۲ – تشکیل شعبه حزب میهن در درگز
شور و عشق به میهن، روآوردن همشهریان به من سبب شد به عنوان نماینده حزب میهن مأمور بنیاد حزب در درگز شوم؛ مقداری اعلامیه در تهران چاپ و با خود گرفته بسوی زادگاهم حرکت کردم.
در ۹ تیرماه ۱۳۲۴ وارد درگز شدم. درگز از کهنترین سرزمینهای مردخیز ایران است. از آغاز دوران تاریخ بزرگترین سرداران، سخنوران، وطنخواهان، دانشمندان، آزادمردان، عارفان، اندیشمندان[۱]، به ویژه ملیگرایان پرآوازه تحویل ایران داده است.
من همان روزی که به درگز وارد شدم، گروهی از یاران دوره تحصیلی و همشهریان وطنخواه و بزرگان شهر به دیدنم آمدند. از آنها خواستم در یک گردهمآیی کوچک حاضر شوند تا با مشورت برای تشکیل حزب اقدام گردد. بعد از توافقهایی در شهر در نظر گرفتیم بعدازظهر در جلسه دعوت شده بنیادگذاران حزب میهن شرکت و به دنبال آن با گروهی پرچم به دست از منزل ما به سوی محل مورد نظر حرکت کنیم. در ۲۴ تیرماه ۱۳۲۴ تابلو حزب میهن بالا رفت. اعلامیه تهیهشده به امضای من با عنوان نماینده حزب میهن در شهر پخش شد. آگهی سخنرانی برای ساعتی بعد انتشار یافت. تسریع در گشودن حزب به این جهت بود که بیم آن میرفت بیگانهپرستان و بیگانگان پیش از تشکیل حزب و شناخت هویت سیاسی، ما را بازداشت کنند. برخلاف انتظار، مردم به جلو محل حزب شتافتند. با سخنرانی احساسبرانگیز ملی و اشعار میهنی یکی دو تن از جوانان، تشکیل حزب اعلام گردید و بلافاصله نامه برای ادارات تهیه شد. رسماً به آنها بنیاد حزب اطلاع داده شد. آن روز تا ساعت ۹ شب دوستان مشغول نامنویسی شدند و به زحمت توانستند بقیه علاقمندان را به فردا حواله دهند.
به ما خبر رسید، رئیس شهربانی با کالسکه راه شهر لطفآباد را پیش گرفت و سپس در خاک شوروی به پاسگاه ارتش روسها رفته است. فردا در حدود ساعت ۹ پاسبانی به حزب مراجعه کرد و از من خواست نزد رئیس شهربانی بروم.
پرستویی شد و پرپر زنان رفت
به صحراهای بینام و نشان رفت[۲].
من و رئیس شهربانی رو در رو در اتاق با هم به گفتگو پرداختیم. از حرکات و قیافه این پلیس کهنهکار دستپرورده دیرین روسها پیدا بود به زحمت بر اعصاب خود مسلط شده است و میخواهد خیلی آرام با من صحبت کند. با زبان لکنتدار خود که معمولاً وقتی عصبانی میشد بیشتر زبانش میگرفت گفت:
– منظور از این جار و جنجال و شلوغی چیست؟
گفتم: کدام جار و جنجال؟
– همین تشکیل یک «دکه فاشیستی» و ضد روسی.
– اشتباه میکنید، اولاً به چه دلیل من فاشیست و ثانیاً ضد روس هستم؟
– در این موقع از داخل پوشهای کاغذی در آورد، گفت: این هم مدرک.
گفتم: لطفاً بدهید من نگاه کنم.
گفت: نگاه کردن لازم نیست. این گزارش پلیس درباره نطق تحریکآمیز ضدروسی شماست. خودتان میدانید دیروز چه گفتهاید، چگونه این مردم را تحریک به شورش و آشوب علیه روسها کردهاید.
