افسانه خاکپور
شبانه
شانه می زنم
برسرسگ حنایی ام
و می نوازمش نازنین سگم
بی زبان
با نگاهش عشق دارد دربیان
بی زبان سگم
سربرزانویم می رود به خواب
وخواب می بیند فردا را
شاید زیباتر
می هراسد او از آسمان قرمبه
ازرگبار گلوله
از بمب خوشه خوشهمی ترسد
ازهرآنچه که دوراز شأن انسانی باشد
بی زبان سگم
خسبد به امید که فردا چالا ک تر
بدود بدود
در قعرجنگل سبز
درمیان بلوط های کهن
درآفتاب یا مه
بی خیال
بجهد بجهد
نازناز، نازنین سگم
سرت سلامت باد
بیست ودوسپتامبر دوهزارودوازده