ابراهیم نبوی
از تو می خواهم که بخوانی؛ خبر تلخ است، جامعه ما در حال مرگ است.
این نامه را برای مردم ایران می نویسم و مقصودم از مردم ایران، کسانی همچون خودم نیستند؛ مقصودم همه مردمانی هستند که به عنوان ایرانی در سراسر خاک ایران و سراسر جهان زندگی می کنند.
برای تویی می نویسم که در روستایی یا شهرستانی از ایران، رنج فقر و فلاکت و دشواری نان را هر روز حس می کنی. برای آن ایرانی می نویسم که در شهرهای بزرگ کشور شاهد فروپاشی و مرگ جامعه ای در مقابل چشمانش است. برای پلیس و بسیجی می نویسم که روزها بر فرزندان مردم خشونت را تحمیل می کند و شبها قهر فرزندانش را احساس می کند که از فلاکت یک جامعه رنج می برند. برای فروشندگان و بازاریانی می نویسم که مشکل اقتصادی کشور را جلوی چشم شان و با پوست شان می فهمند. برای پزشکانی می نویسم که می بینند نظام بیمار و غیرمسوول پزشکی کشور بیرحمانه با بیماران رفتار می کند، برای زندانبانی می نویسم که زندانی را شکنجه می کند و برای زندانیانی می نویسم که خشونت و بیرحمی زندان جان شان را به لب می رساند. ای کاش می توانستم صدایی باشم که وادار کنم نمایندگان همین مجلس بفهمند چه بلایی دارد به سر مردم می آید. نامه را برای تحصیلکردگانی می نویسم که می دانند ویرانی اجتماعی چه سرنوشت دشواری برای جامعه است. برای آنهایی می نویسم که در داخل کشور خفه می شوند و قصد فرار دارند و حق دارند. برای مهاجرینی می نویسم که دلشان برای ایران تنگ می شود و برای مادر و پدر و خواهر و برادرشان دلتنگ و رنجورند. برای رهبری می نویسم که نمی داند که حفظ حکومت بر مردمی که در حال ویرانی هستند، هیچ فضیلتی ندارد. برای رئیس جمهوری می نویسم که برای حکومت کردن بر مردم، آنان را نابود می کند. برای وکلای مجلسی می نویسم که موکلین شان در عذابی سخت غوطه ورند. برای روسا و کارگزاران قوه قضائیه می نویسم که نه تنها ویرانخانه عدالت را اصلاح نکردند، بلکه با صدور احکامی غیرانسانی نقش مهمی در ویرانه ساختن تمام ایران دارند. برای چشم های نگرانی می نویسم که درد جامعه را می بینند و حس می کنند و دستان شان بسته است و هیچ کاری از آنان ساخته نیست. آنها که می توانند کاری بکنند، خود شعله آتش نابودی را فروزان تر می کنند و آنان که قصد اصلاح دارند، کاری از دست شان برنمی آید. برای غالب و مغلوب، قاهر و مقهور، حاکم و محکوم و قاتل و مقتول می نویسم. از تو می خواهم که بخوانی، هر چند که ممکن است مرا دوست نداشته باشی، یا حوصله شنیدن خبر بد را نداشته باشی. خبر تلخ است، جامعه ما در حال مرگ است.
می نویسم برای مردم ایران، نه برای رهبران حکومت، نه برای رهبران مخالفان، و نه برای حامیان دولت یا مخالفان آن، اگرچه برای همه آنها هم می نویسم. می نویسم برای مردمی که در بیرون ایران دستی از دور بر آتش دارند، یا در داخل ایران در آتشی افروخته می سوزند. می نویسم برای آنها که درد را تا عمق جان حس می کنند، یا اگر چه در ایران زندگی می کنند، در کنج عافیت یا پناه قدرت نشسته اند و نمی دانند که اگر امروز هم نشوند، فردا شعله های آتش خانمان آنان را هم به باد خواهد داد. این نامه را برای همه و همه مخالفانی می نویسم که هر کدام گمان می کنند در جنگ با حکومتی که بر جامعه مشرف به موت اگر پیروز شوند، کسی خواهد بود که بر او حکومت کنند. سوگمندانه باید بگویم که اگر به فردای این موجود فکر می کنید، یادتان نرود که ممکن است این موجود فردا دیگر زنده نباشد. ما در وضعی دشوار زندگی می کنیم. دشوارتر از همیشه. برای اصلاح طلب و انقلابی، برای سکولار و مذهبی، برای سلطنت طلب و کمونیست، برای مجاهد و درویش، برای زن و مرد و برای هر کسی که هنوز فکر می کند ایرانی است، می نویسم.
