شکوه میرزادگی
این روزها، در بیشتر سرزمین های جهان، مردمان بسیاری در شور و گرمای برگزاری «روز عشق» هستند. عشق! همان که «از هر زبان که می شنوی نامکرر است»، همان مهرآفرینی که خورشیدوش می آید و مرز نازک بین زشت و زیبا، بد و نیک، و جنون و خرد را به نگاهی و لبخندی و کلامی دلیرانه می شکند تا از مرزهای حیوانی به سرزمین انسان رها از وحش پا گذارد و بر تارک والای خرد او لم دهد.
در این سوی جهان، این جا که مردمان به آزادی و دموکراسی (نسبت به سرزمین های دیگر جهان) رسیده اند و می توانند از بالاترین آزادی های شخصی و بسیاری از آزادی های سیاسی و اجتماعی برخوردار باشند، می بینیم که، به موازات بالا رفتن این آزادی ها، عشق نیز ارزش و اعتباری بیشتر پیدا کرده است؛ چرا که، به باور من، عشق زاده ی آزادی است. منظور من عشق به معنای «عرفانی» و «روحانی» و «رویایی» آن نیست که بیشتر حاصل جوامع بسته و استبداد زده است؛ منظورم دقیقاً عشق زمینی است؛ عشق آلوده نشده به محافظه کاری ها، ترس ها و اوهام؛ عشق دلیرانه و زیبای دو انسان، عشقی که اگر به درک و باور آن نرسیده باشی هرگز به درک درست عشق های دیگری چون عشق به طبیعت، عشق به زمین، عشق به زادگاه و عشق به انسان نخواهی رسید؛ عشقی که نه از ترس و بردگی و بندگی که دقیقاً از سر آزادگی ها و شورهای آمیخته با خرد(۱) است.
اگر چه قرن هاست که مردمان، در مغرب زمین، روز عشق را با نام «والنتاین» گرامی می دارند اما این روز تنها چند دهه است که رسمیت پیدا کرده و، بی آن که دیگر توجهی به مبداء آن بشود، تبدیل به روزی شده که زن و مرد و پیر و جوان با هر عقیده و مذهب و مرامی آن را جشن می گیرند و، سال به سال، بر تعداد علاقمندان آن در کشورهای مختلف جهان اضافه می شود به طوری که، بر اساس آمارهای مختلف (فقط در کشورهای صاحب آمار)، در یکی دو سال گذشته، در حوالی روز عشق بیش از هفت میلیارد کارت تبریک و میلیون ها شاخه گل بین مردم رد و بدل می شود و این علاوه بر هدایای دیگری است که افراد به هم می دهند. و علاوه بر پیام های تلفنی یا نوشتاری است که در این روز مردم برای هم می فرستند.
در واقع سال هاست که مراسم مربوط به روز عشق دیگر ربطی به داستان بوجود آمدنش (۲)در قرن های دور ندارد؛ سخن از یک عشق زمینی است، عشقی که از بندهای بردگی رها شده باشد؛ یعنی درست همانگونه که در استوره ی آدم و حوا هست. در واقع، به باور من، این روز اکنون نوعی بازگشت استوره ای ـ روانی به اصل انسان است؛ بازگشت به بهشتی که در آن انسان نشان می دهد که صاحب اراده و تصمیم است و شکل زندگی اش را نه خدایان بلکه خود انتخاب و تعیین می کند؛ حتی اگر به قیمت رانده شدن از بهشت و تبعید و فرو افتادن بر زمینی باشد که رنج های بسیاری برای او با خود دارد و ماده ی خامی است که او باید با رنج خویش بسازد و آبادش کند.
