منوچهر صالحی
اندیشه جدائى دین از دولت براى نخستینبار توسط اندیشمندان لیبرال مطرح شد. روشنفکرانِ لیبرال دورانِ روشنگرى بدون آنکه ضد دین باشند مخالف قشر بالای روحانیتى بودند که با اشرافیت در چپاول مردم تهیدست همدست بود و راه را بهسوى هرگونه دگرگونی مسالمتآمیزِ مناسباتِ اجتماعى، سیاسی و فرهنگی بسته بود.
جستار یک- سکولاریسم اروپائی-۲
جامعهشناختی سکولاریزاسیون
از نقطه نظر جامعهشناختى «سِکولاریزاسیون» به روندى گفته میشود که در بطن آن فرهنگ حاکم بر جامعه که در ابتدأ داراى ملاط دینى بود، بهتدریج جنبههاى دینى خود را از دست بدهد و به فرهنگى غیردینى بدل گردد. از آنجا که فرهنگ غالب اجتماعی شالوده کارکردها و گفتمان اجتماعی را تشکیل میدهد، پس هنگامی که فرهنگِ دینزدوده به فرهنگ غالب اجتماعی تبدیل شود، جامعه به دوران سکولاریسم پا نهاده است. بهعبارت دیگر، «سِکولاریزاسیون» روندى را نمودار میسازد که در بطن آن اندیشه حاکم اجتماعى بهتدریج رنگ و بوى دینى خود را از دست میدهد و جامعه خود را از سنتها و دُگمهاى دینی رهانیده و میتواند به رهایش (۱) خود از تنگناهای جامعه دینی تحقق بخشد. با تحققِ این روند دیگر احکام دینى زیرپایه و شالوده زندگی اجتماعى را در هیچ زمینهاى تشکیل نمیدهند و سیستمهاى حقوقى و سیاسى بر اساس اراده مردم تعیین میشوند، زیرا مردم بهتر از هر نیروی دیگرى میتوانند در برابر بُنبستهائی که راه پیشرفت اجتماعی را بستهاند، از خود واکنشی نشان دهند که با ضرورتهای زمانه همخوانی داشته باشد.
با توجه بهآنچه گفته شد، روندِ «سِکولاریزاسیون» فرایندى را در بر میگیرد که در بطن آن دین بهتدریج نقش اجتماعى خود را از دست میدهد و جنبه فردى بهخود میگیرد و بههمین دلیل نیز دیگر نمیتواند نقشى محورى در مراوده اجتماعى بازى کند.
با پیدایش سرمایهدارى با نظامى روبهرو هستیم که طبیعت، جامعه و خود را با شتاب دگرگون میسازد و هر اندازه به شتاب گسترش پویائى و تحرکِ اجتماعى افزوده شود، دین هر چه بیشتر استعدادِ تطبیق شتابان خود با شرایط تازه را از دست میدهد و به مانعى بر سر راه رشد این نظام بدل میگردد.
اما این روند نمیتواند تحقق یابد، مگر آن که در روندِ تولیدِ اجتماعی تحولى شگرف صورت گیرد و مناسباتى که بر اساس آن ثروت اجتماعى تولید و توزیع میشود، از بنیاد دستخوشِ دگرگونى گردد. همانطور که دیدیم، این روند در اروپا با رشدِ مناسباتِ تولیدى سرمایهدارى آغاز شد.
تا آن زمان زمین وسیله عمدۀ تولید بود و کسى که این وسیله را در اختیار داشت، میتوانست با دریافت اجارهبهأ از روستائیان، بخش عمدهاى از ثروت اجتماعى را بهمالکیت خود درآورد. در آن دوران اشرافی که مالک زمینهاى کشاورزى، چمنزارها و جنگلها بودند و روحانیتى که زمینهاى خالصه کلیسا را در کنترل خود داشت، بخش قابل توجهاى از ثروت اجتماعى را از آنِ خود ساخته بودند.
تاریخ نشان داد که روحانیت و اشرافیت پیکره واحدى را تشکیل نمیدادند. تنها قشر بالاى روحانیت، یعنی اسقفها و کاردینالها از ثروت و مکنت زیاد بهرهمند بودند و حال آنکه اکثریت روحانیت، از کشیشهائی تشکیل میشد که خود غالبأ روستازاده بودند و در مناطق روستائى در میان دهقانانِ بىچیز فقیرانه زندگى میکردند.
