بابک امیرخسروی
تذکر: آنچه ازنظرمی گذرانید، بخش هائی ازسلسله مقاله هائی است بیست سال پیش، برای انتشار در نشریۀ «راه آزادی» تهیّه شده است. تهیّه وتدوین آنها، بناچاردرزمان کوتاهی که بین انتشارماهانۀ دو شمارۀ نشریّه دراختیارمن بود، آن هم درمیان کارهای گوناگون دیگر؛ صورت گرفته است. لذا برطرف کردنِ کمبود هاوتکمیل وتدقیق بسیاری ازمطالب مندرج درآن ضرورت داشته وهمچنان دارد. سال ها ست که قصد داشته ام، این رساله رابازنویسی وتکمیل وتدقیق کنم، وبه صورت کتاب مستقلی منتشر کنم. متاسفانه هرگزچنین فرصتی به من دست نداد.
اینک بخاطربحث هائی که درپیِ «توافقنامۀ» دوحزب کردستان ایران ودرپیِ آن، «بیانیۀ ما» درنقد وبررسی آن درگرفته است؛ بعضی ازدوستان که درجریان مطالب مندرج دراین رساله بودند؛ انتشار آنها رامفید دیده ازمن خواسته اند، آین مقاله هارا منتشرکنم. درنبود فرصت برای بازبینی وبازنگری این نوشته ها، بناچارمقاله ها را به همان صورت اولیّه، دراختیارعلاقمندان قرارمی دهم. اگرمطالبی به نظرخوانندۀ امروزی، نامانوس بنظرآید؛ بیشترآنها، ناشی ازفضای بیست سال پیش وبحث های آن زمان وفرهنگ حاکم برقاطبۀ رفقای ما بوده است. درسلسله مقاله هائی اینک ازنظرمی گذرانید؛ همۀ بحث های آن رساله را نیاورده ام؛ بااین ملاحظه که ممکن است برایِ خوانندگان خسته کننده باشد؟
امیدوارم خوانندگان محترم با نقد وراهنمائی های خود، مرایاری کنند، تا اگرروزی فرصت برای بازنگری این رساله دست داد، ازمشارکت آنها بهره بگیرم.
بابک امیرخسروی 22/09/2012
رسالۀ « مبحث ملی و بررسی اجمالی آن در ایران» سلسله مقالهها ئی است که از فروردین 1371 تا بهمن ماه همان سال در نشریه «راه آزادی» منتشر شده است. موضوع اصلیِ بحث وتصمیم گیری کنگرۀ سوم حزب دموکراتیک مردم ایران همین مبحث بود. رسالهای که از نظر می گذرانید، حاصل مشارکت من در آن بحثهاست. انگیزه و تلاش من، ریشهیابی معرفتی- نظری اختلافاتی است که بر سر مبحث ملی وجود دارد و تلاش برای عرضه راه حلی مناسب و هماهنگ با تاریخ و فرهنگ و ویژگیهای کشور باستانی ایران. دراین بحث، مقاله های متعددی دیگری نیزازسوی سایراعضاء و مسئولین حزب نوشته شده و بحث پرشوری درگرفته بود.
آن زمان و شاید امروز نیز، دامنه و ژرفای اختلافنظرها دراین زمینه از نکات افتراق و زمینهساز جداییهاست. نگاهی به انبوه نوشتههای طیفهای سیاسی گوناگون و اینک «سایت»های متعدد، گرد هماییها و سمینارها، شاهد آن و نشانگر اهمیت موضوع است.
اختلاف و مناقشه میان جریانهای فکری با پیشینه چپ، به طورعمده بر سر درک درست ازاصل معروف به «حق ملل در تعیین سرنوشت خویش» و «ملت چیست؟» برمی خیزد. و درانطباق این مقولهها با ویژگیها و مختصات تاریخی فرهنگی و بافت مردم شناسی ایران تجلی مییابد. تأکید آن ضرورت دارد که دردهههای چهل و پنجاه خورشیدی وپس ازآن، به دلیل سلطه اندیشههای مارکسیستی – لنینی برفضای سیاسی ایران، که ریشه در دهههای قبلی داشت، سایر نحلههای فکری، از جمله ملیها ومذهبیها نیز مستقیم وغیرمستقیم از تئوریها و روش شناسی (متدولوژی) چپگرایان متأثر بودند.
مبحث ملی در ایران، یا آن گونه که بنادرست متداول است، «مسئله ملی» و اختلاف برسرآن، در بیست سال گذشته ازعوامل بازدارنده درتلاشهای گوناگون برای ائتلافها و همکاریهای سیاسی بوده است. این مشکل هنوز هم وجود دارد، چراکه اساساً مبتنی بر امری معرفتی است و به همین جهت، بررسی و پرداختن به آن ضروری است. زیرا به گمان من، اگر درک درستی از حق تعیین سرنوشت و همچنین چیستی ملت در میان باشد و به چگونگی پیدایش و تکوین ملت ایران نیز آگاه باشیم، هرگزسخن از «چند ملتی» (کثیر المله) بودن ایران بر زبان نمیآوریم، قانونمندیهای قوم و ملت را یکی نمیگیریم و در راهیافت مشکلاتی که اقوام ایرانی با آن ها روبه رو هستند به جای فرمول نابجای: «حق ملل در تعیین سرنوشت خویش»، به سراغ منشور جهانی حقوق بشر میرویم.
زیرا بباور من، قاطبۀ خواست های قومی ـ تباری، نظیرآموزش زبان مادری وبکارگیری آن درامور محلی، وتوجّه به آداب ورسوم وفرهنگ قومی ـ تباری واقلیّت های دینی ـ زبانی وتلاش درراستای شکوفائی آنها؛ درحیطۀ حقوق بشرقراردارند؛ ومنشورجهانی حقوق بشرسازمان ملل ومیثاق های الحاقی آن؛که دولت ایران نیزآنهارا امضا کرده وموظف به رعایت واجرای آنهاست، کاملاً درراستای رعایت وتحققِ همین خواست هاست. موضوع ساختارغیرمتمرکزدولت، ودادنِ اختیاراتِ هرچه گسترده ترِبه مردم ایالات وولایات، برایِ ادارۀ امورمحلی، خواست عمومی همۀ آزادیخواهان ایران، باانگیزۀ شرکت دادن هرچه گسترده ترمردم ادارۀ امورخویش است؛ وهیچ ربطی به مسالۀ ملی ویا اصل«حق ملل درسر نوشت خودش» ندارد.
