مینا انتظاری
در سالروز 10 اکتبر، روز جهانی «نه به اعدام» یاد تنی چند از یاران همبندم را گرامی میدارم که در جمهوری جمجمه و جنایت، به ملایان فاشیست «نه» گفتند و «اعدام» شدند
یک روز عصر اواخر شهریور شصت بود که “مریم عبدالرحیم کاشی” و همکلاسی اش “مهناز تهرانی” را به بند ما، بند یک آپارتمانها در اوین آوردند. هردو بشدت با کابل شکنجه شده بودند بطوری که بسختی میتوانستند راه بروند. در موقع ورود، به کمک بچه ها زیر بغل آنها را گرفتیم و در گوشه ای از آن بند شلوغ جا دادیم و با امکانات ناچیزی که داشتیم به تیمارشان پرداختیم.
کف پاهای آنها مجروح و متورم بود. هر دوی آنها تازه دستگیر شده بودند و بازجویان دادستانی چیز زیادی از آنان نمی دانستند. آن ایام نه ملاقاتی در کار بود و نه حتی اجازه تماسی با خانواده ها … مریم و مهناز از هواداران بخش دانش آموزی مجاهدین خلق بودند که در سال آخر دبیرستان هشترودی تحصیل میکردند.
همزمان مادری حدودآ ۴۵ ساله نیز در بند ما بود. وی چند روز قبل در خیابانهای مرکزی تهران، بعنوان مشکوک دستگیر شده و خود را با نام مستعار “اکرم نعیمی” معرفی کرده بود. او در بازجویی اولیه با هوشیاری توضیح داده بود که برای ویزیت دکتر به مطب یکی از پزشکان در همان منطقه میرفته و البته وقت دکتر نیز از قبل گرفته بود. ما نیز او را “مادر نعیمی” صدا میکردیم. مادر دارای چند فرزند و بسیار مهربان و دوست داشتنی بود. عوامل رژیم در زندان با اینکه چیزی از او نمیدانستند و جرم مشخصی برایش نداشتند ولی کماکان او را در حبس نگه داشته بودند.
در یکی از همان شبهای وحشت و ترور اوین، دختری قد بلند با تبسمی بر لب وارد بند شد. او “فرشته نوربخش” متولد گلپایگان، ۲۴ ساله و دانشجوی سال چهارم پزشکی دانشگاه تهران بود که در ۱۶ شهریور در خیابان مصدق (ولیعصر)، مشکوک به شرکت در تظاهرات خیابانی، دستگیرشده بود.
در آن فضای سنگین و شلوغ بند، با چند برخورد و خوش و بش صمیمانه اولیه، بزودی متوجه شدیم که نسبت دور خانوادگی با هم داشته و همشهری هستیم. از آنشب به شوخی همدیگر را “همشهری” و یا “فامیل” صدا میزدیم.
فرشته تحت بازجویی و بشدت زیر فشار و شکنجه بود. هر روز او را به شعبه دادستانی میبردند اما وقتی به بند برمی گشت برای حفظ روحیۀ جمع بچه ها در بند، بندرت از شکنجه هایش سخنی میگفت. تعداد زیادی کابل در ناحیه پا و کمر خورده بود و این را حداقل نمی توانست کتمان کند. شبها از درد کمر و بخصوص اعصاب کتف نمیتوانست بخوابد و این را در چشمان پرغرور اما پر دردش می شد به سادگی دید. ولی دریغ که کلامی از درد و رنج خودش بگوید.
یکبار خواستم چیزی به او بدهم، دستش را دراز کرد که بگیرد، آستین لباسش کمی بالا رفت، جای زخم و کبودی روی مچ دستهایش آشکار شد. متوجه شدم که در طی این روزهای بازجویی، ساعتها با دستبند فلزی به حالت قپانی آویزان بوده و این جای زخم آثار آنست. درد بی امان کتف و کمرش هم ناشی ازآسیبی بود که بر اثر آویزان شدن متمادی به اعصاب این ناحیه وارد شده و همینطور شلاقهایی که خورده بود.
فرشته علیرغم وضعیت خاص و حساس پرونده اش و موقعیت زیراعدامی که داشت و همینطور آسیبهای حاد جسمی که دچارش کرده بودند، از روحیه و اراده بالایی برخوردار بود و بسیار شوخ طبع و خوش برخورد بود. در همان مدت کوتاه حضورش، در تمام کارهای جمعی بند شرکت فعال داشت و شخصیت پرنفوذ و پختگی سیاسی اش خیلی زود در جمع بچه ها جلوه کرد.
