ستاره.تهران (اشرف علیخانی)
صدای زمخت مردی از چند صندلی آنطرفتر، چند فحش رکیک حواله ی عسل کرد. بنظر می رسید که شخص فحاش به ترکی استانبولی آشنایی دارد. بلافاصله پس از فحش دادن آن شخص، صدای گریه ی پیرزنی هم شنیده شد که گریه اش همراه با نفرین های ناله گونه، همراه بود.
قسمت چهارم
با سپاس از خانم گیتی نوین بخاطر نقاشی های زیبای ایشان
سه صدای سنگین: «تق.تق.تق»… و سپس مردی به زبان ترکی استانبولی:
– «با سلام به حضار ، هم اینک آغاز جلسه ی دادگاه اعلام می شود! ساعت ده صبح روز دوشنبه. متهم: خانم نسرین مکر سلطان با اسم مستعار عسل. اصلیت: ایرانی. اتهام: قتل. نام مقتول: جلال و اصلیتش ایرانی. محل قتل: استانبول- باقرکوی. وکیل تسخیری برای متهم: آقای یاووز چارداک. قاضی : آقای مصطفا بیک. تمام مراحل بازپرسی طبق قانون دادگستری و قضایی ترکیه صورت گرفته و بدلیل اینکه متهم تبعه ی ایران است و به هیچ زبان خارجی آشنایی ندارد، دو تن مترجم یک خانم و یک آقا، در طول تمام بازجویی ها و گفتگوها در خصوص این پرونده، حضور داشته اند و هم اکنون نیز در دادگاه حاضر هستند. همچنین، صورت جلسه ی بازجویی ها، کلیه ی مدارک و رونوشتی از پرونده، به سفارت ایران در ترکیه نیز ارسال شده است. درضمن مادر و دو تن از برادران مقتول نیز از ایران به اینجا آمده و در دادگاه حضور دارند. جلسه رسمی و علنی است. متهم از جابرخیزد»!
یکی از مترجم ها ( آقای بایرام) که در کنار عسل نشسته بود، آهسته به عسل گفت که از جایش بلند شود. عسل از روی صندلی برخاست. تمام چشم ها به چهره و اندام و سر و وضع عسل دوخته شد. اما عسل نمی توانست کسی را تشخیص دهد. ازدحام جمعیتی غریب، زبانی بیگانه و فلاش دوربین های خبرنگاران انگار کور و منگش کرده بود.
خانم دکتر گونش صاباح، آقای یاشار پینارلی، و رزیتا هم در ردیف دوم ِ حضار نشسته و شاهد برگزاری دادگاه بودند. رزیتا از اینکه می دید عسل اینقدر لاغر و زرد و جثه اش کوچکتر از آنی شده که قبلاً در تهران و در خانه اش دیده بود، قلباً متأثر شد اما بین چند گونه احساس متضاد، بین خشم و کینه و انتقام و نفرت از یکسو؛ و انسانیت و مهر و هموطنی از سوی دیگر، گرفتار شده بود. گاهی از دست عسل بشدت عصبانی می شد، گاهی دلش برای او می سوخت، گاهی نفرت از عسل وجودش را فرا می گرفت و گاه سرنوشت عسل برایش علی السویه بود و فقط با خود می اندیشید که حتی اگر شده در ظاهر باید با او مهربان باشد تا بتواند آدرس و نشانه ای از ساسان و پویا فرزندش بدست آورد. با خود می گفت که «عسل زندگی من و کودکم را به تباهی کشانده و حالا اگر زندگی اش تباه شود، حقش است! حتی اگر – آنگونه که گونش و یاشار معتقدند – بیگناه – مجرم شناخته شود!» و باز لحظاتی دیگر که پچ پچ ها و صدای فلاش دوربین ها به هوا بر می خاست، از اینکه یک ایرانی در دادگاهی بیگانه محاکمه می شود که نه حتی زبانشان را می داند و نه حتی تصویر روشنی از مجرمیتش وجود دارد و نه سند محکم و محکمه پسندی، آنگاه دلش برای عسل به رحم می آمد.
پیش از شروع دادگاه، رزیتا هرچه تلاش کرده بود که فقط چند دقیقه با عسل صحبت کند، پلیس ها و محافظین اجازه ی نزدیک شدن او و گفتگو با عسل را نداده بودند و همین امر هم بطور جداگانه به خشم و ناراحتی رزیتا افزوده بود. بویژه اینکه عسل بمحض دیدن رزیتا به او سلام کرده و اشک ریخته بود و خواسته بود بطرف رزیتا برود اما مأموران پلیس مانع شده بودند و عسل را با دستبند آهنین که به دستهایش بود، از راهرو به یکی از اتاق های دادگستری برده بودند. البته دکتر گونش – دوست دکتر قاطع و حالا دوست و حامی رزیتا – که خود یکی از وکلای برجسته ی ترکیه محسوب می شد و چندین و چند پرونده ی موفق و سالم و دور از هرگونه آلودگی را در کارنامه اش داشت، به رزیتا اطمینان داده بود که در جلسه ی دادگاه برای صحبت و سوال کردن وقت کافی به او اختصاص داده خواهد شد.
بازپرس، متهم را به جایگاه فرا خواند. مترجم همراه عسل به جایگاه رفتند. عسل پشت میز بلندی که روی آن میکروفون کوچکی نصب شده بود، ایستاد و مترجم نیز در کنارش.
