حمید حمیدی
شب از را می رسد
ماه،در تنهائی بی سایه اش
صحرای متروک را منور می کند
سایه بی حرکت کوهها
وسایه فرارغزالان کوهی،ازشکارچیان
سکوت را نمی شکند.
صحرا،سکوت مطلق را
با گرازهائی که ریشه پوسیده طنابها را می بلعند
و آواز مرغانی که در دور دست می خوانند
تقسیم می کند و تسلیم میشود.
نوعروسان ناکام
گریه سر می دهند و مرغان را آواز می دهند:
"ای مرغان مقدس
ای پرندگان محبوب
شما را به غزالان کوهی سوگند می دهیم
از راز ناکامی ما چه می دانید؟"
رود،همچون اژدهایی کژدم، درساحل نمناک
درجستجوی روزنه ای است،تا آرام گیرد
سوزوسرما لرزه می آورد برجانی
که بر طناب دار،دیگر جانی نخواهد بود
و کودکان،پیش پیش به قبرستان میروند،
تا گور مادران را مهیا کنند.
هان!ای سنگدلان!
این آوازپرنده،فریاد کدامین اعدامی است
که اینچنین حزین می خواند؟
چرا آفتاب نمیزند؟
مگر شفق آفتاب با سرزمین ما وداع گفته است؟
چهارپایه را از زیر جان آویزانش می کشند
سکوت مرگ همه جا را فرا می گیرد
آسمان هم براو اشک می بارد.
صدای زوزه باد،همچون گرگهای گرسنه
همهمه می شود
و شاخه های درختان را می شکند.
چرا کسی در آن اطراف عبور نمی کند؟
چرا صدای انسان بگوش نمی رسد
مگر ما همه به خواب رفته ایم؟
بنگرید!بنگرید!
ناله کودکانی که از مزار مادران
با فریاد و شیون می آیند،بگوش می رسد
همه جا تاریکیست
و چشمی،چشم دیگر را نمی بیند
همه جا خلوت است
همچون پائیز گورستان
این تیتر خبر است.
جامعه رنگین کمان