روزی کنار راهرو و پشت در بند نشسته بود، کنارش قرار گرفتم و بعد از کمی شوخی و گپ زدن از او پرسیدم:
“همشهری” چی از جونت میخواند که اینقدر آزار واذیتت می کنند؟
نگاه مهربانی کرد و به آرامی گفت: هیچی، همکاری اطلاعاتی و مصاحبه تلویزیونی!
قیافه حق بجانبی گرفتم و به شوخی گفتم: پس بیچاره ها توقع زیادی ندارند!
با لبخند معنی داری گفت: آره!
چند روز بعد، در یکی از روزهای اوایل مهر ماه ۶۰، حدود عصر، پاسدار به در ِ بند کلید انداخت و در باز شد. وای که چه صدای نحسی بود. بلند فریاد زد:
اسامی که می خوانم با کلیه وسایل آماده بشوند و بیایند بیرون … فرشته نوربخش …
نفس در سینه هایمان حبس شد، بردن بچه ها در آن ایام و آن موقع از روز، پیامی جز اعدام نداشت. سکوت سنگینی در بند برقرار شد. همه به تلخی امّا با احترام، در سر راه عبور آنان برپا شدیم. فرشته با آرامش و سری بالا با تک تک بچه ها خدا حافظی می کرد، ایکاش می شد زمان را متوقف کرد و زمین را از چرخش بازایستاند.
انگار کسی گلویم را گرفته و داشت خفه ام میکرد، وقتی فرشته را در آغوش گرفتم، محکم فشارش دادم. کاشکی می شد نگهش میداشتیم، ولی افسوس که خود نیز اسیر بودیم. نتوانستم احساساتم را کنترل کنم، اشک روی گونه هایم غلطید ولی او مصمم و مهربان، دست کشید روی صورتم و همان لحظه که اشکهایم را پاک میکرد با نگاه پر صلابتش در کنار گوشم آرام گفت:
قرار نبود از این کارها بکنی، قول بده که هیچوقت پاسدارها اشکهایت را نبینند.
خودم را جمع وجور کردم، او ادامه داد:
به همه همشهری هایمان سلام برسان و بگو که همیشه به یادشان بودم و آرزویی جز آزادی مردم میهنمان نداشتم، به عهدم وفا کردم و لب نگشودم…
فرشته با نگاهی آرام و عزمی استوار از کنارمان پر کشید و رفت. او آینده را نمیدید، اما به آن ایمان داشت، به فردای آزادی … و البته به آرمانش که بی شک در تمام آن سالهای سخت و طاقت فرسا و طولانی زندان، چراغ راهمان شد.
با رفتن آنها، تا لحظاتی طولانی، هیچکس حرفی نمیزد و فضای بند بشدت سنگین و غمگین بود. ناگهان بطور غیرمنتظره ای مریم عبدالرحیم عزیزم با صدای بسیار زیبا و پر طنینش شروع به خواندن نغمه ی شورانگیزی از پروین، خواننده قدیمی کرد و چه زیبا و دلنشین میخواند:
امشب در سر شوری دارم، امشب در دل نوری دارم، باز امشب در اوج آسمانم، رازی باشد با ستارگانم،
تمام بند ساکت شده و مجذوب صدای زیبای مریم شده بود.
شب بعد، هنگامی که دو روزنامه عصر رژیم وارد بند شد، همبند عزیزم اعظم (شهربانو) عطاریشروع به خواندن آن با صدای بلند برای جمع کرد و طبق معمول با اسامی اعدام شدگان آغاز نمود. نام “فرشته نوربخش” به عنوان فرمانده تظاهرات ۱۶ شهریور مجاهدین خلق در مرکز تهران، در بین اعدام شدگان شب قبل بود. نمی دانم که آیا او واقعآ فرمانده آن تظاهرات بود یا نبود، امّا بی تردید او از آنشب فرمانده قلبهایمان در راه آزادگی و ایستادگی در زندگی شد.
*****
اواخر پائیز همان سال در یک جابجای، همه ما را از آن بند آپارتمانها به بندهای بزرگتر اوین منتقل کردند که من و مریم و مادر نعیمی بهمراه تعداد دیگری از بچه ها، در بند ۲۴۰ پائین، هم اتاق و همسلول شدیم و بقیه بچه ها را به بند ۲۴۶ بردند.
