محمد سحر
شعری از دوستی که رفتنش محیط زندگی روزانه ما را غمگین تر از همیشه ساخت و جای خالی او در این حوالی که ما هستیم بی رحمانه احساس می شود.
این شعر از دوست نازنین دانشور شعر شناس با ذوق و اندیشمند و کم نظیر در دوستی و در منش انسانی ، یعنی از سیروس آرین پور است که شنبهء گذشته دوستدارانش درمراسم چهلم او (در پاریس ـ کرتی) شرکت کردند.
شعری از سیروس آرین پور
چاووشی
آسمان در کوره ی خورشیدها جوشان
با درنگان در پنا ه صخره ها لرزان
آهوان غمگین ونرم آهنگ
چشمهاشان
خانه متروک آبشخور
کاروان در خواب
ساربان دلتنگ
چاووشی میخواند
رستاخیز رستاخیز
در تن شب زندگی آغاز میگردد
در کمرگاه زمین دست سحر آهسته میکاود
مشکی شب در بلور صبح میریزد
روز میروید چاووشی میخواند
***
کاروان لبریز آهنگ است
رستاخیز رستاخیز
هرکجانقشی ز تصویری است
هرکجا تصویری از نقشی است
هرکجا رنگی ز فریادی است
هرکجا فریادی از رنگی است
کاکلی ها باز میگردند
***
قلب ها خورشید میسازند
دستها اندیشه میکارند
کشتخوانها خوشه ی الماس میزایند
آسمانها گنج می بارند
دختران با دستهای مخملی ابریشم بلغار می تابند
چاووشی میخواند
***
خانه خورشید دامادی است
مردم آبادی بالا . قندمی سایند ومی خندند
چاووشی میخواند:
رستاخیز رستاخیز
مردم آبادی پائین دخیلی تازه می بندند
چاووشی میخواند
سیروس ارین پور بر بالای این شعر نوشته است: برای همه پیوندها وبه یاد شجاع صدری