اولین سوال، باز موج فلاش دوربین خبرنگاران را به همراه داشت، طوری که عسل گریه اش گرفت. نه سوال را می فهمید و نه بجز هیاهو و نور کورکننده چیزی می دید. مترجم سوال را به فارسی برای عسل مطرح کرد:
– خودت را بطور کامل و مشخصات دقیق معرفی کن.
عسل با صدایی که گویی از ته چاه در می آمد نام و مشخصاتش را گفت و پس از معرفی خود، اضافه کرد که: «زبان شما را بلد نیستم. اما باور کنید من کسی را نکشته ام». مترجم گفته های عسل را عیناً به ترکی استانبولی ترجمه کرد.
صدای ضعیف و تمام حرکات و تن لرزان عسل، زیر نظر دوربین های خبرنگاران درحال ضبط و ثبت بود.
بازپرس و دادستان به حضار توضیح دادند که: «این زن جوان که متأهل است و بتازگی همراه شوهرش به ترکیه آمده، در یک مجتمع مسکونی در منطقه ی باقرکوی استانبول، هموطن خودش که مردی 35 ساله به نام جلال بوده را با سلاح گرم به قتل رسانده است. بنا به گفته ی متهم، همسر این زن در هنگام ارتکاب قتل در آن مکان حضور نداشته است. در رابطه با قتل، اگرچه انگیزه ی قتل در تمام مراحل کارشناسی پرونده، چه از طریق بازجویان و چه از طریق روانکاوان بهیچوجه پیدا و مشخص نشده، اما اثر انگشت متهم روی اسلحه ای که مقتول با گلوله ی آن به قتل رسیده، حاکی از مجرمیت متهم است».
پس از توضیحات آنها، نوبت به وکیل مدافع تسخیری عسل رسید. وکیل تسخیری بنام آقای یاووز چارداک اینگونه دفاع کرد: «موکل من ارتکاب قتل را از ابتدای دستگیری و طی تمام بازجویی ها تاکنون منکر شده ولی متأسفانه برای روشن شدن وجوه مختلف پرونده، لااقل برای اثبات بیگناهی خود، با پلیس جنایی و بازجویان و وکیل مدافع خود، همکاری لازم را بعمل نیاورده است. گفتنی ست که پس از دستگیری این خانم، همسرش بدلایل نامعلوم متواری شده و فرزند خردسال خویش از همسر قبلی اش را نیز همراه خود برده است که تا این لحظه از محل اقامت آنها هیچ نشانه ای یافت نشده است. شاید حضور همسر ِ موکلم بتواند به روشن شدن زوایای این قتل کمک شایانی کند و چنانچه کسی از ایشان خبری دارد لطفاً به پلیس و دایره ی جنایی اطلاع دهد. پس از دومین مرحله ی دادگاه و عدم معرفی همسر این خانم، برای یافتن ایشان بطور رسمی در جراید اطلاعیه صادر خواهد شد که برای پیشگیری از عواقب سوء چنین اطلاعیه ای، چه بهتر که ایشان هرچه زودتر خود را معرفی کرده و در حل پرونده ی همسر خود، پلیس و قوه ی قضاییه را یاری نماید چراکه من بعنوان وکیل؛ و کارشناسان با تجربه ی این پرونده و همچنین هیئت منصفه هنوز متهم را گناهکار و مجرم نمی شناسند. اصرار آقایان دادستان و بازپرس برای هرچه زودتر فیصله دادن به این پرونده، و راه های میانبر غیر قانونی و صحنه آرایی بعضی دستهای نامرئی در این پرونده، و شهادت توَهم آمیز یک شاهد عینی که فقط بعد از قتل شاهد صحنه ی جنایت بوده، تمام اینها دور از وجدان و کاملاً بر خلاف قانون و ضوابط و مصوبات است. هم اینک سوالاتی از موکلم دارم که از مترجم خواهش می کنم آنها را با عسل مطرح کند و پاسخ ها را نیز برای ما عنوان نماید».
وکیل مدافع، بعد از ایراد صحبتهایش، نگاهی به مترجم کرد. مترجم سرش را به علامت تأیید تکان داد و طبق هماهنگی قبلی بین وکیل و مترجم، رو کرد به عسل و به فارسی گفت: «خانم عسل. اگرچه شما در این کشور «خارجی» محسوب می شوید اما در این کشور، قتلی صورت گرفته و شما متهم اول و اصلی، و بهترست بگویم تنها متهم این پرونده هستید. بر اساس قوانین ترکیه، جرم قتل که بسیار سنگین هم هست، چه در مورد اتباع ترک و چه اتباع بیگانه، توسط دادگاه های ما رسیدگی می شود. وکیل شما که نهایت سعی اش را برای اثبات بیگناهی شما بخرج می دهد برای صدمین بار از شما خواهش می کند که پرده پوشی نکنید. حالا سوال از شما اینست که آیا می دانید همسرتان کجا رفته است؟ او هنگام این جنایت، کجا بوده؟ چرا شما تنها به منزل جلال رفته بودید؟ چرا همسرتان نگران شما نیست و برای نجاتتان اقدامی نمی کند و طی این هفته ها حتی به ملاقاتتان نیامد و یا با وکیلتان حتی بصورت تلفنی هیچ تماسی نگرفت؟ خانم عسل! شما بخشی از حقایق را پنهان می کنید که این به ضرر خودتان است».