اصل و ریشه و هویت هر کس را همیشه می شود از سرگذشت او شناخت، از آغازگاه یا تولدش، از آن جا که ساخته و پرداخته شده. و آن «جا»، هر کجا که باشد، بر زندگی و روان ما اثری همیشگی دارد؛ اثری که ممکن است با منطق امروزی ما نخواند یا حتی دیگر در خودآگاهی ما هم وجود نداشته باشد، ولی همچنان در من هشیار اما خفته در ناخودآگاه ما حضوری زنده و موثر دارد. انسان ِ نشسته بر زمین صاحب دو داستان آغازین بیش نیست: یکی داستان موجودی، مطیع، فرمانبر، و بی اراده که سرنوشت خویش را به خدایان سپرده است (هر نوع خدایی که بدان باور دارد) و یا داستان موجودی آزاده، دلیر، سرکش، و صاحب اراده و تصمیم (چه باورمند به خدایی باشد و چه نباشد). آن یکی فرشته ای تنها و بی حس و روح است که تن به خواست خدایان می دهد (و «عشق نداند که چیست») و دیگری عاشقی است همراه با محبوب ملموس، و با قلبی تپنده و زنده، که پیش می تازد تا «بر جریده ی عالم» جاودان شود.
ما نمی دانیم که عشق کی و در کجای زمین روییده و طلوع کرده است. اما تردیدی نیست که انسان رویاننده عشق بر زمین است. و این انسان چه ماهی وار از آب برآمده باشد، و چه از خاک و چه از نژاد میمون بوده باشد و چه از سلولی زنده و یا از قطره ای خون در جایگاه اش به عنوان خالق عشق تردیدی نیست. او آنگاه که در هیئت انسان ظاهر می شود، چه زن و چه مرد، عشق با او همراه و همسفر است.
سال های سال است که پژوهشگران در حال یافتن و یا کشف مکانی هستند که انسان های اولیه، یا ـ به سهو بگیریم ـ آن دو انسانی که در بیشتر فرهنگ ها «آدم و حوا» نام دارند، هزاران هزار سال پیش زندگی را آغاز کرده اند. دیرینه سنجان مناطق مختلفی از جهان را جایگاه آن ها می دانند، افریقا، آسیا، اروپا. و حتی منطقه ای در کنار خلیج فارس خودمان.
در عین حال در این هم شکی نیست که زندگی انسان ها بسیار پیش تر از آن که مذهب و مرامی ساخته شده باشد آغاز شده و پیوند و به هم در آمیختن این دو بوده که در عشق نمودی ملموس پیدا کرده است و موجب شده که آنان به تساوی از موهبت این عشق آزاد و شاد بهره مند شوند. تنها بسیار پس از این بوده که عشق را سایه ی تبعیض ناشی از مالکیت و مذهب به تاریکی های تحریم و مجازات فرو برده است.
مشهورترین داستان این انسان های اولیه را در مذاهب ابراهیمی می بینیم. داستان دو موجود، به نام آدم و حوا، که برخلاف توصیه ای که به آن ها شده، به وسوسه ی شیطان، سیب (و در برخی فرهنگ ها گندم) را می خورند و متوجه عریانی و تنهایی خویش شده، عاشق می شوند و مورد خشم خدایان قرار گرفته و از بهشت به زمین رانده می شوند تا زندگی «گناه زده» ی خود را بیآغازند و تنها به مدد «شرایع» مذهبی بتوانند از خشم خداشان در امان بمانند. چرا که آنان مرتکب گناهی بزرگ شده و مستوجب پس دادن «تاوانی شایسته و به حق» هستند.
این ها همه به عصرهایی مربوط می شود که انسان مخلوق گناه آلود خدایی همه جا حاضر و ناظر شناخته می شد، اما اکنون، با گستر ش فکر «انسان مداری»، دیگر عشق، یا در آمیختن دو انسان با هم و عشق ورزیدن شان، حداقل در بین مردمان و جوامعی که روانی سالم و طبیعی دارند، نه تنها گناه نیست که زیبا و انسانی است. در واقع اکنون عشق به هر آنچه که شریف و وابسته به انسان است، زیباست؛ یعنی هر آن چه که ربط مستقیم با آزادی و آرامش او دارد.
