منوچهر صالحی
اصل برابری انسانها با هم نه امری عادی است و نه از وزن ویژهای برخوردار است و بلکه دستاورد نگرشی خوشبینانه نسبت به همه آدمهائی است که هر یک از ما خود را به آن کلیت متعلق میدانیم. اعتبار این اصل در دوران کنونی دستاورد تلاشی است که از سوی برخی دولتها با توجه به فاجعهای که جنگ جهانی دوم به بار آورد، آغاز شد و به تصویب «اعلامیه جهانی حقوق بشر» توسط کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد منجر گشت. اما دیدیم که همان دولتها خود را به رعایت «حقوق بشر» در رفتار درون میهنی (سیاست داخلی) و کردار بیرون میهنی (سیاست خارجی) ملزم نساختند.
بیشتر حکومتهای کشورهای پیشرفته سرمایهداری که دارای قوانین اساسی لیبرالی هستند، همچنان دولتهائی استعمارگر باقی ماندند و حقوق بشر بسیاری از ملتهای مستعمره را پایمال کردند. در ایالات متحده آمریکا هنوز هم سیاهپوستان تحقیر میشوند و از امکانات مشابه و برابر با سفیدپوستان برخوردار نیستند.
لیبرالیسم از واژه «لیبر»[i] لاتینی مشتق شده است که به معنی رها و آزاد است. لیبرالیسم نوعی ایدئولوژی فلسفی، اقتصادی و سیاسی است که در ظاهر آزادیهای فردی را به شالوده هنجارین جامعهای که در پی تحقق نظمی اقتصادی- سیاسی است، بدل میسازد تا در باطن سرمایه بتواند در پناه آن از امنیت و ثبات برخوردار گردد. بهعبارت دیگر لیبرالیسم که کهنترین جهانبینی دورانِ سرمایهدارى است، همه گونه اشکال اجبارهای فکری، اجتماعی، سیاسی یا دولتی را نفی میکند. لیبرالیسم دارای چهار اصل است که عبارتند از:
– برخورداری از حق تعیین سرنوشت خویش بر مبانی خردگرائی،
– محدودسازی قدرت سیاسی،
– برخورداری از آزادیهای فردی در برابر نهادهای دولتی و
– خودتنظیمی اقتصاد بر شالوده مالکیت شخصی.
سرمایهدارى نوپای اروپا شاید بدون زایش این ایدئولوژى بهسختى میتوانست در مبارزه علیه نظام استبدادى فئودالى بهپیروزى دست یابد. و از آنجا که لیبرالیسم کهنترین تئورى سیاسى دورانى را تشکیل میدهد که تولیدِ کشاورزى نقشِ محورى خود را در سازماندهی زندگى روزانه انسانها از دست داد، در نتیجه اندیشههاى لیبرالی بیش از هر تئورى دیگرى در برخورد با واقعییاتِ روزمره دستخوشِ دگرگونى شدند و بههمین دلیل بسیارى از خواستههاى اولیه این ایدئولوژى بهتدریج در برابر واقعییاتِ ملموسِ تولیدِ صنعتى جنبه جهانشمولى خود را از دست دادند.
لیبرالیسم اینک در کشورهای امپریالیستی به ایدئولوژى قشر کوچکى از طبقه سرمایهدار بدل گشته است. البته تئورىهاى سیاسى دیگری نیز که به ایدئولوژى این یا آن طبقه و قشر و گروه بدل شدهاند، از این قاعده مستثنى نیستند و دیر یا زود به همین سرنوشت دچار خواهند شد.
روشن است هیچ ایده و اندیشهاى در تاریخ زاده نمىشود، مگر آن که ضرورتى اجتماعى زمینه را براى زایش و رشدِ آن فراهم آورده باشد. بههمین دلیل نیز تمامى ایدهها و اندیشهها داراى بارى تاریخىاند و بنا به ضرورتهاى اجتماعى که در طول و بطن تاریخ پیدایش مىیابند، این ایدهها و اندیشهها نیز دچار استحاله مىشوند و از مضمون ارزشی پیشین خویش فاصله مىگیرند و ارزشهاى نوینى را در خود بازتاب مىدهند. بنابراین نمىتوان بهمقولات و مفاهیمى که توسط ایدهها و اندیشهها در ذهن ما پیدایش مىیابند، برخوردى برونتاریخى نمود و پنداشت مقولات و مفاهیمى میتوانند با ارزشهائى فراتاریخى وجود داشته باشند.
دیگر آن که عناصر و اجزائى که در ارتباط با یکدیگر تئورى لیبرالیسم را تشکیل مىدهند، یکباره خلق نشدند و بلکه طى چندین سده و در عرصههاى گوناگونِ اندیشه در مصاف با ارزشهائى که در جوامع فئودالى سلطه داشتند، به میدان زندگى پا گذاشتند.
