اسماعیل نوری علا
شخصیت های اجتماعی و روشنفکران و سیاستورزان ما، بخصوص در خارج کشور، هم اکنون در یکی از لحظات تاریخی وطن مان ایستاده اند و هر تصمیم و حرکت شان جایگاه شان را در گزارش «آنکه غربال به دست از عقب کاروان می آید» معین می سازد. بزودی زمانه خواهد گذشت، فردای میهنمان از راه خواهد رسید، و غربال دار گزارش خواهد داد که آن «نخاله ها»ی شریف کیستند که از روزن لحظه های تردید و اراده به فراخنای فراموشی و بدنامی راه نبرده اند و، در چارخانهء تصمیم، ماندگار خانهء نیکنامی گشته اند.
انسان نه تنها حیوانی ناطق و اندیشنده و ابزارساز است بلکه تنها حیوانی نیز بشمار می رود که در تودهء خاکستری مغز خود مجموعه ای به نام تاریخ را حمل می کند. آدمی با «بند ناف تاریخ» به هویت و فرهنگ و محیط و جهان خود متصل است و، زنده ای است که با آدمیان و زمان های از دست رفته ای سر و کار دارد که در هم میلولند و محکوم «قضاوت»ی محسوب می شوند که تاریخ جا خوش کرده در حافظهء مستقیم، غیرمستقیم، صادق، دستکاری شده، معوج و به مصالح و منافع زندگان آلوده شدهء ما نوع حکم شان را صادر می کند. و این تاریخ، وقتی که در اذهان آدمیان جا افتاد، بی رحم ترین موجود مجازی است که، ترازو در دست، همهء مردگان و زندگان را تعقیب می کند و یا، بقول نیمای یوشیج، «غربال به دست از عقب کاروان می آید».
من، برای اولین بار، با این بعد از مفهوم تاریخ و قضاوت اش در گفتگوئی روبرو شدم که با فروغ فرخزاد داشتم. او هشت سالی از من بزرگ تر بود و با اینکه در ۳۳ سالگی به دیدار مرگ شتافت، برای ما جوان ها آدم سرد و گرم چشیده ای محسوب می شد. در آغازگاه شبی تابستانی در کافه نادری نشسته بودیم و او با حرارت تمام از شعری سخن می گفت که تازه در نشریهء آرش سیروس طاهباز منتشر کرده بود: «فاتح شدم! / بله، فاتح شدم؛/ خود را به ثبت رساند…» و بزودی سخن به این «ثبت» کردن رسید که فروخ با طنز تیز خویش در شعرش به سخره گرفته بود. من از او پرسیدم که «پس راستی، شما چرا شعر می نویسی؟» و او یک لحظه حالت شوخ و شنگ اش را کنار گذاشت، پشت راست کرد و گفت «از ترس مرگ!» و در برابر نگاه سرگردان و کنجکاو من توضیح داد که: «هیچ چیز بی رحم تر از مرگ نیست. می آید و آدم را با خود می برد و به هیچ آرزو و توقع و نقشه و هدفی هم اعتنا ندارد. و من دانسته ام که تنها راه ضربه زدن به این مرگ ِ بی ملاحظه آن است که کاری کنیم تا در تاریخ بمانیم. شعر من کوشش من برای باقی ماندن در تاریخ و گریختن از مرگی است که به هر حال روزی از راه خواهد رسید». آیا اینگونه فکر کردن ویژهء انسانی خاص با روحیه ای عجیب نیست: مرگ را دانستن و شناختن و پذیرفتن اما زیر بار فراموش شدنی که در خورجین اوست نرفتن؟!
اکنون، ۴۷ سالی از آن گفتگو گذشته است و می بینم که فروغ در کار خویش موفق بوده است و، با آنکه مرگ در اوج جوانی به سراغش آمد، در همان مهلت کوتاه که داشت، توانسته است غوطه ور شدن در سیاهی فراموشی را ناممکن کند و، هنوز و همچنان، زنده و پوینده، در حافظهء نسل های پس از خویش باقی بماند. من نمی دانم که دیگر بزرگانی که در زندگی ام با آنها محشور و دمخور بوده ام تا چه حد اینگونه نگاه فروغ را در ذهن خود پرورانده اند و آیا، در برابر پرسش من، می توانستند همانگونه استدلال کنند که او کرد. اما می دانم که وسوسهء باقی ماندن در تاریخ مبتلابه بسیاری از آدمیانی است که در صحنهء زندگی اجتماعی تشخصی می یابند، نامی پیدا می کنند، و شهرتی بهم می زنند ـ هر کس به فراخور حال اش و افق دید اش، البته.