چه باید کرد؟ عدهای خیراندیش پیشنهاد میکنند برای پیشبرد فعالیتهای ائتلافی، این موضوع مورد اختلاف را کنار بگذاریم و برسرنقاط مشترک پیش برویم. البته این راه برای اجتناب ازمشکل و دور زدن مسئله است ولی به هیچ وجه راه حل مسئله نیست. بخصوص که ما با واقعیت عینی تنوع قومی – فرهنگی – زبانی در جامعه ایران روبرو هستیم که نمیتوان و نباید نسبت به آن بیتوجه ماند.
جامعه کنونی ایران، وارث تاریخی کهن است و موقعیت جغرافیایی و دشتها و درههای سرسبز و بارور فلات ایران در طول هزارهها، اقوام و طوایف پیرامون و دوردست را به سکونت و زندگی بهتر در آن ترغیب کرده است؛ سرزمینی که طوایف آریائی ماد و پارس و پارت پس از کوچیدن از اقامتگاه خود و اسکان در آن، نام سرزمین مشترک قومی خود ایران (ایرانه وء جه) بر آن نهادند و در تاریخ ثبت کردند. کشورباستانی ایران ازسویی مسیر راه بازرگانی ابریشم بوده و ازسوی دیگر، گذرگاه اقوام و قبایل متعدد و جولانگاه تورانیان، یونانیان، رومیان، تازیان، ترکان، مغولان وترکمنان و دیگران.
ایران کنونی ما از اختلاط و امتزاج قومی– نژادی، فرهنگی، زبانی و مذهبی همه این اقوام و نژادها به وجود آمده، شکل گرفته و در طول تاریخ قوام یافته و استوار مانده است. روشن است که اثرات این اختلاطها هنوز در ترکیب و سیمای قومی و تنوع فرهنگی – زبانی ایران رنگ و نشان خود را بر جای گذاشته است که باید در بررسی مبحث ملی در ایران به آن توجه داشت. در گذشته کار ما «آسان» بود: تکرارچند حکم ساده شده لنین وکپی تعریف استالین ازملت و سپس انطباق کلیشه ای آن برایران. غافل ازآنکه ایران نه چون روسیه «زندان خلقها» بوده است ونه مثل برخی کشورها ازنظرقومی با تنوعی کمتر و تا حدّی یکدست. دشواری کارهم در این است که این مسئله راه حلی یگانه و جهان شمول ندارد. هر کشوری در برخورد با مبحث ملی، ویژگیهای خود را دارد و راه حل هم باید متناسب با چنین ویژگیهایی باشد.
لازمه یافتن راه حل، بررسی هرچه جامعتر مسئله، هم ازنظرتئوریک وهم از جهت ارائه طرحی عملی، منطقی و متناسب با شرایط ویژه ایران است. بدون آن، نه قادریم شالوده ائتلاف و اتحاد عمل مؤثرو پایداررا بریزیم و نه می توان فردا، درایران آزاد، صلح و تفاهم ملی پایداری برقرارکرد.
شکست «سوسیالیسم واقعاً موجود» و در یک چشم به هم زدن، فروپاشی سیستم دولتی اتحاد شوروی که تأسیس آن « پیروزی سیاست لنینی در مسأله ملی» (۱) تلقی میشد و سربرآوردن هیولای ناسیونالیسم از ویرانههای آن، جهانیان را به حیرت انداخته است. لنین در تزهای خود به کمیسیون بینالملل سوسیالیستی (آوریل ۱۹۱۶) اصرارمیورزید که باید به تودهها فهماند که فقط انقلاب سوسیالیستی قادر است «مؤکداً و درمقیاس جهانی، حق ملل درتعیین سرنوشت خویش را تأمین کند، یعنی ملل تحت ستم را رهایی بخشد.» (۲)
مشاهده تمایلات شدید استقلال طلبانه درهمه جمهوریها و مناطق خودمختار و تبلور احساسات ضد روسی، برادرکشی و جنگ قومی در بخشهای مختلف سرزمین پهناوربرجای مانده ازاتحاد شوروی، بحق این سؤال را بر میانگیزد که: چرا چنین شد؟ آیا اشکال در همان «سوسیالیسم واقعاً موجود» بود که طی هفتاد سال تبلیغ میشد که مسئله ملی را «به طور کامل، نهایی وبدون انحراف» حل کرده است (۳)یا ریشه آن عمیقتر است و به شیوه و درک لنینی از این مقوله و به چگونگی پیاده کردن اصل «حق ملل در تعیین سرنوشت خویش» درعمل بر میگردد؟ عنایت به مطلب اخیر و بررسی آن، به ویژه از آن رو برای ما اهمیت دارد که زیر بنای فکری طیف چپ ازهرگرایشی، آکنده ازآموزش لنینی درمسئله ملی است وهمان گونه که دربالا متذکرشدم، برخی دیگر ازطیفها وگرایشهای سیاسی نیز متأثراز آنند. لذا اعتقاد من براین است که قبل از پرداختن به مبحث ملی در ایران و بررسی آن و عرضه راه حل، بررسی مقدماتی و انتقادی نظریات و گفتارهای اصلی پایه گذاران مارکسیسم و به ویژه لنینیسم در مسئله ملی و به طور اخص در مقوله «حق ملل در تعیین سرنوشت خویش» برای جویندگان راه حل مسئله در کشور ما لااقل از دو جهت ضرورت دارد:
اولاً: جنبه مثبت آن که آشنایی با نظریهها و تئوریها و به ویژه متدولوژی برخورد آنها با مبحث ملی است که طی یک قرن و نیم راهنمای فکری و عملی بخش چشمگیری از بشریت آزادیخواه و مترقی و جنبشهای میلیونی رهاییبخش در آسیا و آفریقا بوده است.
