arash_dalkan_01.jpg

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

arash_dalkan_01.jpg

آرش دکلان

واقعاً تفکر چگونه شکل میگیرد؟ به عنوان مثال به ایده های اخلاقی زکریای رازی توجه کنیم. او معتقد است که انسان باید تعادلی را در برآوردن نیازهای جسمانی خود رعایت کند، نه زیاده روی کند، و نه چندان بر خود سخت بگیرد که به زهد بکشد.  اما چرا او اینگونه می اندیشد؟ هرگاه توجه کنیم که او دارای پشتکار خارق العاده ای بوده و یا در محضر شاگردانش درس می گفته و یا اینکه در حال نوشتن و مطالعه بوده است، خواهیم فهمید که او اصلاً فرصتی برای انباشتن پول بر روی پول نداشته است.

برای همین است که معتقد است که در پس انداز باید حدی از تعادل را رعایت کرد؛ نه چندان که به ثروت اندوزی بی حدو حصر بکشد و نه چندان که چیزی برای روز مبادا نداشته باشیم. مشخص است که او فرصتی برای جمع آوری مال نداشته است. اگر هم به مقداری پول و مال نیاز داشته است، تنها برای فراهم آوردن امکاناتی بوده است برای اینکه قادر باشد به کارهای خود بپردازد. در واقع زمینه فکر رازی شرایط واقعی زندگی او بوده است و بیان آن متأخر بر وضعیت زندگی وی.  البته این سؤال پیش خواهد آمد که خود زندگی او نتیجه تفکر وی بوده است. اما به واقع و تماماً چنین نیست. در واقع شرایطی که او در آن زیسته است برای مدت زمان زیادی به هیچ وجهی تحت کنترل وی نبوده است. امروزه تحقیقات زیادی انجام شده است که نشان دهنده اهمیت به سزای شرایطی است که طفل در دوران طفولیت خود در آن به سر می¬برد. این دوران به هیچ وجهی زمانی نیست که کودک با آموزش در زمینه جهان¬بینی مواجه شود. تنها عرصه¬ای که کودک در این زمان با آن مواجه است رفتارهای اطرافیان است، بدون اینکه کلامی را درک کند. آنتونی گیدنز هم در بخشی از کتابی که از او با نام "تجدد و تشخص" به فارسی ترجمه شده است، به تحقیقی ارجاع می¬دهد که نتیجه آن بسیار شگفت انگیز است. بنا بر نتیجه این تحقیق، عده¬ای از انسانها که در دوران طفولیت، در فاصله بین تولد تا قبل از یک سالگی این شانس را داشته¬اند که هرگاه گریسته¬اند کسی بوده است که آنان را در آغوش بگیرد و به نیاز آنها رسیدگی کند، عموماً انسانهایی هستند که در سنین بزرگسالی به جهان اطراف و انسانهای دیگر با روی خوش نگاه می¬کنند، به دیگران اعتماد می¬کنند، اعتماد به نفس دارند و خوش¬بین هستند. در مقابل آنهایی که چنین شانسی را نداشته¬اند، به دیگران اعتماد ندارند، فاقد اعتماد به نفس لازم  و بدبین هستند. در زمینه زبان هم تحقیقات بسیاری نشان می¬دهند که مدت زمانی که طفل می¬تواند زبان بیاموزد، بسیار محدود است. عملاً طفل باید تا قبل از هفت سالگی زبان را بیاموزد، وگرنه با آموختن زبان بعد از این سن مشکل خواهد داشت و اگر تا سن حدود ده سالگی زبان نیاموزد، دیگر هرگز قادر به آموختن آن نخواهد بود. اینها همه چیزهایی هستند که کنترل آنها از دست ما خارج است. یعنی اگر نه تمام، حداقل بخشی بزرگی از زمینه¬های جهان¬بینی خود را در زمانی دریافت می¬کنیم که عملاً بر آن تسلطی نداریم. لذا شرایط واقعی زندگی ما مقدم بر تفکرات ما هستند. علاوه بر این بخش زیادی از ریشه¬های جهان¬بینی خود را هم از اطرافیانی مانند پدر و مادر و سایر بزرگترهایمان به عاریت می¬گیریم. البته این ادعا را ندارم که اینها به تمامی شخصیت و نحوه فکرهای¬مان را تعیین می-کنند، اما برخی از شواهد تاریخی هست که نشان می¬دهد تأثیر این شرایط آنقدر زیاد است که نمی¬توانیم آنها را نادیده بگیریم. به عنوان مثال هیچ دزدی تا کنون دیده نشده