مجید نفیسی
“آن سروهای سهی کجا رفتند؟”
صف کشیده به یک خط
کنار خانه ای با شیروانی اخرایی،
نشانه های همیشه سبزِ اعتماد من
وقتی از پیچ خیابان ظاهر می شدم
در بازگشت از گردش بامدادی
کنار خلیجِ سن ماتیو
با شعر تازه ای زیر لب،
و با دیدن سروهای حافظ
بی درنگ خانه را می شناختم
از میان باغچه ی بیرونی رد می شدم
با بوته های گلسرخ در یک سو
و یاس های بنفش در سوی دیگر،
بی تقه ای در را می گشودم
از کنار آتشدان خاموش
و آینه های بزرگ دیواری می گذشتم
هراسان از شاخه های خشک بید
سر خم کرده از کوزه های سفالی
و خود را در آشپزخانه
با چند قاچ خنک هندوانه
و چیستانی از رادیو مشغول می کردم
تا دلدارم بیاید
با تق تقِ موزون کفش های پاشنه بلندش
و پیش از رفتن به سر کار
مرا به کاسه ای شیرـ جو
و فنجانی قهوه دعوت کند.
او چند بار از سر شانه
به پشت می نگرد
به اندام موزونش در آینه
و پرسش مرا با پرسشی پاسخ می دهد
که:”هان!
آن سروهای خشک خاک آلود را می گویی
کنام مگس ها و کارتنک ها؟”