شانزده سال پیش، در سال ۱۳۸۶، پس از مصاحبه ابراهیم گلستان با “شهروند امروز” نقدی بر پندار و گفتار و رفتار او نوشتم که در رسانهها منتشر شد، و در سال ۱۳۸۸ هم در پی نوشت کتاب “گم گشتگیها در تلاشهای جنبش مدنی” بچاپ رساندم.
بد نیست امروز هم نگاهی به کارنامه او بیاندازیم.
با احترام. ریموند
در حوزۀ تجدد ، مهم این نیست که انسان در محیطی مدرن یا سنتی زندگی کند و یا اینکه از چه درجه ای از تحصیلات برخوردار باشد . بلکه مهم این است که انسان متحول شود، ” دیگر” شود. این تحول نیاز به کار برروی “پندار و کردار” خویشتن ، نقد نظریات و رفتارهای سنتی گذشتۀ خود ، و بهینه سازی شیوۀ برخورد خویش و بهبود منش ارتباطی خود، با ” دیگران” دارد. اینگونه است که انسان امروزه ، با نقد گذشتۀ خود ، از سنت به تجدد، گذاری ژرف می کند و تغییری کیفی می پذیرد.
مدرنیسم یک شیوۀ نگرش و کردار نوین است.
اخیرا” آقای گلستان مصاحبه ای با نشریۀ ” شهروندِ امروز” انجام داده اند که نمونۀ تداوم رفتارِ سنتی گذشتۀ ایشان در اکنونِ ابراهیم گلستان است . ( شهروند امروز ، شماره ۳۲ بتاریخ ۱۶ دی ماه ۱۳۸۶، کتابچۀ شهروند )
جنبۀ رفتاریِ استبدادی و سنتی ، نمودِ خود را در بی ادبی به زیردست ، زورگویی به ضعیف ، و تحکم از پشتِ تریبون نمایان می سازد . اما منشِِ استبدادی وسنتی نمودِ دیگری هم دارد، که آن کرنش در مقابلِ زورمندان و سکوت بهنگام اعتراض به بدرفتاری ، و به اجحافِ خود کامگان است .
ابرو بالا انداختنِ ابراهیم گلستان، بدونِ هیچ اعتراضی به رفتارِ بدِ آقای میلانی) پس از پرخاشگری و بی ادبیِ او به یکی از حضار( در آن جلسۀ گفت و شنودشان با ایشان را نیز، بتاریخ ۱۰ ماه مه ۲۰۰۷ در دانشگاهِ اِستانفورد کالیفرنیا ( Stanford University) می توان موردِ مداقه قرار داد ، و نشان داد که آن رفتار هم، تداومِ منشِ گذشتۀ آقای گلستان بود.
رفتارِ بدِ آقای میلانی قبلا” نقد شده است . ) ر.ک. به ]در کراماتِ یک استادِ ” روستایی ” متجدد! [ ر. رخشانی ، مجلهی اینترنتی” MahMag” و مجلهی اینترنتی” ادبیات و فرهنگ”) اما به منشِ گلستان هم بهتر است که برخورد شود .
این روزها، آقای گلستان ادعایِ ضِد استالین بودن و مبارزه با سانسور دارد ، و حتی در همان مصاحبه با نشریۀ ” شهروند امروز” به ژِدانف روسی (سانسورچیِ استالین ) و به شورایِ نویسندگانِ شوروی هم ایراد می گیرد و می گوید : ” این جور است اثرِ هنر ، نه اباطیلِ صدرِ شورایِ نویسندگانِ گوش به فرمانِ ژِدانف” ( شهروند امروز ، شماره ۳۲ بتاریخ ۱۶ دی ماه ۱۳۸۶، کتابچۀ شهروند ، ص ۸ )
ایشان همچنین در این مصاحبه مصر هستند که باید به عمل و کار توجه کرد و نه به حرفِ آدم ها ، و حتی می- گویند : ” پس مهم نیست که چه چیزی می گویند بلکه باید کارشان را نگاه کرد . “ ( همانجا صفحه ۹)
خوب ، بد نیست نگاهی به کار و عملِ آقای گلستان بکنیم .
