بهروز سورن
وسیله زیادی برای جمع کردن نداشتم و چند دقیقه بیشتر طول نکشید. همه را در داخل ساک ریختم و در کنار آن نشستم و به دیوارها و زوایای سلول خیره شدم ( عکس ) انگار که می خواستم همه آنها را به عنوان یکی و تنها یکی از اسناد جنایات رژیم در اوین در خاطره ام حفظ کنم. در پوسته مغزم تراشیده و حک کنم شاید روزی به بازگوئی آنچه بر اعدام شدگان رفت و محروم از بازگوئی آن هستند, موفق شوم. حدود دو ساعت بعد زندانبان مرا چشمبند زد و ساک بدست به راهرو آورد و در آنجا گذاشت. فردی که کفش های اورسی و براق اش را میدیدم به نزدیکی من آمد و گفت:
به اصفهان منتقل می شوی و سپس تجدید محاکمه و اعدام خواهی شد. بازجو بود که میخواست حتی در عدم حضورش در زندان اصفهان شکنجه روحی را بر من روا دارد. موضوع جدیدی نبود و این طیف تبهکار در همه جا ملبس به این رنگ و نیرنگ بودند و عامدا زندانی را در تمامی لحظات زندان و حتی با تدابیری ضد بشری پس از آزادی هم تحت شکنجه روحی نگه میداشتند.
پس از مدت کوتاهی پاسداری آمد و مرا از ساختمان بند ۲۰۹ به محوطه بیرون آن برد و من نیز مسیری را که مدت ها پیش برای ورود به سلول ۵۶ طی کرده بودم بخاطر داشتم پس از ورود به اتاقک نگهبانی که پشت پرده قرار داشت, چشم بند را برداشته و پس از ثبت در دفتر زندان مرا به ماشین جیپی سوار کردند و ماشین به سمت شهر اصفهان حرکت کرد.
در ماشین یک زندانی زن حضور داشت که پس از مدتی متوجه شدم که به زندان عادل آباد شیراز منتقل می شود.
روشنائی زیاد برای من که مدت ها به نور کم داخل سلول عادت کرده بودم دردناک بود و در بازکردن چشمهایم با مشکلاتی روبرو بودم.
زندانی همراه نیز در چنین وضعیتی به مالیدن چشم های خود مشغول بود.
باز هم پس از توقف کوتاهی در زندان مرکز سپاه قم به سوی اصفهان حرکت کردند و من را به دادستانی اصفهان تحویل و پس از گذشت مراحل تحقیق و گزارش همراه از اوین, مرا به زندان دستگرد تحویل دادند. مجدداد به بند ۳ این زندان برده شدم و چند نفر از رفقای آشنا از حزب رنجبران, پیکار, سهند و مجاهد مرا به سفره خودشان دعوت کردند و برایم توضیح دادند که بردن من از بند را مبنی بر اعدام شدنم تلقی کرده بودند.
خانواده ام پس از اطلاع از زنده بودنم بسرعت به اصفهان آمدند. به ما ملاقات داده شد.
سفره ها به نسبت تعداد, کارگر روزانه داشتند. زندگی در زندان و شراکت در سفره ها, دارای مزایائی بود از جمله آن که در کنار سفره نشستن و گپ زدن امری عادی تلقی می شد و حتی قدم زدن های دو نفره با هم سفره ای از نظر زندانبانان کمتر مشکوک تلقی می شد. و همین امر باعث شده بود تا تبادل اخبار و اطلاعات تسهیل شود.
در زندان دستگرد اصفهان بر خلاف زندان اوین, ملاقاتها هفتگی و به مناسبت هایی ملاقات حضوری داده می شد و وضعیت غذائی مناسب تر بود. امکان خرید از فروشگاه زندان وجود داشت. زندانیان برای تهیه میوه و سبزیجات و تامین ویتامین های لازم دچار کمبود جدی نبودند. البته این گفته ها در بندهای عمومی صادق بود و نه بازداشتگاهها و زندان های مخفی. کمبود ویتامین عوارضی دراز مدت داشت و این برای همه زندانیانی که در سلولهای انفرادی و در زندانهای مخفی با محدودیت های بیشتری بسر برده بودند خود را به اشکال مختلف نشان میدادند از جمله:
ضعف قوه بینائی
نشست لثه های دندان به شکلی که گاها ریشه دندان هم دیده میشد
آب شدن ماهیچه های بدن و لاغری مفرط
بیماری های پوستی , کلیوی و ریوی ناشی از پرزهای پتوهای سربازی و عدم استفاده از هواخوری و جریان هوای آزاد ناشی از محدودیت ها
ریزش موهای سر ناشی از کمبود مولفه های بهداشتی واسترس و فشار های روحی مداوم
ضعف اعصاب
زخم معده و اثنی عشر
و …..
اما در مجموع به بند آمدن من مثل حالت ورزشکاری بود که پس از مسابقه و رقابتی طولانی به رختکن میرود و احساس میکند دوره استراحت و آسودگی شروع شده است.
ماه ها سپری شدند و مسئولین زندان بخش بزرگی از زندانیان را که من نیز در میان آنها بودم, به بند چهار منتقل کردند. این بند شامل یک هواخوری بود و حدود ۲۵ مت طول و هفت متر عرض داشت که ساعاتی در طول روز باز بود. نزدیک به ده کیلو وزن کم کرده بودم و رنگ پوستم کاملا سفید و همرنگ گچ دیوار بند یود و با قدم زدن های طولانی زیر تابش آفتاب در هواخوری بند سعی میکردم که کمبود ها را جبران کنم اما درمان بیماری پوستی که نتیجه کمبودهای بهداشتی, هوای تازه و نبود نور آفتاب بود تنها با دارو قابل علاج بود.
قدم زدن های دو نفره و با محمل از پیش تعیین شده, ورزش جمعی, کار دستی مخفیانه و دست بدست چرخاندن کتب ممنوعه و خواندن آنها نیز از برنامه ها و مشغولیت های روزانه بحساب می آمدند.
بارها حملات هوائی میگ های جنگی ارتش عراق که هدفهائی را در نزدیکی زندان دستگرد بمباران می کردند شیشه های بند را شکسته و یا می لرزاندند و زندانیان در برابر این حملات از ابتدائی ترین حقوق و پناهگاه محروم بودند. زورخانه چی های وابسته به رژیم که از برکت ارتجائی شدن تار و پود جامعه توسط حاکمان, بازاری نو یافته بودند و خود را سربازان امام جلادشان خمینی می خواندند به تناوب به زندان می آمدند و هنرهای نمایشی خود را به زندانیان عرضه می کردند که تنها حسن آن برای زندانیان دیدار دوستان و رفقایشان در بندهای دیگر و اطلاع از دستگیری های جدید بود.
در یکی از روزها عده ای از زندانیان عادی و یک بند سیاسی را به ورزشگاه سرپوشیده زندان برای تماشای یک نمایش بردند. زندانیان در ابتدا همه تصور می کنند که نمایشی عادی است. اما بعد متوجه می وند که مراسم قطع دست پسر جوانی است که از گاوصندوق پدرش پول برداشته بود و پدرش که سرمایه داری در صفوف سربازان امام بوده است رضایت نمیدهد و طبق احکام فقهی مجازات این جوان قطع دست است.
ص ۸۲
ادامه دارد ….
برگی از کتاب سیمای شکنجه