صدای زمخت مردی از چند صندلی آنطرفتر، چند فحش رکیک حواله ی عسل کرد. بنظر می رسید که شخص فحاش به ترکی استانبولی آشنایی دارد. بلافاصله پس از فحش دادن آن شخص، صدای گریه ی پیرزنی هم شنیده شد که گریه اش همراه با نفرین های ناله گونه، همراه بود.
رزیتا سر برگرداند تا ببیند آنها کیستند. یاشار آهسته و به انگلیسی به رزیتا گفت: «آنها، برادر و مادر مقتول هستند». رزیتا با دیدن قیافه و رفتار برادر و مادر مقتول، همان لحظه به یاد برادرها و مادر خود ِ عسل افتاد. آنها نیز در دادگاه ایران با رزیتا رفتار زننده ای داشتند. همخوانی ِ رفتار دو خانواده، در دو برهه ی مختلف از زندگی اش، و در دو موقعیت گوناگون که این یکی بر له و آن دیگری بر علیهش بود، بنظرش حیرت انگیز می آمد اما از رفتار خانواده ی مقتول نه تنها خوشحال نشد بلکه اینچنین رفتار و گفتاری برایش چندش آور بود. به آنها حق می داد که عزادار و غمگین باشند اما تا لحظه ای که جرم متهم ثابت نشده کسی حق ندارد متهم را قاتل خطاب کند و مخصوصاً اینکه کسی حق ندارد در هیچ شرایطی متهم و حتی مجرم را بلحاظ عاطفی زیر شکنجه قرار دهد، چه برسد به توهین و فحاشی و آزار که مصداق شکنجه است.
دادگاه در سکوت، منتظر شنیدن پاسخ عسل بود. حضار نفس هایشان را در سینه حبس کرده بودند. خبرنگاران بدون کمترین صدایی، دستگاهها و دوربین هایشان روی عسل زوم بود.
عسل برای اولین بار نگاهی به آدمهای دور و برش انداخت. نگاهش با چرخشی از پشت حریر اشک، روی رزیتا ثابت ماند. با نگاه از رزیتا پوزش می خواست. با نگاه از رزیتا استدعای بخشش می کرد. با نگاه از رزیتا درخواست کمک داشت. طلب یاری نومیدانه ای داشت که با شناختی که از شخصیت و پاک نهادی ِ رزیتا داشت، اینچنین یاری کردنی، چندان بعید هم بنظر نمی رسید.
رزیتا هم نگاهش به چهره ی عسل بود و چشم از او بر نمی داشت. رزیتا می دانست که گره ی کور این پرونده که در صورت باز شدن، به یافتن و دیدار ِ فرزندش منتج می شود، به راستگویی ِ عسل بستگی دارد.
رزیتا هم با نگاهش، با عسل حرف می زد و از او خواهش می کرد که سخن بگوید؛ که حقیقت را بازگو کند؛ که هرچه هست را بیان نماید. دو زن، یکی همسر قبلی ساسان و آندیگری در حکم «هوو» با پانزده سال اختلاف سن، به دو خواهر درمانده می ماندند که انگار هر دو پایشان در این پرونده گیر است. انگار نجات یکی، رهایی آندیگریست. رزیتا در نگاه عسل عذرخواهی عمیق و عجز و بیچارگی می دید و عسل در نگاه رزیتا، تمنای راستی و حقیقتگویی. عسل برخلاف انتظارش، هیچ نشانه ای از نفرت و انتقام در رزیتا نیافت. فقط نگاه منتظر و پر حسرت رزیتا بود، بر چشمها و لبهای عسل. هم این را، عسل متوجه شد. عسل می دید که نگاه رزیتا از چشمهای او به لبهایش و از لبهایش به چشمهای او جابجا می شود. گویی در این جابجایی و سفر کوتاه ِ چند سانتی، هر لحظه آرزوی حل معما و معجزه ای را داشت که از عسل انتظار می رفت و بس!
سکوت عسل طولانی شد. مترجم باز هم از عسل خواهش کرد که حرف بزند و پاسخ دهد. اما عسل همچنان ساکت بود.
با ادامه یافتن سکوت عسل، دادستان از قاضی درخواست کرد که تنها شاهد پرونده به جایگاه بیاید و توضیحاتش را ارائه دهد. با تأیید قاضی، مردی که شلوار لی ِ گشاد و تی شرت سفید با راه راه ِ سبز پوشیده بود، و ته ریشی به رنگ آهن ِ زنگزده به ناموزونی و نامرتبی اش افزوده بود، به جایگاه فرا خوانده شد. نامش موژدت بود. خود را از دوستان جلال و همسایه و همکار ِ مقتول معرفی کرد. او توضیح داد که از چند ماه
پیش این زن – یعنی عسل – را بارها و بارها دیده که همراه با مردی که گویا شوهرش بوده، به منزل جلال رفت و آمد داشته اند. جلال هم آنها را دوستان ایرانی خود معرفی کرده بوده است. اما غروب آنروزی که جنایت صورت گرفته، این زن به تنهایی و با آرایش غلیظ، درحالی که تلو تلو می خورده و گویا مست بوده، وارد خانه ی جلال شده و پس از نیم ساعت نیز خانه را ترک کرده است. موژدت تأکید داشت که بعد از «نیم ساعت» که این زن در آن خانه بوده، و بعد آنجا را ترک کرده، وی که از بالکن شاهد آمدن و رفتن ِ عسل بوده، تصمیم می گیرد به آپارتمان جلال برود و با او بخاطر این دیدار نیمساعته ی زن زیبای تنها، با جلال محض خنده، یک شوخی هجو کند اما هرچه زنگ زده جلال در را باز نکرده و حتی تلفن را هم جواب نداده. بهمین خاطر او به پلیس زنگ زده و مشکوک بودن قضیه را گزارش داده است که پس از آمدن پلیس و گشودن در، با جنازه ی جلال روبرو شده اند!
