هر گونه استفاده از این مطلب تنها با ذکر منبع مجاز میباشد.
آرامش دوستدار و ریشه های ناپویایی فرهنگ ما، بخش دوم
مفهوم کلیدی دیگری که درک آن برای فهم آرای دوستدار بسیار مهم است همین "پرسایی" است. قبلاً هم گفتم که منظور دوستدار از "ناپرسایی" به وضوح نمیتواند این باشد که ما در تاریخ فرهنگمان هیچگاه هیچ جمله پرسشی را صورتبندی نکردهایم. مسئلهای که او بر آن انگشت گذارده و آن را برجسته کرده است در مفهومی که او از "پرسشگری" در نظر دارد نهفته است.
زمینه های بنیادین تفکر
از آنچه که در این مقدمه آمده است بوضوح این نتیجه برمیآید که نه زمینههای بنیادین تفکر و نه آنچه به بنیانهای تمدن و یا بنیانهای فرهنگ یک جامعه شهرت یافتهاند در متن آثار علمی و فلسفی و هنری قرار ندارند. بلکه این زمینهها و بنیانها را باید در زمینههای واقعی جامعه جست. به عنوان یک مثال؛ تکرار میکنم که تنها به عنوان یک مثال، نمیتوان عرفان ایرانی را به آثار ادبی که توسط عرفای ایرانی نگاشته شده است کاهش داد. عرفان آن بافت در هم پیچیده اجتماعی است که این آثار ادبی تنها یکی از زمینههای واقعی آن هستند. زمینههای واقعی عرفان را باید در تاریخ واقعی عرفان ایرانی یعنی در بطن آن کلیتی که یکی از زمینههای آن در بطن تاریخ همان خانقاهها بوده و هستند، جست. وقتی که عرفان از این دیدگاه مورد بررسی قرار گیرد تصویری کاملاً متفاوت از آن ارائه داده خواهد شد؛ نسبت به آن دیدگاه ناقص و ناکامل؛ نمیگویم کاهشگرایانه چون کاهشگری را نه نقطه ضعف که نقطه قوت میدانم، که عرفان را به نحوی؛ به زعم من ناشیانه، به متون عرفانی ایران کاهش میدهد.
در این زمینه وقتی که به سراغ متون ادبی، فلسفی، تاریخی، علمی و غیره میرویم نباید تنها متن آنها را کوکورانه و تقلیدوار بخوانیم، بلکه باید تمام تلاش خود را مصروف این گردانیم که از خلال این متون به سراخ رد و اثر آن نانوشتههایی باشیم که ره به سوی آن زمینههای واقعی اجتماعی میبرند که خود آثار در متن آن پرورانده شدهاند. لذا در بازخوانی متون عرفانی باید اولاً؛ در متن تاریخ واقعی عرفان و تصوف ایرانی صورت گیرد، و ثانیاً؛ در همین بازخوانی هم باید به دنبال یافتن آن زمینههای اجتماعی بود که این آثار در بطن آنها پرورش یافته و بالیدهاند. در ضمن خواندن آثار فلسفی و بررسی آثار هنری و علمی نیز در ایران و هرکجای جهان باید بر اساس این زمینه استوار باشد. یافتن اثری از ان زمینه اجتماعی که این آثار در بطن آن پرورش یافتهاند.
برای یافتن چنین زمینههایی بوده است که آرامش دوستدار در کتابش "امتناع تفکر در فرهنگ دینی" دست به تحقیقی زده است در مورد نقش دین در بازداشتن اندیشه از نفوذ به برخی از زوایای مهم و پیگیری برخی پرسشهای بنیادین برای یافتن پرسشهای بنیادینتر. به زعم او اندیشه در بطن فرهنگ دینی همیشه مانعی برای نفوذ در عمق ایدهها مییابد. این مانع به دیواری ستبر و غیر قابل نفوذ تبدیل میشود که گذر از آن حتی در طی سدهها و هزارهها غیر ممکن میگردد. به دلیل اهمیتی که این اثر دارد، در ابتدا به بررسی متن این اثر میپردازم و سعی دارم کاستیهای خود این تحقیق را نیز نشان دهم.
