۲۵ – توبه یا مقاومت ، «اردلان»، «احمدزاده» و «ابرندی»
روز سوم باز مانند دو روز دیگر بر ما گذشت. نام «احمدزاده» را نیز خواندند. او نیز با همه اثاث به مسجد نزد ما آمد. بعد معلوم شد او مورد عفو قرار گرفته است. او را به مشهد بردند. «علی اردلان» که مانند ” صخره صما ” محکم ایستاده بود، او را نیز به اوین برای مصاحبه بردند. غروب آن روز ما را به سلولهایمان برگرداندند و از ما دست برداشتند که دیگر به مصاحبه نرویم. این پیروزی ما، بازتاب شگرفی در بند پیدا کرد. جوانان مقاوم و با ایمان به ما نزدیک و توابین بیشتر از دست ما عصبانی شدند.
بخش بیست و پنجم
روز دوم ورود ما بود که «احمدزاده» شخصیت انقلابی و استاندار انقلاب در مشهد را به زندان ما آوردند. این «احمدزاده» اسم و شخصیتی به هم زده بود. همه از ملی، مجاهد، فدایی روی او حساب می کردند. او را به هنگام فرار از ایران در مرز گرفته بودند. او را زیاد آزار دادند. در اوین روزی من در دادسرا بودم از زیر چشم کسی را دیدم روبروی من روی زمین نشسته ولی پایش باندپیچی بود. فشارهای وحشیانه و غیرانسانی دژخیمانِ دستگاه، شخصیت او را در هم شکست. در بند دو بودیم. یک روز او را به تلوزیون آوردند. نطقی کرد که همه ناراحت شدند. نطقی سراپا تجلیل و تقدیس و تعظیم به رهبر انقلاب و عمال دستگاه. حال این «احمدزادۀ» خورد شده و انتحار کرده را به بند ما آوردند. توابین کثیف او را نزد خود بردند. همین که نماز جماعت شد همه با چشمان پر تمنا و پر امید به او می نگریستند که چه کار می کند. ولی همه دیدیم او به توابین پیوست و در نماز جماعت شرکت کرد.
روز سوم باز مانند دو روز دیگر بر ما گذشت. نام «احمدزاده» را نیز خواندند. او نیز با همه اثاث به مسجد نزد ما آمد. بعد معلوم شد او مورد عفو قرار گرفته است. او را به مشهد بردند. «علی اردلان» که مانند ” صخره صما ” محکم ایستاده بود، او را نیز به اوین برای مصاحبه بردند. غروب آن روز ما را به سلولهایمان برگرداندند و از ما دست برداشتند که دیگر به مصاحبه نرویم. این پیروزی ما، بازتاب شگرفی در بند پیدا کرد. جوانان مقاوم و با ایمان به ما نزدیک و توابین بیشتر از دست ما عصبانی شدند.
آدم باشرف و با عقیده
۲۴ ساعت بعد «اردلان» را برگرداندند ولی یک سر و گردن از همه مدعیان مبارزه و مقاومت و پایداری و پایمردی بالاتر، او آرام بود ولی سخت و نشکن مثل سنگ خارا بود. قرار بود آزادش کنند. الان چند ماه است می برند و می آورند. فکر می کنند می توانند او را مثل بریدهها، آنهایی که با بوی کباب آمدند و حال می بینند که خر داغ می کنند، به توبه و انابه وادارند.
او دیگر بار به خیل مقاومین اضافه شد. ما دزدکی با سر با هم سلام و علیک می کردیم. توابین کثیف، آنتنها، همه مراقب بودند کوچکترین عمل ما را گزارش کنند.
یک شب رئیس بند مرا خواست. رئیس بند پسری مردنی، سیاه چرده، لاغر مانند نی قلیان به نام «رضایتی» در سنین ۲۵ و ۲۶ بود، ولی پر رو، وقیح، بی آزرم و بیچشم و رو. شاید هم چنین نبود، ولی «لاجوردی» این جوان مجاهد را به گونۀ یک نمونه حزب الهی کثیف و دروغگو در آورده بود. چند نفر را دور و برش جمع کرده بود. از آن مادر به خطاهای خود روزگار بود.