در این مورد داستان دیگری را نیز از سیمین دانشور شنیده ام، دو سه سالی پس از مرگ فروغ، و در خانهء مشترک سیمین و جلال آل احمد، که در همسایگی خانهء نیمایوشیج و عالیه خانم واقع بود. سیمین خانم می گفت که در یک بعد از ظهر گرم تابستان که از دانشگاه به خانه بر می گشتم دیدم که چند نفری نزدیک خانهء ما جمع اند. آن روزها در خانهء مقابل بنائی داشتند و تلی از آجر جلوی خانه شان انباشته بود. جلوتر که رفتم نیما را دیدم که با پیرهنی رکابی بر تن، و تفنگی قدیمی در دست، بالای تل آجرها ایستاده است و رو به خانه شان، خطاب به عالیه خانم که گویا سر مطلبی از او گلایه کرده بود، فریاد می زند که: «آخر چرا مرا آسوده نمی گذارید؟ باور کنید روزی خواهد رسید که مجسمهء مرا می سازند و وسط میدان ها می گذارند. به این حال و روز زپرتی امروز من نگاه نکنید». سیمین خانم می گفت که دیدم رهگذران بی خیال «پیر مرد» را (که آل احمد نوشت، «چشم ما بود») نگاه می کنند و می خندند. اما اکنون وسوسهء نیما را برای ماندن در تاریخ می توان در جای جای حرف هایش، از همان جوانی عهد «افسانه» تا پیرانه سری هایش دید. باز یاد فروغ می افتم که می گفت وقتی نیما مرد خبرش را در دو سطر در روزنامه نوشته بودند و من که برای شرکت در تشییع جنازه اش رفته بودم دیدم که تعداد آدمیانی که حضور داشتند ده نفر هم نمی شدند.
اکنون این دو شاعر اگر از جهان ما رفته اند اما، بسا بیش از من و تو، زنده و پوینده و در کارند. و من دیده ام روزی را که مجسمهء برنزی نیما در پارک ملت به تماشای باغ و سبزه و رهگذران بی خیال اما شناسای او نشست. دیده ام که استخوان هایش را با عزت و احترام از گور موقت اش بیرون کشیده، در تابوت نشانده و به تالار وحدت برده اند تا تشییع کنند و آنها را، بنا بر وصیت و پیش بینی خودش، به یوش بفرستند تا وسط حیاط خانه اش، که اکنون به موزه تبدیل شده، دفن دوباره کنند. دیده ام که مزار فروغ میعادگاه جوانان ما شده است. دیده ام که هزاران هزار تن از ما مرده اند و، به قول خیام، به «هفت هزار سالگان» پیوسته اند و کسی هیچ از آنان به یاد ندارد اما این دو هر روز که می گذرد بزرگ تر و صاحب حضورتر می شوند.
***
بنظر من، شخصیتی که کار اجتماعی می کند، چه ادبی، چه هنری، چه فرهنگی و چه سیاسی، اگر به فرداهای مرگ خویش و جایگاه اش در آن فرداها نیاندیشد و در مورد اینکه تاریخ در موردش چگونه قضاوت خواهد کرد وسواس نشان ندهد نه تنها دارای ارزش ها و اصول و دقت لازم نیست و براحتی می تواند تن به هر پستی و خواری بدهد بلکه حتی ممکن است ماندگاری اش در تاریخ با بدنامی نیز همراه باشد؛ همانگونه که در همین سی سال اخیر دیده ایم که چگونه خمینی ها و خلخالی ها و لاجوردی ها یکسره به جهنم بدنامی تاریخی واصل شده اند و چگونه نام و نشان آنان نازک اندام هائی که در برابر این هیولاها قد برافراشتند و جان فشاندند بزرگ و بالنده شده است؛ آنگونه که زندگان طایفهء ظلم همچنان تا آنجا از آنان می هراسند که پیکرشان را در گورهای بی نام و نشان دسته جمعی «لعنت آباد» ها پنهان می کنند و کس را نیز به این «خاوران های مردم» راه نمی دهند.
