نزدیکیهای ساعت ٩ صبح بود که تقریبا همه اعضای گمرک خرمشهر برای بازکردن و تفتیش چند صندوق چوبی بزرگ خوش ظاهر که از آمریکا آمده بود گرد یکدیگر جمع شدند.
پیشخدمتها با تیشه و تبر به کندن میخ و تختههای روی جعبه مشغول شدند و پس از آن که پوشال روی صندوقها را پس زدند بوی خوشی برخاست که همه مطمئن شدند صندوقها محتوی شکلات میباشند.
طبق معمول در یک قوطی باز شد و یکی از کارمندان برای خود و رفقایش از آن شکلاتها مقداری برداشت. طعم و مزه شکلاتها نیشها را باز کرد و دهن همه به جنبش افتاد و متعاقب آن چندین بسته دیگر مورد ناخنک حضرات از رئیس گرفته تا مامورین جزو اداره قرار گرفت و گذشته از آن هر یک از اعضا چندین بسته نیز برای اهل بیت خود کنار گذاشتند که موقع ظهر با خود ببرند!
یک ساعت بعد صندوقها میخکوب و برای تحویل شدن به صاحب جنس آماده بدو و کارمندان نیز در پشت میزهای خود مشغول کار شدند ولی گاهگاهی صدای زنگ بلند میشد و کارمندان به پیشخدمتها ارد آب خوردن میدادند.
لحظه به لحظه مرض عطش در عمارت گمرک شدت یافت و به فاصله نیم ساعت بشکه حلبی بزرگ عمارت گمرک خالی و دوباره پر از آب شد ولی تشنگی کارمندان از بین نرفت! رئیس خواست به منزل جیم شود دید معاون اداره تقاضای دو ساعت مرخصی کرده و سایر اعضا نیز هر کدام به بهانهای طلب مرخصی نموده و قصد خروج را دارند.
ناچار در جای خود باقی ماند.
صدای قار و قور شکم اعضای دله گمرک از هر طرف بلند بود و در عرض چند دقیقه هجوم عمومی به طرف مستراح شروع شد ولی بدبختانه یا خوشبختانه عمارت گمرک بیش از یک آبریزگاه گلی و یک آفتابه حلبی نداشت. لحظه به لحظه مراجعه کنندگان مستراح زیادتر شد و بعد از یک ربع هیچکس در اتاقها دیده نمیشد. همه برای رفتن به مستراح از سروکول هم بالا میرفتند. فراش، اندیکاتور نویس، بازرس، هیچکدام طاقت یک دقیقه انتظار را نداشتند. هر کس هم که داخل جایی بود به این زودیها کارش تمام نمیشد به همین جهت هر کس داخل میشد یک فصل فحش از بیرونیها میشنید تا کارش تمام شود و بیرون بیاید.
جناب رئیس به گمان این که آنجا هم تک و توش بر میدارد با طمطراق عازم شد ولی احدی ملاحظه او را نکرد. کم کم صدای او هم بلند شد که: منتظر خدمتتان میکنم، به بندرعباس انتقالتان میدهد، حمالها، فلان فلان شدهها، چرا ملاحظه رئیس و مرئوسی را نمیکنید؟
ولی هیچکدام از این حرفها و تعارفها اثری نداشت! در این گیرودار رئیس بیچاره دفعتا متوجه خود شد و دید که شلوار خود را مظفرانه کثیف کرده است! خواست به گوشهای برود و شلوار خود را عوض کند که ناگهان اتومبیل شیک آخرین سیستمی جلوی عمارت گمرک ترمز کرد و یکی از بازرسهای معروف گمرک جنوب که مامور سرکشی گمرک خرمشهر بود پیاده شد.
اولین چیزی که نظر او را به خود جلب کرد این بود که در گزارش خود بنویسد: نبودن پاسبان جلوی عمارت …. از پلهها بالا رفت، هیچکدام از اعضا را ندید. از درون اتاقها هم صدای نفسکشی شنیده نمیشد. بدبخت با عصبانیت به طرف اتاق رئیس رفت. رئیس بدبخت از مشاهده بازرس خود را باخت و رنگ از رویش پرید و از این که به علت اشکالات فنی! نمیتوانست از جا بلند شده و تعارف بکند بیاندازه شرمگین شد با این حال با لکنت زبان خیر مقدمی گفت و اضافه نمود که به علت رماتیسم و درد پا قادر به تکان خوردن نیستم و بعد هم زنک زد تا فراش آمده و برای مهمان تازه وارد چای و شیرینی بیاورد ولی هیچکس در راهروهای عمارت وجود نداشت تا به زنگ رئیس پاسخ دهد!
بازرس در حالی که از این قضیه در فکر فرو رفته بود چند دور با عصبانیت طول اطاقها را طی نمود و در این اثنا یک مرتبه چشمش از پنجره به بیرون افتاد و از مشاهده هجوم اعضا و معاون گمرک به مستراح بیاختیار خندهاش گرفت. مخصوصا چندنفری که طاقت نیاورده و دولادولا در گوشههای حیات، پشت درختهای نخل مشغول! شده بودند، توجهش را بیشتر جلب کرده و بر تعجبش افزوده بود! بوی تعفن گیج کنندهای فضای گمرک را معطر ساخته بود!
تمام این جریانات که باعث رسوایی کارمندان گمرک گردیده بود شاهکار یک جوان ارمنی بود که مرتبا از آمریکا شیرینی و شکلات وارد میکرد و چون هر دفعه بیش از نصف هر صندوق را آقایان محض تبرک! میچشیدند و طبق معمول هیچ مرجعی هم برای شکایت نداشت، حقهای به کار زده و یک بار سفارش داده بود که برای او شکولاکس یعنی شکلات مسهل بفرستند و به طریقی که ملاحظه شد به بهترین وجهی انتقام خود را از شکمهای دله کارمندان گمرک خرمشهر گرفت!