می خواستم نامه ام را گزارشی کنم به خاک ایران. اما و هزار اما که این خاک اگرچه برای من به اندازه جانم مهم است، اما خطر بزرگی که ایران امروز را تهدید می کند، متوجه این خاک نیست. سرزمین ایران می تواند بهشتی شود یا جهنمی، بی آنکه در تاریخ صد سال بعد آن تلخی این روزگار منعکس شود. آن چیزی که امروز در حال نابودی است، روح ملت ایران است. روح ملت ایران و کالبد جامعه ایران. می گویم جامعه و قصدم این است که بگویم که از نگاه من به عنوان دانشجوی همیشه جامعه شناسی، جامعه هویتی جدا از تک تک مردمان دارد. جامعه می تواند بیمار شود، روان جامعه می تواند آسیب ببیند، کالبد جامعه می تواند چنان زخمی شود که تا سالها بهبود پیدا نکند. من نگران امروز ایرانم. جامعه ایران با پیکری رنجور و ویران شده، تکیده و پیر شده، مستاصل و سرگردان، شاهد گسترش سرطانی بدخیم است که هر روز دامنه و عمق بیماری آن بیشتر و بیشتر می شود.
به آن می ماند که زندانی در اعتصاب غذای تر باشد، قاضی در سفر و گشت و گذار باشد، خانواده زندانی پشت در زندان مستاصل ایستاده باشند. نگهبانان در خواب باشند و زندانی به روز بیست و پنجم رسیده باشد. وقتی سه هفته از اعتصاب غذای تر بگذرد، تمام چربی های موجود در اندام انسانی آب می شود و کم کم ماهیچه های بدن شروع می کند به آب شدن. بینایی چشم ها آسیب می بیند. اگر در روز سوم اعتصاب غذا، یک روز گرسنگی به دو روز درمان نیاز داشته باشد، در روز دهم هر روز اعتصاب غذا به سه روز درمان نیاز دارد. در روز بیستم هر روز اعتصاب غذا به ده روز درمان نیاز دارد و در روز سی ام، هر روز بیشتر اعتصاب غذا به دو ماه درمان بیشتر نیاز دارد. جامعه ایران مانند اندام زندانی اعتصاب غذا کرده ای است که در روز بیستم اعتصاب غذاست، هر روز که بگذرد، وضع او وخیم تر می شود، اگر بیست روز دیگر بگذرد، فلج کامل رخ می دهد یا جامعه به کمای کامل می رود. برخی جوامعی که چنین روزهایی را گذرانده اند، تا دهها سال بهبود نمی آیند. بخش اعظم کشورهای اروپای شرقی، ویتنام، کامبوج، افغانستان و بسیاری کشورهایی از این دست، هر کدام به چنان مصیبتی گرفتار شده اند که سالها طول می کشد تا درمان شوند. ما در چنین شرایطی هستیم. در حالی که اندام رنجور زندانی که دیگر هشیاری هم ندارد، در گوشه ای افتاده است، بخش اعظم نیروهای اجتماعی ایران در حال درگیری با همدیگرند، رهبر و رئیس جمهور، مجلس و دولت، نیمی از دولت با نیم دیگر آن، نیمی از حکومت با نیم دیگر حکومت، اصلاح طلب با رادیکال، مذهبی با سکولار، ساکن ایران با مهاجر، همه داریم در کنار نعش جامعه که حیات ما به او بستگی دارد، یقه خودمان را پاره می کنیم و نمی دانیم که اگر او بمیرد همه ما می میریم. چشم می بندم و خبرهای تلخی که حکایت از فروپاشی جامعه ایران دارد، را مرور می کنم.