فلسفه سیاسی لیبرالی
لیبرالیسم فلسفه سیاسی آزادی فرد در تعیین سرنوشت خویش است. فلاسفه لیبرالیسم از سده ۱۷ بهبعد مدعی شدند که این ایدئولوژی میتواند بهفرد برای برخورداری از شانس بهرهمندی از استقلال یاری رساند. از آنجا که لیبرالیسم برای همه افراد حق برخورداری از آزادی جهانشمولی قائل است، در نتیجه مجبور است موضوع آزادی را در رابطه با سوژه برابری مورد بررسی قرار دهد. جان راولز[ii] نیز بر شالوده همین منطق درونی لیبرالیسم برابری آزادی و حق را با خواست بهرهوری همگانی در عین پذیرش تفاوتهای اجتماعی در رابطه قرار داد. او در اثر خود «تئوری عدالت» بر این باور بود که اصول عدالت التزامی نتیجه زندگی واقعی است، اما بازیگران اجتماعی از نقشی که در روند یافتن موقعیت اجتماعی خویش بازی میکنند، آگاهی ندارند. بنا بر باور راولز هر کسی باید از حق برابر در سیستم پهناوری که متکی بر آزادیهای بنیادین برابر است، برخوردار باشد و سیستمی که خود از آن برخوردار است، باید با سیستمهای افراد دیگر مشابه باشد. دیگر آن که نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی را باید آنگونه تنظیم کرد تا بر اساس آن کسانی که از مساعدتهای کمتری برخوردارند، از بهترین چشماندازهای ممکن برخوردار گردند. روشن است که بدون داشتن رابطه با ادارات و مقامات دولتی که خود را مسئول تحقق اصل شانس برابر میدانند، برخورداری از چنین چشمانداز مثبتی ممکن نیست.[iii]
فردیت و آزادیهای فردی ستون فقرات فلسفه سیاسی لیبرالیستی را تشکیل میدهد، یعنی بنا بر این باور شالوده هنجارین هر جامعهای بدون آزادیهای فردی قابل تصور نیست. مهمترین نقشی که لیبرالیسم برای دولت قائل است، تضمین و حفاظت از آزادیهای فردی است. دولت فقط هنگامی بهمثابه یک نهاد اجتماعی ضروری میشود که حقوق فردی کسی مورد تهدید قرار گرفته شود، وگرنه نهادهای دولتی باید از دخالت در هر گونه مناقشهای که هر روزه میان افراد در رابطه با خواستها و منافع متضادشان درمیگیرد، خودداری کنند. بهعبارت دیگر، آزادىهای فردى انسان انتزاعى که بیرون از متن تاریخ انضمامی قرار دارد، مهمترین مقوله از فلسفه سیاسی لیبرالیسم است.
فلسفه دورانِ روشنگرى، آزادى فردى را به یکى از اصولِ کلى خود بدل ساخت که باید فراسوى هرگونه ارزشهاى نژادى، ملیتى، مذهبى، سِنى، هوشى، دانشى، شخصیتى و باورهاى فردى قرار داشته باشد. فلسفه روشنگرى از این اصل حرکت کرد که انسانِ انتزاعى داراى استعدادِ طبیعى اندیشیدن است و بههمین لحاظ با بهرهگیرى از قوه ادراکه و خرد خود مىتواند بد را از خوب تشخیص دهد. همین استعدادِ طبیعى سبب مىشود تا انسانِ انتزاعى از یک سلسله حقوقِ طبیعى برخوردار گردد که مجموعأ ارزشهاى انسانی را آشکار مىسازند و نفى آن حقوق از سوى هر قدرت، مؤسسه و نهادى به معنى نفى انسانیت خواهد بود و در نهایت حرکتى ضدِ عقلائى را نمودار خواهد ساخت. حقوقِ بشر بر اساس تئورى لیبرالیستی چیزى نیست مگر آن مجموعهاى از حقوقِ طبیعى که شخصیت انسانِ انتزاعى را نمودار مىسازد. و چون انسانهاى از واقعیت انتزاع شده به همدیگر شبیه مىشوند، پس تئورى لیبرالیسم بهخاطر استعدادهاى طبیعى همگونى که میانِ آدمیان موجودند، اصل برابری را پایه ریزى کرد، یعنی انسانِ انتزاعى شده براى آنکه بتواند بهزندگی خود ادامه دهد، مجبور است با دیگر آدمیان در مراودهاى اجتماعى قرار گیرد و تمامى کوشش دستگاه دولتِ لیبرالى بر این اصل مبتنى است که چهارچوب حقوقى این مراوده اجتماعى را از طریق بهوجود آوردنِ شبکهاى از حقوقِ فردى و مدنى سازماندهى کند و در نتیجه اصل برابری انسانها با یکدیگر به اصلِ برابرى در مقابل قانون بدل مىگردد.
هدف لیبرالیسم سیاسی تحقق آزادیهای فردی است همچون برخورداری از آزادی باورهای دینی. همچنین آنگونه که جان لاک[iv] مطرح کرد، لیبرالیسم سیاسی خواهان محدودیت نقش دولت در زندگی اجتماعی است. شعار لیبرالها در رابطه با فرد و دولت عبارت از آن است که حوزه اقتدار دولت باید توسط حقوق افراد محدود گردد، در عین حال هرگاه آزادی فردی سبب خدشه آزادی افراد دیگری شود، در آنصورت به نقطه پایان خود رسیده است. بههمین دلیل نیز لیبرالها ضرورت نهادهای دولتی را نفی نمیکنند، بلکه بر این باورند که اهداف لیبرالی باید در قانون اساسی و حقوق اساسی جاسازی شوند و دولت موظف به حفاظت از آن حقوق است. همچنین لیبرالیسم برای جلوگیری از هرج و مرج خواهان انحصار قهر در دست دولت است.
