رضا پرچیزاده
از پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تا انقلاب بهمن ۱۳۵۷، یعنی در اوج کشاکش «جنگ سرد»، هنگامه پرحرارتی در میان دستههای سیاسی مختلف ایران به راه افتاده بود که در آن هر جناحی حریفانش را با اتهام «دستنشانده» و «عامل اجنبی» و «مزدور خارجی» بودن مینواخت.
برای مثال، ملیها، چپها، و اسلامگرایان شاه را دستنشانده غرب مینامیدند؛ شاه هم به نوبه خود چپها را عامل شوروی و اسلامگرایان را عامل انگلیس مینامید («ارتجاع سرخ و سیاه» را به خاطر آورید)، و به ملیها به دیده تردید می نگریست و بعضا آنها را در رقابت با خود بر سر رابطه با آمریکا میدیدید؛ بر اساس شواهد، از قضا ملیها و چپها با شاه موافق بودند که اسلامگرایان عامل انگلیساند؛ چپها و اسلامگرایان با شاه موافق بودند که ملیها غیرقابل اعتماد و نزدیک به آمریکا هستند؛ و ملیها و اسلامگرایان هم با شاه موافق بودند که چپها عامل شورویاند؛ و هیچکدام در اثبات اینکه دست حریفانشان به «خارج» بند است از هیچ تلاشی فروگذار نمیکردند، و در این راه از تبلیغ منفیِ بعضا در حد تخریب بر ضد یکدیگر نیز بازنمیایستادند. در این وضعیت، چنین به نظر میرسید که هر اتفاقی در ایران میافتد، دست پنهانِ شومی از «خارج» آن را هدایت میکند.
نمونه مشهور این پدیده، نقشِ مطلقِ «آیتالله بیبیسی» در تصور ایرانیان در تحولات هفتادساله اخیرِ ایران همچون سقوط رضاشاه، سقوط مصدق، سقوط محمدرضاشاه، و برکشیده شدن خمینی بوده است؛ گویی در این تحولات، انفعال یا عدم انفعال نیروهای داخلی و سمت و سوی آنها هیچ نقشی نداشته است. این پدیده که بعضا با توهمات «تئوری توطئه» همراه بوده و هست را این روزها مردم کوچه و بازار، با اشاره به کتاب معروف ایرج پزشکزاد، معمولا به کنایه و مضحکه «داییجانناپلئونیسم» مینامند، که شاید چندان بیراه هم نباشد. امروز اما پس از گذشت بیش از نیم قرن، مدارک و شواهد فراوانی در دست است که نشان میدهد جناحهای سیاسی در ایران به درجات متفاوت و با کیفیات مختلف با «خارج» مراوده داشته اند؛ گرچه شاید عمده ادعاهای «مزدوری» و «دستنشاندگی» در حد همان «اتهام» باقی بماند.
با این وجود، نکتهای بنیادی که از این بلبشوی «مزدورستیزی» در جامعه ایران در آن نیم قرن به دست میآید، غلبه «بیگانههراسی» (xenophobia) در حوزه سیاسی/فرهنگی ایران است؛ امری که به «برونپردازیِ» عمده در گفتمان سیاسی/فرهنگی ایران معاصر انجامیده است؛ بدین معنی که تحت تاثیر آن حساسیت بیگانههراسانه، ذهنیتِ معاصر ایرانی در حوزه فرهنگ به طور عام و در حوزه سیاست به طور خاص اینطور شکل گرفته و تربیت و بلکه «شرطی» (conditioned) شده که دلیل مشکلات خود را عمدتا به نقش «عوامل خارجی» و «روابط خارجی» فرو بکاهد؛ که در نتیجه باعث شده از پرداختن به عوامل و دلایل بنیادیِ داخلیِ مشکلات بازماند، و هرآنچه نقص و مشکل در «داخل» دارد را هم به «خارج» فرافکنی کند.