بعد از صحبتهای این مرد که لاابالیگری نه تنها در ظاهر و پوشش وی، بلکه در سبک سخن گفتن و افکارش نیز موج می زد، برادر مقتول به جایگاه خوانده شد.
رزیتا که از حرفهای موژدت چیزی متوجه نشده بود، امیدوار بود از حرف های برادر مقتول لااقل جملاتی را متوجه شود، اما برادر مقتول نیز به ترکی استانبولی حرف زد و رزیتا بجز چند کلمه و بجز چشم های قی کرده ی او به چهره ی عسل، متوجه چیز دیگری نشد.
البته همانطور که انتظار می رفت، برادر مقتول برای اعلام انزجار از عسل و درخواست کیفر برای قاتل ِ برادرش، سخن گفت. برادر مقتول توضیح داد که برادرش جلال که جوان بسیار با استعدادی بوده بی آنکه سواد و تحصیلات خاصی داشته باشد، سالها در امریکا زندگی می کرده و شغل و درآمد خوبی داشته اما بعد از چند سال دلتنگ خانواده اش شده و برای اینکه بتواند مادر پیر و خانواده اش را ببیند، از امریکا به ترکیه آمده و اینجا ساکن شده است و چند بار هم مخارج سفر و اقامت چند هفتگی خانواده را پرداخت کرده و حتی مادرش برایش دختری را برای ازدواج در نظر داشته که قرار بود چند ماه دیگر آن دختر به ترکیه بیاید ، جلال او را ببیند و اگر همدیگر را پسندیدند، سور و سات عروسی راه بیندازند!
برادر مقتول، پس از این مظلوم نمایی ها و قصه پردازی ها راجع به جلال و بی آنکه به دیپورت و کلاهبرداری و قماربازی های کلان و تقلب های برادر خود اشاره کند، از دادگاه خواسته بود که عسل را به اشدَ مجازات محکوم کنند و در آخرین جمله اش نیز تهدید کرده بود که اگر عسل به شدیدترین وجه کیفر داده نشود، از دولت ایران درخواست خواهد کرد که این پرونده به دادگاه های داخل کشور ارجاع داده شود تا اتهامات و حکم مجازات عسل در ایران رسیدگی و اجرا گردد. او در پایان حرفهایش، با چشم غره ای به عسل نگاه کرد و به فارسی ِ لهجه داری، با نفرت گفت: «حکم تو اعدام است! اعدام»!
رزیتا از آن فاصله ی چند متری، اشک را در چشمهای عسل می دید و بغضش را باور می کرد، اما تا خودش از وی سوال نمی کرد و پاسخ نمی شنید، قانع نمی شد. بهمین دلیل لحظه به لحظه منتظر بود تا نوبت صحبت کردن ِ خودش فرا برسد و بتواند از عسل چند سوال کند.
برادر جلال، هنگام ترک جایگاه از کنار عسل ردَ شد و باز به او گفت: «قاتل»!
عسل بی آنکه به آن مرد نگاه کند، به فارسی گفت: «من برادرت را نکشته ام! من نکشته ام»! بعد به جمعیت نگاه کرد و با صدای بلند گفت: «زندگی با من سنگدل بود، من هم با خیلی ها سنگدلی کردم؛ زندگی به من رحم نکرد، من هم به خیلی ها رحم نکردم؛ زندگی، مرا بازیچه کرد، من هم خیلی ها را بازیچه کردم؛ من فرزند یک اعدامی ام! پدرم بیکار شد، ما گرسنه ماندیم، پدرم تن به قاچاق مواد مخدر داد تا بچه هایش را سیر کند، اما ای کاش می گذاشت ما از گرسنگی و سرما بمیریم و تن به قاچاق نمی داد و اعدام نمی شد. آنهایی که اعدام می کنند، یک فرد را اعدام نمی کنند، بلکه درواقع چند نسل از آن خانواده را اعدام می کنند. البته دلایل اعدام متفاوتست و نتایجش هم متفاوت! اما راجع به خودم…. من نتیجه ی اعدام شدن پدری فقیر و بیسواد هستم. همانگونه که فقر و بیسوادی ِ پدرم، حاصل بی لیاقتی و عدم صلاحیت مسئولان کشور بود. حالا من هم ثمره ی فقر و فلاکت فرهنگی و اقتصادی کشورم هستم! اما… اما… اینکه آدم کشته باشم!؟ نه! نه! من قاتل نیستم. هرچه باشم… قاتل نیستم! من جلال را نکشتم. قساوت آدمکشی در من نیست»!
رزیتا آرام گریست… دکتر گونش دستش را دور شانه ی رزیتا حلقه کرد…
مترجم حرفهای عسل را به ترکی استانبولی ترجمه کرد و سعی داشت تمام حس و غم انگیزی زندگی عسل را به حاضرین در دادگاه، مخصوصاً به قاضی و هیئت منصفه منتقل کند.