علاوه بر این، قشر بالاى کلیسا خود را نماینده مسیح بر روى زمین میدانست و بههمین دلیل براى خود مقامى فراسو و برتر از اشرافیت قائل بود، زیرا معنویات روحانى را نمایندگى میکرد و راه آخرت انسانها را هموار میساخت. بهاین ترتیب روحانیت هرچند که بخشى از ثروت اجتماعى را در دستان خود متمرکز ساخته بود، لیکن خود را رستهاى میدانست که معنویت الهی را نمایندگى میکرد و بههمین دلیل سیستم آموزش و پرورش و دادگاههاى مذهبى را در انحصار خود داشت. اشراف نیز با در اختیار داشتن نیروهای نظامى، خود را فرادست مردم عامى میدانستند و بر این باور بودند که چون «امنیت» مناطق روستائى و شهری را تأمین میکنند، پس روستائیان باید بخشى از کشت خود را به آنها میدادند. اشراف نیز رسته خاصى را تشکیل میدادند که رهبرى جهان دُنیوى را وظیفه موروثى خود میدانستند. مابقى جامعه، یعنى روستائیان و شهرنشینان که فاقد پایگاه روحانى و اشرافى بودند، رسته واحدى را تشکیل میدادند که ثروت اجتماعی را تولید میکرد، بىآنکه سهم عمدهاى از آنرا بتواند از آنِ خود سازد.
پس روندِ «سِکولاریزاسیون» به فرایندى گفته میشود که طى آن جامعه پس از طى مراحلی پیچیده بهتدریج قادر شد خود را از نقطهنظر سازماندهى و تفاهم زندگى اجتماعى از قید و بند اندیشههاى دینى- عرفانى رها سازد. در پایانِ این روند، اعتقادات دینى از روابط اجتماعى کنار گذاشته شدند و دین به مسئلهاى خصوصى- فردى بدل گشت و کلیسا به مثابه یگانه نهادى که میتواند میان فرد و خدا رابطه برقرار سازد، خصلت حکومتگرى خود را از دست داد و از دستگاه دولت کنار گذاشته شد و بهاین ترتیب جدائى دین از دولت تحقق یافت.
دولت سکولار
اندیشه جدائى دین از دولت براى نخستینبار توسط اندیشمندان لیبرال مطرح شد. روشنفکرانِ لیبرال دورانِ روشنگرى بدون آنکه ضد دین باشند مخالف قشر بالای روحانیتى بودند که با اشرافیت در چپاول مردم تهیدست همدست بود و راه را بهسوى هرگونه دگرگونی مسالمتآمیزِ مناسباتِ اجتماعى، سیاسی و فرهنگی بسته بود.(۲) بنابراین بورژوازى تازه بهدوران رسیده که از منافع شهروندى خود دفاع میکرد، براى آنکه بتواند موانعى را که در محدوده مناسباتِ تولیدی فئودالى بر سرِ راه رشدِ او موجود بودند، از میان بردارد، مجبور بود نه تنها علیه اشرافِ فئودال، بلکه همزمان علیه قشر بالائى کلیساى کاتولیک نیز که بهخاطر در اختیار داشتن زمینهاى کشاورزى، با هرگونه تغییرى در روابطِ اجتماعى سنّتى مخالفت میکرد، بهمبارزه برخیزد.
در برخى از کشورها همچون فرانسه مبارزه با روحانیت دارای اشکال خونین و خشن بود و در برخى دیگر از کشورها همچون آمریکا، چون روحانیت از یک سو به شاخههاى گوناگونِ مسیحیت وابسته بود و از سوى دیگر بهخاطر مهاجرت مردم از کشورهای مختلف جهان بهآن قاره، روحانیت تمرکزیافتهای وجود نداشت که در مناسباتِ طبقاتى و اجتماعی کشورهائى که تازه پدید مىآمدند، جذب شده باشد، در نتیجه بهخاطر فقدانِ پایگاه سیاسى و اقتصادى خویش، از همان آغاز خود را از سیاست کنار کشید و بههمین دلیل نیز توانست از خشم بورژوازی که تازه بدان سرزمین پا نهاده و در صدد بود با بهدست آوردنِ استقلالِ سیاسی از اروپا زمینه را براى رشدِ هرچه بیشتر خود فراهم آورد، در امان ماند.