ثانیاً: از ورای این آشناسازی و در پرتو بررسی انتقادی از نظریات و احکام ارائه شده، ضرورت مرز بندی با جنبه های نادرست گفتارها وتزهای آنها، به ویژه درمقوله پایهای«حق تعیین سرنوشت خویش» مشخص می شود و این کار، چنانچه ملاحظه خواهد شد، نقش سازنده و مفیدی در کوشش و تعمق در تدوین طرحی مناسب با شرایط ایران در مبحث ملی خواهد داشت.
نباید ازنظردور داشت که شناخت این گذشته، حتی درلحظه مرزبندی با بخشهایی ازآن ضرورت دارد، زیرا جزئی از تاریخ ما وارثیه فرهنگی ماست. بدون پرداختن به ریشه، بدون پالایش افکارمان ازرسوبات دگمهایی که در مغزهای ما ودرناخودآگاه ما لانه کردهاند؛ بدون لغززدایی (demystification) ازبرخی ازاحکام واندیشهها و گویندگان آنها، دستیابی به زبان مشترک در این مبحث حیاتی و یافتن راه حلی مناسب با شرایط ایران برای آن بسیار دشوار خواهد بود.
سلسله مقاله هائی که بتدریج ازنظرخوانندگان خواهد گذشت؛ هرکدام به بُعدی، یا بخشی ازیک کلِّ بحث ما، تحت عنوانِ: مبحث ملی و بررسی اجمالی آن درایران است، می پردازد. درپایان، برپایۀ همین سلسله مقاله ها، طرح قطعنامه ای درهمین زمینه، که آن نیزدرهمان ایّام تهیّه شده است؛ ونیزسند دیگری درنقد فدرالیسم درایران ازنظرتان خواهد گذشت.
امیدوارم این نوشته ها، بتواند برای فهم بهترموضوع مورد بحث ومناقشۀ؛ یاری رساند.
مقالۀ اول
نظر اجمالی به
«مارکسیسم و مسئله ملی»
موضوع استقلال ملی خلقهای زیر سلطه و وابسته، به مثابه یکی از خواستهای دموکراتیک، متأثر از احساسات برابریجویی و انساندوستی سوسیالیستهای قرن نوزدهم و پایهگذاران مارکسیسم است که در گفتار و نوشتهها و برنامههای مبارزاتی آنها از همان آغاز وجود داشته است. سخن مارکس جوان در ۱۸۴۷ که: «خلقی که بر خلق دیگر ستم روا می دارد، آزاد نیست» * گویاترین بیان اعتراضی انسانگرایانه به رابطه خلقهای سلطهگر و زیرسلطه بود. این کلام، آغازگر جدال فکری و سیاسی – اجتماعی بزرگی شد که پیامدهای آن هنوز مشاهده می شود. اما در ورای این گفتار زیبا و سخنان پُر معنای بسیار دیگر، متأسفانه موضعگیریهای پایهگذاران مارکسیسم و پیروان آنها در مسئله ملی، بهویژه در نمونه لنین، مبرّا از اشکالات گاه بسیار جدی نبود. محاسبه گریهای تاکتیکی و احکام و گفتار پرخطا نیز متأسفانه نادر نبودهاست.
نگاه اجمالی به خط سیرفکری و درک مارکس و انگلس از مقولهها و مباحثی همچون ملت، ملتگرایی و «حق تعیین سرنوشت خویش» (آن روزها معمولاً اصطلاح righ to dispose of itself به کارگرفته می شد) علاقهمندان را با نگرش و رویکرد پایهگذاران مارکسیسم به این مقولهها که از انقلاب کبیر فرانسه به بعد وارد فرهنگ سیاسی شده بود، آشنا میکند.
آنچه به نظر من بیش ازهرچیز برای مباحثات امروزی ما مفید و آموزنده است، متدولوژی برخورد بنیانگداران مارکسیسم با مسئله و مبحث ملی است. توجه و تعمق در چگونگی شیوه و روش برخورد آنها به موضوع، بهویژه برای کسانی که به مقولههایی همچون «حق تعیین سرنوشت خویش» به گونه دگم و «اصل» خدشهناپذیر مینگرند و آن را امری مطلق میپندارند، از ضرورتهاست.
زندگی و فعالیت سیاسی – اجتماعی مارکس و انگلس، همدوران با حوادث طوفانی و جنبشهای انقلابی نیمههای قرن نوزدهم میلادی و دهههای آخر آن و مصادف با پایان انقلابهای بورژوا -دموکراتیک در اروپا و فرارسیدن عصر جدید بود. در حالی که آسیا و دنیای کهن هنوز در خواب عمیق قرون وسطایی خود فرو رفته بود. از این رو، نباید خیلی شگفت انگیز جلوه کند که پایهگذاران مارکسیسم به روال متفکران و مردان سیاسی عصر خود، جهان را به «دنیای متمدن» که عمدتاً به اروپا نظر داشت و «دنیای غیر متمدن» که به آسیا و آفریقا اطلاق میشد، تقسیم میکردند و مآلاً به نگرش «اروپا چون مرکز جهان» گرایش داشتند. معیار«تمدّن» هم ازدیدگاه آنها، ورود جوامع بشری به مرحله شیوه تولید سرمایهداری بود. در «مانیفست» آمده است: « بورژوازی تمام ملتها را وامیدارد تا اگرنخواهند نابود شوند، شیوه تولید بورژوازی را بپذیرند و بهاصطلاح، تمدّن را در کشورهای خویش رواج دهند و به بیان دیگر، بورژوا شوند»(۴) یا «جامعه بیش ازاندازه صاحب تمدّن است، بیش از اندازه وسائل معاش و بیش از اندازه صنایع و بازرگانی دارد».(۵)**
شایان توجه است که چه در این نقل قول و چه در موارد متعدد دیگر، مارکس و انگلس، اصطلاح ملت را، برخلاف تعریف استالین و اشارههای لنین، صرفاً برای جوامع سرمایه داری به کار نمیگرفتند. در عین اینکه به موضوع پیدایش « دولت –ملت»ها که اساساً ناشی از دوران تکوین و توسعه شیوه سرمایه داری است، کاملاً توجه داشتند و بر ضرورت آن تأکید میکردند.