– ابداً من نامی از روسها نبردهام. من از همه بیگانگان بدخواه، بداندیش، ضد استقلال و آزادی ایران سخن گفتهام. من از گذشته پر افتخار همشهریانم و نیاکان وطنخواه آنان یادکردهام. مردم را به صیانت از استقلال میهن فراخواندهام. آیا از نظر شما اینها آشوبطلبی و تحریک مردم به نافرمانی و حمله به روسهاست.
قدری با عصبانیت و لحن بالاترِ صدا گفت: بلی، همه اینها تحریک مردم به نافرمانی و ناامنی و دشمنی با اتحاد جماهیر شوروی است. سپس آهنگ صدایش را تغییر داده افزود:
– شما نظر اصلیتان از این کار چیست؟ اینجا کسی نیست. شما درگز را ترک کنید، به تهران بروید! من قول میدهم ماهی پنجهزار تومان برای شما بفرستم.
گفتم: پول برای چه؟
گفت: برای نجات جان خودتان والا در اینجا شما را میربایند به عشقآباد میبرند، دیگر رنگ ایران را نخواهید دید.
از جای خود بلند شدم، گفتم: دیگر فرمایشی ندارید؟ سپس اتاق رئیس شهربانی را ترک کردم. در حالیکه آهنگ خروج از اتاق را داشتم، «مدیر» داد زد: کاری نکن که آنچه به سر «قدمیار» پسر «جَجو»[۳] آمد به سر شما بیاید.
من با آهنگ صدای رساتر از رئیس دست نشانده شهربانی گفتم:
رسم و ره آزادی یا پیشه نباید کرد.
یا آنکه ز جانبازی اندیشه نباید کرد.
من گزارش این برخورد را در هیأت مؤسس مطرح کردم. قرار شد حاصل این ملاقات با اخبار دیگر به تهران گزارش شود.
مردم و روستاییان به گونه شگرفی از حزب استقبال میکردند. هر روز ما از صبح تا پاسی از نیمه شب مشغول نام نویسی بودیم.
از میان هیأت مؤسس، کمیته شهرستان انتخاب شد. پستهای سازمان، تبلیغات، مطبوعات، مالی، بازرسی تعیین گردید. به سرعت جوانان مورد تعلیم حزب قرار میگرفتند، و مأمور اداره حوزهها میشدند. این دوستان تقریباً تمام عمر سنگر مبارزه را ترک نکردند.
افسران روسی در سخنرانی حزب
شب جمعه اعلامیه دومین سخنرانی پخش شد. خبر دادند که گویا افراد لمپن وابسته به حزب توده و روسها میخواهند سخنرانی ما را به هم بزنند، مردان شجاع و وطنپرست مانند، «تقی خماری»، «سلیمان سلیمانی»، «امامقلی قرقلو» . . . آماده شدند هر کدام یکی از لمپنها را مانند «مشهدی حسین پروانه»، «حبیب مالکی»، پسر «خا . . .» را زیر نظر گیرند که اگر دست از پا خطا کردند به حسابشان برسند.
مأموران انتظامی نظم سخنرانی را عهدهدار شدند. در ساعت ۴ سخنرانی با سرود ای ایران آغاز شد، بعد از خواندن خطابهای از نهجالبلاغه و شعری میهنی، من بالای میزی که با پرچم ایران زینت یافته بود قرار گرفته و سخنرانی را شروع کردم. مطلب در مورد تاریخ جنبشهای ملی و مبارزه میهنی مردم ایران از دیرزمان تا حال بود.
در وسط سخنرانی، ناگهان یک ماشین روسی در خیابان ظاهر گردید. چند مأمور انتظامی حزب برای احتیاط و اعلام توقف در مسیر آن قرار گرفتند. کامیون نظامی ایستاد، دو افسر و چند سرباز پیاده شدند، آمدند درست جلوی من ایستادند.