باتوجه به آنچه گفته شد، در جامعهشناختى دینى روندِ «سِکولاریزاسیون» همراه است با روندِ صنعتى شدنِ جوامع اروپائى. بهعبارت دیگر اندیشه «سِکولاریزاسیون» همراه با پیدایش سرمایهداری زائیده شد و در مرحلهاى که سرمایهدارى باید براى ادامه حیات خود پوسته نظام فئودالی را درهم میشکست، این اندیشه به شکوفائی خود رسید و به جوهر انقلابِ کبیر فرانسه بدل گشت که سرانجام زمینه را برای جدائى دین از دولت هموار ساخت. هر چند در انقلاب کبیر فرانسه روحانیت بهشدت سرکوب شد، اما جنبش لائیسیته (۳) ، جنبشی که خواهان جدائی کامل دین و دولت بود تا هیچیک از نهادهای دینی نتواند در تدوین قوانینی دخالت کند که زندگی اجتماعی را سامان میدهند، در سده ۱۹ در این کشور بهوجود آمد و توانست این اندیشه را در قانون اساسیای که در سال ۱۹۰۵ تدوین گشت، بگنجاند.
بههمین دلیل نظریه جامعهشناختى دینى از این اصل حرکت میکند که روندِ «سکولاریزاسیون» قابل بازگشت نیست و نمیتوان به دورانى برگردد که دین و دولت هنوز بههم آمیخته بودند و روحانیت در حاکمیت سیاسى جامعه داراى نقشى کلیدى بود. البته برخى از جامعهشناسانِ دینگرا درستى این نظریه را مورد تردید قرار میدهند و بر این باورند که بحرانِ مناسباتِ سرمایهدارى سبب شده است تا انسانها براى ارضاء نیازهاى روحى- روانى خود دیگربار به مذهب گرایش یابند و در همین رابطه باید براى مذهب در تنظیم زندگى اجتماعى نقشى نو قائل شد. دیگر آنکه تمایل به بیرون آمدن از بنبستهاى روحى- روانى سبب شده است تا انسانهاى جوامع پیشرفته سرمایهدارى به مذاهب جدید گرایش یابند و بههمین دلیل امروز میتوان به مذاهبى برخورد که در عین مطرح ساختن اعتقاداتِ دینى خویش، هریک به امپراتورى اقتصادى عظیمى تبدیل گشتهاند و با برخورداری از قدرتِ مالى کلان میکوشند در روندِ زندگى اجتماعى تأثیر گذارند و هواداران و مؤمنین خود را به سوئى گرایش دهند که جهانبینى دینىشان آن را مطلوب و براى خوشبختى نوع بشر سودمند میداند.
دیدیم که روند «سِکولاریسم» چیزى نیست مگر روندِ غیردینى شدنِ حکومت. تا زمانى که مناسباتِ تولیدى سرمایهدارى در بطنِ جوامع فئودالی اروپا جوانه نزده بود، حکومتها مشروعیت خود را از کلیساى کاتولیک میگرفتند و بههمین دلیل نیز موظف بودند جامعه را بر اساسى که این شریعت توصیه میکرد، سر و سامان دهند و در نتیجه حکومتها میبایست کارکرد خود را با اصول و احکام دیانت مسیح سازگار میساختند. اما با پیدایش شیوه تولید سرمایهدارى دائمأ به نقشِ علوم طبیعى در روندِ تولید افزوده شد.
در جوامع ماقبلِ سرمایهدارى زمین عامل اصلی و کشاورزى شیوه اساسى تولید بود. در این مناسبات انسان میکوشید با کار و فعالیت خود آنچه را که در طبیعت وجود داشت، بازتولید کند و اگر تصرفى در طبیعت میکرد، این امر تنها منوط بر آن بود که زمینِ بیشترى را براى کِشت و رویش گیاهانى اختصاص دهد که فرآوردههاى آنان میتوانستند بخشى از نیازهاى غذائى او را برآورده سازند. بهاین ترتیب انسان با فعالیتِ خود توانست برخی از گیاهان همچون گندم، برنج، ذرت و همچنین برخی از جانوران همچون گاو و گوسفند و بُز و … را برای برآورده ساختن نیازهای غذائی خود «اهلی» سازد.