در آن ایام معمولآ روزهای یکشنبه و چهارشنبه بعد از غروب، جوخه های مرگ در پشت دیوار بند ما برقرار بود و ما با صدای مهیب دهها رگبارِ همزمان که بیشتر شبیه فروریختن بار تریلی حامل تیرآهن بود متوجه شروع اعدامها میشدم و بعد با شمارش تیرهای خلاصی که به مغز همزنجیران مان شلیک میشد در سکوتی سهمگین با یاران گمنام خود وداع میکردیم…
یک روز از بلند گوی بند اعلام شد که همه زندانیان به داخل اتاقهایشان بروند. بعد از لحظاتی چهار نفر جلوی در اتاق ما ظاهر شدند. سه پاسدار گشتاپوی خمینی و یک نفر زندانی تواب بنام “فرانَک مجیدی” که شروع به همکاری با دشمن کرده بود. او برای شناسایی و “شکار” زندانیانی که لو نرفته بودند، آمده بود. نگاه مسموم و سریعی به همه ما کرد و ناگهان چشمانش روی “مادر نعیمی” متوقف شد و با تمسخر گفت: ” به به مادر اسلامی هم که اینجا تشریف دارند!”
در یک لحظه انگار سقف روی سرمان آوار شد. با این وجود خشم خود را فروخوردیم. مادر سعی کرد که هیچ عکس العملی نشان ندهد. آن توّاب با پاسدارها پچ پچی کرد و بعد همگی رفتند. شکار آنروزشان را کرده بودند. “مادر نعیمی” که تا آنموقع برای بازجوها لو نرفته بود، شناسایی شده بود. روز بعد، نام مادر در بین اسامی بود که از بلندگوی بند برای بازجوئی خوانده شد. از آنروز بازجوئیهای مادر دوباره شروع شد و هر بار شلاق خورده و شکنجه شده به بند باز می گشت.
*****
در همان ایام همبند نازنینم مریم عبدالرحیم کاشی نیز به دادگاه برده شد. وقتی او از باصطلاح دادگاه برگشت آشفته و بهم ریخته بنظر میرسید. در آن دوران دادگاههای چند دقیقه ی فقط توجیه شرعی جنایت توسط آخوندهای حاکم بود. البته صدور حکم مرگ برای هر کدام از ما بندیان بی پناه، محتمل ترین فرض بود و میدانستیم که بهرحال در صف اعدام هستیم… همان شب برای دلداری مریم، با صفا و صمیمیتی که در روابط داخلی زندان باهم داشتیم به نزدش رفتم و از او درباره دادگاه پرسیدم. ولی درددل خصوصی او مرا هم بهم ریخت…
نگرانیش فراتر از سایه سنگین مرگ بود. او با معصومیت خاصی گفت:
مینا این گیلانی خیلی آدم پست فطرتیه…
بعد برایم از نیت شوم آخوند محمدی گیلانی حاکم شرع دادگاهش تعریف کرد که با همان فرهنگ کثیف آخوندی، حین سوال و جواب باصطلاح دادگاه، با نگاه حریصانه ی به او پیشنهاد معامله بر سر جانش را داده بود… مریم وقتی این صحبتها را میکرد از شدت خشم و تنفر میلرزید. سعی کردم با شوخی تا حدودی آرومش کنم و گفتم:
این پیرخرفت مگر اینکه دستش به جنازه ما برسه…
ـ
اوایل دی ماه یک روز عصر، از بلندگوی بند نام “مریم” و یار دبستانی اش “مهناز تهرانی” و “مادر نعیمی” و تعداد دیگری از بچه های بند خوانده شد تا با تمام وسایل، که معمولا برای هر زندانی چیزی در حد یک کیسه پلاستیکی بیشتر نبود، آماده خروج از بند باشند. طبعآ احضار بچه ها با کلیه وسائل شخصی در آن شرایط، بوی خون می داد.
وقتی بچه ها با سرهای افراشته و چهره های گلگون رفتند تمام بند دوباره در بغض و سکوت تلخی فرو رفت. آن شب باز هم صدای شلیک رگبارهای پی در پی در پشت دیوار بند، دقایق طولانی ادامه داشت و مریم و مهناز و دیگر یاران هم بندشان در “غوغای ستارگان” به “اوج آسمانها” پر کشیدند و ما ماندیم و کابوس شلیک تیرهای خلاص به مغز دوستانمان و شمارش آن در سینه هایمان…. کابوسی که بعد از سی و سه سال هنوز آثارش بر روی تک تک سلول های مغز ما باقیست.
*****
آخر شب بود و داشتیم با تعدادی از بچه ها، زیر هشت بند در پائین پله ها، با اندوه و در سکوت قدم میزدیم که ناگهان بالای پله ها و جلوی در ِ دفتر بند، پاسداری با یک فرد روی صندلی چرخدار ظاهر شد.