امتناع تفکر در فرهنگ دینی
کتابی است به شدت نفسگیر، بخصوص برای خواننده ناآزموده در فلسفه؛ که باید گفت فهم این کتاب برای چنین مخاطبی تقریباً غیرممکن است. اما برخی جاهای این کتاب که اصولاً باید روشنفکران ایرانی را مخاطب قرار داده باشد واقعاً شرمآور است. یکی از نقاط به شدت شرمآور توضیحی است که او در مورد عنوان این کتاب میدهد و در جای دیگری هم آن را تکرار میکند. یک بار در پیشگفتار این کتاب و یک بار هم در درخششها. او توضیح میدهد که "امتناع" در این ترکیب نه به معنای "سر باز زدن" یا "پرهیز کردن"، بلکه به معنای "غیرممکن" است. این امر می-بایستی بدیهی میبود. اما با تمام این بداهت او باید برای ما توضیح دهد. برای ما روشنفکرانی که ادعای رقابت با غرب را داریم، برای ما روشنفکرانی که ادعا میکنیم بنیانهای "حقوق بشر"، "دولت مدرن"، "آزادی فردی"، "دموکراسی"، "فدرالیسم" و خلاصه هر مفهوم غربی را در بطن فرهنگ زایا(؟) و پربار(؟) خودمان داریم، او باید برای ما توضیح دهد که اگر "امتناع" در عنوان این کتاب به معنای "پرهیز کردن" آمده باشد، فوراً این سؤال پیش میآید که "امتناع تفکر در فرهنگ دینی از چی؟" (ص. 14) و او باز هم ما را در همان صفحه به الفبا و درخششها ارجاع میدهد و طبعاً در درخششها هم این مفهوم را توضیح داده است. اگر "امتناع" به معنی "پرهیز کردن" میبود، فوراً این پرسش ایجاد میشد که "امتناع تفکر در فرهنگ دینی «از چه»؟" طبیعتاً باید نویسنده را عاقل بپنداریم، مگر اینکه با خواندن اثرش به نتیجه دیگری برسیم. در نتیجه تنها شق باقیمانده همان معنای "غیر ممکن"، یا "محال بودن" است. و جای شگفتی است که روشنفکران ما هم معنای یک کلمه ساده را در متن فرهنگ فلسفی خودمان ندانند و هم ادعای بنیانگذاری فرهنگی غنی، به ارث بردن این فرهنگ به اصطلاح غنی و در نهایت ادعای هماوردی با پیشروان فلسفی و فکری در جهان امروزه را هم داشته باشند. به راستی چرا وضع ما چنین است؟
دوستدار اشکال کار را در ناپرسایی فرهنگ ما میداند. ناپرسایی، یعنی اینکه ما در فرهنگ خود به عنوان فرد انسانی توان پرسیدن نداریم. البته این حرف به هیچ وجهی به این معنا نخواهد بود که ما توان طراحی و ارائه یک جمله به فرم پرسشی را نداشته و مثلاً نتوانیم بپرسیم "کی به خانه خواهی آمد؟" یا حتی سؤالاتی نظیر اینکه "جن از چه عنصری ساخته شده است؟" در این میان جمله پرسشی اول و جملاتی نظیر آن اصلاً مورد نظر دوستدار نیستند، چون اصولاً پرسش نیستند و در کنه خود در واقع تنها و تنها نوعی "خبر گرفتن" هستند؛ اما در ادامه متن خواهیم دید که اهمیت شناختن این فرم پرسشی در چیست. طراحی پرسشهایی به فرم دوم را دوستدار "شبه پرسایی" مینامد، چون صرفاً به قصد "جستن و یافتن علت برای تأیید پنداشتهای شالودهای، و مآلاً برای موجه ساختن خودمان که پروردۀ آن پنداشتهاییم" طراحی میگردند و "بدینسان پرسش میشود دستاویز برای بازگویی و بازشنوی پاسخهایی که یقینهای دیرپا و سختجان فرهنگی را در تسخیر ذهن ما پابرجاتر میسازند." در ادامه در مورد این دو نوع پرسش بیشتر به بحث خواهیم پرداخت. در مقابل "یقیناً پرسایی به این نیست که چیزی را میان زمین و آسمان ناپرسیده نگذاریم و بدون «چرا؟» نفس نکشیم." (امتناع، 177) پس منظور از "پرسایی" چیست؟ واقعیت این است که همانگونه که نشان خواهم داد، دوستدار نتوانسته است منظور خود را از "پرسایی" به صورتی دقیق فرمولبندی کند.