نامه مهدی محمودیان در هفته پیش از فاجعه ای خبر داد که در زندانهای ایران می گذرد. فاجعه ای به نام شکنجه و تجاوز به زندانیان و مصرف مواد مخدر در زندانهای ایران که در کنار بخشی از مجرمانی که خود حاصل جامعه ای بیمارند، انبوهی از زندانیانی که تنها به دلیل شرایط اقتصادی کشور، در آن نگهداری می شوند و تعداد زیادی از بهترین فرزندان کشور که بخاطر دفاع از آزادی و قانون و عدالت، روزهای سخت زندگی خود را در زندان می گذرانند. محمودیان گزارش می کند که لواط به صورت یک قاعده مرسوم در زندان درآمده و اجاره دادن و خرید و فروش زندانیانی که مورد عمل جنسی قرار می گیرند، امری معمول و رایج شده است. دردناک این است که هر نوع رابطه جنسی میان مردان در جامعه ایران، قانونا هم حرمت شرعی دارد و هم جرم محسوب می شود.
وقتی در سالن شش اوین بودم، قرار شد که بخاطر قانون تفکیک جرائم زندانیان، برخی از زندانیان موجود در سالن شش مالی به سالن چهار منتقل شوند. سالن شش شامل زندانیانی بود که جرائمی از صدور چک بی محل تا کلاهبرداری و جعل مدرک و رشوه و حتی کیف زنی و جیب بری داشتند. زندانی شصت ساله ای را که مردی محترم بود و نمی دانم به چه دلیل به جرم جیب بری به اوین آمده بود، قرار شد به سالن چهار برود. سالن چهار مخصوص زندانیانی بود که حداقل یک قتل و بعضی از آنها تا شش هفت قتل کرده بودند و منتظر پرونده و اعدام بودند. در آن سالن هیچ نگهبانی جرات وارد شدن نداشت و برای بازدید آن باید یک گردان نیروی انتظامی با تجهیزات کامل می آمد، تا ماموران جرات گشتن سالن را داشته باشند، طبیعی بود کسی که سه بار باید اعدام شود، ترسی از هیچ چیزی ندارد. در سالن چهار، گنده لات ها هر کدام " فنچ" و " بچه" خودشان را داشتند، بچه ای که گاهی مردی ۳۰ ساله بود. وقتی به مرد شصت ساله سالن ما خبر دادند که باید به سالن چهار برود، بدنش می لرزید. می دانست که آنها از یک مرد شصت ساله هم نمی گذرند. پیرمرد آنقدر گریه کرد تا افراشته، که نزد همه زندانیان حرمت داشت و حرفش را می خواندند، روی دست او برای سعید سامورایی گنده لات سالن چهار پیغام نوشت که ایشان از دوستان من هستند. مرد رفت و فردای آن روز آنها بازش گرداندند، در حالی که می گفت در تمام آن ۲۴ ساعت تحت حمایت گنده لات های سالن بود و با این وجود در تمام ۲۴ ساعت نتوانسته بود بخوابد.
رابطه جنسی و عملا تجاوز به زندانی در اوین قانونی مرسوم شده است. م.ق. زندانی سیاسی جوان همراه ما، در سالن دو علاوه بر اینکه همه اموالش مورد سرقت قرار گرفت، با حمایت برادر حدادیان روضه خوان که زندانی بود، توانست در آنجا یک روز بماند و مورد تجاوز قرار نگیرد. این که می گویم در بهترین شرایط زندان اوین بود، آنچه محمودیان گزارش کرده است و ۲۸ زندانی مهمی که همه شان وزنه های سیاسی کشور هستند، آن شرایط را تائید کرده اند، نشانگر عمق فاجعه ای است که در لایه های مختلف جامعه ما می گذرد. من خود بارها با زندانیانی گفتگو کرده ام که در تمام عمرشان حتی یک بار هم تریاک دست نزده بودند و در اوین معتاد شده بودند. جلوی چشم خود من در شرایطی که همه می دانستند امروز تریاک خواهد آمد، نیم کیلو تریاک وارد بند شد. و همه می دانستند که بسیاری از نیروهای انتظامی به این دلیل دوست دارند به اوین ماموریت بگیرند که با حمل و نقل مواد به داخل زندان، پولی در بیاورند. فقط تعداد کمی از اتاق های سالن شش به عنوان بهترین سالن آموزشگاه بود که در آن مواد مصرف نمی شد. برای آنها که پول دارند، تریاک و هروئین و کوکائین و برای آنها که ندارند، مصرف قرص های مختلفی که برای خواباندن زندانیان به وفور توزیع می شود، با استنشاق قرص های پودر شده به عنوان " دماغی" زندانی را تا آخرین روزهای زندگی اش همراهی می کند. من به چشم خود دیده