نگرش پایهگذاران مارکسیسم به واقعیت دنیای کهن آن روز، آنها را وامیداشت مسئله رهائی خلقهای تحت انقیاد در امپراتوریهای مستعمراتی را به آینده موکول کنند و در چشم انداز دور ببینند. پاسخ انگلس به نامه کائوتسکی بهروشنی موضع وی را نشان میدهد. او در توضیح اندیشههای خود درباره آینده مستعمرات، آنها را به دو گروه تقسیم میکند:
« کلنیها، به معنی اخص کلمه، یعنی کشورهایی که قاطبه جمعیتشان اروپایی است، مثل کانادا، دماغه واسترالیا، همه مستقل خواهند شد. برعکس، درمورد کشورهای تحت انقیاد که نفوس بومی آن میچربد، مثل هندوستان، الجزایر و مستملکات هلند، پرتقال و اسپانیا، پرولتاریا [منظورش پرولتاریای اروپاست] میباید موقتاً بار آنها را به دوش بگیرد و بسوی استقلال هدایتشان کند.» . انگلس کمی دور تر، تأکید می کند: «همین که اروپا و آمریکای شمالی تجدید سازمان یافتند، چنان نیروی عظیم و سر مشقی تشکیل خواهند داد که خلقهای نیمه متمدن خودشان با پای خود به آنها رو بیاورند. تنها همان نیازهای اقتصادی برای تحقق یافتن چنین امری کفایت می کند» (۶).
سمتگیری استراتژیک پایهگذاران مارکسیسم، برپایی جنبش پرولتری انقلابیای بود که می بایست از بطن کشورهای سرمایهداری پیشرفته، به عبارت دیگر، اروپای صنعتی و آمریکای شمالی سربلند کند. مارکس و انگلس با پیروی از این هدف که برایشان اولویت مطلق داشت، مواضع خود را نسبت به مبارزات دولتهای ملی برخاسته از انقلابهای ضدفئودالی با مضمون بورژوا -دموکراتیک در اروپا تنظیم میکردند و از همین دیدگاه نیز نسبت به خواستهای ملی اقلیتهای غیرخودی در داخل این دولتها یا امپراتوریها، برای خودمختاری یا استقلال موضع میگرفتند.
با پیروی ازسمتگیری استراتژیک فوقالذکر است که بنیانگذاران مارکسیسم از«ملتهای بزرگ» و
«ملتهای کوچک» سخن گفته و دولتهای بزرگ ملی یا سازمان لیبرالی را رجحان دادهاند. به این حساب که در آنها، پرولتاریا سریعتر رشد می کند و راه برای انقلاب سوسیالیستی گشوده خواهد شد. انگلس در مقاله «مسئله لهستان چه ربطی به طبقه کارگر دارد» خاطر نشان می کند: « پرولتاریا باید استقلال سیاسی و «حق تعیین سرنوشت» ملتهای بزرگ و قدرتمند اروپا را به رسمیت بشناسد» و در عین حال یاوه بودن «اصل ملیتها» را که عبارت از همتراز شمردن ملتهای کوچک با ملتهای بزرگ است، برملا سازد». (۷)
منظور ازاصطلاح «اصل ملیتها» که آن روزها بکارمیرفت، همان شعار«هر ملت، یک دولت»، به معنی حق تشکیل دولتهای ملی است که « ملتهای بزرگ » برازنده آن بودند. غرض از«مسئله لهستان» نیزجنبشهای کوچک استقلال ملی برای رهایی از یوغ تزاریسم در نیمههای قرن نوردهم، نظیرچک هاست که ازدیدگاه بنیانگذاران مارکسیسم، ارتجاعی تلقی می شد!
۱.۱ –خواست ملی تابع مصالح عام دموکراسی
نظریه پردازان وپایه گذاران مارکسیسم خواست ملی را بخش و تابعی از منافع و مصالح دموکراسی دراروپا می دیدند وازهمین منظر، حرکات وخواستهای استقلال طلبانه با هدف تشکیل دولتهای ملی درکشورهای کوچک اروپا راازمضمون رهایی بخش این جنبشها به داوری نمی گذاشتند. بلکه ملاک، چگونگی مناسبات آنها با روسیه تزاری بود و متناسب با آن موضع می گرفتند.
