منوچهر برومند
شده کشف حجاب دخت رز از صرصر آذر
در آن بار و بر عریان عنَب کرده عیان پیکر
نه یاقوتی نهان در پرده، نه سبز و سیاه و سرخ
صف اندر صف به هم پیوسته بر شاخ رزان عسکر
ز غیرت خوشه پروین شده اندر حجاب ابر
ز حسرتْ چادرِ عفتْ کشیده ماهِ نو بَر سر
به پهنای جهان دست خزان گسترده نطعِ زرد
نباتات و بناتِ بکر بر آن خوانِ زر نوبر
همه عریان سپید و سبزه و شب رنگ و مهتابی
سیه گیسوی و احمر موی و افشان تار زلف از زر
خریداران صف اندر صف ز اخگر ملتهب دلها
نهاده نقد جان در کف روان از دور منزلها
جوانان جمله بگشودند بر سیمین بران آغوش
صلای عافیت گفتند پیران سبو بر دوش
درختان با تن عریان به رقص اندَر، ز سازِ باد
بنات اندر طلب گستاخ و تن خُوی کرده لب خاموش
مَلَک آمیخته با خاکیانِ عالمِ فانی
شده گوش فلک کر، از خروشِ بانگِ نوشانوش
مَلِک فارغ ز کار مُلک و مالِک کنده دل از مِلک
به خواب اندر همه اعضاء به جز چشم و دهان و گوش
نه در صبر و سکون مطرب نه در خواب قرون ساقی
گدا و شاه در خواب و فقیر و محتسب مدهوش
تو گفتی ساربان سالارها هشتند محملها
کمند عاطلان کوتاه و در چاهند باطلها
شبق جوشان مذاب قیر بر دوش شفق میریخت
جنایت خون مظلومان به چاه ویل شب میریخت
چنان آرام فریاد هراسانگیز عصیان بود
که سیل خشمِ نفرت در بن چاه ادب میریخت
پیاده فیل و اسب و رخ همه در نطع خون مقتول
وزیر آچمز شهمات را افیون به لب میریخت
سیه ابروی هذیان گوی شب ورد اجل میخواند
شب بیمار بر گلزار رنگ زردِ تب میریخت.
جنایت آن زمان کوتهترین راه سعادت بود
گلاب آبرو را دست مسکینطلب میریخت.
به دردآگین تن بیمار تنها مرگ تسکین بود
عروس بیوه را خون تن داماد کاوین بود
به ناگه مرغوایی شوم قلب کهکشان لرزاند
مَلَک بر آسمان رفت و مَلِک از خواب خوش وا ماند
شبق پرویزن شب ریخت بر موی شفق ناگاه
پریشان گیسوی شب شانههای کوه را پوشاند
پرند تاب گیسوی شب تاریک و قیراندود
لعابی قیرگون بر پیکر سبز چمن افشاند
سپاه شب چنان یورش به سیمای سحر آورد
که از دهشت سپید صبح را تا عمق شب تاراند
ندایِ شهر شیون شد بهشت سبز کلخن شد
اهورا اهرمن شد مرکب چوبین به دوزخ راند
صدای پای شب در گوش ما چون کوه سنگین بود
لقای شهر خونین و به حلق خلق زوبین بود
منوچهر برومند