مردم بیآنکه پراکنده شوند به سخنرانی گوش میدادند. آنان چند دقیقه ایستادند، سپس از همان راهی که آمده بودند برگشتند و به ماشین سوار شدند و رفتند. و اما لمپنهای بیگانهپرست هم که با اسلحه کمری آمده بودند، وسط سخنرانی چون متوجه شدند چند نفر مسلح از پشتسر مراقب آنها هستند، اینان نیز پس از رفتن افسران نزدیک به آخر سخنرانی متفرق شدند.
وسط سخنرانی و پایان آن با شعارهای میهنی با عنوان: “پاینده ایران مرگ بر بیگانهپرستان، . . .” همراهی میشد.
جنایات یک جاسوس
مردم و به ویژه جوانان به گونه عجیبی به حزب روی آورده بودند. استعدادهای دیرین ملی شکوفا شده بود، فرهنگیان جز به تعداد انگشتان، حزب ما را بهترین جا برای فعالیتهای اجتماعی تشخیص دادند و به ما پیوستند. شاید یکی از انگیزهها این بود که در رأس حزب توده یک مهاجر بیسواد ساده و تحریکپذیر قرار گرفته بود که زورکی فقط نام خود را زیر نامهها مینوشت و حتی سواد خواندن و نوشتن نداشت.
تنگی جا ما را بر آن داشت قدری پایینتر منزل شادروان «میرزا رحیم کامرانی» را که هم به خیابان و هم به کوچه در داشت، اجاره کنیم. در همین مکان سازمان جوانان حزب درست شد. جوانان این شعر را بر سردر اتاق خود زده بودند:
با خون به قلب پاک جوانان نوشتهاند
ما از برای میهن و میهن برای ماست.
بعدها متوجه شدیم منزلی که ما اجاره کردهایم، داستان حزنآور و پُررازی دارد که چون به مبارزات میهنی و افشاگری مربوط میشود، بد نیست از آن آگاه شوید:
در این خانه قبلاً شخصی به نام مشهدی «علیاکبر دندانساز»، مینشست. از مهاجران بود. زنش اصلاً روسی و تبعه دولت شوروی بود. «مدیر» رئیس فعلی شهربانی به هنگام حکومت «رضاشاه» با این خانواده آشنا میشود و یا چراغ سبزی میدهند به سراغشان برود و راه و رابطه برقرار کند. این دندانساز دختری دورگه ایرانی و روسی داشت به نام «لیلوس»، که بسیار زیبا بود. بعدها معلوم شد زن روسی او «مدیر» را وارد تشکیلات جاسوسی کرده. پیرمرد دندانساز بو برده بود که «مدیر» هم با زنش و هم دختر نورسیدهاش روابط جنسی برقرار کرده است. همیشه به جهت رفت و آمد زیاد «مدیر»، بین این زن و شوهر اختلاف بود.
وقایع شهریور ۱۳۲۰ نقاب از چهره «مدیر» برداشت، معلوم شد او یک جاسوس روسیست. از این پس آقای رئیس شهربانی با قدرت و موقعیت جدید که یافته بود، از هر جهت، بزرگ این خانه شده بود و چون استاد دندانساز را مزاحم خود میدید، همراه زن روسی توطئه کردند. یک شب ناگهان حال پیرمرد دندانساز سخت بهم خورد. در عرض چند دقیقه جان سپرد. ولی “غسّال” به این و آن گفته بود از حالت کبودی مرده معلوم بود او را زهر خوراندهاند.
طولی نکشید بطور محرمانه بدون آیین رسمی، «مدیر» دختر را در اختیار گرفت. ولی دختر معصوم پا به ماه بود. در همان ماههای اول سال ۱۳۲۰ جوانی به نام «ا…» اهل مشهد به عنوان دبیر فرهنگ وارد درگز شد، که «مدیر» با نقشهای زیرکانه «لیلوس» را به سراغ دبیر میفرستند. به دنبال یکی دو ملاقات دبیر با دختر، دبیر را متهم به تجاوز به دختر کردند، دبیر مشهدی پا به فرار گذاشت، از درگز بیرون رفت، آبستن شدن «لیلوس» به گردن دبیر افتاد.