ازاین خاستگاه، چکها واسلاوهای جنوبی را « تعدادی خلقهای مرتجع» خطاب می کردند که «مقدمه الجیش» روسیهاند و دربرابر، «خلقهای انقلابی» نظیرآلمانها، لهستانیها و مجارها قرار دارند. از همین دیدگاه، مارکس و انگلس درسالهای ۴۹–۱۹۴۸مخالف تلاش ملی چکها و اسلاوهای جنوبی (یوگسلاوی پیشین) برای استقلال بودند. صرفاً بدین دلیل که به بخاطرِ اسلاو بودن، روسیه از این جنبشها حمایت میکرده است! همزمان، از مبارزه استقلال طلبانه لهستانیها«ازنقطه نظر منافع دموکراسی اروپایی در مبارزه علیه نیرو ونفوذ تزاریسم» حمایت میکردند. ملاحظه می شود که هیچ رویکرد اصولی درقبال جنبشهای ملی استقلال طلبانه نیست، بلکه مصلحت اندیشیهای روزاست، که آن نیز قابل تغییراست. لنین بعد از تأیید وتحلیل این موضعگیریها ازخود سؤال می کند: «چه نتیجه ای ازآن مستفاد می شود؟» وپاسخ می دهد تنها این نتیجه: « اولاً مصالح رهایی چند ملت بزرگ و بسیار بزرگ اروپا بالاترازمصالح جنبش رهایی بخش ملتهای کوچک است. ثانیاً: خواست دموکراسی وازجمله خواست تعیین سرنوشت، جنبه مطلق ندارد، بلکه جزئی ازجنبش کل دموکراتیک (وحالا جنبش کل سوسیالیستی) جهانی ، به شمار می رود. ممکن است در موارد مشخص جزء با کل تضاد پیدا کند، آن وقت باید آن را مرود شمرد.» (۸)
با چنین دیدگاهی، مارکس و انگلس در نوشتههای متعددی، تصرف استعماری کشورهایی چون هند و مکزیک و الجزایر را به نیت پیشرفت و ترقی اقتصاد سرمایهداری در متروپول و مستعمرات، ارج می گذاشتند و مثبت ارزیابی می کردند. آقای آریه یا آری (9) در تحلیل انتقادی خود از درک مارکس و انگلس در مسئله ملی، نقل قولهای متعددی از نوشتهها و نامههای آنها در این ارتباط میآورد. پایهگذاران مارکسیسم از خشونت و وحشیگریهای استعمارگران انگلیسی در هند با خبر بودند ولی آن را مسئله اصلی نمی دانستند. از دیدگاه آنها، «مسئله اساسی این بود تا دانسته شود آیا بشریت میتواند سرنوشت خود را بدون انقلابی پایهای در جامعه آسیایی به انجام برساند؟ وگرنه، انگلستان مسئول هر جنایتی هم که شناخته شود، ابزار آگاه تاریخ و محرک انقلاب بود»! با همین منطق، انگلس تجاوز آمریکا به مکزیک را توجیه میکند زیرا «کالیفرنیا، به دست یانکیهای پرانرژی، سریعترو بهتر پیشرفت خواهد کرد تا به دست مکزیکیهای تنپرور». وی در نامه ای اشغال الجزایر به دست فرانسه را علیرغم سبعیّت و شدت عمل سربازان فرانسوی، «اقدام و واقعهای خوشایند برای پیشرفت تمدّن» ارزیابی می کند».
نقش و رسالت متمدّنانه و مثبت استعمار تا مدّتها ذهن سوسیال دموکراتها را آغشته کرده بود و رویکرد آنها اساساً ریشه در همین نگرش تجریدی به انقلاب جهانی و ناگزیر ومقاومت ناپذیردیدن پیشرفت و جهانشمول بودن شیوه تولید سرمایهداری به هر قیمت و با همه خشونتها و بیدادگریهایش بود. کارل مارکس درکتاب سرمایه (کاپیتال) پس از به تصویر کشیدن صحنههای غمانگیز و غیرانسانی استقرار و پیشرفت سرمایهداری در هلند و انگلستان و جاهای دیگر می نویسد: «تاریخ سرمایهداری باخون و شمشیر به رشته تحریر درآمده است»!
در یک کلام، با چنین نگرشی، ساکنان مستعمرات که می بایست شخصیت انسانی و اصالت آنها منشأ هر حرکت و اقدام و تفکری باشد، عملاً دربرابر«جبرتاریخ» به صورت ابزاری حقیر درمی آیند و از هستی ساقط شدن آنها زیرچرخهای سنگین «جبرتاریخ» و آتشبار استعمارگران، مورد چشمپوشی قرار می گیرد!
علی رغم تعلق خاطر و احترام عمیق به افکار واندیشههای پایه گذاران مارکسیسم، باید بی تعارف گفت که این گونه تقسیم ملتها به « بزرگ» و « کوچک» یا این حکم که مصالح رهایی چند ملت بزرگ و بسیار بزرگ، بالاتر از مصالح جنبشهای رهائی بخش ملتهای کوچک است، یا مخالفت و موافقت با استقلال این یا آن کشور، صرفاً از لحاظ موضع و موقعیت آنها نسبت به دولتی ثالث، و در آن زمان، روسیه تزاری، نادرست و بیشتر شبیه برخورد سیاسی دولتمداران است تا موضع مدافعان راه آزادی و برادری وبرابری.
متأسفانه در تمام موارد حساس آن زمان، درنمونه چکها، ایرلندیها و لهستانیها، این رویکرد سؤال برانگیز به اشکال مختلف بروز میکند. چکها و اسلاوهای جنوبی را صرفاً به این سبب که برخی از رهبرانشان تحت تاثیر تبلیغات پان اسلاوی قرار داشتند و صرفاً به علت اسلاو بودن، از روسیه انتظار کمک داشتند، «خلقهای مرتجع» خواندن یا چون کشورکوچکیاند به هویت ملی آنها بیاعتنا ماندن و آن گونه که انگلس می نوشت: «بدون آینده» دانستن ولی در مقابل، امپراتوری هاپسبورگ (اتریش) آلمانی زبان را جزو «خلقهای انقلابی» و «لیبرال منش» قلمداد کردن؛ از همان پیامدهای نادرست متدولوژی برخورد آنان و اساساً تلقی شان از مسئله ملی و مقوله حق ملل در تعیین سرنوشت خویش بوده است.
توم بوتومور در«قاموس اندیشه مارکسیستی» تألیف خویش در تنقید از موضع مارکس و انگلس از مسئله چکها، بهدرستی مینویسد: مارکس و انگلس « تلاش می کردند همه نیروهای ناهمگون را در هیجان آن سالها (منطور سالهای انقلابی ۴۹–۱۸۴۸ است) در قالب سیاه و سفید، مرتجع یا مترقی قرار دهند و از ورای عینکشان، اتریشیها و مجارها، صاف و ساده لیبرال می شدند. حال آنکه درواقع، همان گونه که موضع امپراتوری اتریش– مجارستان در ارتباط با اقلیتهای ملی نشان داد، ملیگرا و شوونیست بودند» (۱۰). نمونه ایرلند که بسیار مورد علاقه و توجه مارکس بود، نشان دهنده گوشه دیگری از مواضع در نوسان و مصلحتجویانه آنهاست. موضع متغیرمارکس ریشه در اشکالی اساسی داشت که در تفکر و باور او نهفته بود؛ یعنی مطلق دیدن و در اولویت کامل قراردادن مصالح فرضی پرولتاری انگلستان و قریب الوقوع دیدن سرنگونی سرمایهداری و استقرار سوسیالیسم در این کشور. از این منظر بود که تا مدتها به مسئله ایرلند می نگریستند و درباره مسائل متعدد دیگر نیز با چنین معیاری به داوری می نشستند.