گلستان می گوید : –تاکید ها از من است- ” وقتی “حاجی آقا”ی هدایت در آمد من یک مقاله نوشتم و انتقاد از اینکه از هم گسیخته و زورکی است ، مضحکه است ، رمان نیست، این مقاله را کیانوری سانسور کرد . “ و باز اینکه ” هدایت به من گفت : شنیده ام اظهار لطف کرده اید ! گفتم : بله ، مگر چه اشکالی دارد؟ گفت : نه نه ، می دهی خودم بخوانم ؟ گفتم : کیانوری رفیق شماست . به او بگویید چرا اجازه نداده ! “ (همانجا صفحه ۷ )
اما کمی پیشتر می گوید : ” من کیانوری را می شناختم . رفیقم بود آدمِ درستی بود و خیلی هم خوب. “ ( همانجا صفحه ۱۳ )
ابراهیم گلستان در آن زمان هم عملا” جلوی سانسورِ رفیقِ شان کیانوری (ژِدانفِ وطنی؟ ) اعتراض نکرد، سکوت کرد و گوش به فرمانِ فردی سانسورچی بود، کرنش کرد.
در مورد توده ای شدن خود هم ، گلستان این روزها ادعا می کند : –تاکید ها از من است- ” به این علت که ایرادهایی که لنین به انترناسیونالِ دوم می گرفت حرف هایی بود که حزبِ توده می زد ، حزبِ توده را قبول نداشتم . ” (همانجا صفحه ۶ )
اما ایشان ادعای مصدقی بودن هم می کنند و می گویند: –تاکید ها از من است- ” سخت طرفدار مصدق بودم ” ( همانجا صفحه ۵ ) و ” من از مصدق خیلی خوشم میامد” (صفحه ۵) و ” پدر من خیلی با مصدق دوست بود . ” (صفحه ۵) و اینکه ” مصدق آدم مردمداری بود . به خاطر پدرم خیلی به من محبت داشت ” (صفحه ۵) و اینکه ” من مصدق را در سال۱۳۲۲ دیدم“ (صفحه ۵) و دیگر اینکه ” پدرم در تهران برای دیدن مصدق رفت ، روزی که می خواست برگردد به شیراز به من گفت : مصدق گفته برای بازدید می آید . با اینکه گفته ام من نیستم، ولی او اینقدر مبادی آداب هست که بیاید ، پس تو مواظف باش روزی که میاید خانه باشی . مصدق آمد و او را برای اولین بار در خانه خودم دیدم. خیلی با محبت بود و خیلی با دقت به حرف ها و اختلاف هایی که با سیدضیاء داشتم گوش کرد. از من هم خواست پهلویش بروم ، من هم رفتم – چهار ، پنج روزِ بعد . “ (صفحه ۵)
ابراهیم گلستان در دادگاهِ مصدق هم فیلمبرداری می کند و در موردِ مصدق می گوید : “ سرش را روی میز گذاشته بود . نزدیک که رفتم ، سرش را بلند کرد و من را دید و گفت : حالِ پاپا چطور است ؟” (همانجا صفحه ۶)
گلستان سپس می گوید : “ خیلی با محبت رفتار می کرد . وقتی نزدیکِ صورتش رفتم تا اندازۀ نور را بگیرم پرسید : این چیه ؟ گفتم : این دستگاهِ اندازه گیری نور است . توضیح می دادم که وسطِ حرف دوید و گفت : حالِ پاپا چطور است ؟ ” (همانجا صفحه ۶)
اما ابراهیم گلستان که امروز ادعای ضدِ استالین بودن، سخت طرفدار مصدق بودن ، دوست داشتنِ مصدق و آشنایی مصدق با “ پاپایِ” ایشان را دارند ، علیرغم اینهمه آشنایی با مصدق ، توده ای می شود . اول در روزنامۀ “ رهبر” قلم می زند و حتی جزو هیات تحریریه و سپس اداره کنندۀ نشریۀ “ رهبر” ( استالینست های ضد مصدق ) می شود و سپس برای استالینیست های “ عصر نو” قلم می زند که به گفتۀ او “ همۀ اینها زیر نظر کامبخش و کیانوری (بریا و ژدانف وطنی؟ تاکید از من است ) اتفاق می افتاد . “ (همانجا صفحه ۶) و بعد هم که روزنامه توقیف می شود، گلستان می گوید : “ همه در رفتند فقط من مانده بودم و روزنامۀ “ مردم” را به جای ” رهبر” در می آوردم .” (صفحه ۶)
اما باز ایشان ادعا دارند که سخت طرفدارِ مصدق بودند، حزبِ توده را قبول نداشتند، و ضدِ استالین هم بودند .
