۱۹ – امیرانتظام وآنتنها
حاج داوود و دزد ها
به راستی پول معجزه می کند؛ زندانیها در حسرت ده گرم گوشت بودند که در غذا پیدا کنند، آرزو می کردند یک قاشق ماست به آنها برسد. ولی یکدفعه نگهبان دم در صدا می کرد: «حاج آقا کیانی». حاج آقا دم در می رفت با دو سطل ماست برمی گشت… همه چیز برای او می آوردند. این مقاطعه کار دزد و دغل و بهره کش نظام طاغوتی کار و کسبش در زندان هم بد نبود. با زندانبانان ساخته بود.
بخش نوزدهم
چند روزی از ورود من به این بند نگذشته بود ناگهان بچهها خبر آوردند که «امیر انتظام» را به بند آوردند. من جلو آمدم. دیدم او را وارد بند کردهاند. ولی کسی از ترس مأموران زندان پیش نرفت. من جلو رفتم. همدیگر را در آغوش کشیدیم. با اطلاع رئیس بند او را به سلول خود بردم. حدود ساعت ۳ ، ۴ بعدازظهر بود او را وارد بند کردند. دو سه ساعت گذشت تا افراد مختلف به دیدن او آمدند.
«امیر انتظام» مورد بغض شدید دستگاه حاکمه و بیشتر از آنها مسئولان زندان بود. حدود ساعت ۷ بعدازظهر بود که «حاجی داوود رحمانی» رئیس دژخیم زندان وارد بند شد. ما در سلول نشسته بودیم که او آمد جلوی سلول ما درنگی کرد. مرا صدا کرد با هم به ته راهرو رفتیم.
ویژگیهای حکومت جمهوری اسلامی و به قولی بهتر “حکومت الله” جاسوس پروری و فتنه جویی است. درست برخلاف نص قرآن که می گوید:” ولا تجسسوا ” – جاسوسی نکنید – جمهوری اسلامی جاسوسی را یک تکلیف و یک امر شرعی اعلام داشت و بدان “اطلاعات سی و شش میلیونی مردمی” نام نهاده است.
در زندان افراد با کیفیّتهای مختلف این “تکلیف شرعی” را پذیرفته بودند و از این راه به دستگاه تقرب می جستند، خود را حزب الهی جا زده وسایل آزادی خویش را فراهم می کردند. برای بیشتر اینان باور و اندیشه مطرح نبود. آنان می خواستند با گزارشات دستگاه را اغفال کنند. بیشتر گزارشاتی که بعداً اعلام می شد، دروغ و کذب و بی اساس بوده. چه افرادی با این گزارشات معیوب و معلول و مورد شکنجه و آزار قرار گرفتند و پروندههای سنگین برای آنها درست شد.
با ورود «امیر انتظام» جاسوسان و یا به قول زندانیان “آنتنها” به سرعت به کار افتادند. در عرض یکی دو ساعت گزارشات چه از طریق رسمی و علنی و چه غیررسمی و نهانی به رئیس زندان داده شد. از اینرو سر و کله رئیس زندان پیدا شد و دیدند که مرا فرا خواند. او با لحنی تهدیدآمیز و خشونبار به من گفت:
– آقای «قاسمی» من تا حالا کوشیدهام احترام شما در این زندان محفوظ بماند. ولی شما امروز با «امیر انتظام» به توطئه و نقشه کشی علیه جمهوری اسلامی دست زدهاید.
گفتم: حاجی دروغ است. من تا بحال فرصت نکردهام خصوصی دو کلمه با «امیر انتظام» محرمانه صحبت کنم. وانگهی اگر چیزی گفتهام در پیش همه بوده، فرصت صحبتکردن رو در رو نیافتهام. اگر یک نفر آدم با شرف بگوید من محرمانه با او صحبت کردهام، بقیه را من می پذیرم…
او جواب داد:
– در هر حال هوای کار خود را داشته باشید. با هم شاخ به شاخ نشویم.
با دزدهای مسلح ( دبیر کل دزدها )
دو سه ساعت بعد «امیر انتظام» را از بند ۳ بردند. مرا نیز در همان بند ۳ به سلول دزدهای مسلح منتقل کردند. این سلول از دزدان مسلح و خطرناک تشکیل شده بود که در راس آنها «حمید دایناسور» قرار داشت. به راستی او شبیه حیوانات عظیمالجثۀ پیش از تاریخ بود. هیکلی بیش از دو متر با کله ای گنده داشت. قیافه ای متناسب با هیکلش ولی قلبش پاک و مغزش خالی از تزویر و ریا و دورویی و دوز و کلک بود.