است که به داشنمندی بزرگ تبدیل شود. زندگینامه دانشمندان بزرگ نشان می¬دهد که اینان همه از دل خانواده¬هایی برآمده¬اند که در جامعه خود مورد احترام بوده¬اند. در متن ادبیات خودمان هم می-توانیم اشاراتی به این حقیقت را بیابیم. به عنوان مثال سعدی در یکی از حکایتهای باب اول گلستان، ماجرای دسته¬ای دزد را تعریف می¬کند که توسط سربازان پادشاه دستگیر می¬شوند. در آن میان پسر جوانی بوده است که یکی از وزرا دلش بر جوانی او می¬سوزد و نزد پادشاه شفاعت وی را کرده و از پادشاه می¬خواهد که این جوان را به او بسپارد، تا خودش وی را تربیت کند. بعد از مدتها بالاخره آن جوان دوباره به طایفه¬ای دیگر از دزدان پیوسته و از نزد پدرخوانده-اش می¬گریزد. سعدی در این حکایت نتیجه می¬گیرد که "عاقبت گرگ زاده گرگ شود/گرچه با آدمی بزرگ شود" یا اینکه می¬گوید: "شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی/ناکس بتربیت نشود ای حکیم کس". در همان حکایت داریم که افرادی که در شفاعت وزیر با وی همراه بوده-اند، استدلال می¬کنند که "با بدان یار گشت همسر لوط/خاندان نبوتش گم شد، سگ اصحاب کهف روزی چند/پی نیکان گرفت و مردم شد". واقعیت این است که هر دوی این روایتها را، که اتفاقاً متناقض هم هستند، در دل فرهنگ خود داریم، و از محتوا و ظاهر حکایت برمی¬آید که سعدی به تز ذاتگرایانه تمایل دارد که "زمین شوره سنبل بر نیارد/درو تخم و عمل ضایع مگردان".  در واقع تحقیقات زیادی که در زمینه تربیت انسان انجام شده است، امروزه می¬تواند به این رویکرد دوگانه در متن فرهنگمان پاسخ گوید.
در زمینه روانشناسی شخصیت دانشمندان تاکنون تحقیقات بسیاری انجام گرفته است. اولین تحقیق در این زمینه در سال ۱۸۷۴ توسط فرانسیس گالتون ، پسرعموی چارلز داروین معروف، انجام شده است که براساس گزارشهای دست اول از ۱۸۰ دانشمند انگلیسی صورت پذیرفته است. گالتون در این تحقیق خصوصیاتی نظیر پرانرژی بودن، سلامت جسمانی، استقامت، حافظه خوب و نیاز بسیار شدید به استقلال را از خصوصیات نوابغ معرفی کرده است.  از کارهای جدیدتر در این زمینه هم می¬توان از کتاب جورجی فیست تحت عنوان "روانشانسی علم و منشاء تفکر علمی" نام برد که در سال ۲۰۰۶ به چاپ رسیده است.  آنچه از محتوای این دو اثر تحقیقی برمی¬آید این است که دانشمندان و شخصیتهای بزرگ همه در خانواده¬هایی متولد شده¬اند که از نظر مادی حداقل در سطحی معقول از رفاه بوده¬اند و توانسته¬اند شرایطی مناسب برای رشد فرزندانشان فراهم کنند. در میان عرفای بزرگ ایران هم، به ضرص قاطع می¬توانم بگویم که شیخ ابوسعید ابوالخیر، مولوی و شیخ صفی از چنین خانواده¬هایی برخاسته¬اند. هرچند در مورد دوران کودکی عطار اطلاعات دقیقی در دست نداریم، اما از آنجا که پدرش عطار بوده و خودش هم شغل پدرش را داشته تا زمانی که می-گویند تحولی در او به وقوع پیوسته است. همین که پدرش عطار بوده و دکانی در بازار داشته است، نشان دهنده دارا بودن حداقلی از رفاه مادی، و نیز خود بازاری بودن در ایران به معنی دارا بودن از سطحی معقول از احترام اجتماعی است. یعنی آنچه به ضرص قاطع می¬توانیم بگوئیم این است که این بزرگان هم همگی از چنین خانواده¬هایی برخاسته¬اند. یعنی نقش تربیت در دوارن کودکی آنقدر به سزا و مهم است که نمی¬توان انتظار داشت که دانشمندی بزرگ از طبقات بسیار پائین جامعه برخیزد. وجود استثنائات همیشه دلیلی بر نقض قاعده نیست. بسیاری از اوقات اگر استثنائات را با دقت بیشتری مورد تحقیق قرار دهیم، نه تنها قاعده را نفی نخواهند کرد، بلکه خود تأییدی خواهند بود بر قاعده.