حضار بعد از چند ثانیه سکوت عمیق، شروع به پچ پچ و زمزمه کردند. اندوه ِ سرگذشت این دختر، قلب حاضرین در جلسه را به درد آورده و بشدت دگرگون شان نموده بود. بجز برادران و مادر جلال، بقیه با عسل همدردی می کردند.
قاضی بخاطر وضعیت عاطفی ِ پیش آمده در جلسه ی دادگاه، ادامه ی جلسه را به دو روز بعد مؤکول کرد.
فردای آنرو، روزنامه های ترکیه درحالی که عکس ِ عسل را در صفحه ی اول خود چاپ کرده بودند، با تیتر ِ
درشت حرفهایش را انعکاس دادند: «زندگی با من سنگدل بود، من هم با خیلی ها سنگدلی کردم؛ زندگی به من رحم نکرد، من هم به خیلی ها رحم نکردم؛ زندگی، مرا بازیچه کرد، من هم خیلی ها را بازیچه کردم؛ من فرزند یک اعدامی ام! ثمره ی فقر و فلاکت فرهنگی و اقتصادی کشورم هستم»!
***
آنروز بعد از دادگاه، رزیتا همراه ِ گونش به خانه ی او رفت. مدتی بود که از هتل گرند جواهر به منزل ِ
گونش و دکتر اورهان نقل مکان کرده بود. آنها دو اتاق را بسیار زیبا و دارای امکانات کامل، برایش چیده و آراسته و مهیا کرده بودند تا احساس آسایش و آرامش کند و در کنار خودشان باشد تا کمتر غصه بخورد و کمتر در معرض آسیب قرار بگیرد.
وقت ناهار بود اما رزیتا گرسنه نبود. گونش برایش چای درست کرد و او را بخاطر کشیدن ِ سه تا سیگار ِ پشت سر هم، ملامت کرد. رزیتا لبخند تلخی زد و گفت: «گونش جان! حالم بد است! دلتنگ بچه ام هستم. دلم برای پویا پر می کشد اما حالا نگرانی برای عسل بر غمهایم افزوده است. هر کسی جای من بود از عسل بیزار می شد اما من یاد آن روزهایی می افتم که عسل پویا را به گردش می برد. در باغچه ی خانه بازی اش می داد و سرگرمش می ساخت. پویا را به ورزش کردن تشویق می کرد. پویا هم عسل را دوست داشت و با او راحت بود و انگار عسل همسن و سالش باشد، با او حرف می زد و برایش نقاشی می کشید. حتی پیشنهاد کرد برای عسل جشن تولد بگیریم. اگرچه فریبکاری عسل از چشم فرزندم دور نماند و بعد پویا متوجه خیانت او نسبت به من شد، به آغوشم آمد و دامنم را رها نمی کرد اما حتی پس از طلاقم از ساسان هم، هرگاه از پویا، راجع به رفتار عسل سوال می کردم…. پویا از عسل راضی بود. دخترک بهترین خوراکی ها و دسرها را برای بچه ام درست می کرد. مراقب خورد و خوراک و خواب و سلامتش بود. همیشه لباس های پویا را با دقت اتو میزد و مرتب می کرد. در پاکیزگی و بهداشت بی همتا بود. نقاشی های پویا را زیباترین نقاشی ها می نامید و آنها را به روی دیوار اتاقش می چسباند. سواد درست و حسابی نداشت اما از پویا نقاشی کردن را یاد گرفته بود.. با هم نقاشی می کشیدند. پویا اوایل که می دید عسل با دست چپ نقاشی می کند، سعی کرد که خودش هم با دست چپ بنویسد و نقاشی کند! سر همین موضوع و کشیدن خطوط بسیار ناهماهنگ و عجیب و غریب کلی می خندیدیم. آخر عسل چپ دست بود. پویا هم می خواست با دست چپ کار کند اما نمی توانست و همین یک مدت سرگرمش کرده بود….».
گونش در عین حال که به حرفهای عسل گوش می کرد، داشت کتاب قانون کیفری را ورق می زد. اما بمحض شنیدن جمله ای از رزیتا، کتاب را محکم بست و کلام رزیتا را قطع کرد و با شتاب پرسید: « رزیتا! رزیتا جان! عسل «چپ دست» است؟ تو مطمئنی؟ مطمئنی واقعاً»؟
رزیتا گفت: «بله. مطمئنم. عسل «چپ دست» است».
گونش با هیجان از جایش برخاست و بطرف مبل راحتی بزرگی رفت که کیفش را آنجا گذاشته بود. با عجله گوشی تلفن همراهش را از داخل کیف در آورد. شماره ی یاشار را گرفت: «- یاشار! یاشار! فوری بیا اینجا. مجموعه ی رونوشت پرونده ی عسل را هم بیاور. تمام آنچه در پرونده هست، جزء به جزء.» – یاشار پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ چرا اینقدر عجله؟ – گونش گفت: «تو فقط زودتر آنها را بیاور! بیا اینجا تا همه چی را دوباره بررسی کنیم. فکر می کنم بیگناهی عسل محرز است. منتظرتم».
بیست دقیقه بعد یاشار آنجا بود. دکتر اورهان – همسر گونش – نیز، پس از انجام یک جراحی دشوار، از بیمارستان به خانه برگشته بود.
تمام برگه های پرونده ی عسل، روی میز بزرگ سالن خانه ی گونش چیده شده بود. تحقیقات کارشناسان از اثر انگشت عسل روی ماشه ی اسلحه. تنها مدرک جرم بر علیه عسل! آنچه که ثابت می کرد قتل توسط عسل صورت گرفته…. دست بدست می چرخید….