برخورد اولیه اش با من خوب نبود. به من گفت: شما دبیر کل حزب هستید؟ منتظر جواب من نشد گفت: منم دبیرکل دزدها هستم. غیراز دزدی کاری بلد نیستم. نه اینکه تمام اینهایی که دارای مال و منال هستند بخشی از این ثروت را از راه نامشروع به دست آوردهاند. من یک صدم از این مال مردم را که دزدیدهاند مال خودم می دانم. در حقیقت ما جرم آنان را در آن دنیا کم کرده و کیفر آن دنیای پولدارها را تخفیف می دهیم.
بلی، دزدها نیز برای خود منطقی برای دزدی داشتند. یکی از این دزدها «داوود خلیلی» بود که در حدود چهل سال سن داشت و از دهه دوم سنش دزدی را شروع کرده بود. می گفت: وقتی «آیت الله گیلانی» مرا محاکمه می کرد، گفتم: مگر شما دشمن طاغوتها و مستکبرین نیستید؟ منم به خون آنها تشنه هستم. فرقش این است که شما فقط حرف می زنید، من با دزدی بزرگترین ضربه را به آنها وارد می کنم. بعد اضافه کرد: من در محاکمه به «آیت الله گیلانی» گفتم:
من روزی وارد خانه یکی از این مستکبرین شدم. در اتاق مخصوص لباس خانم خانه ده پانزده تا پالتو پوست بسیار گرانبها بود. یکی از این پالتوها را برای دخترم آوردم. این مبارزه عملی با طاغوت نیست؟ شما اسم این کار را دزدی می گذارید؟ یا مبارزه با طاغوت؟
«خلیلی» استراتژی دزدی خود را چنین تعریف می کرد:
– من در سال دو سه بار دست به دزدی می زنم که همه این مدت دو ساعت طول نمی کشد. سپس اصول استراتژی خود را چنین شرح داد:
۱- یک بررسی روی محل دزدی، صاحب خانه و وضع و ثروت و موقع رفت و آمد او به وسیله دستیارانم انجام می دهم. پس از این، یک شناسائی کامل.
۲- کلید مورد نظر خانه را می سازم.
۳- یک روز به عنوان آزمایشی با تاکسی تلفنی به محل مورد نظر میروم. در عرض دو سه دقیقه محل را بازدید می کنم.
۴- در مرحله آخر با تاکسی تلفنی جلو خانه ترمز می کنم. در حالیکه ماشین را مرخص نکردهام با دک و پوز بسیار عالی در را باز می کنم. وارد آپارتمان می شوم. یکی دو کیلو جنس – طلا و جواهرات و احیاناً پول – داخل کیف دستی گذاشته و بر می گردم. با این چند میلیون برای دو سه ماه به زندگی مرفه و پر آز و خوش و نوش می گذرانم.
یکی دیگر از این دزدهای بسیار روشنفکر و آزاداندیش و زبان دان و فعال «بهروز کاظمی» معروف به «بهروز رشتی» بود که مدتی باهم هم سلولی بودیم که بعداً در اینباره سخن خواهیم گفت.
بازهم “پول” حلاّل مشکلات!
در سلول ما دو نفر آدم مشکوک نیز بودند که مربوط به جمهوری اسلامی بودند. یکی معاون پیشین دادستان کل انقلاب، «آذری قمی» و دیگری «اسلامی» نام، صاحب “محضری” در رباط کریم. از خارج از بند افرادی که در مدیریت به نوعی کار می کردند به من خبر دادند: مراقب این دو نفر باش، او را “پاس” تو گذاشته اند تا هر کاری در این سلول بکنی، خبر دهند.
چند روزی نگذشت با صحبتها و گفتگوهایی که میان من و دزدها صورت گرفت آنها پذیرای افکار من شدند. خود را همفکر و همراه من نشان دادند. طوری با هم اُخت شدیم که ابداً اجازه نمی دادند من دست به سیاه و سفید بزنم. از اینکه من دست به جیب می بردم ناراحت می شدند و می گفتند: شما میهمان ما هستید. توهین است که مهمان پیش میزبان کاری انجام دهد یا دست به جیب کند.
از زیر هشت [۱] خبر دادند که گزارش شده شما افراد سلول جدید را “ملی گرا” کردهاید. در پی این خبر باز جای مرا تغییر دادند و به سلولی دیگر بردند. اندکی بعد همه افراد این بند به بند ۲ انتقال یافتند. همه ما به بند ۲ رفتیم. این بند بزرگتر از بند ۳ بود. سلولهای آن به دو بخش کوچک و بزرگ تقسیم می شد. سلولهای کوچک همانند سلولهای بند ۳ بودند ولی سلولهای بزرگ دو برابر سلولهای کوچک بودند.
