نمیدونستیم چیکار کنیم. ما هر دو ، روی هم جمعا دو هزار دلار بیشتر پول نداشتیم. نادر کلی درد سر کشیده بود تا این پول رو جمع کنه. من هم هر چی داشته بودم رو فروخته بودم و همه پولهامون رو روی هم گذاشته بودیم. یه خورده اش رو هم قرض کرده بودم. هر کدوممون یک سکه طلا هم خریده بودیم.
نه تنها رابطه ی ما با سازمان قطع شده بود، بلکه از دانشگاه هم نامه فرستاده بودند که من خودم رو به سپاه پاسداران شهر دانشگاهیم معرفی کنم. چاره ی دیگه ای نداشتم جز اینکه بزنم بیرون. سال شصت و یک راحت از زیر دستشون در رفته بودم ولی رفتن به شهر دانشگاهیم، اونم تو سال شصت و چهار ،بدون اینکه بدونم کی ها رو گرفتند و دنبال کی ها هستند خطرناک بود. دانشگاهها بعد از سخنرانی های آخوند خمینی، بنی صدر و خامنه ای تو ۲۶ فروردین ۱۳۵۹ مورد حمله اوباشان رژیم قرار گرفته شده بود و بعدش دانشگاهها رو بسته بودند. یک سوم دانشجوها و دو سوم استادها رو هم اخراج کرده بودند. تازه معلوم نبود که این آمارها درست هم باشه یا نه.
از اون زمان پنج سال گذشته بود. من خیلی از بچه های دانشگاهی رو ندیده بودم و نمیدونستم که چه مواضعی پیدا کرده بودند و کی ها لو رفته اند. تازه معلوم نبود کی مونده و کی نمونده. چند روز بعد از ۳۰ خرداد بود که تو تلویزیون و روزنامه ها دیدم که یکی از بچه های دانشگاهیمون، که اتفاقا جزو انجمن اسلامی و حزب الهی هم بود رو به اتهام مجاهد بودن اعدام کرده بودند. طرف سال ۵۹ فالانژ بود و نماینده ی دانشجویان حزب الله و درست یکسال بعدش شده بود مجاهد و سریع هم اعدام.
دم علی ظریف گرم که بهم گفته بود که بازجوم میدونه من اقلیتی نیستم اما میخواسته بدونه احمد کجاست. علی به من هشدار داده بود که حواسم جمع باشه، چرا که هیچی ازم ندارند و بهتره خودم رو منفعل جا بزنم و مطمئن بود که اینجوری می تونستم راحت بزنم بیرون. اونموقع اگرچه از اوین آزاد شده بودم، اما همیشه دچار التهاب دوباره دستگیر شدن رو داشتم. واقعا با هیچ سازمانی هم رابطه ای نداشتم ولی صادقانه به برابری و عدالت اجتماعی فکر میکردم و اعتقاد داشتم.
اوایل سال شصت بود که به سازمان وصل شده بودم ولی یک هفته بعد خبری از رابطم نشد. رابطم آدرس خونه مون رو میدونست ولی نمیدونستم چرا تماس نمیگیره. حدس میزدم که دستگیر شده باشه و شاید هم اعدام شده باشه. میدونستم که داداش هفده ساله اش رو، که تو اوایل تیر همون سال جلوی کارخونه چیت سازی، تو خیابون آرامگاه (همون رجایی امروز) وقتی که داشت روزنامه سازمان رو میفروخت،بدون هیچ دلیل دیگه ای جز فروش روزنامه دستگیر کرده بودند. طرف رو چند روز بعدش هم اعدامش کرده بودند. کسی نمیدونه که شکنجه شده بود یانه. اونو تازه قبل از سی خرداد گرفته بودند. از رابطم اما خبری نداشتم.
دم عباس هم گرم که پنج شش ماه پیش نصیحتم کرده بود که برم دنبال پاسپورت. خودش پاسپورتش رو راحت گرفته بود و میگفت دنیا رو چی دیدی، ممکنه یک روز به کار بیاد. برای پاسپورت دادن به من، بخاطر اینکه شیش ماه اوین بودم، کلی اذیتم کردند. فشار اونها تو ندادن پاسپورت به من، ولی منو جری تر کرده بود. با کلی مکافات بالاخره موفق شده بودم که پاسپورتم رو بگیرم. هیشکی نمیدونست که من پاسپورت گرفته بودم. امروز اما پاسپورت به کارم اومده بود.