جمهوری اسلامی با بیگانههراسیِ سیوخوردهای سالهاش – از «نه شرقی، نه غربی» بگیرید تا «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر اسرائیل» و «مرگ بر شوروی» و… – در تقویت این بیگانههراسی و برونپردازیِ محمول بر آن نقشی محوری ایفا کرده است؛ واکنشها و راهبردهای برخی دول خارجی و رفتارهای بعضا ناشایست آنها در قبال ایران و ایرانیان نیز به شدت یافتن این مساله در نزد ایرانیان دامن زده است. از قضا، در این بیگانههراسی، جمهوری اسلامی و عمده «آپوزیسیون»اش، که هر دو عموما سر در آبشخور همان گفتمان دوران جنگ سرد دارند، به گونه ای کنایهآمیز، عمدتا – اگر نه مطلقا – در یک راستا قرار میگیرند؛ لذا امروز گفتمان ما ایرانیان – از هر رسته و مسلکی – در حوزه سیاست و فرهنگ، در امتداد همان گفتمان بیگانههراسانه عصر جنگ سرد، هنوز هم به میزان معتنابهی «برونپرداز» است. با نظر به این مقدمه، در مقاله پیش رو قصد دارم به تاریخچه، مختصات، و طبعات آسیبشناسانه گفتمان برونپرداز در حوزه سیاست و فرهنگ ایران معاصر بپردازم؛ و بر لزومِ حیاتیِ برگرداندن نوک نیزه نقد از «خارج» به «داخل» تاکید کنم.از پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تا انقلاب بهمن ۱۳۵۷، یعنی در اوج کشاکش «جنگ سرد»، هنگامه پرحرارتی در میان دستههای سیاسی مختلف ایران به راه افتاده بود که در آن هر جناحی حریفانش را با اتهام «دستنشانده» و «عامل اجنبی» و «مزدور خارجی» بودن مینواخت. برای مثال، ملیها، چپها، و اسلامگرایان شاه را دستنشانده غرب مینامیدند؛ شاه هم به نوبه خود چپها را عامل شوروی و اسلامگرایان را عامل انگلیس مینامید («ارتجاع سرخ و سیاه» را به خاطر آورید)، و به ملیها به دیده تردید می نگریست و بعضا آنها را در رقابت با خود بر سر رابطه با آمریکا میدیدید؛ بر اساس شواهد، از قضا ملیها و چپها با شاه موافق بودند که اسلامگرایان عامل انگلیساند؛ چپها و اسلامگرایان با شاه موافق بودند که ملیها غیرقابل اعتماد و نزدیک به آمریکا هستند؛ و ملیها و اسلامگرایان هم با شاه موافق بودند که چپها عامل شورویاند؛ و هیچکدام در اثبات اینکه دست حریفانشان به «خارج» بند است از هیچ تلاشی فروگذار نمیکردند، و در این راه از تبلیغ منفیِ بعضا در حد تخریب بر ضد یکدیگر نیز بازنمیایستادند. در این وضعیت، چنین به نظر میرسید که هر اتفاقی در ایران میافتد، دست پنهانِ شومی از «خارج» آن را هدایت میکند.
نمونه مشهور این پدیده، نقشِ مطلقِ «آیتالله بیبیسی» در تصور ایرانیان در تحولات هفتادساله اخیرِ ایران همچون سقوط رضاشاه، سقوط مصدق، سقوط محمدرضاشاه، و برکشیده شدن خمینی بوده است؛ گویی در این تحولات، انفعال یا عدم انفعال نیروهای داخلی و سمت و سوی آنها هیچ نقشی نداشته است. این پدیده که بعضا با توهمات «تئوری توطئه» همراه بوده و هست را این روزها مردم کوچه و بازار، با اشاره به کتاب معروف ایرج پزشکزاد، معمولا به کنایه و مضحکه «داییجانناپلئونیسم» مینامند، که شاید چندان بیراه هم نباشد. امروز اما پس از گذشت بیش از نیم قرن، مدارک و شواهد فراوانی در دست است که نشان میدهد جناحهای سیاسی در ایران به درجات متفاوت و با کیفیات مختلف با «خارج» مراوده داشته اند؛ گرچه شاید عمده ادعاهای «مزدوری» و «دستنشاندگی» در حد همان «اتهام» باقی بماند.
با این وجود، نکتهای بنیادی که از این بلبشوی «مزدورستیزی» در جامعه ایران در آن نیم قرن به دست میآید، غلبه «بیگانههراسی» (xenophobia) در حوزه سیاسی/فرهنگی ایران است؛ امری که به «برونپردازیِ» عمده در گفتمان سیاسی/فرهنگی ایران معاصر انجامیده است؛ بدین معنی که تحت تاثیر آن حساسیت بیگانههراسانه، ذهنیتِ معاصر ایرانی در حوزه فرهنگ به طور عام و در حوزه سیاست به طور خاص اینطور شکل گرفته و تربیت و بلکه «شرطی» (conditioned) شده که دلیل مشکلات خود را عمدتا به نقش «عوامل خارجی» و «روابط خارجی» فرو بکاهد؛ که در نتیجه باعث شده از پرداختن به عوامل و دلایل بنیادیِ داخلیِ مشکلات بازماند، و هرآنچه نقص و مشکل در «داخل» دارد را هم به «خارج» فرافکنی کند.
