بهنام چنگائی
دوباره:
گام روز ماند
میان راه.
بقای شب شد، بدست غیب پرستان،
گزمه ی راه.
اینک،
بر سفره ی پُر ز خون،
لمیده اند
گرگان به سور و نوا
در این پگاه.
++
دوباره:
در گرگ و میشِ بامدادی
طلوع، در دلِ شب
فرو ماند،
بی نور ِ و نگاه.
شب و ریا بلعیده اند، سیر
خونِ فلق
در این بزنگاه.
++
دوباره
خرسندند اولیا
می چمند
در خرگاه
خراش می زنند
به چهره ی راه
تیغ می کشند
به غرور،
به چشمه ی دل ما
در این کمینگاه.
++
دوباره:
فروغ، بخون تپیده
یال ِامیدش، شکسته
شره می کشد وحشت،
حاکم است، سیاهی
در این سحرگاه.
++
دوباره
دردِ خشکسالی بود
در جنگل و دشت،
بی باران و کشت
بی هیچ حاصلِ امید.
نانِ ناچار،
با صاحبِ زمان
قمار کرد
باخت به خدا
در این خیانتگاه
++
دوباره:
از اعماقِ درد
درمان و نان و نوا و روشنائی
همه اما:
در صفِ رهائی روز اند.
می خرامند با امید
می سرایند با نوید
در قلبِ این تاریکی
در پهنه یِ پنهانِ زمینِ وبا زده
دانه های نداها
پا به زاست
بی گمان، همین جا
در این قتلگاه.
بهنام چنگائی یکم تیر 1392