اما ریشه اصلی این ناپرسایی را او در "دینخویی" ما ایرانیان میداند. دینخویی پدیده بسیار پیچیدهای است که او تا حدی که ممکن بوده است به بیان ویژگیهای این خصلت پرداخته است. من در ادامه به بررسی این پدیده خواهم پرداخت و سعی خواهم کرد منظور او را از این پدیده نشان دهم. در این میان دوستدار معتقد است که "فرهنگ دینی" مطلقاً علت است و "امتناع تفکر" مطلقاً معلول، (امتناع، ص. 29) من به این نگرش هم نقد جدیای دارم. اما مسئله اصلی دیگری که در این میان مطرح است این است که در جای دیگری به نظر میرسد که این رابطه علی و معلولی را برعکس میکند. او زرتشت را مسئول "پیدایش فرهنگ دینی ما" دانسته و میگوید که خود زرتشت "از سرزمینی برمیخیزد که به سبب ناپرسایی و ناکاوایی آدمی آن جهانبینیاش اساساً دینی است و او بمنزلۀ پدید آمده و پدید آورندۀ آن هرگز نمیتوانسته از گردونۀ این جهانبینی خارج شود." (امتناع، ص. 116) در این عبارت او بوضوح "ناپرسایی" را علت و "فرهنگ دینی" را معلول قلمداد کرده است. اما این امر بوضوح به این معنی نخواهد بود که او دو کلام متناقض باهم را در صفحات مختلف کتابش بیان کرده باشد، بلکه این حرفش بیشتر به این معنا خواهد بود که او در واقع رابطهای دو طرفه و به نوعی دیالکتیکی بین "فرهنگ دینی" و "ناپرسایی" میبیند. اما هنوز جای این پرسش باقی است که اگر او چنین رابطه دوطرفهای را مد نظر دارد، چرا در پیشگفتارش این رابطه را بصورتی مطلق یکطرفه دیده است؟
برای پاسخ دادن به این پرسشها ابتدا باید اندیشه دوستدار را بهتر بشناسیم. به همین منظور من معنای دو عبارت کلیدی او، یعنی "دینخویی" و "ناپرسایی" را بیشتر تحلیل میکنم.
دینخویی: برای درک معنای دینخویی که به گفته صریح دوستدار الزاماً ارتباط مستقیمی به دیندار بودن هم ندارد (درخششها، ص. 128)، بهتر است که در ابتدا تعریف او را از "فرهنگ دینی" ببینیم. او میگوید:
ظلمت هر اعتقادی … حقیقت هر اعتقاد است. حقیقت بدین معنا آن ناپرسیده و نادانستهایاست که با احاطۀ درونیاش بر ما فرهنگی میشود، یعنی احساس جمعی را تسخیر میکند و شالودۀ اعتقاد را میریزد. فرهنگ مبتنی بر چنین بنیادی را من اصطلاحاً فرهنگ دینی مینامم و فرهنگ ایران را در سراسر تاریخش بر این بنیاد اعتقادی متکی میدانم. (امتناع، صص. 71-69)
او برای شناختن ریشههای فرهنگ دینی ما از ایران باستان و از اندیشه زرتشت میآغازد تا نشان دهد که زمینههای اسلامی شدن جامعه ما از همان زمان باستان ایران پیریزی شده است. حتی در این بررسی او مایههای سختجانی فرهنگ "ناپرسا" را در اندیشه خود دوستدار هم میتوان دید؛ که به آن خواهم پرداخت. به هر روی او فرهنگ ایران را از همان ابتدا فرهنگی دینی میداند که در زرتشتیت مرده و در اسلام زیستی دوباره یافته است و یا به تعبیری دیگر خون اسلامی در رگهای فرهنگ دینی ما دویده و به این ناپرسایی ماندگار در بطن فرهنگ ما حیاتی دوباره داده است.