یک لحظه خشکمان زد، آن فرد “مادر نعیمی” بود. خبر بلافاصله به تمام بند رسید و ظرف چند ثانیه ازدحامی در زیر هشت شد. در سکوتی مطلق به بالای پله ها خیره شدیم. زن پاسدار خواست دست مادر را بگیرد که از روی صندلی بلند شود اما مادر دست او را کنار زد و سعی کرد خودش بلند شود. ولی از شدت ضربات کابلی که خورده بود قادر به حرکت و کنترل خود نبود. پاسدار که متوجه صحنه و بازتاب آن بود با وقاحت پیشدستی کرد و گفت:
این رحمت جمهوری اسلامیه که زندانی را تا پای اعدام هم می بره ولی او را بر می گردونه.
دو نفر ازبچه ها بلافاصله، بی اعتنا به پاسدار، به بالای پله ها دویدند و زیر بغل مادر را گرفتند. اینبار مادر به کمک آنها از روی صندلی بلند شد و تلاش کرد که از پله ها پائین بیاید. سراسر وجود ما احترام به مادر و مقاومت او شده بود. با چشمهایی پر از اشک و نگاهی سرشار از غرور، او را همراهی می کردیم. حالا مادر به وسط پله ها رسیده بود. سعی میکرد سرش را بالا نگه دارد، نگاهی به بچه ها کرد و دستهای بیحالش را به احترام تکان داد. راه را در مسیر عبور او باز می کردیم و مادر آرام آرام در حالی که دستهایش روی شانه های دو تا از بچه ها بود، قدم بر می داشت. علیرغم درد شدیدی که تحمل میکرد، چهره او مصمم و آرام بود.
او را به اتاق خودمان بازگرداندیم و در گوشه بالای آن جای دادیم. با امکانات محدود ولی تجربه زیادی که در این جور موارد کسب کرده بودیم، بلافاصله رسیدگی های لازم را شروع کردیم. پاهای مادر بشدت مجروح و متورم بود و تاولهای خونی عمدتآ در کف پا ایجاد شده بود. بنابراین پاهای او را در سطحی بالاتر از بدن قرار دادیم. ناگهان متوجه شدیم که روی ساق پای او با ماژیک آبی رنگ نوشته بودند: “اکرم نعیمی – زندان اوین“
با دیدن این صحنه مطمئن شدیم که مادر در آستانه اعدام بوده است.
نگران و آشفته پرسیدیم: مادر کجا بودید و چه اتفاقی افتاده است؟
آنوقت مادر با غمی بزرگ در نگاهش شروع به صحبت کرد:
همه ما را بردند داخل “اتاق وصیت” و کاغذ و قلمی دادند که وصیت نامه بنویسیم، منهم نوشتم. کنار من مریم (عبد الرحیم کاشی) و مهناز(همکلاسی مریم) نشسته و وصیت نامه می نوشتند، و همینجور به ردیف تعداد دیگه ای از بچه های معصوم بودند که در انتظار اعدام بودند. ناگهان لاجوردی آمد و من را صدا زد که بیام بیرون…
در این لحظه بغض مادر ترکید و اشک هایش جاری شد و ادامه داد:
من را جدا کردند و نگذاشتند که همراه بچه هایم باشم، آنها، گلهای من، مریم، مهناز،… همه پرپر شدند و رفتند و من ماندم…
با کمک شهناز علیقلی، سوسن صالحی، پری … پاهای مادر را با امکانات اولیه ای که داشتیم پانسمان کردیم و در ادامه صحبتهای جانسوز او دریافتیم که لاجوردی بیرحم، مادر را از “اتاق وصیت” به زیر شکنجه مجدد برده تا از او اعتراف و اطلاعات بگیرد، که بقول خودش شاید از اعدام رهایی یابد.
ولی مادر زیر بار نمیرود و تآکید میکند که نامش اکرم نعیمی است و هیچ اطلاعاتی ندارد. لاجوردی اینبار پرکینه تر و عصبی تر به همراه بازجویان دیگر به شکنجه با کابل و ضرب و شتم او ادامه می دهند تا جائیکه خود به نفس نفس می افتند. نهایتآ با دادن مهلت چند روزه، مادر را بر روی صندلی چرخدار روانه بند میکنند.
