ریزه نقش بود و فرز، تندتند میگفت و خندههای مدام – گاه به حرفهای خود – دندانهای ریز دخترانهاش را آشکار میکرد. این تصویری است که از هما ناطق در آخرهای دهه چهل دارم. روی پلههای دانشکده ادبیات دانشگاه تهران ایستاده با بیست نفری از شاگردانش، از همه آنها پرشورتر و انقلابی ترست. و داشتن استادی چنین برای دانشجویان تاریخ فرصت مغتنمی است و قدرش را میدانستند. گرچه روزگار قدر این همه ندانست.
روز اول ژانویه سال نو هما ناطق بعد از مدتی بیماری و انزوا جهان را وداع گفت. شاگردانش به یاد میآورند زنی را که عاشق و مشتاق تاریخ و ادب ایران بود و اقیانوس خلوص. اما کسی چه میداند که وی در سر کدام چهارراه سرنوشت با دکتر ناصر پاکدامن محقق و دانش پژوه آشنا شد و زندگی مشترک ساختند، و در کدام قرار ثمربخش با دکتر فریدون آدمیت همکار شد و از همکاریشان تحقیقات فوقالعادهای درباره جنبشهای منتهی به مشروطیت حاصل آمد. دکتر آدمیت همه میدانند که سختگیر بود و چنین نبود که کسی را به آسانی بپذیرد. تنها هما ناطق بود که شریک تحقیقات وی شد و معتمد علمیاش. خانم ناطق همه جا از وی به استاد من یاد میکند اما این از فروتنی است، آدمیت سختگیر، در این سالهای آخر عمر بارها گفت که اگر هما خانم در ایران مانده بود و مجالش میدادند، از میان همین خرت و خورت هایی که در زیرزمینهای خانههای رو به ویرانی است درهایی گشوده میشد برای شناخت تاریخ واقعی، نه افسانهای ایران.
او که بود؟
هما فرزند مهندس ناصح ناطق بود، یکی از تکنوکرات های نامور ایران که راههای موجود کشور بسیار مدیون اوست و هم بسیاری از بناهای تاریخی مانده یادگار. مهندس ناطق از جنس اکثر دانشجویان اعزامی دوره رضاشاه به فرنگ بود، همچنان مهدی بازرگان، غلامعلی فریور، یدالله سحابی، صفی اصفیا و دیگران. او که از دل مبارزات مشروطه به عنوان یک آذربایجانی شدیداً علاقهمند به ایران بیرون آمده بود همین حس و حال را به فرزندش هما داد.
هما در ارومیه زاده شد. آذربایجان، جایی که هنوز یادگاران پدربزرگش روحانی برجسته مشروطه خواه میرزا جواد ناطق در خاطرهها بود. کودک بود که به تهران آمدند. بعد از اتمام دبیرستان با بورس دولت فرانسه به پاریس رفت و تا دکترای تاریخ را در سوربن طی کرد و پایان نامهاش احوال و تفکر سید جمالالدین اسدآبادی است که در سال ۱۳۴۶ از سوی مرکز تحقیقات عملی فرانسه در آن کشور منتشر شد. هما ناطق در طول تحصیل همراه با ویدا حاجبی، مولود خانلری و شهرآشوب امیرشاهی پرشورترین اعضای بخش اروپایی کنفدراسیون دانشجویان ایرانی بودند، اما نفوذ و اعتبار مهندس ناطق که در آن زمان عضو شورای عالی برنامه کشور بود باعث شد که هما به تهران بازگردد.
حالا فرانسه، انگلیسی، ترکی را خوب میدانست و به آلمانی هم میخواند.
