هشتم میلادی تا اواخر قرن نوزدهم هیچگاه سرزمینی یکپارچه نبود، و اصولا تا اواخر قرن نوزدهم تفکر «ملی» در ژاپن وجود نداشت. در این سرزمین که از مجمعالجزایری تشکیل شده، اُمَرای محلی به نام «دایمیو» (daimyo)، ظاهرا به تبعیت از امپراطور ولی در حقیقت عمدتا به میل خود، بر مناطق تحت نفوذشان حکمرانی میکردند، و گهگداری بر سر قلمرو با هم به جنگ میپرداختند. با این وجود، این امرا بیشتر سرشان به کار خودشان و به اداره مستملکات موروثیشان گرم بود، و لذا ژاپن از ثباتی نسبی برخوردار بود. در این حالت، عملا حکومت مرکزی قدرتمندی در ژاپن وجود نداشت، و روش اداره ژاپن چیزی بود در مایههای فئودالیسم در اروپای قرون وسطی، البته با تفاوتهای بارز. در این سیستم، شخص امپراطور و خانواده سلطنتی معمولا در اداره کشور نفوذ بسیار کمی داشتند؛ و قدرتِ از بالا را عملا یکی از همین امرا که با استفاده از زور نظامی و نفوذ سیاسی به مقام شوگانی رسیده بود – که طبق سنت، قیم امپراطور و حافظ امپراطوری به حساب میآمد – اعمال میکرد.
این وضعیت ادامه داشت تا سال ۱۴۶۷، که در بین امرا جنگی بزرگ تحت عنوان «جنگ اونین» (Onin War) بر سر جانشینی شوگان درگرفت. این جنگ همچون جرقهای بود که به بشکه باروت ژاپن زده شد، و سرآغاز دورهای یکونیمقرنه در تاریخ ژاپن شد که آن را «عصر جنگهای داخلی» (Sengoku jidai) مینامند. در این دوره، امرای مختلف که در سرتاسر ژاپن با هم درگیر بودند، و مدام با این عهد میبستند و با آن میشکستند، کشور را برای بیش از یکصد سال در آتش جنگ سوزاندند. در نهایت، در سال ۱۶۰۰ بالاخره خاندان توکوگاوا موفق شد همه رقیباناش را شکست داده ژاپن را برای اولین بار تحت یک حکومت مرکزی متحد کند، و بدین ترتیب مقام شوگانی را از امپراطور ستانده خود را در مرکز قدرت قرار دهد و به مدت بیش از دو قرن تا سال ۱۸۶۸ در قدرت باقی بماند. پدیده مورد نظر ما در این مقاله یعنی سیاست انزوا-طلبی را به طور رسمی همین شوگانهای توکوگاوا در ژاپن رقم زدند.
با این وجود، برای دانستن اینکه ریشه این سیاست از کجا آب میخورد، باید چند دهه از آغاز حکومت توکوگاوا به عقب و به دوران جنگهای داخلی بازگردیم. در حین سالهای جنگهای داخلی، اولین اروپاییهایی که به ژاپن رسیدند، پرتغالیها بودند که در سال ۱۵۴۳ در جزیره کوچک تانِگاشیما (Tanegashima) در جنوب ژاپن لنگر انداختند، و پس از آن نیز دائم به ژاپن رفت و آمد میکردند. پس از پرتغالیها، هلندیها و انگلیسیها هم از راه رسیدند. اینها همه با خود انواع و اقسام کالاهای اروپایی را به ژاپن میبردند. تفنگهای سَرپُر اروپایی که بعدا نقش مهمی در خاتمه جنگهای داخلی بازی کردند را اولین بار پرتغالیها به دست ژاپنیها دادند. تا اواخر قرن شانزدهم، برو و بیای کشتیهای اروپایی در آبهای ژاپن به حد اعلی سید.
اما مهمتر از کالاهایی که اروپاییها با خود به ژاپن میبردند، مذهب و فرهنگ جدید بود که در کنار کالاهای اروپایی به ژاپنیها عرضه میکردند. در طول چندین دهه ارتباط تجاری، کشیشهای کاتولیک و راهبهای یسوعی نیز به ژاپن وارد شده و جمعیت قابل توجهی را به مسیحیت درآوردند. در چنین شرایطی، سپهر فرهنگی ژاپن در مسیر تحولی عمیق قرار گرفت. در این حال، تحتالشعاع محافظهکاری فرهنگی ژاپنی، از نگاه بسیاری ارزشهای سنتی جامعه ژاپن به خطر افتاده بود. به همین دلیل شد که شوگانهای توکوگاوا از همان ابتدای به قدرت رسیدنشان به اروپاییها روی خوش نشان ندادند، و سرانجام در بین سالهای ۱۶۳۳ تا ۱۶۳۹ مجموعه قوانین سفت و سختی به نام «ساکوکو» (Sakoku) برای دور نگه داشتن اروپاییها وضع کردند که پای همه آنها را از ژاپن برید. تنها به هلندیها اجازه دادند که به شرط اجتناب از تبلیغ فرهنگی/مذهبی در جزیرهای دورافتاده بمانند و به تجارت با ژاپن ادامه دهند. از طرف دیگر، اجازه سفر به خارج از اتباع ژاپنی گرفته شد، و در صورت تخلف از این اصل با خاطی برخورد شدید میشد.
