گم کرده عمر ! «فریدون توللی» بس که این هنگام و این هنگامه ماند انتظارم کشت و دردم ، به نشد ! از کمین جویان ، خدنگی برنخاست وز کمانداران کمانی ، زه نشد ! نیم ِ عمرم در ستیز آمد به سر نیم ِ دیگر بر فنا شد ، درشکست دور ِ گردون شوق ِ من در سینه کشت دیو ِ افسون دست ِ من ، بر چاره بست ! جامه بر تن گر نباشد ، گو مباش کس ندارد شکوه ، از بی جامگی! بسته کامی را چه سازم با هنر ؟ ویژه در چرخشت ِ این خودکامگی دشنه ها آبی نزد بر تشنه ها – تا نپنداری ز کوشش تن زدیم – غرقه در خونیم و رنجور از تلاش مشت ِ رویین بس که بر جوشن زدیم ! بر هنرمندی چو من ، با این سکوت زندگی مرگ است و مرگی بس دراز ! هر دمی بر جان ِ من آید غمی همچو پیکانی که بارد از فراز دل درین چاه است و بر بالای ِ چاه از کمانداران ِ سلطان ، لشکری ! پا درین زندان ِ آزادی منه ایکه آزادانه ، دور از کشوری !
ارگان رسمی حزب سوسیال دموکرات و لائیک ایران
منو