یعنی، وسواسی اگر برای ماندن در تاریخ وجود داشته باشد باید با نگرانی در مورد جایگاه آدمی در تاریخ نیز همراه شود. از اصغر قاتل تا خلخالی قاضی شرع، از امیرمبارزالدین اینجوی خونریز عصر حافظ تا خمینی عصر ما، از هیتلر تا قذافی، همهء این آدمیان نیز در تاریخ مانده اند اما ـ انگار که تاریخ نیز همان «آن دنیا»ی اهل ایمان به غیب است و بهشت و جهنمی دارد ـ آنها همگی در آتش جهنم تاریخ مخلدند. آری، از راه بدکاری و ظلم گستری و خیانت راحت تر می توان در جهنم تاریخ برای خود جائی دست و پا کرد. اما ورود به بهشت تاریخ کار آسانی نیست و عزم و جانفشانی و عرق ریزان روحی می طلبد. بقول عطار: «گر مرد رهی میان خون باید رفت…»
و نام فروغ را به شهادت می گیرم که منظور از این «مرد ره» نه «مرد» که «انسان منتشر» است و میان خون رفتن نیز، لااقل، برای من، نه به معنائی است که در فرهنگ شهادت طلبی خرافه زده داریم، که تنها به معنای از اعماق جان و ایمان عمل کردن و بهترین های خویش را عرضه داشتن به جامعه ای است که اکنون می زید، فردا می میرد، و پس فردا در قامت جوانان دیگرش قد علم می کند تا نام های شرف و عزت و سربلندی تنها برخی از رفتگان را در ذهن خویش بخوانند و تکرار کنند.
***
اما، در کنار رفتار بطئی و تدریجی عمر، و کوشش هائی که از آدمی به عشق ماندن بعد از مرگ سر می زند، «لحظه های خطیر تصمیم گیری» نیز وجود دارند که به اندازهء همهء تاریخ حال و آیندهء هر کس وسعت دارند و آدمیانی که در این لحظات قرار می گیرند و بر پایهء مفروضات و گرایش هاشان دست به تصمیم گیری می زنند باید دریابند که همهء عمرشان را می توان به یک طرف نهاد و آن لحظه های فرار را در طرفی دیگر. می توان عمری به عزت و افتخار زیست و در لحظه ای همهء اندوخته های تاریخی خویش را از دست داد و متضرر شد.
در این موارد عوامل گوناگونی در ماهیت عواقب تصمیمی که گرفته می شود اثر دارند، اما این اصلی مسلم است که فقط «خود را در فردای بی خود دیدن» و «قضاوت تاریخ را به درستی حدس زدن» است که آدمیان سرشناس اجتماعی را به بهشت و جهنم تاریخ روانه می کند. و نتیجهء رویاروئی با همینگونه «لحظه ها» است که اینگونه در سخن شاملو حاصل می دهد: «مردی ز باد حادثه بنشست / مردی چو برق ِ حادثه برخاست / آن، ننگ را گُزید و سپر ساخت / وین، نام را، بدون ِ سپر خواست».
این لحظه در زندگی شخصیت های اجتماعی نام های مختلفی دارد، می توان آن را، مطابق سخن شاملو، «لحظهء نام و ننگ» خواند، یا آن را «لحظهء خدمت و خیانت» دانست. ما اینگونه لحظه ها را در تاریخ معاصرمان به دفعات داشته ایم و بخصوص، شاید بیشتر از همیشه، آن را در مورد روشنفکران سال ۱۳۵۷ در کار دیده ایم. در واقع، روزی نیست که کسی از خیانت روشنفکران در آن سال تاریک نگوید و یکی را بخاطر همراهی با خمینی در انقلاب آن سال خائن نخواند.
اما آیا آن همه انسان، که هنوز هم کسی در شرافت برخی شان تردید ندارد، آگاهانه دست به خیانت زدند و به خمینی پیوستند؟ یا، نه، آنها، در آن لحظهء خطیر تصمیم گیری، نیک و بد را از هم تشخیص ندادند، اشتباه کردند و سرمایهء عمر خویش را باختند؟ و طرفه اینکه همان مردم که اغلب اشتباه کنندگان به سودای خدمت به آنان با آنان همراه شده و شعار مذهبی داده بودند، روزگاری دورتر، که طعم تلخ حکومت مذهبی را چشیدند، روی از آنان برگردانده و آنان را به دوزخ تاریخ فرستادند. و معنای «بی رحمی تاریخ» درست در همین نکته نهفته است: به نیکنامی در تاریخ ماندن همواره به معنای مقلد مردم شدن نیست و گاه علیه خواست های لحظه ای خویشتن و آنان اقدام کردن است.