جمهوری اسلامی با بیگانههراسیِ سیوخوردهای سالهاش – از «نه شرقی، نه غربی» بگیرید تا «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر اسرائیل» و «مرگ بر شوروی» و… – در تقویت این بیگانههراسی و برونپردازیِ محمول بر آن نقشی محوری ایفا کرده است؛ واکنشها و راهبردهای برخی دول خارجی و رفتارهای بعضا ناشایست آنها در قبال ایران و ایرانیان نیز به شدت یافتن این مساله در نزد ایرانیان دامن زده است. از قضا، در این بیگانههراسی، جمهوری اسلامی و عمده «آپوزیسیون»اش، که هر دو عموما سر در آبشخور همان گفتمان دوران جنگ سرد دارند، به گونه ای کنایهآمیز، عمدتا – اگر نه مطلقا – در یک راستا قرار میگیرند؛ لذا امروز گفتمان ما ایرانیان – از هر رسته و مسلکی – در حوزه سیاست و فرهنگ، در امتداد همان گفتمان بیگانههراسانه عصر جنگ سرد، هنوز هم به میزان معتنابهی «برونپرداز» است. با نظر به این مقدمه، در مقاله پیش رو قصد دارم به تاریخچه، مختصات، و طبعات آسیبشناسانه گفتمان برونپرداز در حوزه سیاست و فرهنگ ایران معاصر بپردازم؛ و بر لزومِ حیاتیِ برگرداندن نوک نیزه نقد از «خارج» به «داخل» تاکید کنم.
مطابق شواهد، ریشههای این برونپردازی در دوران معاصر، به سالها قبل از انقلاب مشروطه بازمیگردد؛ که در آن «منورالفکران»ی همچون آخوندزاده، طالبوف، و میرزاآقاخان کرمانی، در نفی عناصر فرهنگی/مذهبی/سیاسیِ «عربی/اسلامیِ» سرزمین، که این منورالفکران آن را مایه بدبختی و اِدبار ایران در روزگار خویش میدانستند، به بیگانهستیزی و به خصوص «عربستیزی» روی آوردند. این منورالفکران، با حمله به اعراب به خاطر عقبماندگی ایران و اوضاع نابه سامان آن در دوره قجری، به درجات مختلف به سرزنش عناصر عربی/اسلامیِ فرهنگ و زبان در ایران پرداختند و خواستار طرد و حذف آنها شدند. ناسیونالیسمِ رومانتیکِ خاکوخونی و بعضا نژادپرستانهای که بعدها در دوره پهلوی به گفتمان سیاسی/فرهنگی خاص حکومت تبدیل شد و این روزها هم در میان برخی اقشار جامعه ایرانی طرفدارانی یافته، ریشه در همین رویکرد دارد. در این باره پیشتر به تفصیل و با استناد در مقاله «سیری در گفتمانِ ناسیونالیسمِ «آریایی» در ایران» نوشتهام؛ که برای کسب اطلاعات بیشتر و دیدی عمیق تر از این پدیده، خواننده را به مطالعه آن ارجاع میدهم.
این بیگانههراسیِ عرب/اسلام ستیزانه، در دوران مشروطه، شاید به دلیل حضور فعال و عمدتا مثبت روحانیت شیعه همچون طباطبائی، بهبهانی، نائینی، و مراجع ثلاثهِ نجف در وقایع انقلاب مشروطه، به شیوهای بسیار ضعیفتر از قبل توسط منورالفکران آن زمان دنبال شد. این هم ناگفته نماند که در جایی که مواضع منورالفکرانه پیشامشروطه در قبال بیگانهستیزی عمدتا یا مسکوت ماند یا فقط در میان حلقههای خواص رونقی یافت؛ مواضع منورالفکران مشروطه در قبال مسائل مختلف عمدتا علنی بود و در دسترس بخش نسبتا بزرگی از جامعه هم قرار گرفت. در این زمان، در عین سرزنش عوامل خارجی (در راس آنها روس و انگلیس) به توسط منورالفکران مشروطه، تحت تاثیر گفتمان مدرنیتهِ «شهودیِ» (empiricist) «عصر خردی» (Enlightenment) – که الگوی اصلی منورالفکران و حتی بعضا روحانیون مشروطهخواه بود، گفتمان «درونپرداز» نیز بسیار باب بود (مثلا نگاه کنید به مقالات دهخدا، قصاید بهار، غزلهای فرخی یزدی، و تنبیهالامه و تنزیهالمله نائینی)؛ و منورالفکران به نقد سیاست و فرهنگ داخلی توجه عمدهای مبذول میداشتند؛ امری که شاید در تاریخ معاصر و شاید کل تاریخ ایران تا به امروز بینظیر بوده باشد؛ و یکی از دلایل اهمیت منورالفکریِ دوران مشروطه در تاریخ ایران نیز همین است.