وی به عنوان درس خوانده و متخصص تاریخ و به ویژه تاریخ معاصر ایران و رویدادهای منتج به انقلاب مشروطه در موسسه مطالعات اقتصادی به کار مشغول شد، اما ناراضی بود، و کم مانده بود به فرانسه برگردد که آشکار گردید دکتر سید حسین نصر، رییس دانشکده ادبیات دانشگاه تهران با خواندن کتاب زندگی سیاسی سید جمال نوشته او درخواست استخدام دکتر هما ناطق را برای تدریس تاریخ ایران در شورای دانشگاه مطرح کرده است. به این ترتیب وی در سال ۱۳۴۸ دانشگاهی شد و همان زمان بود که کلاسهای درسش مملو از جوانانی میشد که استادان قدیمی و محتاط و به نام راضیشان نمیکرد. آنان اینک استادی جوان، شیک، سخنور و پرشور یافته بودند که سرش در هوای آزادیهای مدنی و آرمانخواهی های اروپایی بود.
ده سالی که بعد از آن آمد، پر از شور بود و همچنان که میخواست جوانانی را در دور و بر داشت و بر جامعه روشنفکری هم اثر میگذاشت. دهه پنجاه به نیمه رسیده بود که دیگر آوازه هما ناطق در میان دانشجویان پیچیده بود و از شهرهای دیگر هم برای دیدارش میآمدند و از وی دعوت میکردند به دانشگاههای مختلف. در یک سالی که به عنوان استاد میهمان به دانشگاه هاروارد رفت، دهها تن دانشجویان منتظرش ماندند تا سال ۱۳۵۴ برگشت.
در میان شاگردانش حتی طلبههایی بودند که در دانشکده ادبیات دانشجو بودند و یا از دانشکده الهیات به کلاس درس میآمدند. یکی از آنان دستیار استاد بود و حتی در سفرهای استاد و شاگردانش به کاشان و اصفهان برای آشنا شدن با معماری تاریخی همراهش بودند. در سال ۵۵ همان طلبه را ساواک دستگیر کرد و هما ناطق در حالی که دیگر آشکار بود که تمایلات چپ دارد، به دنبال کار این دانشجو همه جا رفت و همه جا با صدای بلند اعتراض کرد تا سرانجام وی را از زندان بیرون کشید.
در دو سال باقی مانده از عمر پادشاهی در ایران همزمان با شدت گرفتن فعالیت گروههای چریکی چپ و مذهبی، او از معدود استادانی بود که جوانان معترض و مبارز به وی اطمینان داشتند و با همین شور، به انقلاب پاییز ۵۷ رسید که در روزهایش همراه جوانان بود و از جمله روز سیزده آبان ۵۷ هنگام حمله گارد به دانشگاه تهران، همان جا با جمع دانشجویان در اتاق دکتر عبدالله شیبانی رییس دانشگاه بود.
چنین بود که با پیروزی انقلاب هما ناطق که تهران را همچون سنگربندیهای مه ۱۹۶۸ پاریس دیده و توصیف کرده بود ماند و همصدا با دانشجویانش جشن گرفت. هر روز در یک نقطه شهر و کشور سخنرانی میکرد. اما این شوق چندان نپایید با سقوط دولت مهندس بازرگان که اعضایش بیشتر آشنایان مهندس ناطق پدرش بودند که دعوت به وزارت هم شده بود، کم کم امیدهای وی به نومیدی میرسید. پیش از این تاریخ، نواری و متنی از او باقی است که در دانشگاه تهران گفته است: “در هیچ یک از گروههای زنان عضو نیستم و به هیچ حزبی هم وابستگی ندارم مستقل ام و شرافتمندانه می گویم عقاید من بر پایه یک ایران آزاد دموکراتیک و مستقل است مستقل از همه ابرقدرتها و قدرتهای خارجی”.
در همین سخنرانی تحمیل حجاب را رد میکند و آن را تحریف آزادی میخواند اما با تظاهرات زنان موافق نیست و معتقد است نباید کاری کرد که هنوز چیزی نشده تفرقه در صف آزادی خواهان رخ دهد. در آن سخنرانی روسری هم به سر کرد، کسی که در همه عمر شیک و مد روز پوشیده و زیسته بود. یک سال بعد از انقلاب با تشنجهای هر روزه در شهر و درگیریها در سراسر کشور و هجومها به تظاهرات گروههای سیاسی ملی و چپ، و از همه مهمتر تعطیل دانشگاه دیگر کسی نبود که به هما ناطق سفارش خروج از کشور نکند. اما با کمال بی میلی وقتی به بازگشت به پاریس تن داد که دیگر چیزی از آن همه شور نمانده بود.