کسانى چون جان لاک که اندیشههاى لیبرالیستى را در نوشتههاى خود مطرح ساختند، بیشتر از انسانِ انتزاعى سخن مىگفتند و کمتر به شرایط زندگى انسانهائى برخورد مىکردند که در بطنِ مناسباتِ فئودالى در وضعیتى ناعادلانه و ظالمانه بهسر مىبردند. آنها از برابری انسانها با یکدیگر سخن مىگفتند، بدون آن که بهبرابرى اقتصادى، اجتماعی و سیاسى اشاره کنند و یا آنکه برخورد بهچنین امورى را ضرورى بدانند. آنها در برابر دستگاه دولتى که در نتیجه ضرورتهاى تاریخى تغییر شکل یافته بود و همراه با رشدِ فراینده تولید صنعتى، حوزه کارکردش نیز عملأ موجب محدودیت هر چه بیشتر آزادىهاى فردى گشته بود، جامعه طبیعى ایدالى خود را که تنها در ذهنیت مىتوانست وجود داشته باشد، قرار دادند که در آن انسانهائى مىزیستند که داراى اراده و خواست فردى آزاد بودند و خود آزادانه درباره سرنوشتِ خویش تصمیم مىگرفتند. روشن است که در چنین جامعه خیالى، کارکردِ دولت بازتاب اراده آزاد ساکنین آن است و تمامى سیستم حقوقى که در چنین جامعهاى پدید میآید، نتیجه تناسب قوائى خواهد بود که میان انسانهائى با خواستهاى گوناگون مىتواند وجود داشته باشد. بهعبارت دیگر، در جامعه طبیعى خیالى که لیبرالیستهاى نخستین در تئورىهاى خود بافتِ آن را ترسیم کردند، فرد باید در تعیین سرنوشتِ خود نقشى فعال بر عهده مىگرفت. در یکچنین جامعهاى دولت تنها تا آن اندازه ضرورى بود که به کمک آن بتوان حقوقِ فردى را متحقق ساخت. بهعبارت دیگر، در چنین جامعۀ خیالى، آزادى فردى خود به نیروئى بدل مىگشت که مىتوانست جامعه را از سلطه نیروهاى بیگانه رها سازد. اما مىدانیم که هیچ اندیشهاى فراسوى ضرورتهاى تاریخى بهوجود نمىآید و بههمین دلیل نیز اندیشههاى لیبرالى در رابطه با نیازهاى طبقهاى که محدوده جامعه فئودالى براى رشدِ آن کوچک گشته بود، پیداىش یافتند. در همین رابطه مىتوان با بررسى آثار کانت دریافت که جامعه طبیعی خیالى او چیزى نبود مگر نظمى که بازتاب دهنده میانگین خواستههاى قشر میانى بورژوازى بهمثابه خواستهائى بود که گویا تمامی «انسانِهای آزادی» که در یک جامعه بورژوائی با هم میزیند، خواستار آنند.
با اینهمه مىبینیم که غالبِ اندیشمندانِ لیبرال در برخورد با واقعییات مجبور شدند بهتدریج در دستگاه فکرى لیبرالى تجدیدنظر کنند و همچون کندرسه[v] از یکسو بهاین نتیجه رسیدند که آزادى فردى و پیشرفتِ اجتماعى با یکدیگر در ارتباط متقابل قرار دارند و قابل تفکیک از هم نیستند و از سوى دیگر دریافتند که برابرى در برابر قانون نمىتواند بهخودى خود موجب تحققِ «انسانِ آزاد» گردد و بلکه ضرورى است تا انسانها در بطن جامعه از امکاناتِ برابر برخوردار باشند و تنها با تحقق مناسباتى که امکاناتِ برابر میان افراد برقرار میسازد، مىتوان به جامعهاى دست یافت که از «انسانِ آزاد» تشکیل مىگردد.
اما چنین امکاناتِ برابرى بهخودى خود در بطن جامعه بهوجود نمىآیند و بلکه دولت باید بهمثابه نهادى که همبستگى اجتماعى را نمایندگى مىکند، با در اختیار گرفتنِ بخشى از ثروتِ اجتماعى در دستانِ خود، زمینه را براى تحققِ «انسانِ آزاد» که از امکاناتِ برابر اجتماعى برخوردار است، فراهم سازد. بهاین ترتیب کندرسه به عنوانِ نخستین اندیشمندى که در صدد کشفِ مختصاتِ دولتِ رفاء همگانى برآمد، از بهوجود آمدنِ صندوق بازنشستگی براى پیرسالان و نیز صندوقِ بیمه تصادف براى کسانى که شاغل هستند، دفاع کرد و در جهتِ تحققِ چنین پدیدههائى که اجتماعأ ضرورى و لازم بودند، راه حلهائى پیشنهاد نمود. بنا به نظراتِ کندرسه اگر مىشد با ایجاد صندوقهاى بیمه تصادف و بیمه بازنشستگى مخارج زندگى قاطبه مردم را تأمین کرد، در آن صورت امکانِ تحقق انسانى مقدور میشد که از یکسو از تمایلاتِ خود آزاد گشته بود و از سوى دیگر حاضر نمیشد به روابطى ناشرافتمندانه تن در دهد.