با منزوی کردن خود از دنیا، شوگانهای توکوگاوا به سرکوب داخل و تحمیل ایدئولوژی خود به مردم ژاپن پرداختند. تا پیش از دوره توکوگاوا، خطوط طبقاتی در ژاپن چندان پررنگ نبود؛ اما شوگانهای توکوگاوا قوانین سختی وضع کردند که طبقات اجتماعی را در ژاپن ثابت و جابجایی طبقاتی را تقریبا غیرممکن کرد. اگر در این مدت شورش و اعتراضی هم میشد، شوگانها به شدیدترین وجه ممکن آن را سرکوب میکردند. بدین ترتیب، نظم نوینی که شوگانها موجدش شدند، برای ژاپنی که بیش از یک سده درگیر جنگهای خونین داخلی بود، ثبات سیاسی/اجتماعی به ارمغان آورد، اما این مهم را با مشتی آهنین و از طریق نابود کردن هرگونه صدای متفاوت به انجام رساند. شاید بتوان گفت که عدم ارتباط ژاپن با دنیای خارج مهمترین عامل ثبات سیاسی در ژاپن بود، چرا که شوگانها بدان وسیله خود را از نفوذ عوامل خارجی به دور نگاه داشته بودند، و در نتیجه دستشان برای کنترل داخل بازتر بود.
اما این ثبات سیاسی در داخل بهایی داشت که ژاپن دو قرن بعد آن را به تمام و کمال پرداخت. در حالی که پیشرفتهای تکنولوژیکی، علمی و فرهنگی در غرب باعث شده بود که ملل غربی به سرعت رو به جلو حرکت کنند، و از یک طرف ارزشهای مدنی و دموکراتیک را بر جوامع خود استوار کنند و از طرف دیگر باقی نقاط دنیا را تحت سلطه خود درآورند، ژاپنِ سنتی و استبدادی با خیال راحت در پیلهای که به دور خود تنیده بود آرام خوابیده بود و از حال دنیا خبر نداشت. نتیجه این شد که برای بیش از دو قرن در ژاپن کمترین تغییرات سیاسی/اجتماعی و تکنولوژیک صورت گرفت، و اقتصاد آن نیز در همان اقتصاد سنتی درجا زد. بدین ترتیب، هنگامی که در سال ۱۸۵۳ ناوهای توپدار دریادار پِری (Commodore Perry) آمریکایی به سواحل ژاپن رسیدند و شوگان را تهدید کردند که در صورت خودداری از باز کردن بندرهای ژاپن به روی تاجران خارجی بنادر را به توپ خواهند بست، و شوگان نیز با اکراه پذیرفت، حدیث ضعف و زبونی و عقبافتادگی رژیم توکوگاوا بلافاصله عالمگیر شد. و این آغاز فرو ریختن سیستم متصلب شوگانها بود، که نیروهای تازهنفس سیاسی در ژاپن بالاخره پانزده سال بعد (۱۸۶۸) و در حین انقلاب میجی کارش را یکسره کرده میخ تابوتش را کوبیدند. با همه این حرفها، ژاپنیها با منزوی شدن از دنیایی که به سرعت در حال تغییر بود، مجبور شدند بهای سنگینی بپردازند، که امتیازهایی که به آمریکاییها و اروپاییها دادند تنها یک موردش بود.
اینک، هیچ قیاسی کامل نیست، و اجزاء آن لزوما تناظر یکبهیک ندارند، اما شباهتهای کلی که در برخی موارد مختلف وجود دارد میتواند به سهولتِ بررسیِ موضوع مورد نظر کمک کند. با این اشاره، میتوان گفت که وضعیت ایران پس از انقلاب ۱۳۵۷ از جهت انزوا-طلبی شباهت زیادی به وضعیت ژاپن در دوره شوگانهای توکوگاوا دارد. شعار «نه شرقی، نه غربی» جمهوری اسلامی که ساکوکوی شوگانها را به خاطر میآورد نمود بارز این انزوا-طلبی است. در دوران حکومت پهلوی، علی رغم تمام مشکلاتی که وجود داشت و مجموع آنها در نهایت به انقلاب و سقوط رژیم شاهنشاهی انجامید، ایران کشوری انزوا-طلب نبود؛ و هم رضا شاه و هم محمدرضا شاه به ارتباط با خارج علاقه داشتند و جامعه را هم به این امر تشویق میکردند – این که کیفیت این ارتباط چه بود بماند، که موضوع این مقاله نیست.