برای اینکه معنای دینخویی را در اندیشه دوستدار دریابیم، من ایده یکی از "به اصطلاح متفکران" معاصر را بررسی میکنم تا نشان دهم که دینخویی چیست، و چگونه میتواند ذهن انسان را مسموم کند. نقدم متوجه عباس میلانی است و البته او تنها یک نمونه از تعداد بسیار زیاد "نامتفکران" کنونی ایران است.[1]
میلانی در یک مصاحبه با تلویزیون فارسی صدای آمریکا[2] در پاسخ به سؤال مجری برنامه که چرا رهبران دینی کنونی در جمهوری اسلامی ایران، دوباره در پی اسلامی کردن دانشگاهها به علوم انسانی "غربی" اعتراض کرده و آن را اسلامی میخواهند و در نهایت پرسیده بود که اصلاً دعوای علم و دین بر سر چیست، گفته بود "دعوا بر سر لحاف ملاست." با همین عبارت کوچه و بازاری که گواه صریحی از نااندیشیدن است. همین شخص بعداً در یک برنامه تلویزیونی دیگر[3] غزالی را به دلیل آرایش یکی از عوامل عقبماندگی تفکر علمی؛ که بدون اینکه وجود آن را نشان دهد آن را از پیش فرض گرفته، معرفی کرده است. اما انتقادم به میلانی به هیچ وجهی به این جمله او بستگی ندارد، با بیان این جمله میخواهم برخورد سطحی و سادهاندیشانه او را به خواننده گوشزد کنم. اکنون به اندیشه به اصطلاح فلسفی او توجه میدهم و نشان میدهم که این اندیشه به اصطلاح فلسفی تا چه حد بیمایه و ناتوان و فقیر و سطحی است. او گفتهای از بوعلی را نقل میکند که البته من نتوانستم آن را در آثاری که از او در دست دارم بیابیم، لذا این را که این تز را واقعاً بوعلی نقل کرده است یا نه، نه تأیید میکنم و نه تکذیب. ضمن اینکه من در اینجا اصلاً قصد نقد بوعلی را ندارم، بلکه میخواهم میلانی را نقد کنم، [او که ادعا میکند هرمونتیک میداند، او که در پاسخ به سؤال دیگر مجری همان برنامه صدای آمریکا مبنی بر اینکه پرسشهایی نظیر "بر نوک یک سوزن چند فرشته میتوانند بنشینند؟"—پرسشی که در قرون وسطای مسحیان اذهان نابغههایی مانند توماس آکوئیناس را به خود مشغول کرده بود—به چه کاری میآید، گفته است حتی اینگونه پرسشها هم چون باعث شدهاند در نهایت از دل همین بحثها "هرمونتیک" شکل بگیرد مفید هستند]، او این استدلال را که اکنون نقل میکنم به نقل از بوعلی ارائه کرده است.
میلانی برای اثبات اینکه بین خرد و دین هیچ تناقضی وجود ندارد، (تکرار میکنم که به نقل از بوعلی) میگوید: هرگاه بین خرد و دین تناقضی دیده شد نه باید خرد را رها کنیم و نه دین را. بلکه باید صبر کنیم تا معنای آن گزاره دینی در آینده مشخص شود. یعنی اینکه باید منتظر باشیم تا در آینده تفسیری مناسب و همخوان با خرد از گزاره دینی مورد نظر ارائه شود.
اکنون با نقد این ایده فوق میخواهم نشان دهم که این ایده تا چه حد بیمایه است. از آن مهمتر این است که به نظر میرسد جهان مسیحیت در اروپای غربی و آمریکا متوجه بیمایگی این رویکرد بوده است و به همین خاطر راهکاری کاملاً متفاوت برای حفظ اندیشه دینی خود به کار گرفته است. منظور من از مقایسه نحوه برخورد ایرانی با دین با برخورد اندیشه غرب با دین این است که در نهایت یک نتیجه بنیادین در مورد آرای خود دوستدار بگیرم؛ اما قبل از آن محتوای اندیشه میلانی را تحلیل میکنم.