با بررسى تاریخِ فرانسه میتوان دریافت که جناحِ رادیکال انقلابِ فرانسه، یعنى ژاکوبینها[vi] در برخورد با واقعییات مجبور شدند فراتر از آن روند که روشنگرانِ لیبرال در تئورىهاى خود مطرح ساختند. آنها براى آنکه بتوانند شرایط زندگى تودهها را تأمین کنند، همچون روبسپیر[vii] مدعى شدند که نخستین حقِ انسانى، حقّ زیستن است، بنابراین میتوان نتیجه گرفت که نخستین قانون در هر اجتماعى آن قانونى است که وسیله زنده ماندنِ کلیه اعضاى خود را تضمین مىکند و کلیه قوانینِ دیگر در قبالِ آن ثانوى بهحساب مىآیند.[viii]
اما دیدیم که «حکومتِ وحشت» سبب شد تا بورژوازى بتواند نزدیک به صد سال از رشدِ اندیشههائى با موفقیت جلوگیرى کند که کندرسه و دیگران در بطنِ انقلابِ فرانسه بدان رسیده بودند که بر اساسِ آن زمینههاى اولیه دولتِ رفأ همگانى میتوانست طراحى گردد. هر کوششى در این زمینه محکوم بهشکست بود، زیرا حاملان این اندیشهها خود در عمل و هنگامى که قدرتِ سیاسى را از آنِ خویش میساختند، بهجاى بارور ساختن نهادهاى آزادى، به دیکتاتورى میگرائیدند و حکومتِ وحشتِ خود را بر جامعه مستقر میکردند.
بهاین ترتیب لیبرالهاى اروپا پس از پیروزى انقلابِ فرانسه دگرباره به تئورى محضگرائیدند و همراه با شخصیتهائى چون جان استوارت میل[ix] و اسپنسر[x] در زمینه رهائى فرد از چنگال هرگونه محدودیتى که مىتوانست آزادى او را خدشهدار سازد، گام برداشتند. آنها شاهدان برجسته دورانى بودند که در تاریخ به دورانِ سرمایهدارى رقابتِ آزاد معروف شده است.
پیروان لیبرالیسم بر این باورند که لیبرالیسم در بطن خود چندگرائی را نهفته دارد، زیرا بدون چندگرائی نمیتوان به حقیقت دست یافت. بههمین دلیل نیز، اصل کلیدی «همه انسانها با هم برابرند»، نزد آنها چیز دیگری نیست، مگر آن که همه انسانها باید از آزادیهای همسان و همسانی آزادی بهرهمند باشند. هابز[xi] انسان را آسیبپذیر میداند و از آنجا که هر فاتحی میتواند شکست خورد و هر روئینتنی میتواند زخمی گردد، بنابراین اندیشه برابری برای جلوگیری از سلطه برخی از انسانها بر دیگر همنوعان خود طراحی شده است، یعنی ابزاری دفاعی است. نزد هابز ترس انسانها از همدیگر سبب پذیرش برابری واقعی و پذیرش خردگرایانه همسانی هنجارین میان آنها میشود.
اما جان لاک از ورطه دیگری به مقوله برابری مینگرد. او که آدمی دیندار بود، با توجه به احکام مسیحیت بر این باور است که چون انسانها همه توسط خدا خلق شدهاند، و چون خدا عادل است، بنابراین نمیتواند میان هر یک از مخلوقان خود که به یک گروه یا نژاد تعلق دارند، یعنی میان انسانها تفاوت گذارد و برخی را بر برخی دیگر برتری دهد. لاک با تکیه به این اندیشه دینی که همه انسانها فرزندان آدم و حوا هستند، کوشید برابری میان انسانها را توجیه کند.
البته همه این ادعاها را میتوان نفی کرد. نزد هابز انسانها موجوداتی منفرد هستند که در لاک خود فرو رفتهاند، اما واقعیت نشان میدهد که بسیاری از انسانها چون به گروهی که خوب سازماندهی شده است، تعلق دارند، از امتیازهای ویژهای برخوردارند، امتیازهائی که برابری میان انسانها را از میان برمیدارد و موجب پیدایش نابرابری در جامعه و میان افراد میشود. همچنین این استدلال که میان برابری هنجارین و میرائی واقعی رابطهای برقرار است، دارای ساخت منطقی چندانی نیست.
همچنین اندیشه کانت[xii] مبنی بر این که انسان طبیعتأ موجودی عقلائی است، نمیتواند برابری میان انسانها را ضمانت کند، زیرا در زندگی واقعی با «حق نیرومندترها» و نابرابریهائی که خردگرایانه توجیه میشوند، روبهروئیم. بسیاری از کسانی که هوادار «دارونیسم اجتماعی»[xiii] هستند، بارها نشان دادند کسانی که باهوشتر و بیشرمترند، میتوانند از نادانی دیگران بهسود خود بهره گیرند، چنین کسانی حتمأ نباید رفتاری عقلائی داشته باشند و بلکه برعکس، رفتار آنها با نادایان کاسبکارانه و منفعتطلبانه است. و سرانجام آن که تکیه بر افسانهها و احکام ادیان ابراهیمی نیز فقط میتواند برای کسانی که بهچنین ادیانی باور دارند، قانع کننده باشد، اما یک هندو که بر این باور است هر انسانی به یک کاست تعلق دارد و برخی از کاستها نسبت بهدیگر کاستها از غرت و احترام بیشتری برخوردارند، حتی یکی از کاستها آنقدر حقیر است که به افراد متعلق به آن نباید دست زد، و یا کسی که لائیک است و ساختار فکری سکولار دارد، نمیتواند منطق لاک را در رابطه با اصل برابری انسانها بپذیرد و آن را منطقی بداند.