آیا همان شاگرد طلبهاش در خروج به موقع او در آذر ۵۹ از ایران مددکار شد. این نکتهای است که هرگز از آن سخنی نگفت. این قدر هست که کمتر از یک سال بعد از خروج از ایران، آن طلبه هم در کسوت نخست وزیر، در انفجاری کشته شد.
بازگشت به پاریس
خود گفته است که “در سن ۴۴ سالگی انگار پیر و فرسوده و ویران شده بودم. به پاریس که رسیدم دیگر شهر شور نبود آن جا هم ماتمکدهای بود و من همراه کسانی مانند خودم همه دچار سرخوردگی و یاس”. تنها یک روان پزشک میتوانست او را نجات دهد که پیدا شد. غلامحسین ساعدی که خود دچار سرخوردگی و یاس شدیدی بود که سرانجام زودتر از همه در گورستان پرلاشز جایش داد، اما توانست هما ناطق را مجاب کند که باید به میان فیشها و سندها و تحقیقات باقی مانده برگردد. آنقدر دوست مانند دکتر آدمیت و دکتر اصغر مهدوی داشت که بتوانند همراهش شوند.
در پنچاه سالگی با بازنشستگی ژیلبر لازار در سوربون، تدریس تاریخ و ادب فارسی به عنوان دستیار پروفسور هانری دوفوشکور را به او پیشنهاد کردند و وی به موسسه مطالعات ایران شناسی سوربن جدید منتقل شد، همان جایی که دهها جلد کتاب خطی هدیه مهندس ناطق پدرش به خوبی نگه داری شده است. یک سال پیش از آن مهندس ناصح ناطق در تهران درگذشته بود. همان جا پنج کارتون بزرگ اسناد درجه یک از دوران انقلاب مشروطه هم به دست آمد و اینها همه برنامه سالها کار بود که برخی را توانست به موقع منتشر کند.
در این زمان هما ناطق یکی دیگر شده بود. در شصت سالگی هر چند به کار تحقیقی دلبسته تر شده بود، اما از کردههای سیاسی خود با نفرت یاد میکرد.
وقتی همکار یا به قول خودش «استادم» دکتر فریدون آدمیت در تهران درگذشت، در سوگنامه وی در مجله بخارا نوشته آدمیت را در دیباچه کتاب اندیشههای طالبوف نقل کرد که گفته بود معلمان تاریخ و تاریخ نویسان ما چیزی نیافریدند … هما ناطق همان جا نوشت: آدمیت به کنار، تنها امیر مهدی بدیع بود که پنجاه سال عمر خود را تنها و تنها وقف نگارش تاریخ ده جلدی دوران هخامنشی به فرانسه کرد، اما سه سال پیش در یک دهکده در سویس درگذشت و در میان ایرانیان ناشناخته ماند.
این تصویر از آدمیت دور شد چرا که سالهای پایانی عمر را در تهران گذراند و جوانان زمان قدر نویسنده و محققی مانند وی را دانستند، اما چنین سرنوشتی را روزگار از هما ناطق دریغ کرد. روز اول سال نو مسیحی در دهکدهای در فرانسه درگذشت در حالی که مدتها بیمار و منزوی بود. بیشتر عمر خود را در بیرون ایران گذراند، اما همان ده سال تدریس در دانشگاه تهران همه خاطراتش بود.
تحقیقش در کتاب “مصیبت وبا و بلای حکومت” هنوز یگانه است و همان است که بر اساسش دولتمردان اخیر ادعا دارند که میلیونها نفر در جنگ جهانی اول در اثر توطئه بیگانگان در ایران درگذشتهاند، آخرین اثری که به عنوان پی گیر تاریخ معاصر هدیه داد «بازرگانان در دادوستد با بانک شاهی و رژی تنباکو» است که بر پایه آرشیو حاج امین الضرب نوشت و در مقدمه آن اصالت علمی، سلامت نفس و نثر نجیب و زیبا فارسی را معنایی تازه بخشید.