ام زندانی ای که از ۲۵ سالگی تا ۳۵ سالگی بخاطر جرائم مالی در زندان بود و در آنجا معتاد شده بود و مفعول شده بود و پول ماهانه می گرفت تا مواد مصرف کند. او " آش و لاش" ی بود که هیچ اتاقی قبولش نمی کرد و به همین دلیل دائما به حال بیهوشی کامل گوشه ای در راهرو، جنب آتشخانه زندان می خوابید. دیگر حتی برای لواط هم او را نمی خواستند. دیگر حتی فراموش کرده بود که فرزندانش در بیرون زندان هستند. او در همان روزها که در اوین بودم، جلوی چشم همه ما در حال رفتن به دستشویی خودش را خراب کرد و بعد از حمل او به بهداری دو روز بعد مرد. به همین راحتی.
وضعیت زندان های کشور، چنانکه توسط اکثر زندانیان سیاسی روایت شده است، وضعی کاملا آلوده است. از مواد مخدر و تجاوز و اهانت و تحقیر در بازجویی تا انفرادی های طولانی مدت که زندانی را دچار بحران روحی شدید می کند و شکنجه به اشکال گوناگون تا وجود بیماری هپاتیت و سایر بیماری های خونی و عفونی که خطر مهمی برای زندانیان است. این زندان جمهوری اسلامی است، زندانی که رهبر انقلابش نام آن را آموزشگاه گذاشته و تعداد بسیاری از بهترین فرزندان این کشور در گورهای انفرادی و جمعی آن مدفون اند. این فاجعه ای است که اگرچه در ابعاد آسیب های اجتماعی آن بیش از یک دهه سابقه دارد، اما شکنجه گرم و شدید اخیرا تشدید شده است. خبری که مهدی محمودیان داد و بخاطرش به انفرادی رفته و این خبر توسط ۲۸ زندانی مهم سیاسی کشور تائید شده موضوع وحشتناکی است. شاید یکی از بدترین جنبه های این وضعیت، آزار خانواده زندانیان برای ترساندن و فشار آوردن به آنهاست. وقتی اراذل و اوباش برای آزار اندیشمندان و اهل فکر دست شان باز می شود، طبیعی است که چنین وضعیتی نیز ایجاد خواهد شد.
ممکن است گفته شود این زندان است و زندان برای مجازات است، این استدلال غلط می تواند شنیده شود، اما خبرهای وحشتناک فقط این نیست. تصویری که از استادیوم آزادی در دو هفته گذشته منتشر شد، فریادهای دسته جمعی تماشاگرانی را نشان می داد که به بسیجی های موجود در ورزشگاه بدترین فحش ها را می دهند. شاد نشویم از اینکه چنین می شنویم. دلمان خنک نشود. این فریاد نشانه زخمی بزرگ بر تن یک جامعه است. فحاشی جمعی به بسیجی هایی که مردم را در خیابان کشته اند و حالا نمی خواهند بگذارند حتی عده ای فوتبال شان را هم با شادمانی ببینند، نشانه بدی است. گرمایی که احساس می کنیم، گرمای بدن زنده شاداب نیست، تب بیماری است که تا عمق جانش دچار عفونت و کثافت و ناپاکی است. این تب جامعه ای است که در فضایی عفن و آلوده دست و پا می زند. فریاد آدمی است که در حال خفه شدن است و نشان از نفرتی دارد که اگر تبدیل به رفتار شود، بی نهایت خطرناک است. اینکه بخش اعظم جامعه نه مخالف حکومت، بلکه دشمن پلیس و دولت بشوند، این یک نشانه تلخ است. من نمی خواهم کوچکترین نقد و نهی را در مورد آنان که بدترین فحش ها را می دادند، بکنم. به کسی که تنش بخاطر عفونت تب کرده است، نمی توان گفت چون من گرمم می شود تب نکن. او بیمار است. اتفاقا بیماری را همان بسیجی هایی ایجاد کرده اند که حالا مورد هجوم عمومی تماشاگر قرار می گیرند. همانهایی که نخواستند جمعیت آرام و بی صدای ما را در ۲۵ خرداد تحمل کنند، حالا تند ترین فحش ها را مجبورند بشنوند و هیچ کاری هم نمی توانند بکنند. حالا دیگر آنها فقط با یک گروه تحصیلکرده و شیک و تمیز و اهل فکر طرف نیستند، بلکه با انبوه عظیمی از جوانان پرانرژی طرفند که اگر آنها بخواهند دست به طرف آنان دراز کنند، چنان عقوبتی می بینند که به خواب هم ندیده اند. شاید از شنیدن این فریادها کسی را خوش بیاید، اما من فاجعه ای بزرگ را احساس می کنم. فاجعه تبدیل یک جامعه فرهنگی و انسان و شریف به جامعه ای عصبی، خشمگین و پر از خشونت و سخت سری.
