نارین محمدی
شب فرا می رسد و
بستری بی نفس و بی هوس
مرا در خود مدفون می سازد
صبح فرا می رسد و
سپیده ای تکراری
با نوک ناخن بر شیشه پنجره ام می کوبد
روز فرا می رسد و
روزگار حکم سنگین خود را صادر کرده است
خورشید ناخنهایش را می جود و زیرچشمی مرا نگاه..
که چگونه سنگها برسرم فرود می آیند
و
من که مثل همیشه
قبل تکرار شب
زنی سنگسار شده ام
و روز!
و شب!
فرزندان یتیم زنی خواهند بود
که روزگار خود را آویزان دستهایش کرده بود
دستهایی که دیگر
نای ورق زدن صفحات زندگی را ندارند
جامعه رنگین کمان