تو این اوضاع و احوال نادر گهگاه به من سر میزد. من اون رو هم تشویق کرده بودم که پاسپورتش رو بگیره. نادر ورزشکار رزمی کار بود. اگه نمیدونستی باورت نمیشدکه نادر تو تیم ملی هم بوده. صورتش اصلا مو نداشت و قیافه اش هم به بچه پونزده شونزده ساله ها میخورد. همیشه تو حملات فالانژها به کتاب فروشی های کنار خیابون و میتینگ های سازمان کاری بود. بقول یارو گفتنی کتک خوریش ملس بود.
شنیده بودیم که دم مرز خود ماشین رو هم میگردند، اما به آدمها زیاد کار ندارند. نه توانایی مالیش رو داشتیم و نه امکانش رو که با هواپیما بزنیم بیرون. من میبایستی خودم رو تا یک هفته بعد به دانشگاه معرفی میکردم. مسعود به کمکم اومد. تنها کسی بود که میتونستم بهش اعتماد کنم که باید بزنم بیرون. به من ندا داد که یکی رو تو شرکت «تی بی تی» تو ناصر خسرو میشناسه که میتونم باهاش صحبت کنم و بلیطی برام تهیه کنه. طرف جا خورده بود که من بلیط برای فرداش میخوام، اونهم دوتا. نمیدونم که طرف سیاسی بود یا نه ولی برای پس فرداش بلیطی داد و طوری رفتار کرد که نه منو میشناسه و نه رفیقم مسعود رو. از من خواست که وقتی از مرز رد شدیم یه بطری ویسکی برای راننده بخریم. راننده هم اصلا به روی خودش نیاورد که ما بلیط رو چه جوری گرفته بودیم. تو ی تمام راه با ما مثل بقیه مسافرها رفتار کرد.
نه پول درست و حسابی داشتیم و نه راهنمایی های درست. هر کدوممون یک سکه طلا خریدیم که هم بردنش راحت بود و هم قایم کردنش. وسطهای شب من و نادر سکه هامون رو توی جا سیگاری جلو صندلیمون جا سازی کردیم. هیچ چیزی با خودمون نداشتیم بغیر از یه شماره تلفن که باید به عباس تو فرانسه زنگ میزدم. عباس سال شصت از ایران زده بود بیرون. با مکافات تونسته بودم شماره تلفن عباس رو از طریق خونواده اش تو ایران پیدا کنم. برای تلفن زدن به خارج از کشور باید میرفتی شرکت مخابرات طرفهای پارک شهر و توپخونه. احساس میکردی که امام زمون یا همون شنود حکومتی به حرفهات هم گوش میکنه. پای تلفن با مکافات بهش فهموندم که باید از ایران بزنم بیرون. عباس فهمیده بود و ندا داده بود که وقتی رسیدم استانبول باهاش تماس بگیرم.
آقای هوشمند، معلم زبان انگلیسی تو موسسه انگلیسی شکوه، سر چهار راه ایستگاه بانک نازی آباد بود. از دور اما داد میزد که سیاسیه. نمیدونم چه ام شده بود ولی یک نوع سمپاتی تو من بوجود آورده بود. من تصمیم گرفته بودم که همه ی رتبه ها رو تموم کنم. آقای هوشمند معلم گرامر بود و من فقط یک کلاس باهاش برداشته بودم ولی همون یه کلاس کافی بود که بهش اعتمادکنم. نظرش رو راجع به احضار دانشگاه و اینکه زندونی بودنم پرسیدم. انگار کنجکاو نبود و زیاد وارد ریزه کاری ی زندگی ی من نشد. انگار نمیخواست چیزی از من بدونه. فقط گفت هر چی مدرک داری رو یکی دو روز قبل از رفتنت به «خارج» برای کسانی که میشناسی پست کن. بعد هم اضافه کرده بود که معرفی کردنم به سپاه ایده ی خوبی نیست و شاید خودم و یا کسان دیگری رو به تله بندازه. پشت سرش هم گفته بود بهتره که «خارج» اروپا نباشه چرا که اینروزها نامه هایی که به اروپا و ترکیه فرستاده میشند توسط رژیم چک میشند. اونجا بود که آدرس یه رفیق هم کلاسی دبیرستانی ام رو که تو آمریکا زندگی میکرد رو پیدا کردم و روز قبل از حرکتمون تمامی ی مدارکم رو براش پست کردم.