باز هم ممکن است کسی یا کسانی بگویند که فحاشی و بدگوئی و بددهنی موضوع دیروز و امروز ورزشگاه های ما نیست. اما اشتباه نکنید. این تماشاگران فوتبال نیستند که عامل این وضع بد هستند. کل جامعه آلوده شده است. وقتی مداح اهل بیت، در ملاء عام به معاون رئیس جمهور، گیریم دولت کودتا، با ادبیاتی زشت و مذموم توهین می کند و یک ماه بعد گروهی از طرفداران مشائی، با گاز اشک آور به آن مداح حمله می کنند، یعنی موضوع اصلا ربطی به یک گروه اجتماعی ندارد. وقتی رئیس جمهوری که سه ماه قبل، با امام زمان مقایسه می شد، توسط همان افراد به عنوان فردی دیوانه، فریب خورده، دارای علاقه غیراخلاقی به معاونش توصیف می شود. وقتی مشائی به عنوان جن گیر، رمال، دارای رابطه فاسد اخلاقی با تعدادی از زنان در حوزه های مختلف توصیف می شود، چه تمام اینها واقعیت داشته باشد، چه هیچ واقعیتی پشت این اتهامات نباشد، نشانه بیماری بسیار بدی در جامعه است.
مجلسی که چهار ماه قبل خواستار اعدام شخصیتهای بزرگ و فرهیخته ای چون میرحسین موسوی و کروبی می شود و دو هفته قبل شعار مرگ را در مورد احمدی نژاد بکار می برد، یعنی این مجلس یک بحران سنگین دارد. بگذارید پرده پوشی نکنم و بگویم که وقتی مرجع تقلیدی هرچند به تلویح و غیرمستقیم به رئیس جمهوری که با زور بر مسند قدرت نشسته می گوید حرامزاده، وقتی رئیس جمهور جلوی دوربین، در ملاء عام به مردم دروغ می گوید و به آنان فحاشی می کند و روشنفکران را بزغاله می خواند. وقتی رهبر حکومت که خودش فکر می کند رهبر همه مسلمانان جهان است، به آمریکا فحش های چارواداری می دهد، این یعنی " آش و لاش" ها قدرت اصلی اجتماعی را دارند و آنها تعیین می کنند که نوع گفتمان ما باید چه باشد. سه شعر جدید علیرضا قزوه و صدها شعر مخالفان و موافقان حکومت را تحلیل محتوا بکنیم و حجم کلمات رکیک و فحاشی در آنها را بیرون بیاوریم تا معلوم شود چه حجم بزرگی از نفرت و کینه در میان ما وجود دارد. نفرتی که در هیچ حالتی پسندیده نیست. روزی که میرحسین موسوی که هرگز در این بیست سال، نه تنها برای پذیرش مسوولیت بلکه حتی برای یک گفتگوی ساده هم وارد مجادلات سیاسی نشده بود. او بدون اینکه با خاتمی که نزدیک ترین فرد به او بود، آمد و در مناظره خود گفت که برای اینکه کشور به وضع خطرناک رسیده است، آمده است. راه اصلاح بیماری های فراوان اجتماعی وجود داشت. و ما همین را می خواستیم. رهبر نظام، با زشت ترین رفتارهای غیرقانونی، فراقانونی، غیرعادلانه و غیرانسانی، تمام راههای اصلاح را بست و قدرت را به دست اوباش و اراذلی مثل طائب و نقدی و رادان داد که سابقه مجرمیت دو نفر آنان آشکار بود. شخص طائب بخاطر کتک زدن همسرش تا سرحد مرگ سالها قبل از دستگاه خامنه ای و توسط شخص مجتبی خامنه ای رانده شده بود. نقدی پرونده جرم مشخص داشت و محکوم شده بود. آیت الله خامنه ای تنها و تنها و مطلقا به این دلیل که قدرت خود را حفظ کند، تمام راههای اصلاح را که دلسوزان کشور می گفتند بست و کشور را به دست مشتی لات بی سروپا داد. آنچه می بینیم محصولی است که رهبر و رئیس جمهور و رئیس مجلس و آقایانی که در مقابل این بی خردی ساکت نشستند، کشته اند و حالا توفان درو می کنند که باد کاشته اند.