مرا وقتی به سلول دو می بردند بچه ها نام معاون سلول را به نام «حسین انصافپور» صدا می کردند. من یک «انصافپور»ی می شناختم که به سن و سال حدود من بود. این شخص یکی از ممیزهای اداره نگارشات وزارت فرهنگ و هنر بود. چند کتابی هم نوشته است. از کتابهایش پیدا بود گرایش مارکسیستی دارد ولی دستگاه شاهی او را ممیز قرار داده بود که کتابهای امثال ما را بررسی کند. از این راه یک نوع آشنایی و دوستی بی آنکه به کنه عقایدش وارد شوم با او پیدا کرده بودم. «حسین انصافپور» پسر او بود که در رأس توابین قرار داشت. تئوریسین توابین در بند بود. هر هفته یکی دو بار درباره حقانیت جمهوری اسلامی و خیانت گروه ها صحبت می کرد. از عقایدش پرسیدم، گفتند: تودهای است.
روز اول به او گفتم: شما آقای «انصافپور» بزرگ را می شناسی؟ اول جواب صریح نداد. ولی اندکی بعد آمد و تنها کنار تخت من نشست و گفت: «انصافپور» پدرم است.
باری از مطلب دور افتادیم. در موضوع معرفی «رضایتی» بودیم که این آقا[ انصافپور] معاون ایدئولوژیکی او بود. شخصی هم به نام «احمد اصفهانی» با یک هیکل درشت و لمپنی و «سعید» نامی معاون اجرایی او بودند. همینکه کسی سربالا صحبت می کرد خورد و خمیرش می کردند.
باری همان طور که اشاره کردم، همان روزهای اول بود که مرا از طریق بلندگو احضار کردند. «رضایتی» گفت: شما دیشب که بچهها در راهرو قدم می زدند، شعار دادهای. یکی از توابین آنجا ایستاده بود، گفت: این آقا شنیده است.
راهرو این بند برخلاف بند دیگر بعد از شام محل قدم زدن بود. چهارصد نفر در یک راهرو کوچک به هم تنه زده و رد می شدند. گفتم: حرف آقا به شرطی درست است که دو نفر آدم با شرف و با عقیده و با ایمان شهادت بدهند.
گفت: آدم با شرف و با عقیده و با ایمان از نظر شما چه کسی است؟
گفتم: آن کس که عقیده و ایمان و شرفش را با زور، پول و آزادی نفروشد. وقتی وارد حزب و گروهی شد تا وقتی خیانت مسلم از آن دسته ندیده در آن راه باشد، در مقابل زور و فشار صد و هشتاد درجه دوران نکند.
رئیس مزلّف بند مانند مار به هم پیچید. فهمید که به خود و رفقایش بد گفتهام. با ناراحتی گفت: شما فعلاً بروید. بعد به این کار رسیدگی می کنیم.
درنده های انسان صفت
همین که به این بند انتقال یافتم، از بلندگو اعلام شد: این افراد جبهه ملی حق ملاقات و سلام و علیک با هم ندارند. از زندانیان نیز کسی نباید با آنان احوالپرسی کند.
در حیاط زندان قدم می زدم که شخصی به نام «دادگر» که سر و وضع خود را مانند قلندرها درست کرده بود و گویا از تودهای ها برگشته بود، شهامت به خرج داد با من احوالپرسی کرد. و به دنبال او شادروان «ابرندی» که کارگری انقلابی و مبارزی راستین و با آرمان بود و عضو سازمان فدائیان خلق، جلو آمد سلام کرد و حالم را پرسید. زندان که پر از جاسوس و خبرچین و به قول زندانیان ” آنتن ” بود، فوراً آندو را احضار و بازخواست کردند. ولی سدّ به وسیله این دو مرد شجاع و با آرمان شکسته شده بود. کم کم دیگران نیز با ما ملاقات کردند. نهایت با هرکس صحبت می کردیم چند آنتن مراقب بودند و گفته های ما را یک کلاغ چهل کلاغ می کردند.
ادامه دارد…