آن شب پر التهاب گذشت. پاهای مادر بشدت کبود و متورم و دچار عفونت شد و فقط به کمک بچه ها قادر به برداشتن چند قدم بود. تاولهای چرکین بر روی بدن و به ویژه پاهایش پدیدار گشت و درد و سوزش شدیدی را تحمل می کرد. البته خیلی صبور و خوددار بود. در همین فاصله یکبار دیگر او را برای بازجوئی صدا زدند، اما باز هم بی نصیب ماندند و مادر کلامی نگفت. هر بار تکرار کرده بود: نام من اکرم نعیمی است، هیچ قرار تشکیلاتی نداشتم و برای ویزیت دکتر به آن محل رفته بودم.
چند روز بعد، چهارشنبه شبی دیگر، مادر اسلامی، از مادران تشکیلاتی مجاهدین، با نام مستعار اکرم نعیمی در خروش یک رگبار به کاروان شهدای راه آزادی پیوست و به سمبلی برای فرزندان دربند خود برای ادامه سالهای سخت و طولانی زندان تبدیل شد. فرزندانی که بسیاری از آنان همچون سوسن و مهری و شهربانو و صنوبر و سیمین… هفت سال بعد، در قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷ به دار آویخته شدند.
*****
بالاخره حدود اواسط دی ماه سال شصت، پس از ماهها شکنجه و کشتار و پشت سر گذاشتن هولناکترین تابستان و پائیز تاریخ سیاسی ایران، ملاقاتهای عمومی درزندان اوین آغاز شد. در اولین روز ملاقات، در یکی از گروه های بیست نفره که از بلندگوی بند اعلام میشد ناگهان نام “مریم عبدالرحیم کاشی” نیز خوانده شد…
توی بند همه ما “دوزخیان روی زمین” بر جای خود میخکوب شدیم و مات و مبهوت به همدیگر نگاه کردیم. انگار که برای لحظاتی از صف اعدام و شبهای تیرباران اوین، یکباره به صف ملاقات خانواده ها در بیرون زندان پرتاب شده باشیم. اشک در چشمانمان حلقه زد….مریم یک هفته بود که تیرباران شده بود و حالا پدر و مادر مظلومش در آنطرف دیوارهای قطور و میله های پوشیده از سیم خاردار، منتظر ملاقات عزیزشان بودند.
در همان چند ماه زندان, آنقدر سنگدلی و شقاوت در حق زندانیان بی پناه دیده و تجربه کرده بودیم که هیچ توهمی نسبت به این رژیم در ذهن ما باقی نمانده بود و هیچ توقعی حتی در حد ذره ّای از انسانیت و انصاف، از آن جلادان نداشتیم. ولی تصور حال و روز آن پدر و مادر بی پناه که بعد از ماهها دربدری و دوندگی, با بی تابی چشم انتظار اولین دیدار با فرزند دلبندشان بودند و حالا بجای ملاقات، خبر اعدام او را با نیشخند یک پاسدار پلید به همراه کیسه پلاستیکی لباسهایش دریافت می کردند، حتی برای ما هم که در قلب جنایات رژیم بسر میبردیم، سخت تکاندهنده و جان سوز بود…. ما مدتها بود که با تمام وجود و با جسم و جان خویش “دوران طلایی” آن “امام بزرگوار” را تجربه میکردیم.
*****
سالها بعد در اوایل بهار ۶۷، در سالن ۳ اوین با دوست عزیزم “سیمین کیانی دهکردی” همبند بودم. روزی با هم قدم می زدیم و گرم گفتگو بودیم. وسط صحبت وقتی فهمید که من سال شصت در بند ۲۴۰ اوین بودم، یک دفعه با کنجکاوی و هیجان سراغ “مادر نعیمی” را گرفت و پرسید: اکرم نعیمی را دیدی؟ چطور بود؟
گفتم: او یک مادر دلاور و قهرمان به معنای واقعی بود.
سیمین بعد از مکثی کوتاه با غرور و احترام گفت: نام واقعی او “زهرا اسلامی” و خاله من بود…
سیمین کیانی دهکردی، دانشجوی پزشکی مجتمع پزشکی طالقانی در تهران، بعد از تحمل هفت سال زندان، خود نیز در قتل عام زندانیان سیاسی، در مرداد ۶۷ سر به دار شد.
مینا انتظاری
10 اکتبر 2014
www.mina-entezari.blogspot.com
——————————————
پانویس
- منبع: آرش شماره 110
- “غوغای ستارگان” ترانه خاطره انگیزی ست که در پنجاه سال گذشته توسط خوانندگان مختلفی بازخوانی شده است. ولی اجرای اصلی این ترانه با صدای بانو پروین بود.