گلستان درموردِ مسئول بودن و متعهد بودن آدم های آن زمان هم می گوید : –تاکید ها از من است- “ اصلا” برای مسئول بودن و متعهد بودن باید شعور باشد ، در حالی که مسئولان و متعهدین آن زمان فقط زبان داشتند و حرف می زدند . ” (همانجا صفحه ۱۰)
خوب، البته شعور داشتن هم ، یعنی حس کردن، دریافتن و ادراک کردن، یعنی آگاهی، و برای کسبِ این آگاهی، لازم است که آدمی متفکر باشد ، که البته گلستان می گوید : “ نه اولا من متفکر نیستم. ” (صفحه ۵)
دیگر اینکه مسئول بودن هم، پیش از هر چیز دیگر، از مسئولیتِ به فرزندان و خانه شروع می شود. اگر آدمی در موردِ خانه و فرزندِ خود مسئول نباشد ، چگونه می تواند در موردِ اِجتماع مسئول باشد؟
ابراهیم گلستان همچنین به یک مصاحبه گرِ ۲۷ یا ۲۸ ساله پرخاش می کند و با خنده می گوید : “ خب شما باید بروید پیش یک دکتر پسیکانالیز” (صفحه ۱۲) و یا “ باید بیماری روانی خودتان را درمان کنید ( می خندد ) ” (صفحه ۱۲) و بارها توصیه می کند که کار باید بکنید و یا بروید کارِ خودتان را بکنید .
اما همین آقای گلستان، در متحول ترین دورانِ معاصرِ ایران ، یعنی در چهل سالِ گذشته ، هیچ کاری نکرده است جز مصاحبه برای پرخاشگری و بی ادبی به دیگران و ادعاهایِ دروغ ، و از موضعِ بالا به زیردست درشتی کردن از یک سو، و تمکین و کرنش در مقابلِ قدرت از سوی دیگر، و همچنین تداومِ سنتِ تقیه، پیرامون توده ای بودن خویش.
این است تداومِ گذشته در اکنون، یعنی پیوستگیِ تراژیکِ منشی خودکامه که به زیردست بی ادبی می کند و درمقابلِ رفتارِ خودکامگان کرنش، بعد هم اِدعا پشت اِدعا. حرف می زند و بیش از چهل سال است که در عمل کاری نکرده است .
این منشِ گلستان ریشه در جوهرِ وجودی وی دارد . ایشان می گویند : “ جوهرِ انسان را باید پیدا کرد ، نشان داد . ” (صفحه ۹) و در پاسخ به مصاحبه گر که می پرسد : “ حالا این جوهرِ وجودی را چطور پیدا می کنید ؟” می گویند : –تاکید ها از من است- “ برحسبِ تفکر ، دید و فلسفه ای که داری به اشخاص نگاه می کنی و می بینی چه کار می کنند ،” و ” آن آدمی را تا آنجایی که شعورت می رسد از راه روانشناسی بشناسی و تا آنجا که شده در جایگاه اجتماعی اش بگذاری و ببینی در مسائلِ اجتماعی چطور دارد رفتار می کند . “ (صفحه ۹)
بنابراین تعریفِ گلستان از جوهرِ وجودی ، اگر رفتارِ اجتماعی ایشان را ببینیم ، به این نتیجه می توان رسید که گلستان آدمِ بد ، بدآموز و بد دهنی است که آنچنان تناقض می گوید که می تواند با استفاده از این مصاحبه، پس از چهل سال بیکاری، داستانِ جدیدی بنامِ “ دمِ خروس” بنویسد .
بیهوده نیست که گلستان می گوید : –تاکید ها از من است- ” آدم باید کارِ خودش را بکند – اگر درست باشد کار درست . اگر نباشد بازهم همان کار کج را به درستی و با کنترل . “ (صفحه ۱۰) و نکته در این است که گلستان همان کارِ کج را از جوانی تا ۸۵ سالگی به درستی و با کنترل ادامه می دهد ، همان بدآموزی و کج آموزی را .