یاشار با خوشحالی که البته نگران بود مبادا رزیتا را برنجاند، به گونش گفت: «آفرین گونش. خیلی باهوش هستی. چرا موضوع به این سادگی را هیچکس دقت نکرده بود»؟
گونش هم در حالیکه دست رزیتا را در میان دستهایش گرفته بود و با مهربانی سعی می کرد رزیتا را به نتیجه ی رضایتبخش پرونده به نفع وی دلگرم کند، جواب داد: «یاشار! اورهان! من هم تا ساعتی قبل به این مسئله دقت نکرده بودم. تصادفاً از میان حرفهای رزیتا توجهم جلب شد. رزیتا داشت تعریف می کرد که عسل با فرزند رزیتا سرگرم نقاشی می شدند و عسل با دست چپ نقاشی می کرده و پویا هم سعی داشته از او تقلید کند… چپ دست بودن عسل، موضوعی بود که هیچکداممان نمی دانستیم! اثر انگشت روی ماشه، متعلق به دست راست عسل است. فردی که بخواهد کسی را بکشد مسلماً اسلحه را با دستی که قوی ترست و با آن عادت به کار کردن دارد، می گیرد. نه به دست ضعیف تر. درضمن، شکل قتل و محل اصابت گلوله به بدن جلال، و نتیجه ی تحقیقات پزشک قانونی، با شلیک گلوله از اسلحه ای که در دست راست باشد، متفاوتست با وضعیتی که اسلحه در دست چپ باشد! مدارک پرونده نشان می دهد که گلوله از روبرو و به سمت چپ و درست به قلب جلال شلیک شده. زاویه ی شلیک از دست چپ به روبرو و به سمت قلب جلال، با این پرونده همخوانی ندارد! این یک گام بزرگ در هرچه بیشتر روشن شدن معمای قتل است».
همسر گونش – اورهان – پرسید: «نکته ای که برای من خیلی عجیب است سکوت و پنهانکاری عسل است. چرا این زن جوان اگر خودش مرتکب قتل نشده، قاتل اصلی را معرفی نمی کند»؟
یاشار جواب داد: «دلایلش زیادست. البته همه فرضیات و حدسیات هستند. مثلاً شاید از روی عشق به قاتل اصلی. یا وعده ی نجات از سوی مرتکب اصلی قتل پیش از دستگیری اش. یا نگرانی از برملا شدن رازی بزرگتر. هیچ معلوم نیست که در فاصله ی کوتاه قتل و دستگیری چه اتفاقاتی رخ داده و عسل با چه کسی یا چه کسانی بوده و اصولاً معلوم نیست که ساسان با جلال در باقرکوی که خودش شهرک کوچکیست در استانبول، چه ارتباطاتی داشته و معلوم نیست آن ارتباطات بر چه اساسی بوده بویژه اینکه جلال آدم خوش سابقه ای هم نبوده. حتی ماهان برادر ساسان نیز از جلال لطمه ای بزرگ خورده بوده. اینرا ساسان می دانسته و البته به جلال نگفته که ماهان برادرش است. درواقع این موضوع را از جلال پنهان کرده».
رزیتا با شنیدن آنچه که یاشار گفت، با دلهره پرسید: « یاشار! آیا منظورت اینست که احتمالاً ساسان مرتکب این قتل شده»؟
یاشار سری به علامت تأیید تکان داد و بعد به گونش نگاه کرد.
گونش رشته ی کلام را بدست گرفت و گفت: «عزیزم رزیتا جان! من و یاشار از اول به این پرونده با نهایت دقت و حساسیت توجه کردیم. عمداً هم برای عسل وکیل شخصی نگرفتیم تا موضوع روال طبیعی خودش را طی کند. نمی خواستیم پارتی بازی شود و همچنین نمی خواستیم تو را ناراحت کنیم. اما هردوی ما با مطالعه ی پرونده و گفتگو با کارشناسان و روانشناسان جنایی که با عسل گفتگو داشته اند؛ پیشنهاد دادن و خواهش از دکتر یاووز برای پذیرفتن وکالت متهم، بعنوان وکیل تسخیری؛ و با مشورت با چند تن از دیگر افراد دخیل در این پرونده که اتفاقاً از اعضای هیئت منصفه هستند، و طی کردن مراحل تخصصی پرونده، می دانستیم که عسل نمی توانسته مرتکب چنان کاری شده باشد اما متأسفانه هیچ مدرک و سند و دلیلی برای اثبات بیگناهی اش نداشتیم. حالا ساعتی پیش تو مهمترین سند و نکته ی کلیدی حل و گشایش این پرونده را بدستمان دادی. جلسه ی بعد دادگاه، سرنوشت عسل مشخص می شود».
رزیتا که پاسخش را نگرفته بود، دوباره پرسید: «اما چرا تصور می کنید ممکن است ساسان مجرم اصلی باشد؟ دلیلتان چیست»؟
گونش گفت: «دوتا دلیل داریم. اولین دلیل هنوز «راز» است که هنوز نمیتوانیم مطرحش کنیم، اما دومین دلیل، راز نیست و تو خودت هم آنرا می دانی؛ آن هم متواری شدن ساسان است»! گونش گوشی تلفنش را برداشت و گفت: « من به وکیل عسل هم زنگ می زنم و موضوع را به او می گویم! یاووز هرچه زودتر باید مطلع شود»!