اصل برابری انسانها با هم نه امری عادی است و نه از وزن ویژهای برخوردار است و بلکه دستاورد نگرشی خوشبینانه نسبت به همه آدمهائی است که هر یک از ما خود را به آن کلیت متعلق میدانیم. اعتبار این اصل در دوران کنونی دستاورد تلاشی است که از سوی برخی دولتها با توجه به فاجعهای که جنگ جهانی دوم به بار آورد، آغاز شد و به تصویب «اعلامیه جهانی حقوق بشر» توسط کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد منجر گشت. اما دیدیم که همان دولتها خود را به رعایت «حقوق بشر» در رفتار درون میهنی (سیاست داخلی) و کردار بیرون میهنی (سیاست خارجی) ملزم نساختند. بیشتر حکومتهای کشورهای پیشرفته سرمایهداری که دارای قوانین اساسی لیبرالی هستند، همچنان دولتهائی استعمارگر باقی ماندند و حقوق بشر بسیاری از ملتهای مستعمره را پایمال کردند. در ایالات متحده آمریکا هنوز هم سیاهپوستان تحقیر میشوند و از امکانات مشابه و برابر با سفیدپوستان برخوردار نیستند.
فراتر از آن با طرح این ادعا که «انسانها با هم برابرند»، تازه با چیستانی بغرنج روبهرو میشویم، زیرا فلسفه سیاسی لیبرالیسم که بهگونهای اندرباشی[xiv] چندمعنائی است، آشکار نمیکند که شکل و محتوای آزادی انسانهائی که همه با هم برابرند، چیست. بههمین دلیل راولز و بسیاری دیگر از اندیشمندان لیبرال از «استقلال مثبت و منفی» سخن میگویند، یعنی انسانها باید در موقعیتی باشند که بتوانند تا آنجا که ممکن است، بنا بر قاعدههای مرسوم اجتماعی و ارزشهای اخلاقی، دینی و باورهای فلسفی خویش زندگی کنند، یعنی کسی را نباید مجبور کرد بنا بر روشی که دلخواه او نیست، زندگی کند و یا آن که کاری انجام دهد.
روشن است که این طرح لیبرالیستی را نمیتوان در زندگی واقعی یافت، زیرا کسی که با فروش نیروی کار خود مجبور است «آزادانه» به «کار اجباری» تن در دهد، کسی که بنا بر قانون و برخلاف میل باطنی خود باید سرباز شود و در جبهههای جنگ آدمکشی کند و … آشکار میسازند که اکثریت انسانها هیچگاه از امکان زیست بنا بر میل و سلیقه ارزشهائی که بدان باور دارند، برخوردار نیستند و بلکه اجبارهای حقوقی، اجتماعی، دینی و … مضمون زندگی واقعی همه انسانها، حتی آنها را که سرمایهدارند، تعیین میکند، زیرا همانگونه که مارکس[xv] یادآور شد، حتی سرمایهدار، به «سرمایه شخصیتیافته»[xvi] بدل میگردکه کردارش را نه خود، بلکه اجبارهای سرمایه تعیین میکند. بهعبارت دیگر وابستگیهای اجتماعی و پیششرطهای سیاسی- حقوقی و استعدادهائی که هر کسی از پیشینیان خود ارث میبرد، در تعیین «آزادی»های هر فردی نقشی تعیین کننده بازی میکنند، بهویژه آن که استعدادهائی که ریشه ژنتیک دارند، خود سبب نابرابری انسانها میشوند.
بنابراین آنچه که باید در دستور کار قرار گیرد، «برابر» سازی انسانها با هم نیست، زیرا کاری است ناممکن. دمکراسی دولتهای رفاء که فراتر از دمکراسی لیبرالیستی انکشاف یافته است، هر چند همه انسانها را در برابر قانون برابر میسازد، اما در پی ایجاد شرائطی واقعی در جامعه است که در محدوده آن هر کسی بتواند از بهترین امکان پرورش استعدادهای خود برخوردار گردد. دولت رفاء[xvii] ساختاری است که در محدوده آن دولت میتواند با ایجاد نهادهائی چون سیستمهای کودکستان رایگان، آموزش و پرورش رایگان و پرداخت هزینه زندگی کسانی که بیکار و یا بیمارند و … ظرف مناسبی را برای پرورش استعدادها بدون در نظرگیری ثروتی که یک خانواده از آن برخوردار است، فراهم آورد.