این درونپردازی متاسفانه در مرحله بعدیِ ظهور خط مشیهای سیاسی، به دلایل مختلف، از جمله استبداد رضاشاهی، ناکام و بلکه معدوم ماند؛ امری که با سقوط رضاشاه و برآمدن محمدرضاشاه در پی جنگ جهانی دوم – به احتمال زیاد در پی طبعات استعماری همین جنگ – نیز کمابیش به همان روال ادامه یافت. این مرحله، مرحله مشترک گفتمان چپ/ملی – در قالبهای سیاسی حزب توده/جبهه ملی – و انگلیس/آمریکاستیزی یک طرف و انگلیس/شورویستیزیِ (نسبی) طرف دیگر بود. در همین دوره بود که آمریکا هم به تدریج جایی برای خود در میان «بیگانه»های خطرناک در ایران باز کرد؛ خطری که با وقوع کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به اثبات رسید و عملا باعث شد آمریکا تا حدود زیادی جای انگلیس و روسیه را به عنوان «خارجیِ خطرناک» در ناخودآگاه جمعی ایرانیان پر کند.
اما مرحله اساسی بعدی که با توجه به امتداد کمابیش پیوستهاش تا به امروز از اهمیت خاصی برخوردار است، مرحله چپ/اسلامگرایانه/عرفانی بود، که حدودا از اواخر دهه سی و اوایل دهه چهل آغاز شد. در این دوره، در جایی که دستگاه سلطنت، با ناسیونالیسم خاکوخونی و عربستیزی و انگلیسهراسیاش، خود نماینده گونهای تاثیرگذار از بیگانههراسی و برونپردازی در ذهنیت ایرانی بود؛ و در جایی که بخشی از نیروهای ملی هم، با وجود اختلافات سیاسی فراوان با دستگاه سلطنت، در مواردی که ذکر شد از لحاظ ایدئولوژیکی با حکومت همدلی داشتند و بعضا همراهیاش میکردند؛ نسل جدیدی از روشنفکران و فعالان سیاسی با تفکرات التقاطیِ چپ/اسلامگرایانه/عرفانی قدم به عرصه وجود گذاشت که سمت و سو و طول و عرض کانال فکری ایرانیان در حوزه فرهنگ و سیاست را شکل داد و تا به امروز – عمدتا به شیوهای ناخودآگاه – هدایت کرده است.
این دسته که با اتخاذ ملغمهای آشفته و بعضا تناقضآمیز از گفتمانهای اسلامگرایانه سنتی و مدرن، گفتمانهای چپِ استالینیستی/تروتسکیایستی/مائوئیستی، گفتمانهای عرفانی «خاورشناسانه» امثال ارنست رنان و هانری کُربَن، گفتمانهای «جهان سومیِ» امثال فرانتس فانون و امه سزر، و گفتمانهای اگزیستانسیالیستی و پستمدرنیستی متفکران غربیِ سرخورده از غرب همچون ژان پل سارتر و میشل فوکو، در پی رویکردی «ذاتگرایانه»، «استعلایی»، «رومانتیک»، «تاریخگریز»، «ضدمنطقی»، و «پوپولیستی» نظر به «بازگشت به خود» در پی نفی هر عنصر «خارجی» در «فرهنگ ایرانی (اسلامی؟)» داشتند، بنیانگذار گفتمان بیگانههراسانهای قدرتمند، قدرتگرا و بعضا خشونتمحور در ایران شدند که بعدها در جریان انقلاب ۵۷ و پس از آن پتانسیلهای خود را به تمام و کمال به نمایش گذاشت. شاید بتوان گفت که این برهه، عصر ظهور «ایدئولوژی» به معنای اخص کلمه در تاریخ ایران است؛ چرا که جناحهای سیاسی/فرهنگی فعال در این دوره، چارچوبهای اندیشهای/عملیِ «انحصاری» و «دیگرستیزانهِ» نسبتا «خودآگاهانه» و «سازماندهیشده»ای داشتند که آن را از طریق تکنولوژی و وسایل ارتباطی/تبلیغاتی مدرن همچون روزنامه، مجله، کاست، رادیو، سینما و تئاتر در قطع وسیع به مخاطب عام عرضه میکردند.