رزیتا نفس عمیقی کشید و یک آه سنگین را از سینه بیرون داد. آه سنگینی که اگر روی قلبش می نشست ویرانش می کرد اما رزیتا خیال نداشت دل بسوزاند برای مردی که دو تا زن و یک بچه را در کشوری غریب، آواره و بدبخت کرده، مردی که طی یکسال اخیر، با تعطیلی و سپس فروش شرکت، کارمندان زیادی را از کار بیکار کرده، مردی که خانواده ی خود را با پول به دروغگویی و بی وجدانی سوق داده و مادر و پدر رزیتا را دچار غم و رنج کرده، آری… برای اینچنین مردی نمی خواست دلسوزی کند! به جهنم اگر که دستگیر شود و زندانی! به جهنم»!
یاد خیانت های پی در پی ساسان طی ده سال زندگی زناشویی اش افتاد…. یاد دروغگویی اش راجع به استخدام کارگر ِ زن بعنوان مستخدم و پیشخدمت افتاد… یاد آلمان رفتن ساسان….مرخصی رفتن عسل… بعد هم یاد دادگاه های ایران افتاد… یاد قاضی که حضانت و سرپرستی پویا را به ساسان داده بود و آنگونه هم تحقیرش کرده بود!… یاد دروغگویی ها و پنهانکاری های خانواده ی ساسان افتاد…. نه! هیچ جای ترحمی برای ساسان وجود نداشت…. رزیتا در این یادهای تلخ غرق شده بود که یاشار تلفن همراه رزیتا را بدستش داد و گفت: «بگیر. تلفنت زنگ می خورد. ساواش است»!
رزیتا نگاهی به نام تماس گیرنده انداخت. بله. ساواش بود….
***
رزیتا دعوت ساواش را پذیرفت. دلش می خواست با ساواش حرف بزند. با او تنهایی حرف بزند. اصلاً حتی با او حرف هم نزند اما ساواش در کنارش باشد. در سکوت. در آرامش. بدون یادهای تلخ. حضور ساواش به او آرامش و امنیت می داد.
رزیتا از اینکه ساواش آنشب هیچ کجا اجرا نداشت و می توانستند دوتایی ساعتها… تا صبح… با هم و در کنار و همراه هم باشند، خیلی خوشحال شده بود.
در حالیکه ساواش داشت یکی از شعرهایش را در کامپیوترش تایپ می کرد، رزیتا پرسید: «ساواش جانم! از اینکه پیش تو هستم، خیلی خوشحالم».
ساواش گفت: «رزیتا! من هم از بودنت بسیار خوشحالم. به تو زنگ زدم که بیایی تا مطلب مهمی را بگویم. هرچند… خب… هرچند… راستش… – لبخند زد و به عمق چشمهای رزیتا نگاه کرد و ادامه داد: – راستش کمی می ترسم…».
رزیتا با تعجب پرسید: « می ترسی؟ از چه می ترسی»؟
ساواش گفت: «از پاسخ تو».
رزیتا سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: «وای… گیجم نکن! امروز بقدر کافی گیج شده ام! واضحتر بگو ببینم موضوع چیست».
ساواش به رزیتا نزدیکتر شد. دستهای رزیتا را در میان دستهای گرم خود گرفت. انگشتهای دست رزیتا را یکی یکی نوازش کرد و بوسید. بعد با آن صدای گیرایش گفت: «این اولین باری است که می ترسم… بگذار همه چی را از اول بگویم…میدانی که من رشته ی علوم سیاسی خوانده ام. اینرا هم می دانی که در مقطع دکترا بخاطر عقاید سیاسی و اندیشه و افکارم از دانشگاه اخراج شدم. البته حتی اگر اخراج هم نمی شدم و دکترایم را می گرفتم، باز هم به کارهای هنری می پرداختم. به همین کار ِ خوانندگی. اگرچه کار هنری من جدای از سیاست نیست. بهرحال تا امروز از نوشته ها و سروده ها و آلبوم هایم راضی بوده ام. البته دولت برایم بشدت مشکل ساز بوده و هست، اما من هم انسان سرسختی هستم. مبارزه ام با تفکر ارتجاعی و استثماری ست که حاکم بر میهنم است. نه فقط در میهنم، بلکه در کشورهای مشابه ِ میهنم، همچون کشور تو ایران. رفقای صادق و شریفی هم دارم که راهمان با هم یکی ست. تا وقتی ستم و استثمار وجود دارد، من هم راه مبارزه، در سرم است! خیال متوقف شدن هم ندارم…… رزیتای نازنینم!…… در زندگی ما آدمها، خیلی ها می آیند و می روند. اما عده ای می آیند و می مانند. همیشه می مانند و رفتنی نیستند. تو هم وارد زندگی من شدی. از لحظه ی اولی که تو را دیدم، بی آنکه حتی بدانم اهل کجایی و چه می کنی و چه و چه و چه… اما در قلبم نشستی. و چه خوش هم نشستی! خب. بعد با هم دوباره روبرو شدیم. درست فردای همان روز! حالا… رزیتا! می خواهم از تو چیزی بپرسم. باید پاسخ راست و پوست کنده بدهی. قول می دهی»؟
رزیتا که می توانست سوال ساواش را حدس بزند، جواب داد: «ساواش! من دوستت دارم. دوست داشتن ساده هم نه! من عاشقت هستم! من هم نمی دانستم تو خواننده هستی، آلبوم داری. شاعر هستی. گیتار می نوازی. سروده های خلقی می سرایی. رشته ی دانشگاهی ات علوم سیاسی بوده. در تی وی برنامه اجرا می کنی. کنسرت می دهی. هیچی نمی دانستم… یکدفعه از راه رسیدی… زدی به کتفم… کاغذهایم را ریختی زمین… جمعشان کردی و بعد… هنگامی که نگاهم کردی… ساواش…. من از اول از تو خوشم آمد. بعد عاشقت شدم. نیمی از قلبم برای توست و نیمی برای فرزندم پویا».