ما کتابی داریم؛ قرآن، انجیل، تورات، اوستا، یا هر کتابی دیگر که حتی کاپیتال مارکس هم میتواند یکی از آنها باشد –آن را کتاب x بنامیم تا کسی را آزرده خاطر نکرده باشیم—، و این کتاب حاوی گزارههایی در مورد اموری در جهان خارج است. این گزارهها میتوانند راجع به خصوصیات فیزیکی جهان، یا دستوراتی اخلاقی راجع به روابط واقعی بین انسانها و حتی نهادهای اجتماعی باشند. از طرف دیگر شیوهای دیگر هم برای رسیدن به گزارههایی در همان موضوعات بالا داریم که همان استفاده از "عقل نقاد" است.[4] عقل نقادی که از آن حرف میزنیم هم به لحاظ منطقی و هم به گواهی تاریخ برای رسیدن به نتایج نهایی در تمام موضوعاتی که تمام ادیان دنیا ادعا دارند در موردشان برنامه و توضیح و تفسیر دارند، از روشها و ابزارهایی استفاده میکند که اصلاً برای نگرش دینی قابل تحمل نیستند؛ کمااینکه هرگز نبوده و هنوز هم نیستند، حتی در اروپای مسیحی. اکنون بیاییم این وضعیت را از نزدیک ببینیم.
کتاب xای داریم که حاوی گزارههایی است در مورد جهان خارج؛ به آن معنا که قبلاً بیان کردم. روشی هم داریم به نام روش علمی که با استفاده از عقل نقاد و مستقل از آن کتاب و محتویاتش، در مورد همان موضوعاتی که آن کتاب هم نظر داده است به نتایجی متناقض با آن میرسد. واضح است که هر دوی اینها را نمیتوان پذیرفت. یکی باید نادرست باشد. یا باید روش علمی را رد کنیم، یا روش دینی را. روش علمی را به دلیل قدرتهایی که دارد و تأثیرات مثبتی که در عمل در زندگیمان میگذارد، نمیتوانیم رد کنیم. آن کتاب هم از حامیانی برخوردار است که مانع رد شدن آن میشوند. راه حلی که میلانی پیشنهاد میکند این است که آن کتاب را هم حفظ کنیم تا تفسیری مناسب از جملات و گزارههای آن که با یافتههای عقل نقاد هماهنگ باشد، یافته شود. اکنون این پرسش مطرح میشود که چنین کتابی به چه کاری میآید؟ کتابی که معنای جملاتش به یاری روشهایی کشف میشود که هیچ ربطی به آن ندارند؛ روش علمی و عقل نقاد، به چه کاری میآید؟ چرا باید آن را حفظ کرد؟ آیا نباید به نقش واقعیای که چنین کتابی در تمدن ما بازی میکند شک کرد؟
استدلال میلانی اثباتی است برای زائد بودن متن دینی و او متوجه این امر نیست. او که هرمونتیک میداند و مدعی است که حتی بحث درباره تعداد فرشتگانی که میتوانند برروی یک سوزن بنشینند برای پیشرفت فکر ما ضروری است، بحث میان دین و علم را که در همان آمریکا که او در حالی که مانند کبک سرش را زیر برف کرده آنجا زندگی میکند، بحث مهمی تلقی میشود و فیلسوف بزرگ آمریکایی، دانیل دنت، آن را برای دموکراسی خطرناک میداند، برای او به یک اظهار نظر عامیانه "دعوا بر سر لحاف ملا" کاهش مییابد. پس باید گفت که دعوای غزالی با معتزله که میلانی به اشتباه آنان را واضع تفکر عقلانی در ایران میداند، تنها بر سر لحاف ملا بوده است. اما گویا اینکه همان معتزله را زیر همین لحاف خفه کردهاند اصلاً در او این تردید را برنمیانگیزد که شاید دعوا خیلی هم جدی است. چرا؟ چرا او نمیتواند در این مورد شک کند؟ من در ادامه به بررسی راهی خواهم پرداخت که امیدارم بتواند دریچهای برای پاسخ دادن به این "چرا"ی مهم بگشاید. اما چیزی که در این میان مهم است توجه به این نکته بسیار اساسی است که اینگونه تفکر سطحی است که دوستدار آن را "نااندیشایی" نامیده و چنین ذهنیتی را "دینخو". نه برای اینکه از دین دفاع میکند، بلکه به این دلیل که درست در جایی که تردیدهای مهمی برانگیخته میشود، قدرت تردید کردن و پرسشگری ندارد.