اما جمهوری اسلامی از همان ابتدا، با قطع کردن رابطه خود با دنیا – مشخصا در سطح عام و در انظار عمومی، و نه لزوما در پشت پرده – با خیال نسبتا راحت به بر پا کردن نظم نوین خود در ایران پرداخت، که بسی استبدادیتر و خشنتر از نظم نوین شوگانها بود. در طول سی و خوردهای سال، جمهوری اسلامی جامعهای کاستی (caste) به وجود آورده که در آن هرگونه تغییر سیاسی غیرممکن است، مگر به میل ولی فقیه، که البته کمتر روی میدهد. گرچه ایرانِ تحت جمهوری اسلامی را از نظر اجتماعی نمیتوان با ژاپن عهد توکوگاوا مقایسه کرد، چرا که طبقات در ایران لزوما ثابت نیستند و پدیده جابجایی طبقاتی در ایران کاملا باب است و بلکه از بسیاری جاهای دیگر دنیا هم شایعتر باشد؛ اما جامعه از مناظر بسیارِ دیگری به شدت بسته است و راه تغییر ندارد. مهمتریناش انحصار سیاسی ولایت فقیه و ابوابجمعی اوست که تا به امروز محکم بر جای خود مستقر بوده و راه را بر هرگونه تغییری را بسته است.
در راستای همان سیاست انزوا-طلبی، جمهوری اسلامی تا آنجایی که توانسته و تحت عناوینی همچون «مقابله با تهاجم فرهنگی»، جامعه ایران را از مشارکت در تحولات فرهنگی دنیای خارج بازداشته؛ و فضای فرهنگی داخل را نیز با ارزشهای مورد نظر خود انباشته است. اگر نبود وسایل ارتباط جمعی مدرن مثل اینترنت و ماهواره، جامعه ایرانی همین اندازه آگاهیِ امروز را هم که دارد نداشت. شخصا بیست، سی سال پیش را به خاطر میآورم که وسایل ارتباط جمعی هم اندک بود و هم هرچه بود در اختیار حکومت بود، و چه تفاوت عظیمی داشت اوضاع فرهنگی/اجتماعیِ آن روزها با امروز. همین آبباریکه را هم رژیم چشم ندارد ببیند، و دائم برای محدود کردن و بستناش توطئه میکند.
در نتیجهِ این انزوا-طلبیِ سیساله، حالا که یک دریاردار پریِ دیگری با کشتی توپدار وارد شده و ولی فقیه را تهدید میکند، رژیم ولایی، با آن همه بگیر و ببندی که در داخل به راه انداخته بود، در حال وا دادن است؛ و این وا دادن به در هم ریختن نظم داخلیاش که توانسته بود با منزوی کردن خود از دنیا حفظش کند انجامیده. همانند آنچه بر شوگانها رفت، این هم بهای دور ماندن از تغییر و تحولات دنیا به مدتی طولانی و چسبیدن به اقتصاد کُپُنی و «مقاومتی» به جای بازی کردنِ شسته و رفته در میدان اقتصاد جهانی است. اگر در آن روزگار، دو قرن دوری از بقیه دنیا ژاپنیها را آنقدر عقب انداخت، در روزگار نو، سی سال دوری از دنیا ایران را بسیار عقبتر انداخته. در این حال، تا زمانی که سیستم بسته است و سرِ پاست، بهایی که کشور پرداخت میکند چندان به چشم نمیآید؛ اما هنگامی که سیستم وا داد – و در نهایت ناگزیر است که وا بدهد – مقیاس فاجعه خیلی بیشتر مشخص میشود. امروز میبینیم که جمهوری اسلامی مجبور شده برای اروپاییها و آمریکاییها که سی سال پیش بیرونشان کرده بود و در تمام این مدت بهشان بد و بیراه گفته بود فرش قرمز پهن کند و به آنها پیشنهادهای «سکسی» بدهد.
اما، صرف نظر از ضررهای خوار و خفیف شدن جمهوری اسلامی که به هر ترتیب تا حدودی برای ایران هم ضرر است، وا دادن رژیم، خود به نوعی گشایش است، چرا که بالاخره راه تغییر را باز میکند. اکنون، ادعای من این نیست که وا دادن رژیم لزوما به واژگونیاش میانجامد، اما معتقدم که تحولات اخیر موقعیت و امکان واژگونی آن را فراهم میکند؛ که در این شرایط اگر نیروهای مختلفِ در میدان چیدمان مناسبی پیدا کنند و در جهت مشخصی حرکت کنند، این امر میتواند به واژگونی رژیم بیانجامد، چنانکه در ژاپن انجامید. اینجاست که نیروهای آزادیخواه باید به طور فعال وارد عمل شوند، چون در غیر آن صورت به رژیم فرصت احیای مجدد میدهند و یا باعث میشوند که نیروهای دیگر تغییرات را به سمتی ببرند که لزوما با منافع ملی ایرانیان سازگاری ندارد.