دیگر آن که لیبرالیسم از آزادی مشابه افراد سخن میگوید، اما این امر را به حوزه سعادت، رضایت و پرورش استعدادهای فردی گسترش نمیدهد. برابری لیبرالی همیشه نوعی برابری کارکردی است. بنابراین لیبرالیسم باید آشکار سازد که چه اندازه برابری برای خودتعیینی فردی کافی است؟
لیبرالیسم چه در تئوری و چه در عمل دارای مواضع بسیار بغرنج و پیچیدهای است، زیرا طرح برابری انسانها کارکردی را مبتنی بر پیشدادهها و پیششرطهائی ضروری میکند که زمینه را برای استقلال و خودتعیینی فرد ممکن میسازند. این بدان معنی است که بخواهیم برابری را که همیشه با نابرابریهای اجتماعی واقعی و جهان طبیعی در تصادم است، با منطق قیاسی توضیح دهیم. ارتباط ضروری میان آزادی انسانی و برابری واقعی سبب میشود تا میان تئوری و عمل لیبرالیستی تناقضی غیرقابل حل وجود داشته باشد. همین امر سبب میشود تا بتوان درباره این مقولات دائمأ بحث و گفتگو کرد، بدون آن که بتوان پاسخی و راه حلی نهائی برای از میان برداشتن تناقضی که از آن سخن گفتیم، ارائه داد، زیرا لیبرالهائی که قاطعانه از آزادی دفاع میکنند و بر این باورند که هر کسی باید از آزادی خودتعیینی سرنوشت خود برخوردار باشد، نمیتوانند برای از میان برداشتن وضعیتی واقعی که در شیوه تولید سرمایهداری سبب تقسیم شانسها و امکانات نابرابر میان «افراد آزاد» گشته است، راهحلی واقعی عرضه کنند.
خرد لیبرالی میان مطالبات حداقل، اما چشمناپوشیدنی و توافقهای حداکثر، اما چشمپوشیدنی، یعنی میان آنچه که برای تضمین رقابت و همکاری مسالمتآمیز ضروری است و آنچه که شاید آرزومند آنیم، اما قطعأ قابل تضمین نیست، تفاوت میگذارد. بهعبارت دیگر، لیبرالیسم خردگرا میان «صلح کوچک» بهمثابه وضعیتی چندگونه که واقعی است و میکوشد اختلافهای فردی و اجتماعی را قانونمند سازد و «صلح آسمانی» که میخواهد میان جامعه و فرد هماهنگی برقرار سازد، تفاوت میگذارد. به این ترتیب هر چند لیبرالیسم خواهان تحقق «بهشت» در همین جهان است، اما تلاش و گام نهادن در این راه میتواند جهان را به «جهنم» تبدیل کند.
ادامه دارد
پانویسها:
[i] Liber
[ii] جان راولز John Rawls در ۲۱ فوریه ۱۹۲۱ در بالتیمور زاده شد و در ۲۴ نوامبر ۲۰۰۲ در ماساچوست درگذشت. او در دانشگاه هاروارد فلسفه سیاسی دوران معاصر را تدریس میکرد و مهمترین اثر او کتابی است با عنوان «تئوری عدالت». رولز مهمترین فیلسوف لیبرالیسم در سده ۲۰ بود.
[iii] John Rawls, "Die Geschichte der politischen Philosophie", Suhrkamp-Verlag,۲۰۰۸, Seite ۲۰
[iv] جان لاک John Locke فیلسوف، آموزگار و سیاستمدار انگلیسى در ۲۹ اوت ۱۶۳۲ در رینگتُن Wrington زاده شد و در ۲۸ اکتبر ۱۷۰۴ در اوآتس Oates درگذشت. لاک بر اساس تحقیقاتِ خود اثبات کرد که تمامى دانش بشرى نتیجه تأثیراتى است که طبیعت بر حواسِ انسان میگذارد و بهاین ترتیب انسان با تجربهاندوزى از این تأثیرات میتواند به کشفِ قوانین طبیعت (علوم) نائل گردد. در رابطه با آنچه که در این مبحث مطرح شدهاند، رجوع شود به اثر لاک با عنوانِ Two Treatises on civil Government که در سال ۱۶۹۰ در لندن انتشار یافت.
[v] مارکیز کندرسه Marquis Condorced در ۱۷ سپتامبر ۱۷۴۳ زاده شد و در ۲۹ مارس ۱۷۹۴ خودکشى کرد. او ریاضىیدان و طبیعتشناس بود و از خود آثار علمى زیادى بهجاى گذاشت. کندرسه عضو آکادمى فرانسه بود و در تدوین انسیکلوپدى (دایرهالمعارف) نقشى فعال داشت. او در عین حال در سیاست نیز بسیار موفق بود و پس از پیروزى انقلابِ فرانسه در سال ۱۷۹۲ به ریاست مجلس ملى برگزیده شد و در تدوین نظامِ آموزشى نوین فرانسه نقشى تعیین کننده داشت. او بر این باور بود که نظام آموزشى باید از تفاوتهاى طبقاتى برکنار باشد و بههمین دلیل باید کودکان و سالمندان صرفِنظر از درآمد و ثروتِ خود، از نظامِ آموزشى همگونى برخوردار باشند که بههمه آنها «امکاناتِ برابرى» را ارائه مىدهد. او هوادار سرسختِ جدائى دین و دولت از یکدیگر بود و یکى از پایهگذاران فلسفه پوزیتیویستى است.