پرسایی: مفهوم کلیدی دیگری که درک آن برای فهم آرای دوستدار بسیار مهم است همین "پرسایی" است. قبلاً هم گفتم که منظور دوستدار از "ناپرسایی" به وضوح نمیتواند این باشد که ما در تاریخ فرهنگمان هیچگاه هیچ جمله پرسشی را صورتبندی نکردهایم. مسئلهای که او بر آن انگشت گذارده و آن را برجسته کرده است در مفهومی که او از "پرسشگری" در نظر دارد نهفته است. من قبلاً سه نوع مختلف پرسش را دسته بندی کردم که برای صورتبندی بحثم در اینجا دوباره آن را در ساختاری نو فرموله میکنم.
دسته اول؛ پرسشهایی نظیر "به کجا میروی؟" در مواجهه با دوستمان وقتی که مثلاً سر خیابان او را میبینیم. یا "فردا کجا همدیگر را ببینیم؟" و نظایر آن که آن را مانند دوستدار "خبر گرفتن" مینامم.
دسته دوم؛ پرسشهایی نظیر "چند فرشته میتوانند بر سر یک سوزن بنشینند؟" یا "دمای آتش جهنم چند درجه است؟" یا "عرض پل صراط چقدر است؟" یا "جن از چه عنصری آفریده شده است؟" اینگونه پرسشها را "ناپرسش" مینامم. به این دلیل که به دنبال ارتباط بین اموری آنچنان نامربوط با جهان واقع میگردند که حتی از متن تحقیقات الیهات امروزه هم حذف شدهاند. در ادامه در این مورد با دقت بحث خواهم کرد.
دسته سوم؛ پرسشهایی نظیر "عنصر بنیادین جهان چیست؟"، "جرم الکترون چقدر است؟"، "خورشید از چه ساخته شده است؟"، "عمر جهان چقدر است؟" این دسته از پرسشها را علمی مینامم. در این میان البته دستهای از پرسشها هم هستند که فلسفی هستند. مثلاً "«من» چیست و چگونه ساخته میشود؟"، "آگاهی چیست؟" و از این قبیل که البته جز فلسفی بودن علمی هم هستند. هر دو پرسش فلسفی مذکور هم در رشتههای جامعهشناسی، روانشناسی و حتی بیولوژی و نیز حتی در علوم جدید کامپیوتری مانند هوش مصنوعی مورد تحقیق قرار میگیرند.
پرسشهای دسته سوم پیچیدهترین پرسشها هستند. به سه دلیل. اول و کماهمیتترین دلیل این است که پاسخ دادن به آنها بسیار مشکل است و عموماً ارائه یک پاسخ حتی ساده به آنها نیاز به سالها مرارت و تحمل رنج و سختیهای فراوان و نیز فراهم بودن مقدمات و ابزار بسیار زیاد و متنوع و پیچیده دارد. دلیل دوم این است که اصولاً طراحی آنها بسیار مشکل است و در بطن هر فرهنگی نمیتوان آنها را اصلاً طراحی کرد، چه رسد به اینکه بتوان برای آنها پاسخی یافت. دلیل سوم که مهمترین دلیل پیچیدگی این پرسشهاست، و اتفاقاً بحث اصلی من در این متن هم همین دلیل سوم است، این است که در همان وهله اول تشخیص اینکه آیا پرسشی واقعاً به دسته سوم اختصاص دارد یا نه بسیار مشکل است. به عنوان مثال "عمر جهان چقدر است؟" میتواند به سادگی یک پرسش مذهبی هم باشد. لذا نباید به محض دیدن فرم ظاهری پرسش ادعا کرد که فلان پرسش علمی در بطن فلان فرهنگ هم مطرح شده بوده است. این پرسش که "جهان چگونه بوجود آمده است؟" میتواند یک پرسش علمی، فلسفی و یا دینی باشد. چه چیزی مشخص میکند که این پرسش به کدام دسته تعلق دارد؟ ساختارهای متنی، میانمتنی و فرامتنیای که پرسش در بطن آنها طراحی و فرمولیزه میشود. توجه داشته باشید که نگفتم "ساختارهای متنی و فرامتنی که پرسش در بطن آنها «پرسیده» میشود"، گفتم طراحی و فرمولیزه میشود. چون گاهی پرسشها طراحی و فرمولیزه میشوند، اما به واقع پرسیده نمیشوند؛ بلکه تنها خبر گرفته میشوند، یا ناپرسیده میشوند. چنین پرسشهایی که در واقع خبر گرفته میشوند و یا ناپرسیده میشوند تنها در وجه گرامری دارای ساختار پرسشی هستند، اما نه در وجه معنایی. طراحی چنین پرسشهایی را دوستدار "ناپرسایی" مینامد و فرهنگی را که فقط چنین پرسشهایی را مطرح میکند "فرهنگ ناپرسا". طراحی چنین پرسشهایی را دوستدار "شبه پرسشگری" هم میخواند.