ابراهیم گلستان به کارهای غلطِ ترجمه هم در این مصاحبه ایراد می گیرد و درموردِ ترجمۀ کتابِ “دن آرام” شولوخف توسطِ شاملو می نویسد : –تاکید ها از من است- ” آخر تو که نه انگلیسی می دانستی ، نه فرانسه و نه روسی می دانستی برداشته ای ترجمه این آدم ( منظورِ گلستان رفیقِ شان ، آقای اعتماد زاده است ) را جلوی خودت گذاشتی و بازنویسی می کنی. “ ( شهروند امروز ، شماره ۳۲ بتاریخ ۱۶ دی ماه ۱۳۸۶، کتابچۀ شهروند ، صفحه ۱۱ )
گلستان درست می گوید که مترجم باید با زبانِ اصلی متن، آشنایی کامل داشته باشد، اما درموردِ ترجمۀ متون، مهم تر اینست که مترجم باید، پیش از شروعِ کارِ ترجمه، شناختِ لازم و دانشِ کافی با حوزهی (علمی ، فلسفی، و یا هنری ) کارِ ترجمه را داشته ، با موضوع متن و با فرآیندِ تحولِ موضوع متن، و همچنین با شیوههای درست و نوینِ پژوهش در آن حوزه ، آشنایی داشته باشد .
همین آقای گلستان کمی جلوتر، در جایِِ دیگرِ همان مصاحبه، در موردِ خود می نویسد : –تاکید ها از من است- ” یک قرارداد برای یک سری کتابِ علمی دقیق و ساده بسته بودم – چه کتاب های درجه اولی هم بود . ” ( شهروند امروز ، شماره ۳۲ بتاریخ ۱۶ دی ماه ۱۳۸۶، کتابچۀ شهروند ، صفحه ۲۵ )
آخر گلستان نه دانشِ علمی داشته است و نه دارد که کتابِ علمی بنویسد یا ترجمه کند . مردمِ ایران شانس آوردند که این یک سری کتاب چاپ نشد وگرنه لابد می باید در اشاعۀ بدآموزی ایشان ، ” هم گدازیِِ هسته ای به زبانِ ساده” ( Nuclear Fusion Made Easy ) و ” جراحی دقیقِ قلب برای کودن ها”
Precision Heart Surgery for Dummies)) ترجمۀ گلستان را می خواندند .
بندرت حتی یک کارِ ترجمۀ دقیق ، درست و کامل به فارسی از نویسندگانِ بزرگِ روسی ، توسطِ رفقای هم مسلکِ گلستان، که زبانِ روسی را می دانستند، انجام گرفته است، نه از پوشکین ، نه از داستایوفسکی یا تولستوی ، نه از تورگنف یا چخوف ، نه از گورکی یا مایاکوفسکی، و نه از همین شولوخف . ماندلشتام، پاسترناک، آخماتووا ، میخاییل زوشچنکو ( Mikhail Zoshchenko ) و سولژینتسین که بجایِ خود.
بیشترِ ترجمه ها ناقص، و برحسبِ سلائقِ مسلکی و حزبی ، سانسور شده، نادرست و بریده بریده اند .
اغلبِ این ترجمه ها ، ادبیاتی فاقد اندیشیدگی ، مثله شده ، با ساختاری مضمحل شده و چهره ای دیگرگون را در برابر ما قرار داده اند. آن ترجمه های جویده شده و هضم نشده ، با تفکری حذف شده و با صورتی کج و معوج ، ارتباطِ ما را با ” فهم تاریخیِ ” موجود در آن ادبیات مخدوش کرده، قدرتِ شناخت و داوریِ ما را آنچنان زایل نموده اند ، که نمی توان در مواجهه با آن وجودِ ناموزون ، تجسمی از وزن ، شکل ، هماهنگی و شناخت را، در مقایسه با نسخهی اصلی، انتظار داشت. البته نقشِ ممیزی را نیز در این فرآیند و آن موارد نمی توان و نباید ندیده گرفت .
نکتهی مهم این است که، بیشترِ آن ترجمه ها ناقص، بدلیل ممیزی، و همچنین برحسبِ سلائقِ مسلکی و حزبی، سانسور شده، نادرست و بریده بریده اند .