سلول ما در ته بند بود. در این سلول تخت بزرگ قرار داشت. چهار نفر افراد سالمند و از امیران ارتش («سپهبد حبیبی»، «سرتیپ علیزاده»، «سرتیپ خسروپناه» و «سرتیپ حساسیان») در این سلول بودند. بقیه افراد در سنین پایین قرار داشتند. رئیس سلول «فرکوپیان» راننده ساواک بود که مصائب زیادی پس از انقلاب بر سرش گذشته بود. زنش را از خودش جدا کرده، خودش را به اعدام و سپس با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم نمودهاند. آری از این عدالتخانه اسلامی؟! آدم شاخ در می آورد،.چطور «سرلشکر دادستان» پسرخالۀ «شاه» که سالها در پست ساواک در اروپا بوده، یک روز محکوم نمی شود؛ سر و مُر و گنده با همان هیکل و شکم استکباری به زندان می آید و می رود، ولی یک راننده ساواک که عوامل مختلف چون جهل و فقر او را به این سازمان کشانده به چنین سرنوشتی دچار می شود؟ از قدیم گفتهاند: بی پول اگر رستم زال است، هیچ است!!
به راستی پول معجزه می کند؛ زندانیها در حسرت ده گرم گوشت بودند که در غذا پیدا کنند، آرزو می کردند یک قاشق ماست به آنها برسد. ولی یکدفعه نگهبان دم در صدا می کرد: «حاج آقا کیانی». حاج آقا دم در می رفت با دو سطل ماست برمی گشت… همه چیز برای او می آوردند. این مقاطعه کار دزد و دغل و بهره کش نظام طاغوتی کار و کسبش در زندان هم بد نبود. با زندانبانان ساخته بود؛ (نصف لک نصف می) نیمی از تو نیمی از من… پیش از این شرح داده بودم که من بیماری قلبی و فشار خون داشتم که در زندان به جهات مختلف تشدید پیدا کرد. گفتند: سیر فشار خون را پائین می آورد. از این آقا سیر کیلویی نود تومان می خریدم که هشتاد تومان آن سودش بود!
زندانیان در حسرت گوشت بودند. ولی گروهی دزد و غارتگر هر روز با گوشت تازه که برایشان می آوردند، بیفتک، ششلیک، استیک و… درست می کردند و بی اینکه بیاندیشند اینجا زندان است، کوفت می کردند. بعضی از اینان مانند «هوشنگ رام» رفیق «سولیوان» نوکری داشتند که همه چیز را برایشان تهیه و حاضر می کرد. دست به سیاه و سفید نمی زدند. بعد با آن همه غارت و چپاول به ریش ما مستضعیفین و نظام محرومین می خندیدند. همه آنها را نیز گذاشتند از زندان آزاد شوند. نه فکر کنید ما بدمان می آید کسی آزاد شود؛ خواستم این نظامی که گوش فلک را با فریادهای هواخواهی از محرومین کر کرده است را بشناسانم.
رمز گاو صندوق مهم «شاه» در زندان
«مهدویان» مقاطعه کار بزرگ دربار نیز در زندان بود ولی آزاد، همه جا می رفت، همه چیز می خورد. اسمش زندانی بود. در زندان هم به مقاطعه کاری می پرداخت. البته با شراکت «حاج داوود». «حاج داوود» خاطر او را خیلی می خواست. او هم همه جا خاطر حاجی را داشت. حاجی اسبی از اسبان دربار که در فرح آباد بود را برای بچه اش آورده بود. زندانبانان هرروز عصر، پسر حاجی را سوار می کردند و گردش می دادند. اسب مریض شد و مرد. «حاج داوود» و پسرش خیلی ناراحت بودند. ولی ساعتی نکشید «مهدویان» برای رفع ملالت خاطر «حاج داوود» و پسرش، اسبی به مبلغ دو میلیون ریال می خرد و تقدیم پسر حاجی می کند.
البته همزمان یک «مهدویان» دیگر در زندان داشتیم. از بچههای خوب و با ایمان جبهه ملی که حقاً باعث افتخار ملیّون بود.
طولی نکشید یکروز «رام» را بردند و دیگر برنگشت. آزاد شد. می گویند یک میلیون تومان به حاجی داده بود. حاجی دنبال کارش بود. بی آنکه به محکمه برود و محکومیتی بیابد آزاد شد.
بعضی می گویند، علت آزادی وی این بود که «شاه» گاوصندوقی داشت حاوی اسناد مهم. هرچه خواستند درش را باز کنند نتوانستند. «رام» خبر می فرستد: فقط من رمز گشودن این گاو صندوق را دارم. او را به نوع نامناسبی باز نکنید که اسناد بسیار مهم در آن است.
«رام» را بردند، در صندوق را گشود، خود نیز از بند رها شد.
[۱] – “زیر هشت” اطاق و محوطهای در ابتدای این واحد می شود که دستگاه مدیریت زندان قزلحصار در آنجا مستقر است. (این نام از کلمه ” هشتی ” مشتق شده. بخشی از محوطه سلولها و بند مجزا و در عین حال متصل بدان بود و محل نشست و برخواست نگهبانان و مسئول بند و افسر نگهبان بود)
ادامه دارد…