درباره «روشنفکران» این دوره، رامین کامران چنین میگوید که «داریوش شایگان در کنار سیدحسین نصر، علی شریعتی، احسان نراقی و جلال آلاحمد [من احمد فردید، نهضت آزادی، چپیهای سنتی (به طور نسبی)، بنیصدریون، و بعدتر «خط امامی»ها، «اصلاحطلبان» حکومتی، و «پسااستعماری»ها را هم به اینها اضافه می کنم] جزو روشنفکران سنتگرای ایران به شمار میآید. این اندیشمندان، علیرغم تفاوتهای فراوان، وجه اشتراک مهمی دارند، و آن عبارت بود از خلاصه کردن سنت و هویت ایرانی در اسلام و دفاع از آن در برابر نفوذ تمدن غربی. اما آنچه این گروه را از افراد دیگر نظیر طالقانی یا مطهری که به همین راه رفتهاند متمایز میسازد، آشناییشان با تمدن غربی است و مهمتر از آن، این امر که اسباب نقد فرهنگ غربی را هم از خود آن گرفتهاند تا بتوانند مثل واردکنندگان لوازم برقی و مکانیکی، انتقاد وارداتی و مونتاژ ایرانیشان را به بازار فکری بفرستند.» گفتمانی که این افراد و سازمانها در آن برهه ساختند، تا به امروز به اشکال و انحاء مختلف در حوزه سیاسی/فرهنگی ایران امتداد یافته است.
بدینترتیب، زمینههای بیگانههراسی و در نتیجه برونپردازی در گفتمان سیاسی/فرهنگی، در گذر حدود یکصد سال در تاریخ معاصر ایران شکل گرفت. اما مختصات اصلی این گفتمان برونپرداز چیست؟ شاید مهمتر از همه، این گفتمان بر گونهای از رویکرد به سیاست/فرهنگ استوار است که «پیشداوری معرفتشناختی» (epistemological bias) خصمانهای به سمت «خارج» دارد. مطابق این رویکرد، اگر نه همیشه، که صدی نود این «دیگران» هستند که نادرست و ناپاکاند، ما را «آلوده» میکنند، و برای ما دردسر درست میکنند؛ و «ما» خودمان در مجموع خوب و پاک درستکار هستیم، و اگر به حال خود گذاشته شویم تا به «اصل» و «ریشه»مان بازگردیم، کارمان بهسامان است. روانشناسیای که چنین رویکرد پرونپردازانهای به بارمیآورد، روانشناسیِ همیشه «طلبکارانه» و در عین حال «عزادارانه» است: جامعهای که دچار این عارضه روانی است، همیشه نالان است از اینکه «دیگران» به «ما» ظلم کردهاند، ما را گمراه کردهاند، و حق ما را خوردهاند. این جامعه، حتی بیعملی و بدعملی خود را هم به پای دیگران مینویسد. نتیجه این میشود که گفتمان برونپرداز عموما «پارانوید» است. این پارانویا در ایران در درجه اول حاصل سرخوردگی سیاسی/اجتماعی در سطح ملی و بینالمللی در طی یکی دو قرن اخیر و سپس از رسوبات رومانتیسیسم ضدامپریالیستی جهان سومی است که امروز به شیوهای عموما ناخودآگاه در ذهن ایرانیان نهادینه شده؛ و عمدتا خود را در قالب ادعاهای «اصالتگرایانه» با دستاویز قرار دادن «دستاوردهای تاریخی ایران» یا ادعاهایی شبیه به آن بروز میدهد.
این رویکرد اصالتگرایانه، که خود محصول گفتمان «بازگشت به ریشه» است – یعنی همان گفتمانی که امتدادش را در ایرانِ دوران جمهوری اسلامی میبینیم – که تقریبا همه جناحهای سیاسی/فرهنگی ایران در دوران جنگ سرد سنگش را به سینه میزدند و بعضا به هوایش حتی جنایت میکردند و آدم میکشتند، رویکردی «ذاتگرا» (essentialist) است که یقین دارد مدلی کامل و لازمان و لامکان و بدین ترتیب «فراتاریخی» از «اصل» و «ریشه» مورد نظرش در دست دارد، و قصد دارد آن را بر جامعه غالب کند. این ریشه برای هر جناحی البته تعریف خاص خودش را دارد: برای ناسیونالیست، اعم از سلطنتطلب و جمهوریخواه، «امپراطوری هخامنشی» علیالخصوص دوران «کوروش کبیر» است؛ برای چپ، «مارکسیسم/کمونیسم اصیل»، و برای اسلامگرا «اسلام ناب محمدی». با این وجود، درآویختن به این «ریشه»ها در حقیقت یک «فتیش ایدئولوژیک» در جامعه ایرانی معاصر است که هیچ پایه و اساس فکری/استنادی مستحکمی ندارد؛ چرا که تمام این «ریشه»ها در اصل «برساخته»های آرمانشهریِ اسطورهای/غیرتاریخی/نیمهتاریخیای هستند که عموما نسبتی با حقیقت مستند ندارند. به عبارتی، پیشفرضهای کلیشان برایشان کاملا مشخص است، و میخواهند تمام دنیا را در آن پیشفرضهای تنگ بریزند؛ و بدینترتیب عمدتا نفیِ «استقراء» و «استشهاد» میکنند.