منظور از این همه نشان دادن این حقیقت بوده است که بخش زیادی از ریشه¬های جهان-بینی و نحوه نگرش ما، اصلاً در اختیار و کنترل ما نیست. درست است که جهان¬بینی ما بر رفتارمان اثرگذار است، اما خود این جهان¬بینی بخش بزرگی از ریشه¬اش را در رفتارهای اولیاءمان دارد، در زمانی که آموزش ما هنوز به مرحله کلامی نرسیده است. یعنی ریشه¬های بسیاری از عناصر جهان¬بینی هر کسی در عناصری سخت¬افزاری موجودند، که مستقیماً به مغز وی مربوطند و این ساختارهای سخت¬افزاری نه تنها بدون اراده فرد شکل می¬گیرند، بلکه همانقدر اهمیت دارند که دارا بودن شبکه¬ای خاص در چشم، شبکه نورونی خاص در میان چشم و مغز و در نهایت، شبکه¬های عصبی در خود مغز برای تشخیص رنگها.
فقط یک نگاه به سیاستنامه¬های ایران کافی است تا این را دریابیم که سیاستنامه نویسان در ایران خود وزرای مقتدر دربار پادشاهان بوده¬اند. یعنی اول اندیشه نهاد وزارت مطرح نشده است، تا بعداً آن را بنیانگذاری کنند، بلکه اول این نهاد وجود داشته است، و این وزرا سعی کرده¬اند نقش آن را تحلیل و تفسیر کنند. در واقع در یک تحلیل دقیق باید گفت که وزیر به دلایلی خاص در کنار پادشاه قرار گرفته است؛ مثلاً اینکه در نبود پادشاه کشور را هدایت کند و اموری از این قبیل. بعد وزاری مقتدر به نقش نهادی که در عمل وجود داشته است، اندیشیده-اند و سعی کرده¬اند ضمن تفسیر آن، با تحلیل نقشهایی که این نهاد ایفا می¬کند، به نوعی آن را حفظ کنند. یعنی در ابتدا وزیر در حد همان رئیس جمهور به تعبیر خاتمی بود: یک تدارکاتچی. وزیران در دوره پادشاهانی که مقتدر نبودند، بعضاً و نه همیشه نقشهای مثبتی ایفا کرده و چیزهایی در زمینه نهاد نااستواری که خود در رأس آن بودند نوشته¬اند. طباطبائی به اشتباه این امر را به نهاد وزارت در ایران تعبیر می¬کند و در حالی که می¬داند این نهاد تداومی پیوسته و تاریخی در ایران نداشته است، حتی لحظه¬ای به این پرسش نمی¬اندیشد که چرا این به اصطلاح نهاد تداوم نداشته است. حداکثر فکری که به ذهن او می¬رسد، این است که اندیشه در ایران تداوم نداشته است بدون اینکه حتی راجع به عدم تداوم اندیشه در ایران پرسشی دقیق و اساسی مطرح کند. درست است که اندیشه بر شکل¬گیری و تغییر نهادهای اجتماعی اثرگذار است، اما هر اندیشه¬ای خود نیاز به وجود نهادهایی خاص دارد. اصولاً اندیشه انسانها متأخر بر وجود چیزهایی در جهان است، نه متقدم بر آن. وقتی که طفل به دنیا می¬آید، اندیشه¬ای با خود ندارد، بلکه تنها بنیانهایی سخت¬افزاری را با خود به این جهان آورده است. این بنیادها در متن جامعه واقعی او، در متن خانواده، به نحو خاصی شکل می-گیرند و بنیانهای جهان¬بینی طفل را شکل می¬دهند. اصولاً وجود ساختاری مادی به نام مغز و جهانی که برای مدتهای مدیدی به این مغز شکل می¬دهد بدون اینکه حتی بتوان این شکل-دهی را به سادگی آموزش نامید، پیش¬زمینه شکل¬گیری هر نوع فکری هستند. بعد از این مرحله طفل به تدریج با آموزش مواجه می¬شود؛ و می¬دانیم که ساختار آموزش و نیز شیوه رفتارهای ناآگاهانه والدین و اطرافیان بر ذهنیت کودک