«مدیر» برای سرپوش گذاشتن روی این تجاوز و قتل پدر دختر، این دختر و مادر را به مشهد آورد و برایشان خانه اجاره کرد. طولی نکشید شکارچیان ناموس با دختر و مادرش آشنا شدند. در عرض چند ماه این دختر زیبا به عنوان یک رقاصه خودفروش در مشهد معروف شد. و سپس برای کاسبی بهتر، راه تهران را پیش گرفت. در لالهزار کوچه تئاتر فردوسی در آپارتمانی جای گرفت و در ردیف فواحش در آمد.
گویی تقدیر چنین بوده ما به منزلی بیاییم که یادآور زنده یکی از جنایات «مدیر» است که محترمین رازدار و سرخوش درگز این رویداد را به خاطر دارند. شاید دست انتقام ما را به جایی کشانیده که پرده از جنایات «مدیر» برگیریم. اما بیناموسی، آدمکشی، متهمساختن افراد به جاسوسی علیه شوروی کار عادی او بود که هم به ظاهر افسران ناآگاه و خودخواه روسی را در این شهر می فریفت و هم عقدههای مختلف خود را ارضاء میکرد.
تهدید بازرس ویژه
ما همه این جنایات را در مرکز و جراید منعکس کردیم تا به جایی که شهربانی کل مأمور ویژهای به درگز فرستاد. او مرا خواست و من ۱۴ فقره اعلام جرم علیه بیناموسی و آدمکشی و پولستانی «مدیر» از افراد را تسلیمش کردم. از من تشکر کرد. شروع کرد به تحقیقات محلی در این باره. روز دوم ورودش بود که مرا به شهربانی فرا خواند. دیدم خیلی ناراحت است. گفت: جداً شما آدمهای از جان گذشته و بیپروایی هستید. من به مبارزات شما ارج مینهم. ولی با کمال تأسف من نتوانستم کارم را تمام کنم. امروز کسی از پاسگاه روسها به اینجا آمد و به من گفت، شما فقط تا غروب وقت دارید درگز را ترک کنید. والا جای جاسوسان انگلیسی در سیبری است. الان من ناچار با یک کامیون باری درگز را ترک میکنم. ولی قول میدهم این جاسوس پست را که به ظاهر هم حق زدن درجه افسری روی شانههای خود دارد، تحویل زندان دهم.
[2] – شهید سرگرد «سخایی» از افسران ملی و دلاور بود که در کودتای 28 مرداد به وضع فجیعی کشته شد این بخشی از ترانه «منوچهر» برادر شهید است. رجوع شود به مقاله نگارنده : کتاب «حماسه سخایی»
[3] – «قدمیار» پسر «ججو»: «ججو» مردی دلاور و با غیرت در اتک بود. وقتی به زنی از سوی نوکران فئودال محلی توهین میشود، همانجا نطقی هیجانانگیز و انقلابی به راه میاندازد. مردم را متشکل و مسلح علیه بیگانگان و بیگانه پرستان میکند، حماسه بزرگی میآفریند در حین جنگ و گریز کشته میشود. «ایوانف» از سرودی که مردم میخوانند: “اسب «ججو» آمد، خودش نمیآید” در کتابش یاد کرد.
بیگانگان از آن جمله انگلیسیها تحت تأثیر شخصیت «ججو» قرار میگیرند. در کتاب سیاسی معروف به “کتاب آبی” از او یادی کردهاند. برای شناخت بیشتر به نوشته نگارنده در “خاوران . . .” توجه شود.
«قدمیار» پسر او بود که چون پدر مردی شجاع و کارآمد و دهقان و دوست زحمتکشان و ضعیفنواز بود. پس از استقلال ایران او را نیز توقیف و روانه روسیه و سپس سیبری کردند. از این جوان غیرتمند که من افتخار آشنایی او را پیدا کردم، دیگر کسی خبری بدست نیاورد. به قول «منوچهر»: “پرستویی شد و پرپر زنان رفت/ به صحراهای بینام و نشان رفت.”