گذشته از تمام این حرفها، این مسائل و اتفاقات برای ما یک درس بزرگ دارد، و آن این است که استقلال بدون آزادی نمیشود. پس از انقلاب ۵۷ بسیاری خوشحال بودند از اینکه استقلال و آزادیشان را به دست آوردهاند، و کمی بعد که آزادیهای داشتهشان از آنها گرفته شد، و آنچه درباره آزادیهای جدید به آنها وعده داده شده بود هم به فراموشی سپرده شد، دل به این خوش کردند که لااقل استقلال دارند. در طول سی و خوردهای سال اخیر دیدیم که رفتار استبدادی جمهوری اسلامی در داخل چگونه استقلال ایران هم از شرق و هم از غرب را به کمترین میزان ممکن رساند، به طوری که الان نیمی از مملکت در رهن شرق است و نیم دیگرش در گروی غرب. هنگامی که حکومت دموکراتیک نباشد و مشروعیتاش را از مردمش نگیرد، و به جای اینکه به مطالبات برحق مردم خویش تن بدهد، حاضر باشد برای ماندن در قدرت به مطالبات قدرتهای خارجی گردن بگذارد، نتیجه همین میشود که نه آزادی میماند و نه استقلال. این دو، دو یار جداناشدنیاند.
در پایان، حال که در این مقاله از طالبوف و آدمیت گفتم، لازم میدانم که نکتهای را روشن کنم. تکیه طالبوف و آدمیت بر عصر میجی عموما از جهت مدرنیته و قانونگزاری و اصلاحاتِ از بالا به پایین است. با این وجود، هیچکدام آنها از منظر دموکراسی روی عصر میجی کار نکردهاند. چنانکه دیدیم، رژیم شوگانها در سال ۱۸۶۸ در ژاپن سرنگون شد، و انقلابیون/مصلحان امپراطور را که تا آن زمان کارهای نبود به عنوان قدرت مطلق در کشور معرفی کردند که به طور گسترده اجازه دخالت در امور حکومتی را هم داشت. در طول چندین دهه، مقام امپراطور در ژاپن چنان اهمیتی یافت که وی را به عنوان خدا پرستش میکردند – قبلا هم امپراطور خدا بود، اما امپراطورپرستی خیلی ضعیف و غیرمعمول بود – و در نتیجه فرقهای حول شخصیت کاریزماتیک امپراطور شکل گرفت (cult of the emperor). این عشق و وفاداری به امپراطور و درآویختن به ناسیونالیسم افراطیای که حول شخص او شکل گرفته بود، در دورانی که به جنگ جهانی دوم منتهی شد ژاپن را ابتدا به جنایات بسیار و سپس به سوی نابودی سوق داد.
از این منظر است که میبینیم میجیِ ژاپنی صد و هشتاد درجه با مشروطه ایرانی تفاوت دارد. در جایی که میجی، علیرغم تمام حرکات مثبتاش برای مدرنیزه کردن و قانونمند کردن ژاپن، به سوی مطلقه کردن سلطنت و خدا کردن امپراطور رفت، مشروطه در ایران شاه را پس از هزاران سال از آسمان به زمین کشید و سلطنت را مشروط به اراده ملت کرد و سلطان را تحت نظارت خانه ملت قرار داد، که گامی بس عظیم در راه مردمسالاری بود. لذا اینکه طالبوف میگوید «از امپراطور ژاپن پرسیدند: چرا حقوق خود را «مشروط» ساختی؟ گفت: نیاکانم «آزادی مردم را به وام گرفته بودند، چون وارث حقشناس هستم قرض موروثی را ادا نمودم»، تا حدود زیادی گمراهکننده است. این فکر آزادی بود که در انقلاب مشروطه بر همه چیز برتری داشت، و آنچه در آن جنبش رفت خود گواهی بر صحت این مدعاست. بدین ترتیب، انقلاب مشروطه در زمان خود پیشروترین جنبش دموکراسیخواهانه در آسیا بود. اینکه امروز پس از بیش از یکصد سال که از آن جنبش میگذرد ما ایرانیها هنوز اندر خم یک کوچهایم خود بهترین دلیل برای این است که باید آن جنبش بزرگ را مکررا و عمیقا مطالعه کنیم.