مرگ سیامک پورزند، نشانه دیگری است از فاجعه ای انسانی که در حال وقوع است. پیرمردی هشتاد ساله را که اگر با معیارهای غیرعادلانه موجود، اگر بنا بود مکافات شود، حداکثر باید یک سال زندان می رفت. می گویم با معیارهای غیرعادلانه، و می دانم که او جز صلاح کشور را نمی خواست و جز دوستی فرهنگ و هنر و مردم چیزی در دلش نبود. آزاده دخترش و مهرانگیز همسرش گفته اند که او علیرغم گفته همگان دلبسته جنبش اصلاحات بود که قصدش اصلاح معایب کشور بود. دستگیری او برای به دست آوردن اطلاعات، از ابتدا فقط و فقط بخاطر اختلاف میان وزارت اطلاعات و سازمانهای اطلاعات موازی بود. برای این بود که او را تخلیه اطلاعاتی کنند. او زندانی تهران شد. در خانه اش بود و تنها بود. فرزندانی که عاشقانه دوست داشت نمی توانست ببیند، کشورش را هم دوست داشت. خودکشی او امری آگاهانه و اعتراضی به زندگی ذلت باری بود که به او تحمیل شده بود. او شهادت داد به وضع کثیفی که در کشور موجود است. پورزند، فقط پورزند نیست، هزاران تن مانند او گرفتار وضع استیصال اند. آنها مستاصل و سرگردان و آشفته اند. زمانی مصاحبه ای کردم با سه تن از پناهندگان کوبایی، از روزنامه نگاران سرشناس کوبا که بعد از سالها مقاومت و کار در آن کشور، سرانجام گریخته بودند تا جان شان را نجات دهند. یکی از آنها می گفت مردم ما بتدریج خودکشی می کنند یا می میرند. آنها در حالی سوار قایق های فرار به فیلادلفیا می شوند که شانس زنده ماندن فقط پنج درصد است. مردم کوبا در مستی دائمی وضعیت را می بینند و نمی بینند، فقط بخاطر اینکه یک دیکتاتور ابله عقب مانده، حاضر نیست بعد از پنجاه سال دست از توهمات خود بردارد و این ملت هم شانس ندارند که خبر مرگش را بشوند. کشوری که تبدیل به ارزان ترین فاحشه خانه ملی جهان شده و مدیریت این وضع را رهبرش به عهده دارد و گاهی هم از فواحشی که ارز به کشور وارد می کنند قدردانی می کند. جامعه کوبا سالهاست که در حال کوماست. هیچ کس هیچ معنایی برای زندگی اش ندارد. خودکشی یا مرگ تدریجی یا جوانمرگی حاصل این استبداد است. هر که شعورش بیشتر باشد بیشتر در یاس و نومیدی دست و پا می زند. نه می شود گریخت، که می دانی کشورت را جا گذاشته ای، نه می شود ماند که جایی برای نفس کشیدن نیست.