مادرم با یکی از داداشهام برای بدرقه اومده بودند. مادرم خبر نداشت که قضیه چیه. وقتی که منو تو ایستگاه اتوبوس دید، یوهویی جا خورد. طفلک نمیدونست مسٔله چیه. رنگش پرید و شروع کرد به لرزیدن. طفلک نمیدونست اوضاع چیه. من همیشه میگم ما سیاسی ها راه خودمون رو خودمون انتخاب کرده ایم اما والدین ما روحشون هم خبر نداشت که ما چه میکردیم. از طرف دیگه ما هیچوقت باهاشون مشاوره نمیکردیم و نظرشون رو در مورد فعالیت هامون هم نمیخواستیم. خیلی از مادر و پدرها هم تو زندان به هر شکل و امکانی از بچه هاشون دفاع کردند. من چند تایی رو خودم دیدم که با بچه هاشون شکنجه شدند و سر آخر هم همگام با بچه هاشون حبس کشیدند.
اگرچه ما همیشه اجازه ملاقاتی نداشتیم اما مادرم هر ماه میومد اوین ملاقات من. یکی دو باری که بهش اجازه ملاقات دادند، رنگ پریده جویای حال من بود. بین ما یک دیوار قطور شیشه ای بود که همدیگه رو میدیدیم اما صدای همدیگه رو نمیشنیدیم. اولین ملاقات بود. طفلی نمیدونست چیکار کنه و همینجوری با صدای بلند حال و احوال منو میپرسید که یه دفعه یه زن پاسدار سرش داد کشید که باید از تلفن ملاقات استفاده کنه. من نشنیدم ننه ام چی به طرف گفت اما فکر میکنم گفت: «حرف نزن (شاید هم گفته بود خفه شو). به تو مربوط نیست. » لحن توپیدن مادرم طوری بود که طرف جا خورده بود. گویا براش گرون تموم شده بود که یه الاغی مثل اون پاسداره باهاش طوری رفتار کنه که کمال انسانیت نباشه.
توی پارکینگ اتوبوس ها مادرم ملتمسانه پرسید که کجا میخوام برم و چرا. وقتی بهش توضیح دادم که قضیه دانشگاه آزارم میده و دارم از ایران خارج میشم، بغلم کرد و برام دعا کرد. گفت :«میدونم که به خدا اعتقاد نداری ولی امیدوارم خدا پشت و پناهت باشه». چنان بغلم کرده بود که گویا نمیخواست از من جدا بشه. با برادرم دست دادم و گفتم که وقتی که به ترکیه رسیدم حتما خبر میدم.
راه سفر طولانی بنظر می رسید و پر از التهاب. نادر هم به هیشکی نگفته بود که داره از ایران میزنه بیرون. مهمل ما هم این بود که من معلم کلاس تقویتیش بودم که باهاش آشنا شده بودم. تصمیم هم گرفته ایم که بریم ترکیه برای گردش. تواون سالها خیلی ها از ایران میرفتند ترکیه و بلغار.
اتوبوس با هزاران دلهره و نگرانی ما رو یکراست برد استانبول. راه طولانی بود اما گویا انتظار و دلهره کشش میداد. مسافرت ما به گمان ماهها طول کشید. من و نادر ترکی رو شکسته بسته بلد بودیم. بالاخره یک هتل فکسنی پیدا کردیم و در اولین فرصت با عباس تماس گرفتم. گفت یکی از رفقا میاد سراغمون. آدرس و تلفن هتل رو گرفت. من و نادر چند روزی خیابونهای استانبول رو بالاـ پایین رفتیم. طرف بالاخره پیداش شد. سی ساله نشون میداد. من ۲۵ سالی داشتم و نادر هم حدود ۲۰ سالی. طرف لهجه ی ترکی داشت. لباس ساده و مرتبی پوشیده بود. به کارمندهای اداری بیشتر شبیه بود تا به یک آدم سیاسی. با ادب و خوش برخورد بود. بعد از چاق سلامتی از وضعیت ما تو ایران پرسید.