***
و این همه را نوشتم تا گفته باشم که شخصیت های اجتماعی و روشنفکران و سیاستورزان ما، بخصوص در خارج کشور، هم اکنون در یکی از لحظات تاریخی وطن مان ایستاده اند و هر تصمیم و حرکت شان جایگاه شان را در گزارش «آنکه غربال به دست از عقب کاروان می آید» معین می سازد. بزودی زمانه خواهد گذشت، فردای میهنمان از راه خواهد رسید، و غربال دار گزارش خواهد داد که آن «نخاله ها»ی شریف کیستند که از روزن لحظه های تردید و اراده به فراخنای فراموشی و بدنامی راه نبرده اند و، در چارخانهء تصمیم، ماندگار خانهء نیکنامی گشته اند.
این روزها، هیچکس منکر آن نیست که ایران ما در خطرهائی گوناگون گرفتار است؛ خطر حملهء نظامی، خطر کشتار مردم بیگناه، خطر هرج و مرج، خطر فقر و گرسنگی، خطر از هم گسیخته شدهء شیرازهء جامعه، خطر جنگ داخلی، خطر تکه تکه شدن ایران و حتی خطر اتمی شدن حکومتی تروریست که مدیران اش از تعمیر یک آفتابه نیز عاجزند. و به همین دلیل هم هست که بازار صدور اعلامیه و اعلام مواضع علیه جنگ، علیه حکومت اسلامی، علیه تجزیه کشور، و علیه روزهای سیاه بی آینده سخت رواج دارد و نیز، از هر در و بامی، گفتار و نوشتاری در فضای سیاسی پخش می شود مبنی بر اینکه چارهء این وضعیت «اتحاد نیروهای سکولار ـ دموکرات انحلال طلب» است، در راستای بوجود آوردن بدیلی برای حکومت اسلامی که از جنس خودش و ارزش هایش نباشد و بتواند برای قطعی شدن «تغییر» امکان بیافریند و مبارزات را جهت دهد و رهبری کند. من، در اینجا، به اتحاد نیروهای خواستار حفظ حکومت اسلامی در قیافه ای بزک کرده کاری ندارم و در مورد اتحاد آنهائی سخن می گویم که می خواهند حکومت اسلامی را در همهء اشکال اش روانهء زباله دان تاریخ کنند و برای این کار اتحادشان ضروری شده است.
اما چرا هیچ اتفاقی نمی افتد؟ چرا کوشش های گوناگون برای ایجاد یک چنین اتحادی اغلب به ناکامی می انجامند؟ چرا کسی تن به یک وجه مشترک حداقلی برای برساختن بدیل حکومت اسلامی نمی دهد؟
من پاسخ این پرسش ها را در غفلت شخصیت هامان از حضور خود در «لحظهء تاریخی» اکنون می دانم. آنها غافلند از اینکه آمدن فردا را نمی توان متوقف کرد و آنکه از عقب کاروان می آید گزارش غربال اش را به آیندگان خواهد داد و فهرست نام نیکان و بدان همین اکنون ما را در آن گزارش اعلام خواهد داشت.
من این لحظه را لحظهء بحران و تعلیق و تصمیم می دانم؛ لحظه ای که حاصل کار و تصمیم و اقدام امروز ما را به صفات «خدمت» و «خیانت» متصف خواهد کرد.
نیز می دانم که اکنون همه مشغول محاسبه اند و از خود و دیگران چنین می پرسند که در اتحاد محتملی که چارهء دردها و رافع خطرهای کنونی است و در مجموعه ای که از خالقان حاملان این اتحاد تشکیل می شود:
– جایگاه من کجاست؟
– آیا کسی به خواست های من پاسخ خواهد داد؟
– آیا تضمینی وجود دارد که در فردای فروپاشی این حکومت منافع و مقام و منزلت من حفظ شود؟
– آیا نشستن من ِ جمهوری خواه با پادشاهی خواهان، من ضد فدرالیسم با خواهندگان فدرالیسم، من مسلمان اما سکولار با بی اعتقادان و کافران و دگر دینان، همه و همه، موجب نخواهد شد که خواست های من پایمال شود، سهمی به من نرسد، و بدنامی تاریخ را هم برای من به سوغات آورد
اما فراموش نکنیم که هم اکنون لحظه ای است که هر کسی تکلیف اش را با وضعیت ایران مشخص می کند. او یا باید بگوید «من از ایران مهم ترم» و یا تصدیق کند که «ایران از من مهمتر است». و این نکته بلافاصله در رفتار و مواضع اش مشخص می شود.