به همین دلیل است که رویکرد این «ریشهگرایان» به دنیا، رویکردی عمدتا از منظر «ذهنیت به عینیت» و در نتیجه «از نظریه مطلق به عمل» است، و نه بالعکس؛ که باعث میشود در برخورد با متغیرهای دنیا – دنیای مدرنی که در اثر وجود شیوههای ارتباطی سریع و منابع اطلاعاتی نوین با سرعت برق در حال حرکت و دگردیسی است – مدام لنگ بزنند و کلاهشان پس معرکه باشد. لذا از این گفتمان، به قول اهالی مشروطه، «پروگرس» درنمیآید؛ چرا که در جایی که پروگرس و پیشرفت بر سازماندهی و ساختارمندی اندیشه و رفتار بر اساس استقراء و «پرسیدن» و حرکت از «ندانستن» یا حداقل «همه چیز ندانستن» به سوی «دانستن نسبی» استوار است، یعنی امری که راه را بر اندیشهها و صداهای متفاوت نمیبندد تا بتواند آنها را امتحان کند و به سخته منطق و تجربه بسنجد؛ این گفتمان مدام به نفی استقراء و «اصالت تجربه» و در مقابل به تلاش «ناموسی» برای اثبات و استقرار مواضع ذهنی «تامگرایانه» و «تمامیتخواهانه» خود مشغول است؛ که باعث می شود گفتمانی «روادار» نباشد. این را هم معترضه بگویم که البته این مناقشه میان ریشهگرایان بر سر صحت و اصالت ریشه مورد نظر خودشان در «روزگار معاصر» و تحمیل خوانش خود بر کلیت جامعه است که پای درازنای «تاریخ» را برای تایید مواضعشان به بحث باز میکند؛ و بدین ترتیب یکدفعه می بینیم که چندین نسخه از «تاریخ ایران» به وجود میآید که هیچ شباهتی به هم – و از قضا به حقیقت مستند – ندارند. و این البته موضوع بحث من در این مقاله نیست.
از طبعات این ریشهگرایی و بیگانههراسی و برونپردازی در حیطه سیاسی/فرهنگی، شاید مهمتریناش این باشد که مشکلات و نارساییهای درونی کمتر مجالی برای مطرح و بررسی شدن و در نتیجه درمان شدن پیدا میکنند. وقتی که همه نگاهها به دنبال منشاء مشکلات در «خارج» باشد، منشاء «داخلی» مشکلات یا به چشم نمیآید یا حتی اگر به چشم بیاید وزن چندانی به آن داده نمیشود. به همین دلیل است که در دوران تمام حکومتهای معاصر، احاله دادن مشکلات ایران به «اجانب» و «امپریالیستها» معمولترین و سادهترین راه منحرف کردن اذهان عمومی از مشکلات داخلی بوده است. از قضا با تکیه بر همین رویکرد است که در طی سیوچهار سال گذشته، جمهوری اسلامی در بسیج مردم بر ضد «بیگانگان» عموما موفق عمل کرده؛ و با انداختن تقصیر بدبختیهای ایرانیان بر گردن «امپریالیسم»، ایرادها و نارساییهای چشمگیر خود را نسبتا به راحتی پوشانده است.
بزرگترین نمونهاش شاید جنگ عراق با ایران بود، که در درجه اول به هوای تحریکات نابخردانه جمهوری اسلامی بدون در نظر گرفتن واقعیتهای قدرت در منطقه و در جهان آغاز شد و ادامه یافت، و سپس، با ورود مستقیم قدرتهای جهانی به بازی، شد آنچه شد و جمهوری اسلامی هم برای تثبیت خود از آن بهره فراوان برد. نمونه مبرهن این روزهایش همین مساله اخیر تحریمها بر ضد ایران به هوای پروژه اتمی جمهوری اسلامی است؛ که در حالی که از آن پشیزی منفعت نصیب ملت نمیشود، و تنها در جهت استحکام پایههای رژیم و بلندپروازیهای توسعهطلبانهاش عمل میکند، و «توافق» جمهوری اسلامی با غرب بر سر آن هم توفیر چندانی به حال مردم نمیکند؛ اما جمهوری اسلامی موفق شده بسیاری را اینطور متقاعد کند که پروژهای «ملی» است و به سود «مردم» است، و «امپریالیسم» هم با مخالفت با آن دارد چوب لای چرخ «منافع ملی» ایران میگذارد و ایرانیان را هم بابتش عذاب میدهد؛ پس هرچه فریاد هست باید بر سر غرب زد!