لنین در بررسی رویکرد و سیاست مارکس و انگلس نسبت به مسئله ایرلند خاطر نشان می کند که: «مارکس برای جنبشهای ملی هیچگونه مطلقیتی قائل نمی شود، زیرا می داند آزادی کامل همه ملیتها فقط منوط به پیروزی طبقه کارگر است» (۱۱). خلاصه اگر دَر، براین پاشنه می چرخید،، می بایست ملتهای تحت ستم تا ابد به انتظار می نشستند که پرولتاری کشورهای متروپول بجنبند و با رهایی خود، ملل زیر یوغ را آزاد کند!
اگر خط ثابتی را که از ورای گفتارهای مختلف مارکس در مسئله ایرلند دیده می شود پی گیریم، ملاحظه خواهد شد آنچه اساساً مطرح است، منافع و مصالح طبقه کارگر انگلستان و اولویت دولتهای بزرگتر است تا مطالبات ملیگرایان ایرلندی در نفس خود. به همین مناسبت، وقتی هم بالاخره مارکس به ضرورت جدائی ایرلند از انگلستان می رسد، راه حل تشکیل فدراسیونی از دو کشور را با آنکه سخت مخالف فدرالیسم است، به میان می کشد، نه استقلال کامل ایرلند را!
آن گونه که قبلاً تکرار کردیم، سمتگیریهای سیاسی نظریه پردازان مارکسیسم، همواره با ایدئولوژیای بین المللی و انقلاب جهانی پرولتری همساز بوده است. اندیشههای آنها مرزو سرحد نمی شناخت. آنها «چارچوب ملت واحد و دولت واحد….» را که در مرحله سرمایه داری به همگونترین و رساترین شکل خود دراروپا تکامل یافته بود، پدیدهای گذرا تلقی کرده، وخاص ایدئولوژی بورژوازی می پنداشتند. به همین مناسبت، ناسیونالیسم را چون مانعی در برابر پیشرفت انقلاب پرولتری دیده، با
بدبینی و بی اعتمادی به آن می نگریستند. هر جا به این مقوله می پرداختند، با بارمنفی همراه بود. مارکس و انگلس نگران غلتیدن کارگران درامواج قوی ملیگرایی حاکم بر قرن نوزده و کدرشدن شعور طبقاتی آنان، بهویژه کارگران انگلستان بودند. این دلواپسیها به طرز بارزی در نامه انگلس به کائوتسکی که قبلاً به آن اشاره کردیم، منعکس است. او درپاسخ به کائوتسکی که ازطرزفکر کارگران انگلستان درباره مستعمرات سؤال می کند، صریحاً می گوید: «درست همان گونه که بورژوازی فکر می کند» و سپس می افزاید: «کارگران انگلستان با شادمانی، سهم خود راازآنچه انحصار انگلستان از بازارجهانی و ازقلمرومستعمرات به دست می آورد، نوش جان می کنند». مارکس و انگلس این واقعیت تلخ را درمخالفت کارگران انگلستان با کارگران مهاجر ایرلندی یا در مخالفت آنها با مبارزه استقلال طلبانه ایرلندی ها، مشاهده می کردند.
جنبههای منفی ناسیونالسیم را دیدن و روی آنها انگشت گذاشتن کاملاً بجاست. مخالفت با پیامدهای منفی ناسیونالیسم، بویژه هرجا که به نفرت وخصومت ملتها میانجامد، جنگهای خانمان برانداز و مخرب به دنبال می آورد یا تودههای مردم را از مسائل و مشکلات واقعی منحرف می سازد، کاملاً قابل فهم است. اما ازآنجا، تا نفی میهن برای کارگران وزحمتکشان رفتن و میهن را با مبارزات و جنگ طبقاتی و کسب قدرت سیاسی پیوند زدن، به جنگ حقیقت رفتن بود که در نهایت طبقه کارگر را به انزوا می کشاند.
البته نگرانی پایه گذاران مارکسیسم از جنبههای منفی ناسیونالیسم، تنها و اصلیترین عامل در موضع گیری بدبینانه و تحقیرآمیز آنها نسبت به مقولههایی چون ملت و ملی گرایی نبوده است. اشکال، از جای اساسی دیگری آب می خورد.
۱
.۲ –مبارزه طبقاتی، محور داوریها
اشکال مارکسیسم همانگونه که گذشت زمان و تحولات جوامع سرمایهداری نشان داد، این بوده است که برخی اندیشههای پایهایآن خلاف طبیعت و مغایربا واقعیتها و گاه، توهّمی بیش نبوده است. جنبه هایی از این اشکالات نظری را در ارتباط با مسئله ملی نیز مشاهده می کنیم.
خلاصه کردن و تقلیل مسائل برمبارزه طبقاتی ومحور قرار دادن منافع طبقاتی کارگران در همۀ مقولهها؛ احاله کردن حل معضلات به پیروزی انقلاب پرولتری؛ مارکس و انگلس را بدانجا کشاند تا از ابتدا در«مانیفست حزب کمونیست» اعلام کنند که «کارگران میهن ندارند…»! (۱۲) آنها برای اثبات حکم خود استدلال می کردند: «پرولتاریای هر کشور بدواً باید قدرت سیاسی را تصرف کند و به مقام طبقه رهبر ملت ارتقا یابد، یعنی خود به ملت بدل گردد، از آن روست که هنوز ملی است،….» (۱۳) به عبارت دیگر، ملی بودن و به ملت تبدیل شدن طبقه کارگردرگرو کسب قدرت سیاسی است. مفهوم مخالف « از آن رو هنوزملّی است» این معنی را می دهد که طبقه کارگر تا لحظه کسب قدرت، نه ملی است و نه به طریق اولی، میهن دارد!