در عرض یکی دوهفته آینده اش همدیگر رو چند بار دیگه دیدیم. از اوضاع و شرایط میپرسید . وقتی فهمید که ما تو ایران زیاد مشکل نداریم گفت که سازمان ترجیح میده که شما برگردید. میگفت ما شدیدا تو داخل به کمک احتیاج داریم. چون شما هنوز لو نرفتید بهتره برید ایران. من و نادر چند روزی بحث کردیم و تصمیم گرفتیم من اول برم و چند هفته بعدش اون بیاد ایران.
با نادر رفتیم شرکت اتوبوسرانی و من بلیط برگشت خودم رو خریدم. همونروز با ایران تماس گرفتم و جویای حال خانواده شدم (ما تو خونه تلفن نداشتیم و باید به کس دیگه ای زنگ میزدم). تو اونجا به من گفتند که به خونه ی یکی از اقوامم زنگ بزنم. طفلی قوممون با کمال محبت گفت:«اینجا همه خوبند. مامانت هم گفت که تو رفتی سفر. ولی همونجا بمون هوای اینجا زیاد خوب نیست.» طفلی نتونست خودش رو نیگه داره. یوهو زد زیر گریه: «ریختند خونه تون.» بنظر میرسید که بهش حکم شده که دیدار آخری بین من و خودش وجود نداشته باشه. گریه رو همچنان ادامه داد. التماس کرد که به ایران نیام.
رفیق ما گویا تو یکی از دانشگاه های استانبول درس میخوند و متاهل هم بود. صبح زود بسراغ ما اومد که از وضعیت ما با خبر بشه. من و نادر هر روز صبح به یه رستوران نزدیک هتل میرفتیم و هر دو یه صبحونه میخریدیم و با هم میخوردیم. دو تا چایی با یه تیکه نون و پنیر. تا موقع شام از خوردن خبری نبود. نمیدونستیم چه مدت آواره خواهیم بود. هر کاری کردیم رفیقمون هم با ما صبحونه بخوره طفلک پیشنهاد ما رو با این استدلال که صبحانه رو خورده رد کرد. حتا ایده چای خوردن رو هم قبول نکرد. در مورد من دو تا پیشنهاد کرد: یا تو ترکیه بمونم و کار کنم (یه کار نقاشی ی ساختمون پیدا کرده بود) و یا از ترکیه بزنم بیرون. میگفت صلاح نمی بینه که برگردم ایران. گویا تو این چند روز هم بخشی از سازمان زیر ضرب رفته بود. از نادر هم پرسید که مطمعن بشه برگشتن به ایران براش مشکلی نباشه. میگفت که رفقای زیر ضرب رو باید خارج کرد.
چه ساده پوش بود و چه مهربان. تو گویی که دلش برای رفقای داخل میسوخت ولی هم و غمش با ما هم بود. من و نادر چند روزی رو دوباره با هم گپ زدیم. تصمیم بر آن شد که من از ترکیه برم . رفیقمان توضیح داده بود که همانسال ها رژیم اسلامی تو ترکیه فعال شده بود. بعدها فهمیدم که «متکی» و نوچه های رژیمیش تو ترکیه فعال بودند و حتا چند تا از بچه های سیاسی سازمان مجاهدین رو دزدیده و به ایران برده بودند. در بعضی سایت ها چند نمونه ذکر شده: خرداد 1364 ترور سرهنگ بهروز شهوردیلو در استانبول ، 2 دی 1364 ترور سرهنگ عزیز مرادی در استانبول.
نمیدونستیم چیکار کنیم. همه ی سفارتخونه ها رو گشت زدیم. ما رو هیچ جایی راه نمیدادند. رفقا به ما گفته بودندکه مواظب پول و پاسپورت هامون باشیم. رفیقمون شدیدا دنبال این بود که راهی برای ما پیدا کنه. گویا سفارت آلمان شرقی به ایرانی ها ویزا میداد و قرار بر این شد که به محض رسیدن به برلین به یکی از کشورهای اروپایی پناهنده بشم.
بلیط یکطرفه ای هم از شرکت هواپیمایی سخیفه ی لهستان به قیمت چهار صد دلار خریدم. بعدا قرار شد که به کشور دانمارک برم. رفیقمون تمام ته و توش رو در آورده بود. روز موعود هم رفیقمون اومده بود فرودگاه برای بدرقه و اطمینان. من و نادر هم یه تاکسی گرفته بودیم.