امّا تولیدِ صنعتى همراه است با تغییر و تصرف در طبیعت و ساختن فرآوردههائى که مصنوع انسان هستند و بهخودى خود در طبیعت وجود ندارند. بهعبارت دیگر، دگرگونی جهان موضوع و خمیرمایه اصلى این شیوه تولیدى را تشکیل میدهد. براى آن که این روند بتواند آغاز گردد، باید دانشِ بشرى به آنچنان تراکمى میرسید که انسان با بهرهگیرى از آن میتوانست به مکانیسمهائی که در طبیعت وجود داشتند، پى میبُرد و هم آنکه در مییافت که چگونه میتواند عناصر طبیعى را به مصنوعاتى که میتوانند نیازهاى او را ارضأ کنند، بدل سازد. بهاین ترتیب در جامعه سرمایهدارى، خِردگرائى نه تنها در زمینه تولید، بلکه در تمامى زمینههاى زندگى به عنصر غالب بدل شد و دیرى نپائید که میانِ مشروعیت دینى حکومت و ضرورتِ تولید که دیگر بر اساس دستاوردهاى علوم سازماندهی میشدند، تضادى آشتىناپذیر آشکار گشت، زیرا تعالیمِ دینى در همه زمینهها داراى همسوئى با دستاوردهای علمی نبودند و هنوز نیز بسیاری از دگمهای دینی همچون داستان خلقت تورات و قرآن با پرادیگم (۴) های دانشهای مدرن در تضاد قرار دارند. درآغاز کلیسای مسیحیت کوشید آن بخش از دستاوردهاى دانش را که با باورهاى دینى در تعارض قرار داشتند، نفى کند و به همین دلیل کلیسای کاتولیک در ایتالیا نخست جیوردانو برونو (۵) را بهجرم باورهای ضد مسیحی در آتش سوزاند و سپس گالیله (۶) دانشمند ایتالیائی را محاکمه کرد و او را مجبور ساخت در برابرِ«»دادگاه دینى» باورهای علمى خود مبنی بر این که زمین گِرد است و بهدور خورشید میچرخد را رد کند. حتی امروز نیز در آمریکا که دارای کهنترین ساختار دولت دمکراتیک سکولار است، برخی از گروههای دینی مسیحی خواهان آنند که تئوری داروین (۷) در مورد پیدایش انسان در مدارس تدریس نشود، زیرا آن را در تضاد با داستان خلقت آدم و حوا میدانند، که روایت آن در کتاب تورات آمده و از سوی دیگر ادیان ابراهیمی مورد تأئید قرار گرفته است.
امّا دوامِ چنین روندى با تولیدِ صنعتی در تعارض قرار دارد، زیرا پیروی از یکچنین خواستهای از یکسو موجب رکود علومِ طبیعى و نظرى میشود و از سوى دیگر با محدود ساختن دستاوردهاى علمى در چهارچوبِ باورهاى مذهبى روندِ تولیدِ صنعتى نمیتواند دائمأ دستخوشِ انقلاب و دگرگونى گردد. بهاین ترتیب «سِکولاریسم» بیان حرکتى است که انسانِ دوران سرمایهدارى براى از میان برداشتن این تعارض طى کرده است. «سِکولاریسم» میکوشد علم را از محدوده باورهای دینى رها سازد و این مقدور نیست، مگر آن که تمامی زمینههاى زندگى انسانى از چنگال دگمهای مذهبى رها گردند.
ادامه دارد
msalehi@t-online.de
www.manouchehr-salehi.de
پانوشتها:
۱- واژه رهایش Emzipation نیز در طول تاریخ در معانى مختلف بهکار گرفته شده است. در ابتدأ این واژه را درباره کسانى مصرف میکردند که از روابطى که در آن قهر و جبر حاکم بود، رها میشدند. بهطور مثال هرگاه پسرى خانه پدرى را ترک میکرد، میگفتند که او به امانسیپاسیون دست یافته است. بعدها در بطن جنبشهاى آزادیخواهانه اروپا رهائی از چنگال حکومتهاى مطلقه و استبدادى را امانسیپاسیون نامیدند. مارکس رهائى از هرگونه روابطِ اجبارى و از میان برداشتن هرگونه وابستگى در هر زمینهاى از زندگانى انسانى)اجتماعی- اقتصادى، سیاسى، حقوقى، مذهبى و…) را امانسیپاسیون نامید.
۲- “Von Jenseits zum Diessets”, Karl Heyden,Günther Ulrich, Horst Mollnau, Jena, ۱۹۶۰
۳- لائیسیسم Laizismus در برابر کلریکالیسم Klerikalismus قرار دارد. کلریکالیستها خواهان آنند که کلیسا و بهویژه کلیسای کاتولیک در تدوین قوانین از نقشی تعیینکننده برخوردار باشد تا قوانینی مخالف با ارزشهای دین مسیحیت تدوین نشوند. لائیستها بر عکس، خواهان جدائی دین و دولت از یکدیگرند، دین را امری فردی و خصوصی میپندارند و در نتیجه قوانینی که از سوی نمایندگان مردم تدوین میشوند، باید به ضرورتهای زمانه پاسخ گویند و در این رابطه ارزشهای دینی نباید نقشی داشته باشند.