مشکل موجود میان رهبری و رئیس جمهور ایران، این است که هر دو همه قدرت را می خواهند. طبیعی است که چنین اتفاقی ممکن نیست. به همین دلیل است که هر دو نقشه حذف طرف مقابل را در ذهن دارند. در این میان این دو زمانی را که باید صرف رسیدگی به این بیمار شود، از دست می دهند و هر روز مرگ او را تسریع می کنند. هفته قبل، بودجه کشور، بعد از دو ماه تصویب شد، در حالی که همان روز، رئیس جمهوری که ده روز در خانه نشسته بود، به سر کار آمد و هشت وزارتخانه را بطور غیرقانونی در هم ادغام کرد. معنای دیگر این کار بودجه نویسی دوباره برای کشور است. از طرفی مجلس معتقد است که کار دولت غیرقانونی است و شورای نگهبان هم حرف مجلس را تائید می کند، از سوی دیگر، وزرا رفته اند و در خانه نشسته اند. این لجاجت برای کسب قدرت و قدرت نمایی، کل نظام اداری و طبیعتا نظام اقتصادی و اجتماعی را ویران می کند. گوئی که احمدی نژاد می خواهد زمین سوخته به دشمن اش تحویل دهد. در این مجادله آنکه نابود می شود جامعه ایران است. جامعه ایران در شرایطی که اگر دولت بطور دائمی هم کار کند، با سرعت به عقب می رود، در درگیری میان گروههای قدرت له می شود. انگار در اتاق سی سی یوی بیمار قلبی ده دوازده نفر مشغول دعوا باشند و همدیگر را می زنند و دستگاه تنفسی بیمار را قطع می کنند و دستگاههای حیاتی مداوای او را از بین می برند.
وضع امروز کشور، از سالها قبل توسط جامعه شناسان و اقتصاد دانان پیش بینی شده بود. تقریبا اکثر کارشناسان گفته بودند که اگر روند جامعه رو به اصلاح نرود، یا تغییر اساسی رخ ندهد، جامعه ایران دچار فروپاشی می شود. فروپاشی جامعه اتفاقی است که ما نشانه های آن را می بینیم. احمدی نژاد هم حاصل این روند و هم محصول این روند است. کل نظام جمهوری اسلامی بیمار است. این بیماری هیچ علاجی جز تغییر بنیادین ندارد. ما همه راههای اصلاح را رفتیم و به نظر می رسد بدن جامعه ایران سیستم ایمنی خود را نیز از دست داده است.
هنرمندانی که رذالت دشمنی با مردم را پذیرفته اند و خود نیز بخشی از جامعه ای است که خود را بی آینده می بیند و به همین دلیل رفتار غیرشرافتمندانه برایش بی معنی است، به حج می روند و در بعثه رهبری عکس می گیرند و این تناقض حالت امروزشان با دیروز، آن بی هنجاری موجود در جامعه را نشان می دهد. بخش وسیعی از جامعه در فقر مطلق دست و پا می زنند، قیمت کالاهای اولیه ای که برای زنده ماندن آدمی لازم است روز به روز به سوی ارقام نجومی میل می کند. حکومت و دولت از هیچ حیثیتی نزد افکار عمومی جهان و حامیان سابقش برخوردار نیست. همزمان با این که جناحی در حکومت برای نزدیکی به آمریکا التماس می کند، حماس مشغول مذاکره با اسرائیل است. قرار است فردا یک نفر به که مورد اسید پاشی قرار گرفته است، طرف مقابل را با پاشیدن اسید قصاص کند. استبداد مثل انفجاری بزرگ اتمی که تبدیل به گرد و خاک می شود و بر تن و چهره همه می نشیند همه مردم را بیمار کرده است. مخالفان قصد نابودی حکومت را دارند و حکومت نیز قصد افزودن دشمنان جدیدی به انبوه دشمنان خود را دارد. جامعه ایران زیر این وضع کثیف دست و پا می زند و انگار آنها که در درون اند هوای عفن و آب ناگوار را حس نمی کنند، که به آن عادت کرده اند و آنها که دور اند آنقدر قدرت تخیل ندارند که این همه ویرانی را بفهمند. وضع دشواری است. گفته است
ای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن وین آب های ناگوار