نادر گویا احساس میکردکه داره منو برای همیشه از دست میده. زمان زیادی نبود که همدیگر رو میشناختیم اما آمالهای انسانی و خواستها و مطالبات بهتر زیستن برای تمامی ی انسانها و از دست دادن رفقایی که حتا در سن ۱۶ سالگی بخاطر پخش یک روزنامه ما رو بهم بیشتر نزدیک میکرد. از دست دادن رفیقی که سالها می شناختیش و احساس میکردی که ممکنه دیگه هیچگاه نبینیش هم ساده نبود. زندگی گویا روال ساده و طبیعی خودش رو برای ما نداشت. انگار روال زندگی عادی برای ما مقدر نبود. ما گویا قرار نبود که مثل همه موجودات روی زمین آزادانه مسافرت کنیم و یا آنگونه که میخواهیم دوستانمون رو هر جا و یا هر زمان که فرصت کرده و یا میخواهیم ببینیم. گناه ما چیزی نبود جز آنکه برابری و عدالت را برای همه میخواستیم.
چمدان یا چیزی برای بردن به داخل هواپیما نداشتم. رفقا رو بغل کردم. جدایی ی راحتی نبود. به نوعی به رفیقمون وابسته و دلبسته شده بودم. ساده پوشی و شیک پوشی اش رو حفظ کرده بود و گویا کار دیگه ای جز حمایت و وقت گذاری برای رفقاش نداشت. نادر قطره اشکی به چشم داشت. همدیگر رو سخت در آغوش گرفتیم. قرار شد که به خونه ما سر بزنه و خبر سالم بودن و پروازم رو به خونواده ام بده.
رفیقمون همه قرارها رو برام تکرار کرد و اینکه چه جوری میرم دانمارک. قرار شد وقتی که رفتیم تو کشتی، من پاسپورتم رو که قانونی هم بود برای رفیقم تو ترکیه پست کنم و اون هم در آینده برای کس دیگه ای که پاسپورت نداره استفاده کنه. آدرس یک صندق پستی تو استانبول رو بهم داد.
توی یک گیشه یه پلیس ترک پاسپورت ها رو چک میکرد. اکثر مسافرها ایرانی بودند. نفر جلویی من بطرفش رفت و پاسپورتش رو داد بهش. به نظر میومد که توی پاسپورتش یه دلار سبز رنگی بود. پلیسه یه نگاهی به طرف کرد و پاسپورت رو بطرفش هل داد: «کمه». فقط یک کلمه و اونهم به فارسی. من تعجب کردم. طرف پاسپورت رو برداشت انگار منتظر یک همچه جمله ای هم بوده باشه، یکی دو تای دیگه از اون کاغذهای سبز رنگ رو توی پاسپورتش گذاشت. مامور فرودگاه در عین حالی که پاسپورت رو مهر میزد با مهارت عجیبی دلار ها را تو کشوش گذاشت.
قیافه ی یارو عادی بود، اما نه لبخندی بر لب داشت و نه اخمی. گویا کارش این بود که نگاهی به ما بیاندازه و مدارک ما رو چک بکنه و بذاره بریم تو. پاسپورت منو به طرف خودش کشید. روی عکسم مکث کرد. به داخلش خوب نگاه کرد. همه ورقه ها رو چک کرد. چیزی توش نبود جز یه گیریش ترکی و یه ویزای ترانزیت. نگاهی به من انداخت. دوباره به عکس تو پاسپورتم نگاه کرد. در عین حالی که به من نگاه میکرد آهی کشید و با خشم مهرش رو تو پاسپورتم زد. صدای مهر زدنش همه جا پیچید. نگاهی به صورت من انداخت. همانگونه که کشتی گیر فرنگی کار طرف مقابل رو فتیله میکنه، این بابا هم از سر ضرورت انگار منو فتیله کرده باشه برانداز کرد. گویا زبانش تو دهنش قفل شده بود،کله اش رو به طرف داخل تمایل داد و با ایما گفت که برم داخل سالن. هیچ کلمه ای اما از دهنش بیرون نیومد. نه فارسی نه ترکی.