خردسال تأثیرات عمیقی دارند که تمام زندگی او را تحت¬الشعاع قرار می¬دهند. افکاری که بعدها به طفل آموزش داده می¬شوند باید با زمینه¬هایی که به این طریق در وی شکل می¬گیرند، همخوان باشند. یک انسان بدبین، می-تواند بیاموزد که بدبینی چیز بدی است، می¬تواند بیاموزد که داشتن تردید بی¬روا و بی¬رویه به همه امری مذموم است، اما با این آموزشها او به انسانی خوشبین تبدیل نخواهد شد. شما نمی¬توانید یک انسان بدبین را با صحبت کردن و اندرز دادن به انسانی خوشبینی تبدیل کنید. البته این حرف به این معنی نیست که این امور تأثیری بر او ندارند، بلکه حد تأثیر این امور محدودیتهایی دارد که از حدی فراتر نخواهد رفت. در واقع قصد دارم بگویم؛ درست است که تمام آنچه در دوران طفولیت بر طفل می¬گذرد، شخصیت او را به تمامی تعیین نمی¬کند، اما همان امور؛ رفتارها، و عملکردها و گفتارها و آموزشهای والدین و اطرافیان؛ قیودی عبور ناپذیر بر ذهنیت و روان انسان می¬زند. او می¬تواند بیاموزد که بدبینی خود را کنترل کند، اما ذهنیت او که در مواجهه با هر انسانی اول به او شک می¬کند، امری نیست که او بر آن تسلطی داشته باشد. او می¬تواند بیاموزد که این ذهنیت خود را کنترل کند؛ اما نمی¬تواند آن را حذف کند. دلیل این امر هم واضح است؛ بدبینی و خوشبینی کارکرد کاملاً ناآگاهانه مغز است. اینها هرگز مانند آن طریقی که ریاضیات و فلسفه آموخته می¬شوند، به راستی آموخته نمی¬شوند، بلکه ایجاد می¬شوند. ضرب¬المثل ایرانی "مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می¬ترسد" در واقع بیان همین معنی است؛ بدون اینکه هرگز در بطن فرهنگ ما به درستی مورد تحلیل و تفسیر قرار گرفته باشد. در واقع مارگزیده نسبت به ریسمان سیاه و سفید شرطی شده است. راه برطرف کردن مشکل او این نیست که به وی آموزش داده شود تا از این ریسمان نترسد، یا اینکه به او نصیحت شود که از ریسمان نترسد. بلکه تنها یک راه وجود دارد؛ و آن طی کردن همان مسیری است که در طی آن از ریسمان سیاه و سفید ترسیده است. در واقع وضعیتی که او در آن از ریسمان سیاه و سفید می¬ترسد ناشی از یک آموزش نیست، بلکه ناشی از تجربه¬ای بسیار عمیق است. تنها راه مقابله با آن، خنثی کردن اثر این تجربه دقیقاً به همان روشی است که ایجاد شده است. یعنی باید بارها و بارها از ریسمان سیاه و سفید بترسد و دریابد که که چیزی که از آن ترسیده ریسمان بوده است تا اثر شرطی شده دیدن ریسمان سیاه و سفید به تدریج از بین برود. در واقع باید آن مرکز به هم بافته¬ای را که در مغز وی ایجاد شده است خراب کرد و به صورتی نو آراست. راه این عمل آموزش و نصیحت نیست، بلکه ایجاد تجربه کنترل شده است. هرچند آموزش هم به نوعی تجربه کنترل شده است، اما فرآیند آن به طور کلی با مسیری که در طی آن انسان به طور ناآگاهانه شرطی می¬شود، متفاوت است؛ همه بر این توافق دارند که آموزش افراد به سادگی شرطی شدن نیست. در یک فرآیند شرطی شدن عکس¬المعلهای انسان کاملاً ناآگاهانه، کنترل ناشده و رفلکسی هستند، در حالیکه فرآیند آموزش، فرآیندی کنترل شده، آگاهانه و منطقی است.