متأسفانه اما در بین مردمان متعصب، و به خصوص در جوامعی که حکومت هایی مشروط بر قوانین مذهبی و نه زمینی دارند، به مفهومی چون «عشق» همان گونه نگریسته می شود که به عشق «آدم و حوا» ی گناهکار. در نزد آن ها عشق تنها در بندگی و عبودیت به خدا و مردان خدا خلاصه می شود و غیر از آن کار شیطان است. حتی روابط گریز ناپذیر زن و مرد، از دید آن ها تنها با کسب اجازه از عالم غیب و بر زبان راندن یک صیغه ی عقد و تحمیل انواع و اقسام محدویت های رفتاری تبدیل به امری «ثواب» می شود. آن ها، در واقع، عشق را تیدیل به یک کارخانه تولید مثل و یا «دفع شهوت» می کنند؛ و در غیر این صورت سزای عشق سنگ است و تازیانه و مرگ.
تردیدی نیست که همه ی دیکتاتوری ها ده ها چراغ قرمز دارند؛ چراغ هایی که راه های رسیدن به بسیاری از آزادی ها را به روی تو می بندند و تو را از گفتن ها و نوشتن ها و رفتارهای دلخواهت ممنوع می کنند. در این میان دیکتاتوری مذهبی، علاوه بر آن همه، چراغ قرمزهای دیگری هم دارد که تنها رفتارهای بیرونی تو را کنترل نمی کنند بلکه تا اعماق درون تو رفته و تو را از داشتن بسیاری از حس ها، عاطفه ها، و اندیشه های انسانی محروم می سازند. یکی از این چراغ قرمز ها دقیقاً بر سر راهی ایستاده است که به سوی عشق می رود. در کشورهایی که زیر سلطه ی حکومت مذهبی هستند، نه تنها «دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم»، بلکه عشق به طبیعت، عشق به زمین، عشق به زادگاه، و عشق به انسان نیز ممنوع است. در این حکومت ها «عشق» به تنها چیزهایی گفته می شود که در آن بندگی و بردگی و تحقیر انسان را تایید و تحسین کند.
اکنون، در قرنی که ما در آن زندگی می کنیم، در قرنی که حقوق بشر در جایگاه والای خویش نشسته، در بیشتر کشورهای جهان عشق در جایگاه آزادی و زیر پوشش حقوق بشر قرار گرفته است. اما در سرزمین هایی چون ما که این ممنوعیت ها حکومت می کند. ما این رفتار ضد عشق را در سراسر سال های گذشته به خوبی دیده و چشیده و تجربه کرده ایم. و این گونه است که جوانان مان هر ساله بیش از گذشته روز جهانی عشق را گرامی می دارند. آن ها اکنون به صورتی ملموس دریافته اند که عشق همان آزادی است، آزادگی است، رها شدن از بکن نکن های برخاسته از سنت های پوسیده و محافظه کاری های ناشی از عقب ماندگی است. آنها دریافته اند که عشق شوری است برای زیستن، برای ساختن، برای نو شدن. آن ها کشف کرده اند که جامعه ای که در آن عشق اهمیت و ارزشی نداشته باشد، قوانینی که در آن عشق را با تجارت و حسابگری و دو دوتا چارتای گناه و ثواب آلوده کرده باشند جامعه و قوانین سالمی نیستند. آن ها اکنون همراهی عشق و آزادی، این دو همزاد همیشگی انسان را، در سرزمینی که نام خدایش «مهر» بوده است، باور کرده و آن ها را دلیرانه جستجو و فریاد می کنند.
***
۱ـ خرد عشق ورزیدن، از مجنون تا فاشیسم
۲ـ با عشق بودن، یا از عشق مردن
۱۱ فوریه ۲۰۱۱
shokoohmirzadegi@gmail.com
جامعه رنگین کمان