شکوه میرزادگی
در آغاز هر سال نو، و هر جشن همگانی، جانم از شادمانی لبریز می شود. حس می کنم که «ژن تاریخی» ام هنوز زنده است و همچنان از اندوه و اهریمن می گریزد و به عشق اهورای شادمانی و مهر می تپد. گذشته از این حس عاطفی، فکر می کنم برگزاری این شادمانی های طبیعی در هر شرایطی ضروری است، زیرا به باور برگرفته از منطق امروزین بشری نیز می دانیم که تنها شادمانی و مهربانی شایسته انسان است. و از ابتدای تمدن بشری تا به امروز تمامی مصلحان و نیکان و اندیشمندان برای غلبه بر رنج ها و دردهای انسان و همگانی کردن همین شادمانی و مهر تلاش کرده اند.
اما در همه ی سال هایی که به ناگزیر دور از سرزمین زادگاهم گذشته است، درست در بزنگاه های سرخوشی و شادمانی های همگانی، و در مقایسه ی با وضعیت مردمان سرزمین های خوشبخت، یاد مردمان سرزمینم ـ و البته سرزمین های دیگر دیکتاتور زده ـ می افتم که یا از جشن ها و شادمانی های طبیعی شان محرومند، و یا ناگزیرند که آن ها را «پنهانی» برگزار کنند، و یا به خصوص به گناه آزادی خواهی در زندان ها به سر می برند؛ یادی که به راستی می تواند هر جشنی را برایم تلخ کند.
تردیدی نیست که همه ی کشورهای دنیا، با فاصله های زیاد و یا کم گرفتار رنج هایی چون فقر، بی عدالتی و تبعیض هستند. اما وضعیت جامعه ای که می شود در آن رنج ها را به راحتی بیان کرد، به آن ها معترض بود و خواستار تغییرشان شد، و به خاطر این بیان و اعتراض و خواست تاوانی چون زندان و شکنجه و مرگ وجود ندارد، طبعاً زمین تا آسمان تفاوت دارد با وضعیت جامعه ای که مردمانش حتی از بیان و نوشتن درباره ی ساده ترین حقوق نقض شده شان محروم اند. و این تفاوت میان سرزمین های آزاد (با هر آن چه که درباره ی عیب هاشان بشماریم) و سرزمین های دیکتاتور زده واقعاً وجود دارد.
سرزمین دیکتاتور زده، از هر نوعش که باشد، زندانی بزرگ است؛ و در هیچ زندانی نمی توان به معنای واقعی شادمان بود ـ چه زندانی هراسناک و به اندازه ی یک سلول انفرادی باشد، و چه زندانی به بزرگی یک کشور.
برای آن که زندان را می شناسد، به خوبی روشن است که در هر سرزمینی که آزادی نیست، حتی اگر در آن از شکنجه هم خبری نباشد، و حتی اگر آن را به شکل گلستانی زیبا ساخته باشند و در آن غذای صبح و ظهر و شام هم به موقع برسد، باز حس تهی بودن و بیهوده ماندن به مرور آن را تبدیل به برزخی جانفرسا می کند. بی آزادی زیستن، به خصوص برای هر انسان هوشمندی، مثل روزگار پرنده ای است که بال هایش را شکسته باشند. انسان بی آزادی به طور قطع از نظر روانی به همان پرنده ی شکسته بال می ماند.
و چنین است که همانگونه که وقت بهار و شادابی طبیعت، پرندگان بیشتر هوای پرواز دارند، انسان نیز به وقت شادمانی های همگانی بیشتر به فکر آزادی است: آزادی شادمانی کردن، آزادی رقصیدن، آواز خواندن، آزادی این که بی ترس از مذهب و ملیت و نژاد و رنگ و مرام و پوشش و عقیده ات، در خیابان ها جاری شوی، و در جهانی که «کسی را با کسی کاری نباشد» در «بهشت بی آزار» شادمانی های ساده و طبیعی انسانی، سرود خوان و رقصان به استقبال سال نو بروی.
به باور من فقط در چنین سرزمین های آزادی است که مردمان می توانند این خوشبختی را داشته باشند که با جنبش هایی چون وال استریت، از خیابان های نیویورک، لندن، پاریس، برلین و … و … تا پایان تبعیض ها و نابرابری های اقتصادی و فرهنگی بروند. وگرنه در هیچ زندانی آدمی را توان برخاستن ها و خواستن ها و به دست آوردن ها نیست.
به امید آن که در سال ۲۰۱۲، دیوارهای موریانه خورده و پوسیده ی دیکتاتوری در پیرامون سرزمین زیبای ما، و همه ی سرزمین های گرفتار دیگر، فرو ریزند و آفتاب روشن آزادی، مهربان و گرم، و امن بر مردمان رنج دیده بتابد.
اول ژانویه ۲۰۱۲
shokoohmirzadegi@gmail.com