محمول بر همین بیگانههراسی و برونپردازی، زدن انگ «وابستگی به بیگانه» در گفتمان سیاسی/فرهنگی معاصر ایران به ساده ترین و موثرترین وسیله برای تخریب مخالفان و حریفان تبدیل شده است. جمهوری اسلامی، صرف نظر از صحت و سقم ادعاهایش در موارد مختلف، همیشه به نحو احسن از این تکنیک برای کوبیدن مخالفانش استفاده کرده است؛ امری که طبیعتا موجد حساسیتانگیزی هم برای فعالان سیاسی و هم مردم شده است. همین امر باعث شده بسیاری از فعالان سیاسی ایرانی در خارج از کشور، از ترس انگ خوردن، پیلهای سخت به دور خود طنیده خود را از تمام دنیا ایزوله کنند و اسمش را هم «استقلال» بگذارند؛ انگار که مراوده داشتن با اهالی دنیا باعث «آلوده شدن»شان میشود. راست هم همین است که این پدیده در عرصه سیاسی/فرهنگی ایران معاصر بیشتر حالت «مناسک» پیدا کرده است: چیزی است در مایههای پرهیز از نجس شدن مسلمان در اثر لمس کافر. بدین ترتیب، بر فرض مثال، اگر کسی علنا با رژیم جمهوری اسلامی همکاری کند و آن را در امتداد حیات سرکوبگرانهاش یاری رساند، آنقدری پرخاش نمیبیند و بد و بیراه نمیشنود که اگر در کنفرانسی شرکت کند که در آن چهار تا سناتور آمریکایی حضور دارند یا اگر مصاحبهای با یک شبکه تلویزیونی اسرائیلی بکند. و اینها همه البته سوای این حقیقت تناقضآمیز است که جمهوری اسلامی خود هر وقت که میلاش بکشد و به نفع خودش باشد، با آمریکا که هیچ، با اسرائیل نیز همکاری میکند، و کسی هم صدایش درنمیآید.
در همین راستا، در جایی که کمتر کسی به «امپریالیسم» و نقض گسترده و مداوم حقوق بشر به دست جمهوری اسلامی و سپاه قدساش در طی جنگ داخلی دوساله سوریه – که تا به امروز چندصدهزار کشته و زخمی و میلیونها آواره بر جای گذاشته – اعتراض میکند، «قصد» حمله ائتلافی غربی به رژیم اسد برای پایان دادن به این جنگ خونین – و البته طبیعتا توسعه حوزه نفوذ غرب در خاورمیانه – به شدت مورد اعتراض برخی از فعالان سیاسی و مردم ایران قرار میگیرد؛ و به عوضش حمله شیمیایی اسد به انقلابیون که چندصد نفر را در جا کشت و بسیاری دیگری را ناکار کرد توسط این عده توجیه و لاپوشانی میشود. این در حالی است که اخیرا ناوی پیلای، کمیسر عالی حقوق بشر سازمان ملل، در بیانیهای، با اعلام اینکه کارشناسان هیات تحقیق سازمان ملل متحد مستندات زیادی از آزار و اذیت در سوریه، از جمله «کشتارهای مشکوک، حملات شیمیایی، شکنجه، تجاوز و فهرستی از دیگر اعمال خوفناک» را ثبت کردهاند، بشار اسد و شماری از مقامات عالیرتبه سوری را به همکاری در جنایات جنگی و جنایت علیه بشریت متهم کرده و خواستار ارجاع پرونده سوریه به دیوان بینالمللی کیفری شده است. نمونه دیگر این رویکرد برونپردازانه، واکنش «جینپوشانه» جامعه به سخنان اخیر نتانیاهو در مصاحبه با بیبیسی بود که گفته بود «جمهوری اسلامی نمیگذارد مردم در ایران جین بپوشند»؛ که اگر کسی خبر نداشت، در اثر آن واکنش امر بر وی مشتبه میشد که ایران گلستان آزادیهای اجتماعی است؛ و در جایی که نتانیاهو – صرف نظر از نیت و جایگاهاش – سخنهای درستی هم بر زبان آورد، تنها همین یک مورد از گفتههایش چنان بزرگنمایی شد به طوری که باقی حرفهایش تحتالشعاع قرار گرفت.