۴- Pardigma
۵- جیوردانو برونو Giordano Bruno در سال ۱۵۴۸ زاده شد و در سال ۱۶۰۰ بهدستور کلیسا در رُم در آتش سوزانده شد. او پیرو فلسفه طبیعت بود و جهان را ابدی و لایتناهی میدانست و بههمین دلیل گرفتار انکویزاسیون Inquisition گشت و نخست به ۷ سال حبس محکوم گردید و پس از پایان محکومیت خود در آتش سوزانده شد.
۶- گالیله Galileo Galilei در ۱۵ فوریه ۱۵۶۴ در شهر پیزا Pisa زاده شد و در ۸ ژانویه ۱۶۴۲ در نزدیکى فلورانس درگذشت. او ریاضیدان و پژوهشگر علوم طبیعى و تجربى بود. گالیله یکى از بزرگان علمى است و کشفیات فراوانى دارد که عبارتند از کشف قانون نوسان پاندولى و کشف ترازوى هیدرولیک. علاوه براین او تکنیکِ ساخت دوربینها را پیشرفت داد و توانست با کمک این دوربینها ثابت کند که بر سطح کره ماه کوه وجود دارد و همچنین۴ ماه کُره ژوپیتر را کشف کرد و نشان داد که بر سطح خورشید لکههاى سیاه وجود دارند. دیگر آن که او در زمینه توضیح قوانین سقوطِ اجسام تحقیقاتی کرده است. به آن دلیل که او بهطور علنى از تئورى سماواتى کُپرنیتک حمایت کرد و این تئورى براین نظر است که زمین به دور خورشید میگردد و نه بالعکس، کلیساى کاتولیک او را محاکمه کرد و او مجبور شد نظرات علمى خود را انکار کند.
۷- داروین، چارلز روبرت Charles Robert Darwin در سال ۱۸۰۹ در شهر شروسبارى Shrewsbury زاده شُد و در سال ۱۸۸۲ در شهر داون Down درگُذشت. او پژوهشگر عُلوم طبیعى بود و توانست بر اساس پژوهشهاى خود ثابت کُند که گیاهان و جانوران در هر مُحیطى که قرار دارند، میکوشند خود را به آن مُحیط تطبیق دهند. گیاهان و جانورانى که فاقد چنین استعدادى باشند، از بین میروند و آنها که از یک چنین خُصوصیتى برخوردارند، میتوانند ادامه حیات دهند و برخى از نژادهاى گیاهى و جانورى نیز در روند تطبیق خویش با شرایط تغییریافته مُحیط طبیعى، خود دُچار تغییر میگردند و در نتیجه اندام آنها بر اساس نیازهائى که در رابطه با مُحیط دارند، تغییر میکُند و این تغییرات میتواند در شرایط تاریخى- جُغرافیائى مُعینى سبب تکامُل جهشی Mutation گردد که در نتیجه آن گیاهان و جانوران جدیدى پیدایش مىیابند که بطور کلی با پیشینیان خود داراى تفاوت کمى، کیفى و حتى ماهوى هستند. بر همین اساس داروین بر این باور است که انسان از میمون بوجود آمده است و تغییر شرایط طبیعى سبب شُد تا در مرحله مُعینى از روند تکامُل، انسان در نتیجه جهش تکامُلى، از یکى از شاخههاى میمون بوجود آید. کلیساى مسیحیت بیش از یک قرن با این نظریه مُخالفت کرد و از پذیرُفتن آن طرفه رفت. تئورى گُزینش داروین داراى دو گوهر است. یکى آن که دگرگونىهائى که در ژنها بوجود میآیند و میتوانند به نسلهاى آینده انتقال یابند، بطور تصادُفى روى میدهند و در این زمینه طبیعت از قبل برنامهاى را تدوین نکرده است. بسیارى از این تغییرات ژنیتک موجب پیدایش نژادهائى میشوند که نمیتوانند خود را با مُحیط تطبیق دهند و بنابراین از بین میروند و در موارد بسیار نادرى موجوداتى خلق میشوند که داراى استعداد انطباق خود با مُحیط هستند و دوام میآورند. دوُم آن که، هنگامى که زاد و ولد بیش از ظرفیت شرایط طبیعى باشد، در آن صورت نوعى مُبارزه (تنازُع بقأ) میان موجودات همنژاد در میگیرد و هر یک میکوشد با بهره گرفتن از امکانات موجود به قیمت نابودى دیگر موجودات همنژاد خویش، زنده بماند و ادامه حیات دهد. بهاین ترتیب «گُزینش طبیعى» به همراه «تکامُل جهشى» اساس مکانیسمهاى نظریه تکامُل Evolutionstheorie داروین را تشکیل میدهند.