ساواش رزیتا را در میان بازوانش گرفت و پیشانی اش را بوسید. رزیتا سرش را به سینه ی ساواش چسباند. صدای قلب ساواش را می شنید… همچون ترانه هایش خوش آهنگ و دلنشین بود.
ساواش موهای رزیتا را نوازش میکرد و او را عاشقانه به سینه می فشرد. گویی هراس داشت که مبادا کسی رزیتا را از دستش بیرون بیاورد. ترس از دست دادن ِ رزیتا آنهم درست وقتی که تازه در زندگی اش آنکسی را که در جستجویش بوده، یافته… نگرانش می کرد.
دقایقی در سکوت گذشت…. بعد ساواش گفت: «رزیتای من! هنوز سوالم را نپرسیده ام. اما بهترست سوالم را در آخرین سروده ام بخوانی. البته سروده ام به زبان ترکی استانبولی است. اما با کمک یک دوست، برای تو به فارسی ترجمه اش کرده ام». می خواستم روی آن آهنگ بگذارم و برایت بخوانم. اما شتاب دارم… می خواهم زودتر همه چی را با تو بگویم. خب! بیا! بیا اینجا عزیزم! بیا بخوان»!
ساواش دست رزیتا را گرفت و بطرف کامپیوتر برد. صفحه ای را گشود که در بالای آن شعری به زبان ترکی استانبولی بود که در زیرش به فارسی و انگلیسی ترجمه شده بود. رزیتا متن فارسی را خواند:
« ای دختر! ای نازک اندیش!
با من بمان و بازویم را بگیر
خیلی خطرها و سختی ها هست که
می خواهند راه مرا مسدود کنند
***
با من بمان و یا برو و منتظرم نمان
بی من هم، اشک نریز! یار ِ من گریه نمی کند!
شاید دوباره برگردم و شاید هم برنگردم
در هر صورت، گریستن زیبنده ی چشمهای تو نیست.
***
به تو قول می دهم، خودت هم می دانی
معشوق من! نازنین نامزد من!
اما راهم سراسر دشواری ست و خود خیلی زخمدیده هستم
از دست اربابانی که دستهایشان خونین است
و کار همگیشان…اوف… مردم را زنده زنده پوست کندن
***
محبوب من! تو یک آزاده ای
فقط خودت را آهسته آهسته باور کن
برای آزادی، برای برابری
با هر ظالم و با هر ستم نبرد کن
***
عاشق شدن چه زیباست. خیلی هم زیبا
با عشق برای خلق جنگیدن، بسیار بیشتر زیباست»
رزیتا سروده ی ساواش را تا آخر خواند… آه… موضوع به این سادگی ها هم نبود… نمی توانست با سرعت پاسخ دهد… سرش را به متن ترکی گرم کرد تا زمان برای اندیشیدن داشته باشد… ساواش هم متوجه شد و به بهانه ی درست کردن قهوه از اتاق خارج شد. رزیتا می خواند و می اندیشید….
« آی کیز ! آی اینجه دوشونجلی!
بنیمله کال و توت بنیم کلومو
چوک کادار تهلیکه ، چوک کادار زرلوک
کاپاتماک ایستر بنیم یولومو
***
بنیمله کال و یا گیت بنی بکلمه
بن سیز د آکلاما، بنیم یاریم آکلاماز
بلکی گری دوندوم، بلکی گری دونمدیم
هر صورت د آکلاماک گزلرینه یاکیشماز
***
سانا سوز وری یوروم، کندین بیلیورسون
بنیم سوگیلیم! نازلیم نیشانلی!
آما یولوم گوچدیر، و چوک یارالی ییم
پاترونلاردان کی اللری کانلی
ایشلری هپسی … اوف ! دری سویماک
اینسانلاردان جانلی جانلی
***
بنیم سوگیلیم! سن بیر اوزگورسون
فاکات کندینه اینان یاواش یاواش
کورتولوش ایچین، اشتیلیک ایچین
هر ظالیم له، هر سیتم له، ساواش ساواش!
***
آشیک اولماک گزلدیر چوک دا گوزلدیر
آشکدا حالک ایچین ساواشماک، داها بیر گوزلدیر».
پایان قسمت چهارم
سروده به زبان ترکی همراه با ترجمه: اشرف علیخانی
(دو سه روز دیگر متن شعر را به زبان ترکی استانبولی یعنی با حروف ترکی استانبولی برایتان می فرستم. متاسفانه امشب نتوانستم کامپیوترم را روی حروف ترکی تنظیم کنم و برای ارسال داستان – طبق معمول – عجله دارم و ناچاراً همانطور با حروف فارسی نوشتم)
با احترام و سپاس
ستاره.تهران
(اشرف علیخانی)