تاریخ نشان داد که کارگران هر کشور درهر شرایطی میهن دارند و به ملت معینی متعلق اند. یعنی با تاریخ، فرهنگ، آداب و رسوم و سنن ملتی که آبا و اجدادشان از بطن آن برخاسته اند، پیوند ناگسستنی دارند. میهن نه به بورژوازی، بلکه به همه مردم کشور تعلق دارد و کارگران هم بخشی ازآن و ازمؤلفههای تشکیل دهنده ملتند.
آنچه را لنین، فرهنگ انترناسیونالیسم پرولتری می نامید و اصرار داشت تا کارگران را چنان تربیت کنند که مصالح پرولتاریای جهانی را برمصالح ملی کشور خودی مقدم بشمارند و در مبارزه با سرمایهداری بین المللی آماده بزرگ ترین فداکاریها در سطح ملی باشند، در واقع طرحی ذهنی، تجریدی و خلاف طبیعت کارگران در مقام یکی از گروههای اجتماعی درون جامعه و کشوری معین بوده است. اندیشه پردازان مارکسیسم از آن بیم داشتند که قوام احساسات ملی مانعی در راه انقلاب پرولتری بین المللی باشد. برای همین هم لنین در تائید و تفسیر نظریه فوق الذکر «مانیفست» می گفت: « جنبش سوسیالیستی نمی تواند در چارچوب قدیمی میهن پیروز شود» (۱۴). استهزای تاریخ را بنگر که درست سه سال بعد از این گفتار، آنچه به نام «جنبش سوسیالیستی» در جهان پیروز شد، درست «در چارچوب قدیمی میهن» آن هم در نمونه روسیه عقب مانده بود!
البته نادرستی و زیانبار بودن احکامی چون «کارگران میهن ندارند» از اواخر قرن نوزده میان قشری از مارکسیستهای متفکر احساس می شد. در سال ۱۸۹۳ لافارگ (داماد مارکس) و گسد و دیگران در اعلامیهای ازاتهامات ضد میهن پرستی علیه خویش به دفاع برخاستند. ژان ژورس زبان به شکوه گشود که تفسیر احکام «مانیفست» موجب شده است که سوسیالیستها از جایگاه لازم در حیات ملی محروم بمانند و جبران آن را می طلبید. هنگامی که روزا لوکزامبورگ در1891 درچالش با حزب سوسیالیست لهستان که مبارزه ملی و استقلال لهستان را وظیفه مقدم می شمرد، تشکیلات کوچکی پایهگذاری می کند و الویت مبارزه طبقات و ضرورتهای انترناسیونالیستی را مطرح می سازد، کارل کائوتسکی، رهبر حزب سوسیال دموکرات آلمان به مقابله با وی بر می خیزد و ضرورت دفاع پرولتاری لهستان از استقلال ملی کشورش را توصیه می کند.
تصادف جالب تاریخی دیگری رخ می دهد: باز در همین سال ۱۸۹۳، پس از گذشت ۴۵ سال از انتشار «مانیفست»، فردریک انگلس، یکی از دو مؤلف آن، در آخرین روزهای حیات خویش در مقدمه بر چاپ ایتالیائی مانیفست، اندیشه والایی را که در ۷ فوریه ۱۸۸۲ در نامه به کائوتسکی در مسئله لهستان مطرح ساخته بود، به همه ملتها تعمیم می دهد: «بدون تحقق استقلال و وحدت هر ملت، نه اتحاد بینالمللی پرولتاریا میسر است و نه همکاری صلح آمیز و آگاهانه ملتها برای دستیابی به هدفهای مشترک» (۱۵). افسوس که این گفتمان پرمغز در سایه شعار و ایده محوری اتحاد پرولتاریای جهانی که همه چیز را طی دههها تحت الشعاع قرار می دهد، رنگ می بازد و به حاشیه می رود.
۱. ۳ –رویکرد نوین با پایان قرن نوزدهم
پایان قرن نوزده، مصادف با تشدید بحثها و اختلاف نظرهای درون انترناسیونال سوسیالیستی بر سر مسئله «حق تعیین سرنوشت» است، پدیدهای که سرآغاز تحولاتی در درک این مقوله، به ویژه درجهت گسترش میدان عمل آن است. در این ارتباط، تصمیم کنگره بین المللی در لندن (۱۸۹۶) از نظر طرح موضوع حائز اهمیت است. در قرار کنگره چنین آمده است: « کنگره اعلام می دارد که هوادار حق کامل همه ملتها در تعیین سرنوشت خویش است و با کارگران هر کشوری که اکنون زیر یوغ استبداد نظامی و ملی و غیره زجر می کشند، همدردی می کند؛ کنگره از کارگران کلیه کشورها دعوت می کند به صفوف کارگران آگاه (آگاه به منافع طبقاتی) تمام جهان بپیوندند تا در راه غلبه بر سرمایه داری جهانی و دستیابی به مقاصد سوسیال دموکراسی جهانی بهاتفاق مبارزه کنند».
چنانچه ملاحظه می شود، هنوز این تصمیم کاملاً از اثرات، درک و رویکرد طبقاتی مارکسیستی به مسئله ملی در مستعمرات رها نشده است. به هنگام تدوین این رساله فرصت نیافتم تحقیق کنم آیا این قطعنامه کشورهای مستعمراتی آسیا و آفریقا و آمریکا را مدنظر داشت یا اینکه محدود به ملتهای زیر سلطه اروپایی نظیر چکها، اسلواکها، ایرلند و اسلاوهای جنوبی وغیره بود. چنان که ملاحظه می شود، هنوزاظهارهمدردیها با کارگران کشورهای زیر ستم است نه با کل ملتهای زیر سلطه. معهذا همین قرار، قدمی مهم در سمت وسویی است که تا آن روز سابقه نداشته است. به عنوان مثال، شایان توجه است که در سه برنامه حزب سوسیال دموکرات آلمان تا به آن روز که مارکس و انگلس به ترتیب انتقادات جامعی به برنامه گوتا و ارفورت نوشتند، نه در برنامهها و نه در این نقدها، به مسئله حق تعیین سرنوشت اشاره ای نشده است.