سالن پر بود. بعضی ها گویا با هم همسفر بودند. صدای ترکهای ایرانی و حتا مکالمه های زبانهای ناشناس هم توجه منو به خودشون جلب نمیکرد. نمیدونم چه ام بود. دلهره عجیبی داشتم. آینده ای ناهموار رو احساس میکردم. دلم به حال خودم میسوخت. نمیدونستم به چه گناهی میتونستم متهم بشم. انگار به آوارگی، بی سرپرستی و بدون آینده بودن محکوم شده بودم. دلهرگی گویا بخشی از زندگی ی من شده بود. از اینکه یکه و تنها و برای اولین بار پا به هواپیما، در سرزمین غریبی و برای سفر به مکانی نامعلوم میگذاشتم شدیدا نگران بودم. در همین هیر و بیر صدای بلندگوی فرودگاه بصدا در آمد که اسم مرا به ترکی و انگلیسی میخوند: علی …..
دلم هری ریخت. نمیدونستم چرا، ولی من که غیر قانونی خارج نمیشدم. برای من دوباره زندان اوین تداعی میشد. تو اوین فقط زمانی صدات میکردند که برای بازجویی خونده باشندت. بطرف یکی از کارکنان فرودگاه رفتم و توضیح دادم که اسم من از بلند گو خونده شده. با اشاره به تلفنی که روی یکی از میزها بود کرد و هیچ نگفت. بطرف تلفن رفتم و با دلهره گوشی رو برداشتم. رفیقم بود. میخواستم فحشش بدم که کلی دلشوره برم داشته بود. صدای مهربونش اما ممانعت کرد. با مهربانی گفت: «علی جون، همین الان خبر اومد که فهمیدند بچه ها پاسپورتها رو به ترکیه پست میکنند و ازش استفاده ی دوباره میشه. از طرف دیگه چون پاسپورت تو اصلیه میتونه برات دردسر درست کنه. بنابر این اصلا پاسپورتت رو پست نکن. مواظب خودت هم باش.»
این اولین بار هم بود که منو علی جون صدا میکرد. بجای عصبانی بودن ازش تشکر هم کردم. مسافرها رو صدا میکردند. من هم وارد هواپیما شدم. دلم جای دیگه ای بود. نمیدونستم عاقبت خودم چی میشه. یاد نادر افتادم که اون هم آینده نامعلومی داشت. اگه رزمی کاریش رو ادامه میداد حتما برای خودش کسی میشد ولی الان الاخون والاخون معلوم نبود چی میکنه. یاد مهشید رزاقی افتادم با اون چهره ی زیباش که حاضر نشده بود به رژیم اسلامی «آری» گفته باشه. مهشید با یک آری گفتن میتونست توی تیم ملی فوتبال ایران بمونه و زندگی ی خوبی هم داشته باشه و هر جور هم میخواست میتونست زندگی کنه. مهشید هم مثل همه پدر و مادر داشت و میتونست خودش پدر هم بشه اما هم خودش و هم برادرش زندان رو به دلیل خواست آزادی برای همه مردم به جان خریدند.
هواپیما از روی زمین بلند شد. زمین زیر پامون بسرعت میگذشت. نوک هواپیما به بالا بلند شد. همه ی خاطرات من هم به هوا و اقصی نقاط دور پرواز میکردند. فقر در کودکی،شبانه درس خوندن، دانشگاه رفتن،کوهنوردی کردن، دیدن اعدامی ها و از دست دادن رفقای خوب و دوست داشتنی،پشت سر گذاشتن همه ی دوستان و خانواده. من همه ی گذشته ی خوب و دوست داشتنی ی خودم را رو زمین میگذاشتم و به دنیای جدیدی پرواز میکردم. آمال های انسان دوستانه و برابری طلب من چه بهای گرانی داشت.
***********************
نادر به ایران برگشت. به خونه مون سر زده بود و چهار صد دلار باقیمانده منو به مادرم داده بود. گویا فقط یک چایی خورده بود وسریع زده بوده به چاک. در این سی سال نه از نادر و نه از رفیقمان در ترکیه خبری دارم. یادشان گرامی باد.
چندی پیش هم شنیدم که معلم خوب و انسان شریف «حسین هوشمند» فوت کرد. نمیدونم سیاسی بود یا نه. هر چه بود انسان والایی بود. یادش گرامی باد.
علی دروازه غاری دسامبر ۲۰۱۵
– روابط تجاری و اقتصادی ایران و ترکیه در دوران سفارت منوچهر متکی از چند ده میلیون دلار قبل از انقلاب اسلامی به مرز 3 میلیارد دلار در آن زمان رسید.
http://shakhsiatnegar.com/%D9%85%D9%86%D9%88%DA%86%D9%87%D8%B1-%D9%85%D8%AA%DA%A9%DB%8C