مجید نفیسی
تو دست راستت را بر بالش من می گذاری
من گونه ی چپم را بر کف آن می نهم
تو چشم هایت را می بندی
و من بازوی راستم را حمایل تو می کنم.
پلک هایت بی مرزند
و گیسوانت مانند گذشته، پر غرور
حلقه ای از موهایت را به دهان می گیرم
و در تاریک روشنای اتاق تو را می بینم
که در کنار من اسب می تاختی
تا از مرز ترکیه بگذریم.
در کولاک برف
راه را گم کردیم.
تو از اسب پیاده شدی
و بی واهمه از برف
که تا نیمه ی ران هایت می رسید
افسار را به دست گرفتی
و ما را به سوی آخرین دهکده ی مرزی کشاندی.
پیشمرگه ها از بالای خاکریز دست تکان دادند
و سگ های هارشان را از نیمه ی راه باز گرداندند.
موهایت در آفتاب برق می زد
و برف از سر شانه هایت فرو می چکید.
من گالش هایم را کنار گالش های تو گذاشتم
و پاهای مرده ام را به آتشدان چوبی سپردم.
پیشمرگه ها یوزی هایشان را روی قالی گذاشتند
و اتاق از لبخندها و دندان های طلا پر شد.
استکان چای را زمین گذاشتم
و اولین “مال تپه” ام را روشن کردم.
از اتاق دیگر صدای پیانو برمی خیزد
انگشتان کوچک پسرکمان را می بینم
که بر کوبه های سفید و سیاه می لغزند:
“میستر ترتل سی هیم گو
واکینگ دِر کایند آو اسلو
وادلینگ فرام ساید تو ساید
گوئینگ بک تو دِ سی.”*
در دل می گویم: “پسرک شیطان!
کوکو را بنواز
کوکو را بنواز که در جنگل های دور
جفت دیرینه اش را صدا می کند.”
موهای پرغرورش در آفتاب می درخشند
و لاک پشت های کوچک
از انگشتانش فرو می ریزند:
“میستر ترتل داره به دریا برمیگرده
می ـ رِ ـ دو ـ رِ ـ می ـ فا ـ سو
فا ـ می ـ رِ ـ می ـ رِ ـ دو ـ می ـ رِ ـ دو
می ـ ر ـ دو ـ ر ـ می ـ فا ـ سو
فا ـ می ـ ر ـ می ـ دو
25 دسامبر 1993
* Mr. Turtle see him go/ walking there kind of slow/ waddling from side to side/ going back to the sea.
نگاه کن به آقا لاک پشته
که داره میره اونجا آهسته
قر میده از یک پهلو به پهلوی دیگه
داره به دریا برمی گرده