[vi] ژاکوبنها کسانی بودند که عضو مجلس مؤسسان و میهنپرست بودند و برای مشورت و تبادل نظر با هم در کلوبی گرد میآمدند. نخست این افراد خود را «انجمن هوادار حکومت مشروطه» نامیدند. بهزودی افراد دیگری نیز که نویسنده، حقوقدان و توانگر بودند، به این انجمن پیوستند و محل کلوب خود را بهصومعهای که ژاکوبن نامیده میشد، انتقال دادند. از آن پس کسانی که در این صومعه گرد هم میآمدند، ژاکوبینیست نامیده شدند. این افراد حق عضویت میپرداختند و این کلوب در سال ۱۷۹۱ روی هم ۱۲۰۰ عضو داشت. بهتدریج روبسپیر که عضو این کلوب و سخنوری چیرهدست بود، توانست رهبر فکری و سیاسی ژاکوبنها شود. او از دمکراسی مستقیم پشتیبانی میکرد و هوادار سرنگونی سلطنت بود. از آنجا که شهرت کلوب ژاکوبنها در افکار عمومی بازتابی همه جانبه یافته بود، به تقلید از آن در پاریس و دیگر شهرهای فرانسه کلوبهای بسیاری بهوجود آمدند و بیشتر این کلوبها با کلوب مرکزی پاریس در ارتباط بودند و از سیاست رهبران آن کلوب پیروی میکردند. بهاین ترتیب ژاکوبنها توانستند از سازمان متمرکزی برخوردار شوند و به یاری آن قدرت سیاسی را در دست گیرند.
[vii] ماکسیمیلین روبسپیر Maximilien Robespierre در ۶ مه ۱۷۵۸ در آرًاس زائیده شد و در ۲۸ ژولاى ۱۷۹۴ در پاریس بهدست هوادارانِ خود اعدام گشت. او داراى تحصیلاتِ حقوق بود و در سال ۱۷۸۹ به عضویت «مجلس عمومى» رستههاى فرانسه انتخاب گشت و به زودی رهبرى جناح چپِ انقلابیون در پاریس را بهدست آورد. روبسپیر بهخاطر دفاع از ارزشهاى انقلابى، رهبر «حزبِ کوه» شد و با شرکت در جلساتِ ژاکوبینها در رهبرى و هدایت آن نیروى انقلابى نیز نقشى تعیین کننده داشت. به رهبرى او سلطنت سرنگون گشت و لوئى شانزده و ملکه آنتوانت اعدام شدند. پس از آن که دانتون Danton نیز به جرم خیانت به انقلاب، بهدست روبسپیر اعدام گردید، او از قدرت تقریبأ بىاندازهاى برخوردار گشت و حکومتِ وحشت ژاکوبینها همراه با دیکتاتورى فردى روبسپیر سراسر فرانسه را فراگرفت. اما دیرى نپائید که دولتِ روبسپیر در تحققِ وعدههائى که به پابرهنهها داده بود، عاجز ماند و همین امر سبب شد تا هواداران روبسپیر او را سرنگون کنند و بهدست خود بهتیغه گیوتین بسپارند.
[viii] انقلابِ فرانسه، اثر آلبر سوبول، جلد دوم، ترجمه عباس مخبر و نصرالله کسرائیان، انتشارات شباهنگ، صفحات ۱۲۲-۱۲۱.
[ix] جان استوارت میل John Stuart Mill در ۲۰ مه ۱۸۰۶ در لندن زاده شد و در ۸ مه ۱۸۷۳ درگذشت. او یکى از سرشناسترین فلاسفه و اقتصاددانانِ عصر لیبرالى است. در فلسفه از مکتب پوزیتیویسم پیروى مىکرد و در اقتصاد خود را شاگرد ریکاردو مىدانست و در بعضى از آثار خود از حقوقِِ کارگران و زنان دفاع کرد.
[x] هربرت اسپنسر Herbert Spencer فیلسوف و نویسنده انگلیسى که در ۲۷ آوریل ۱۸۲۰ زاده شد و در ۸ دسامبر ۱۹۰۳ درگُذشت.
[xi] هابز، توماس Thomas Hobbes فیلسوف انگلیسى که در سال ۱۵۸۸ میلادی زاده شد و در سال ۱۶۷۹ درگذشت. او در مبارزه با اندیشههای دِکارت و تفکر متکى بر دانش طبیعى نخستین کسى بود که توانست فلسفهاى متکى بر سیستم تجربى پایهریزى کند. هابز بر این باور بود که از طریق بررسى پدیدهها مىتوان به ماهیت و ذات آنها پى بُرد. هابز بر این باور بود که انسان موجودى است خودخواه و فاقد اراده آزاد و بههمین دلیل وجود دولت در جامعه ضرورى است تا بتوان از بروز جنگها جلوگیرى کرد. به باور او دولت براساس قراردادى که مابین انسانهاى یک جامعه و بهطور داوطلبانه بین آنها بسته مىشود، بهوجود مىآید و به همین دلیل قدرت واقعى مردم را نمایندگى مىکند.