***
براستی هیچ توجه کرده اید که وقتی هواپیما از زمین بر می خیزد و میهماندار راهنما در مورد ایمنی پرواز برای شمائی که در کنار فرزند دلبندتان نشسته اید سخن می گوید چه سفارشی به شما می کند؟: «اگر اکسیژن داخل کابین کم شد و ماسک های اکسیژن از بالای سرتان پائین افتاد اول ماسک خودتان را بصورت بزنید و سپس به فرزندتان بپردازید». تعبیر غلط نکنیم؛ آن کودک نشسته در کنار مادر یا پدر مائیم و اگر بخواهیم ماسک را اول بصورت خود بزنیم نه توانش را داریم و نه فرصت می دهیم تا کنار دستی مان (ایران) جان بگیرد و به داد ما برسد.
و این همان قانون تشخیص اولویت ها در لحظه های بحرانی است. و درست به همین دلیل است که دو دلی ها و پیچیدگی های غامض کنونی ما را نیز فقط داشتن توانائی برای تشخیص اولویت ها به پایان می برد.
آیا نخست باید مطمئن شد که ایران آینده حکومتی جمهوری خواهد داشت و آنگاه دست بکار اتحاد با نیروهای دیگر شد؟ آیا نخست باید نگران آن بود که پذیرفتن نظام فدرالیستی، آن هم بعنوان تضمینی برای حفظ یکپارچگی کشور و تمامیت ارضی ایران، و پایه ای برای عدالت گستری، کثرت مداری، و دموکراسی، ممکن است به خودمختاری و سپس تجزیهء ایران بیانجامد؟ آیا نباید به این احتمال اندیشید که کوشش در راه اتحاد با تکه های ستمدیده ای از ملت ایران می تواند بصورتی کاراتر وحدت آیندهء کشور را تأمین کند؟ و آیا اولویت با اتحاد است یا محور قرار دادن برنامه های کلان من برای اتحاد؟
***
توجه کنیم که شخصیت های اجتماعی امروز، حتی مهلت روشنفکران سال ۵۷ را هم ندارند. آنها می توانستند صبر کنند تا رژیم سابق از هم بپاشد و سپس، با خیال راحت و وجدان پاک با موج مردمی که سودا زده خواهان حکومت مذهبی بودند، همراه شوند. اما برای روشنفکر امروز مهلت صبر کردن وجود ندارد و آنچه در پی صبر و بی عملی او اتفاق خواهد افتاد از همان ابتدا با ویرانی و مرگ همراه خواهد بود. پس تنها اکنون، هم اکنون، است که آیندهء تک تک این شخصیت ها را مشخص کرده و آنان را یا در صف خادمین و یا در جمع خائنین خواهد نشاند.
***
دو سال پیش مردم به خیابان آمدند، به زندان رفتند، مورد شکنجه و تجاوز قرار گرفتند و چون رهبری قاطعی وجود نداشت با درد و زخم و دل چرکین به خانه هاشان برگشتند تا دوران انتظاری دیگر را آغاز کنند. اما انتظار آنان نمی تواند برای آدمیانی که هم اکنون خود را شخصیت سیاسی می دانند زمان و مهلت بخرد. تاریخ همچون بمبی ساعت شمار تیک تاک دلهره آور خود را به سوی لحظهء صفر، لحظهء ویرانی و فراموشی آغاز کرده است و در کمین همهء ما است تا بداند نام هر کس را در کدام فهرست اش بنویسد.
و اگر «راه حل» مان ایجاد اتحاد فراحزبی و فراجناحی اغلب نیروها و شخصیت های سکولار ـ دموکرات و انحلال طلب ایران است، تنها مردان و زنانی که نجات ایران را مهمتر از خواسته های خود می دانند، آمادهء گام نهادن و حرکت کردن آگاهانه در این راه خواهند بود. اما آنکه در این راه بهانه می تراشد، سنگ می اندازد، خروجی های جعلی ایجاد می کند و در میان جادهء مستقیم، در روز روشن، میخ چهار پر می پراکند باید بداند که با این کارها خبر پیوستن خویش به خائنان و جنایتکاران در جهنم تاریخ را مژده می دهد.