به این طریق خود فکر در فضای واقعی اجتماعی و در نتیجه تجربه شکل می¬گیرد. این درست است که فکر خود بعداً به تجربیات انسان شکل می¬دهد، اما خود این فکر از نظر زمانی و طبق تجربه واقعی زندگی انسان متأخر بر انبوهی از تجربیاتی است که بدون اینکه بر فکری استوار بوده و اندیشیده شده باشند، بنیانهای اولیه تفکر انسان را بدون کنترل و دخالت وی شکل می¬دهند. این امر به این معنا نیست که تجربه ذاتاً مقدم بر فکر باشد، نه. بعداً که بنیانهای فکر شکل گرفتند، دیگر هر تجربه¬ای متأخر بر فکری قبلی خواهد بود. اما این فکری که بنیان تجربه قرار گرفته است خود برآمده از انبوهی از تجربه و افکار قبلی¬ای است که خود برآمده از انبوهی تجربه قبلی و افکار ماقبل آن است. اگر به همین صورت به عقب برگردیم، به زمانی بازخواهیم گشت که در آن تجربه مقدم بر هر فکر و اندیشه¬ای است. نکته بسیار مهم دیگر این است که فکر انسان همیشه در محدوده¬های عبورناپذیر شرایط واقعی اجتماعی حرکت می¬کند. این شرایط واقعی فکر فرد را به تمامی تعیین نمی¬کنند، اما قیودات عبورناپذیری بر آن می¬زنند. به عنوان یک مثال، دورانی که از آن گاهاً به عنوان عصر زرین ایران یاد می¬شود، با همه درخششی که داشت، نتوانست هیچگاه هیچ اندیشه مدون سیاسی تدوین کند که در آن مردم به نحوی معنادار در اداره امور سیاسی کشور سهمی داشته باشند. چرا؟ برای اینکه در متن سخت¬افزارهای واقعی موجود در جامعه ایران احتمال اینکه این فکر به ذهن کسی خطور کند، آنقدر کم بود که تا قبل از دوران جدید، این اندیشه به ذهن هیچ اندیشمند ایرانی راه نیافت. به تعبیری در عمل، ایجاد این اندیشه در ذهن اندیشمندی ایرانی در بطن آن شرایط واقعی اجتماعی محال بوده است.
امروز این را می¬دانیم که حوزه آگاهی انسان در زندگی بسیار اندک و حتی کارکرد آن بسیار ناچیز است و در واقع در مواقع حساس و بحرانی اصلاً کاربردی ندارد. یک معتاد یا الکلی نمی-تواند فقط با دانستن اینکه اعتیاد چیز بدی است اعتیاد خود را کنار بگذارد. در واقع اکثر انسانها در حالی به دام این بیماریها می¬افتند که از اول می¬دانند اینها چیزهای خوبی نبوده و در جامعه مذموم هستند. پس چرا به این سمت رانده می¬شوند؟ به دلیل وجود نیروهایی که در کنترل انسانها نیست. امروزه این را می¬دانیم که نمی¬توانیم این افراد را به سادگی محکوم کنیم، چون وضعیت زندگی ما هم که درگیر این بیماریها نیستیم به واسطه هوش سرشار و بیکران ما نسبت به معتادان، به این صورت در نیامده است، بلکه ما هم به اندازه آنها تا حد زیادی کاملاً ناآگاهانه به این سمت و سویی که در واقع در آن قرار داریم، هدایت شده¬ایم. در واقع حوزه آگاهی در زندگی ما دالانی بسیار باریک و پر پیچ و خم را در محدوده¬ای در میان دیوارهای ضخیم ناآگاهی¬مان طی می¬کند و هرچند به تمامی توسط آن تعیین نمی¬شود، اما این حوزه بسیار ستبر ناآگاهی ما مرزهای نفوذناپذیری هم بر آگاهی ما می¬کشد. به این طریق بنیانهای فکر ما توسط تجربیاتی مقدم بر هر نوع امکان اندیشیدن و نیز تا حد زیادی توسط اتوریته¬هایی که جامعه معرفی می¬کند در حالی شکل می¬گیرد که امکان هیچ نوع اندیشه انتقادی وجود ندارد. فکر ما هرچند به تمامی توسط این بنیانها متعین نمی¬گردد، اما توسط آنها محدود می-شود و همیشه در این محدودیتها عمل می¬کند. به عنوان یک مثال ارائه تئوری نسبیت اینشتین تنها با وجود تمام آن اطلاعاتی امکان داشت که اینشتین از آنها استفاده کرد. همچنان ممکن بود که این تئوری به ذهن اینشتین خطور نکند و کاشف واقعی آن شخص دیگری باشد؛ مثلاً می¬توانست خود لورنتس این ایده را صورتبندی و ارائه کند. اما امکان نداشت که این فکر به ذهن ارسطو و یا آریستارخوس ساموسی خطور کند که اولین پیشنهاد کننده منظومه خورشید مرکزی بوده است. برای اینکه این ایده بتواند به ذهن کسی خطور کند می¬بایستی قبل از آن تمام آن بنیانهای اندیشه که در همان زمان موجود بودند، شکل گرفته باشند.
 

جامعه رنگین کمان

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.