شهناز غلامی
اگر عشق دروغ بود.
چرا دست و دلم لرزید؟!
اگر عشق دروغ بود.
چرا دلم به معجزه ایمان آورد.
و عشق را باور کرد؟!
من اگر آب نبودم.
چرا به رود اندیشیدم؟!
من اگر کوه نبودم.
چرا بلندی را دوست تر می داشتم؟!
وقتی دلم گرفت.
ومن خون رگانم را
از دیده فرو ریختم.
قطره به قطره بجای اشک…
چراکسی طفلک غمگین دلم را ننواخت؟!
اگر عشق دروغ بود.
چرا دست و دلم لرزید؟!
و تمام زندگی ام
مرثیه ای ناسروده شد
دربغض قناری های زندانی … ؟!