افسانه خاکپور
قبله ام قبیله است
قیل وقال من
قال و مقال من
بازگشت به سوی آن قبیله است
فازمن، فراز من
قار قار بی وقار من
دانه منقار من
نان نه ونشخوار من
قسم به روح پاک آن قبیله است
صعود من ، سقوط در دامگه همین قبیله است
پرتگه ام چاه ویل این قبیله است
گربگویی ام واحضرتا
دم بدار یکدم و بنگر به جهان
که درش باز ودروازه اش گشاد
گربگویی ام بنگر که می افتند یک به یک دیوارها
که یکی میشوند ملتها در پشت سنگ اندازها
که باکشان نیست زپرچم و ززبان و زرنگ
های هوو
قبیله ام را بجو
های هوو
در کپنهاک، در دنهاگ، در میسوری
می کنم من ساز، ساز ناسوری
من بخواهم گشت یک تنه تنها
قربانی آن یکتا قبیله ام والله
هم گر شود در بدر
قوم وقبیله ام یکسر
من گویم بیا شهراز شهر
جدا کنیم
دیواری میان دروهمسایه وآشنا بپا کنیم
زن را ز شوهرش سوا کنیم
مردمی را سربه تو
پشت به دنیا کنیم
تا که من دلخوش حصار خود باشم
مست وسرخوش بوق و کرنای بی نوای خود باشم
دیواری برای خود باشم
هان
ای قارداش غیرتی
ای رولک بی پولکی
ای برار دست بردار
از بسیار ول معطلی
با کجاوه به کجای زمان میخواهی راند
دست بردار ای برار
از بگو مگوی بیهوده و بسیار
اختیار خود بدست هرنادان
یا دانای دد خواهان نسپار
هان ای برار