[xii] کانت، امانوئل Immanuel Kantدر۲۲ آوریل ۱۷۲۴ در کونیگزبرگKönugsberg زاده شد و در ۱۲ فوریه ۱۸۰۴ در همان شهر درگذشت. او از ۱۷۷۰ پروفسور کرسی منطق و ماورأالطبیعه در دانشگاه کونیگزبرگ بود. فلسفه کانت فراروی از دستاوردهای جنبش روشنگری اروپا است و در عین حال بسیاری از مکاتب نوین فلسفی از مکتب فلسفه او سرچشمه گرفتهاند. کانت ۱۷۵۵ اثر «قوانین طبیعی عام و تئوری کهکشانها» Allgemeine Naturgeschichtliche und Theorie des Kimmels را انتشار داد که در آن با تکیه بر فیزیک نیوتن از تعریف جدیدی از ماده ارانه داد و ماده را برابر با نیرو دانست. او ۱۷۸۱ «نقد خرد ناب»Kritik der reinen Vernunft را منتشر کرد و ۱۷۸۷ کتاب «نقدگرائی»Kritizismus خود را چاپ کرد. کانت در این آثار از یکسو کوشید جزمهائی را که فلسفه خردگرادی پایهریخته بود و نیز تردیدهائی که در رابطه با پیشرفت دانش در رابطه با آن جزمهای خردگرایانه پیدایش یافته بودند، را با هم جمع کند و از ترکیب آن دو گرایش فلسفی، مکتب فلسفی نوینی را بوجود آورد. در این رابطه کانت بهاین نتیجه رسید که برای خودآگاهی انسان مرزهائی وجود دارد، زیرا برخی از مسائل را نمیتوان با تجربه علمی اثبات کرد و در نتیجه هر انسانی بر اساس اشکال خودآگاهی خویش میتواند به مقولات معرفتی نظیر ذات Substanz و علیتKausalität و یا فضاRaum و زمانZeit دست یابد. کانت بر این باور است که از نقطهنظر منطق معرفت، این اشکال معرفتی پیش از تجربه بهصورت پیشاندر apriorisch وجود داشتهاند و بر بنیاد این معرفت پیشیافته تازه میتوان از طریق تجربه به معرفتهای تازه دست یافت. بههمین دلیل نیز کانت معرفتهای پیشاندر را نتیجه وضعیت معرفتی Erkenntnisbedingungen برین transzendental میداند که از معرفتهای اندرباش Erkenntnisimmanent ناشی میشوند. بنا بر فلسفه کانت معرفت انسانی هرگز نمیتواند به «شئی در خود» Ding an sich پی برد و بلکه در نهایت میتواند نمودهایErscheinungen اشیاء و چیزها را درک کند. کانت در اثر خود «نقد خرد کارکردی» Kritik der praktischen Vernunft که در سال ۱۷۸۸ انتشار داد، فلسفه اخلاق خود را تدوین کرد.
[xiii] Sozialdarwinismus
[xiv] A priori
[xv] مارکس، کارل،Karl Marx در ۵ مه ۱۸۱۸ در تریر Trier مُتولد شُد و در ۱۴ مارس ۱۸۸۳ در لندن در تبعید درگُذشت. او از خانوادهاى یهودى تبار بود. مارکس حُقوق، فلسفه و تاریخ تحصیل کرد و سپس به روزنامهنگارى پرداخت و بهخاطر مقالات انتقادى که در روزنامه «راینیشه تسایتونگ Rheinische Zeitung مینوشت، از آلمان تبعید شد. در پاریس با فریدریش انگلس آشنا شُد و به محافل سیاسى تبعیدیانِ آلمان که از کارگران حمایت میکردند و خواهان تحقُق سوسیالیسم بودند، پیوست. در انقلابِ دِمُکراتیک ۱۸۴۸ آلمان شرکت کرد و حتى در ئورانى که جنبش کُمون پاریس رُخ داد، فعالانه از این جُنبش پُشتیبانى نمود. او یکى از بُزُرگترین نوابغ جهان و پایهگُذار مکتب سوسیالیسم علمى است. آثار فراوانى نوشته است که معروفترین آنها عبارتند از «مانیفست کُمونیست» که آن را با همکارى انگلس نوشت و «سرمایه». مارکس در این آثار ثابت میکُند که سرمایهدارى سرانجام شرایطى را فراهم خواهد ساخت که زمینه ارزشزائى سرمایه از بین خواهد رفت و در چُنین هنگامى بشریّت بهسوى سوسیالیسم گام برخواهد داشت. دیگر آن که او بر این نظر بود که طبقه کارگر نیروئى است که میتواند جامعه سوسیالیستى را بهوجود آورد، جامعهاى که در آن نابرابرىهاى اجتماعى از میان برداشته خواهند شُد و سرانجام با پیدایش جامعه کُمونیستى انسان از کار اجبارى رها خواهد شُد و فُرصت خواهد یافت تا به ازخودبیگانگى خویش پایان دهد و به خویشتن خویش پى بَرَد. او تحقُق این روند را امرى میداند که انسان آگاهانه در جهت تغییر شرایط موجود گام برخواهد داشت و در نتیجه انقلاب اجتماعى امرى اجتنابناپذیر خواهد بود.
[xvi] کارل مارکس، «سرمایه»، جلد نخست، مجموعه آثار مارکس و انگلس به آلمانی، انتشارات دویتس، جلد ۲۳، صفحات ۱۶۸ و ۲۴۷
[xvii] Sozialstaat