بدینترتیب، میتوان گفت که در اثر غلبه گفتمان برونپردازانه در فرهنگ و سیاست ایران، هم مردم و هم نخبگان عمدتا به «نادرستی»هایی که منشاء خارجی دارند واکنش نشان میدهند؛ و نادرستیهای داخلی را – که بعضا بسیار بدتر و مخربتر از موارد خارجی است – به حالتی ناموسی یا میپوشانند یا از بیخ و بن انکار میکنند؛ و بدین ترتیب جمهوری اسلامی را در ادامه حیات و جنایاتش همدستی میکنند. همه اینها در حالی است که در عمل هیچ توفیری نمیکند که منشاء زشتی، نادرستی، بیعدالتی، نقض حقوق بشر و بسیاری بدیهای دیگر در قبال ما در داخل باشد یا در خارج؛ انگار که اساسیترین مفاهیم انسانی را می توان به صرف اتکا به خطوط نشانگر مرزهای جغرافیایی روی نقشه کاغذی از هم تفکیک کرد؛ و چنین اندیشید که «خودی» – که در محدوده این خطوط قرار میگیرد – اگر جنایتی میکند، به هر حال از خود است و اشکالی ندارد؛ اما «غیرخودی» اگر نُتُق بکشد باید او را با تمام قوا کوبید. بنابراین، چنانکه مشاهده کردیم، گرایش عمده به برونپردازی باعث شده که هیچ وقت به طور جدی به درون نپردازیم.
با این وجود، از نشانههای یک جامعه متمدن – حداقل در روزگار مدرن – پرداختن به درون و محک زدن خوب و بد خود است. بر فرض مثال، بیراه نیست اگر بگوییم که تا به امروز اساسیترین و گستردهترین نقدها به سیاست و فرهنگ آمریکا در خود آمریکا صورت گرفته است؛ و عمیق ترین نقدها بر «امپریالیسم آمریکا» به دست محققان و نویسندگان آمریکایی نوشته شده است. ما ایرانیان اما چقدر در نقد فرهنگ و سیاست خود موفق بودهایم؟ و آیا اصولا در این راه تلاشی جدی کردهایم؟ یا حتی اصلا به این فکر کرده ایم که نقد خود هم لازم است؟ شواهد کمتر چنین چیزی را نشان میدهد. در همین راستا، حتی شاید کنایه آمیز باشد که هرآنچه ابزار «معقول» برای نقد غرب نیز داریم، عموما دستاورد خود غرب و البته از منظر غربی بوده است، و ما چیز چشمگیری به آن نیفزودهایم. آخرین ورژن «نقد غرب» که رویکردهای «پسااستعماری» باشد هم در درجه اول محصول خود غرب و به خصوص حلقههای روشنفکری/دانشگاهی فرانسه، بریتانیا و آمریکاست. در مقابل، ابزار «بومی» ما برای نقد غرب، عموما فقط کینه و نفرت و فحش و شعار مرگ بر این و مرگ بر آن بوده است.
برخی از هموطنان از روی دلخوری و سرخوردگی میگویند که باید مثل ژاپنیها، بر سر ما ایرانیها هم بمب اتم میافتاد تا بلکه به خود آییم. به نظر حقیر اما افتادن بمب اتم بر سرمان هم دردی از ما دوا نمیکند، چرا که تنها خوراک خوبی برای ما مهیا میکند به جهت ادامه «فرهنگ عزاداری» مالوفمان و بدینترتیب امتداد همان گفتمان برونپردازانه. به عبارت دیگر، مشکل از جای دیگر است: فرهنگ است که خراب است؛ و با افتادن بمب بر سرمان درست نمیشود. با نظر به همه این حقایق، بهجاست که تا بیش از این دیر نشده به نقد «درون» بپردازیم. از دست بدیهای «دیگران» زیاد نالیدهایم؛ هنگام آن است که نظری هم به بدیها، زشتیها و کمبودهای بنیادی خودمان بیفکنیم و فرهنگ «گل و بلبلِ» و «از خود متشکر»مان را محکی جدی بزنیم؛ و ببینیم استبداد را، فاشیسم را، نژادپرستی را، زنستیزی را، دگرباشستیزی را، شادیستیزی را، منطقگریزی را، اندیشهگریزی را، و بسیاری زشتیهای دیگر را، نه تنها در روزگار معاصر که در درازنای تاریخ طولانیمان. تنها در آن هنگام است که ارزش «کثرتگرایی» را درک خواهیم کرد تا بتوانیم به سوی «جامعه باز» قدم برداریم؛ و تنها در آن صورت است که نقدمان به «خارج» دارای صداقت درونی و ظرفیت و تواضع علمی خواهد بود؛ و تنها در آن هنگام خواهد بود که توان درک «فرامحلی» و «فراجغرافیایی» و بدینترتیب بیان ادعاهای «جهانی» و «نسخه پیچیدن» برای باقی دنیا را به دست خواهیم آورد. تا آن زمان البته راهی طولانی پیش روی ماست.