همزمان با تصمیمگیری کنگره لندن، تلاشهای اولیه اندیشه پردازان سوسیال دموکرات در جهت تدقیق مفاهیمی چون ملت و حق تعیین سرنوشت، در امپراتوریهای چند قومی نظیر اتریش – مجارستان و روسیه که با مسئله ملیتها درگیر بودند، آغاز می شود. در کنگره حزب سوسیال دموکرات اتریش در شهر برنو درسپتامبر ۱۸۹۹، کارل رنر اولین کوششها را درتعریف ملت از دیدگاه مارکسیستی ارائه می دهد. در همین کنگره برای اولین بار «خودمختاری فرهنگی» برای مناطقی که قاطبه ساکنان آن را اقلیت قومی واحدی تشکیل می دهد، پذیرفته می شود. چند سال بعد (۱۹۰۷) اثر معروف اتوباوئر بنام «مسئله ملی و سوسیال دموکراسی» منتشر می شود.
نظریات او در تعریف ملت، از مراجع مهم استالین در تدوین نوشته معروف او تحت عنوان « مسئله ملی و مارکسیسم» (۱۹۱۳) است. حزب سوسیال دموکرات روسیه از همان کنگره اول (۱۹۰۳) فرمول « شناسایی حق تعیین سرنوشت برای تمام ملتهایی که در ترکیب دولت قرار دارند» (۱۶) را دربرنامه خود وارد می کند.
با گسترش جنبشهای ملی – دموکراتیک در آغاز قرن بیستم در ایران و چین و ترکیه و سپس در هند و جزایر جاوه و به ویژه با انقلاب ۱۹۰۵ روسیه و توسعه فعالیت های حزب کارگری سوسیال دموکرات روسیه در این امپراتوری گسترده چندملیتی، مبحث ملی به دلایل متعدد زیر در مرکز پلمیکها و بحثهای نظری قرار می گیرد:
۱– پاسخ به مطالبات خلقهای تحت انقیاد در روسیه تزاری، این «زندان خلقها» و نحوه تنظیم روابط میان آنها.
۲-انتخاب مناسبترین نوع سازمان حزبی مارکسیست در چنین دولت چندملیتی: حزب متمرکز سراسری در ورای ملیتهای گوناگون، یا فدراسیونی از گروههای خودمختار متعلق به ملیتهای مختلف.
۳– وبالاخره: طرح مسئله حمایت از جنبشهای رهایی بخش ملی در کشورهای زیر سلطه استعمار و برقراری رابطه میان این جنبشها و پرولتاریای کشورهای متروپول. زیرا با آغاز بیداری آسیا در قرن بیستم، نظریه «حق ملل در تعیین سرنوشت خویش» به معنای تشکیل دولتهای ملی مستقل دیگر نمی توانست چون گذشته به اروپا یا «ملتهای بزرگ» محدود بماند.
استراتژی نوینی که لنین برپایه تئوری امپریالیسم بتدریج از حدود سال ۱۹۱۳ به بعد ترسیم می کند، با وجود آنکه اساساً ادامه همان تزهای پایه ای اما سیستماتیزه نشده مارکسیستی در مسئله ملی است، در برگیرنده عناصر جدیدی در مبحث ملی نیز هست. به لحاظ اثرات عمیقی که سیستم نظری و استراتژی سیاسی لنین در مسئله ملی میان روشنفکران و سازمانهای سیاسی، بهویژه چپ ایران دارد، با تفصیل بیشتروبه طورمستقل، به آن خواهیم پرداخت. ( ادامه دارد…..)
بابک امیرخسروی 22/09/2012
توضیحات:
* مربوط به صفحه ؟: در ترجمه های متداول فارسی، «ملتی که بر ملت دیگر….» آمده است یا به جای روسیه « زندان خلقها»، « زندان ملل» آمده است. در هر دو مورد ترجمه دقیق نیست. زیرا در متون خارجی کلمه Peuple (فرانسه)، People (انگلیسی) و نارود (روسی) به کار گرفته شده است
که با Nation فرق دارد.
** درمواردی که از ترجمههای فارسی نوشته های مختلف نقل قول شده است، معمولا با متن فرانسه یا انگلیسی اثر، مقایسه شده و اصلاحات لازم صورت گرفته است.
**منابع مقالۀ اول
۱-تاریخ حزب کمونیست اتحاد شوروی (ترجمه فارسی)، جلد ۲، صفحه ۴۵۷
۲– لنین: «پیشنهاد کمیته مرکزی حزب کارگری سوسیال دموکرات روسیه به دومین کنفرانس سوسیالیستی». (آوریل ۱۹۱۶) آثار کامل به فرانسه جلد ۳۶ صفحه ۳۹۵.
۳-منبع ۱ صفحه ۴۵۷
۴-مارکس و انگلس «مانیفست حزب کمونیست» ترجمه فارسی محمد پورهزان صفحه ۵۷
۵– منبع ۴ صفحه ۵۹
۶– مارکس و انگلس. آثار منتخب یک جلدی به فرانسه. انتشارات پروگرس صفحه ۸ ۷۰
۷– به نقل از لنین. مقاله «ترازنامه مباحثه ای پیرامون حق ملل در تعیین سرنوشت خویش» آثار کامل به فرانسه جلد ۲۲ صفحه ۳۶۸
۸– منبع 7 صفحه ۳۶۷
9 – آریه یا آری: « جدال ملی» ، جلد اول، صفحات ۴۸ –۵۰
۱۰– توم بوتومور. قاموس اندیشههای مارکسیستی به انگلیسی صفحه ۳۴۷
۱۱– به نقل از لنین: جزوه حق ملل در تعیین سرنوشت خویش». ترجمه فارسی صفحه ۵۲
۱۲ و ۱۳ -همان منبع ۶ صفحات ۴۶ و ۴۷
۱۴– لنین: «موقعیت و وظایف انترناسیونالیستی » آثار کامل به فرانسه جلد ۲۱ صفحات ۳۲ و ۳۳
۱۵-مارکس و انگلس. همان منبع ۴ صفحه ۴۷
۱۶-لنین: «طرح برنامه حزب کارگری سوسیال دموکرات روسیه» آثار کامل به فرانسه جلد ۶ صفحه