ایشان که در همین مصاحبه ادعا دارند که اداره کنندۀ نشریۀ ” رهبر” بوده اند ، بلافاصله پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به عنوانِ عکاسِ خبرنگارِ مجازِ دولتِ پس از کودتا ، واردِ دادگاهِ آقای دکتر مصدق می شوند که فیلمبرداری کنند ، و این خاطره نیز برای ایشان باقی مانده که آقای دکتر مصدق ، سرشان را از روی میز بلند کردند و پرسیدند : ” حالِ پاپا چطور است ؟” (همانجا صفحه ۶)
ابراهیم گلستان در تمام گفت و گوها ، یادشان می رود که بگویند پیوسته هم از توبره می خورده اند و هم از آخور. هرگز نمی گویند درسال های پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که ” همه در رفتند ” (صفحه ۶) ایشان چه قدر پول از شرکتِ نفت و سایرِ اداراتِ دولتی می گرفتند تا برایشان فیلم های مستند بسازند که در آن موقع و شرایط جز برایِ تبلیغاتِ دستگاه به کار دیگری نمی آمد و درجامعۀ بدبختی زدۀ آن روزگار، این پول های میلیونی کاربردهای بهتری می توانست داشته باشد.
بنا برآنچه که ایشان در پس و پشت پنهان کرده اند (سنتِ تقیه ) و نگفته اند ، باید گفت که جنابِ استاد، شما
” کارِ خودتان را هرگز نکردید ” ( این طور که همه را نصیحت می کنید ) ، شما پیوسته آشِ خودتان را خورده- اید و حلیمِ ملاباقر را هم زده اید ، حداقل شما نخودِ هر آشی بوده اید . هرجا که بوی پول می آمده ، شما آنجا بوده اید.
این را هم بگویم که در دورۀ صدسالۀ اخیر چندین نویسندۀ خوب داشته ایم که پیوسته به آثار آنها افتخار می کنیم . صادق هدایت ، صادق چوبک ، احمد محمود ، محمود دولت آبادی ، بهرام صادقی ، گلشیری و گلستان و بسیاری کسان دیگر که آثار گرانبهائی از خود برای ادبیاتِ معاصر به جا گذاشته اند.
آثار هنری هم پس از آفرینش ، زندگیِ مستقلِ خود را دارند و لزوما” دیگر ربطی به آفریینندۀ اثر ندارند.
از آقای گلستان هم چهار داستانِ کوتاه که در موقعِ انتشار شهرتِ بسیاری یافتند داریم که گذشتِ زمان نشان داد که هیچیک به اندازۀ ” همسایگانِ ” احمدِ محمود جاودان نخواهد ماند. از استاد یک رمانِ کوتاهِ خوب باقی مانده است و بس.
” خروس ” یکی از بهترین های ادبیاتِ معاصر است و هر ایرانی متفکری می بایست قدرِ این کتاب را بداند. اما نگفته نماند که دیگران هم که بسیاری آثارِ خوب از خود به یادگار باقی گذاشته اند ، این همه به این و آن اهانت نکردند. این همه گرد و خاک به راه نیانداختند. این همه دیگران را در زیر فحاشی های خود لگد مال نکردند. منِ خوانندۀ این مصاحبه ها و یادواره ها ازخود می پرسم نکند این استاد دچارِ بیماری خاصی شده است. اما حقیقت این است که حافظ فرمود : ” چون پیرشدی از میکده خارج شو . “
این استادِ ما ، متاسفانه دو رویه دارد که پیوسته یک رویه را پنهان می کند و راجع به آن به کسی چیزی نمی گوید و طوری رفتار می کند که جوانانِ مصاحبه گر جراتِ سوال کردن را نداشته باشند. حالا من از اینسویِ دنیا سوال می کنم :
استاد، این قصر نشینی از کجا آمده است ؟ جز از طریقِ قراردادهای آنچنانی با دولت های پس از کودتا ؟
ترا به خدا کوتاه بیا پدرجان ، که حداقل ، با رویهم گذاشتن دو رویۀ شما ، تنها چیزی که بیرون می آید ، یک دلالِ دوربین به چشم و قلم به دست است و بس.
پدرجان، همانگونه که خودت در آن مصاحبه در موردِ مردم گفته ای :” گاهی نردبانِ تصادف سببِ بالا رفتن آنها شده ، گاهی پرتی های اساسی و پرورش نیافتن های مرتب و حساب شده ، آنها را به مرحلۀ پستی و دریوزگی و ادا و ادعا انداخته ، گاهی صبر و تحمل مقداری به کمکِ آنها رفته و بسویِ جلو برده شان ، گاهی هم خودشان را گول زده اند و برای خود اهمیتِ خاصی که اساسا” جعل و دروغ و قزمیت است قائل شده اند . ” (صفحه ۷ ).