اما تا زمانی که خط فاصل دقیق "پرسشهای" علمی با آن دو تای دیگر مشخص نشود نمی-توان ادعا کرد که معنای "پرسایی" و به تبع آن "ناپرسایی" مشخص شده است. قبل از اینکه به بررسی در این مورد بپردازم ترجیح میدهم اهمیت این بحث را در قالب انتقادی اساسی به دین و ساختار "نااندیشندگی دینی"—آنچه را که در ایران به "اندیشه دینی" شهرت یافته است "نااندیشندگی دینی" نامیدهام و در ادامه نشان خواهم داد که چرا— خاطر نشان کنم.
یکی از دفاعیات دینداران از اندیشه دینی این است که علم به همه پرسشهای ما پاسخ نداده است و البته ادعای محکمتر آنان مبنی بر اینکه "علم اصولاً نمیتواند هیچگاه به برخی از پرسشها پاسخ دهد"—این ادعا را در ادامه مورد بررسی دقیق قرار خواهم داد. آن چیزی که باید به آن توجه کرد این است که برتری علم (در ادامه استدلال خواهم کرد که چرا علم را برتر میدانم) بر دین تنها این نیست که علم موفق به یافتن پاسخ پرسشهای ما میشود، بلکه قدرت اصلی علم در طراحی و فرمولبندی پرسشها در ساختار متنی و فرامتنی خود است. در واقع علم گاهی با تغییر دادن فرم یک گزاره پرسشی و گاهی با تغییر دادن معنای آن و گاهی هم با تغییر کلی جهانبینی و در نتیجه تغییر کلی معنای بسیاری دیگر از بخشهای علوم و نیز با برخورد دائمی با جهان واقع از طریق همکاری همه دانشمندان قادر است پرسشهای خوبی را طراحی کند و نیز پرسشهای درست را از ناپرسشها تمیز دهد. قدرت اصلی علم (که البته در نگرش من فلسفه را هم شامل میشود) در طراحی و صورتبندی سؤال در کل ساختار اندیشه علمی است و نه تنها در پاسخ دادن به سؤالها. این امر آنچنان مهم است که پاسخ دادن به پرسشهای علمی را تنها یک نتیجه فرعی و زائدهای بر دستگاه تفکر علمی میدانم که البته زائدهای بسیار مهم است؛ چون باعث بقای تفکر علمی میشود. زیرا به این وسیله با فراهم آوردن امکاناتی جدید برای جامعه و خودش امکان بقای جامعه و پیشرفت خود را فراهم میآورد. اما باید این را هم مدنظر قرار داد که دانشمندان بزرگ سؤالهای خود را هم خودشان طراحی و در واقع کشف کردهاند. به عنوان یک مثال قبل از هافکینگ کسی حتی به این پرسش نیندیشیده بود که "جهان با چه سرعتی در حال انبساط است؟" او خودش این پرسش را طراحی کرد و در ضمن طراحی این پرسش خودبهخود راه پاسخ دادن به آن را هم یافته بود.
با این مقدمه برگردیم به پرسش اساسی که تفاوت بین "پرسش" و "ناپرسش" در چیست؟ ماهیت یک پرسش را باید به طریق زیر شناخت.
الف) پرسش در چه متنی طراحی و فرمولیزه (و نه پرسیده، چون ممکن است واقعاً پرسیده نشده باشد) شده است؟
ب) این متن با چه متونی هم خانواده است. در واقع اینکه متن خود در میان کدام دسته از متنها جای میگیرد.
ج) کدام نهاد اجتماعی کارگزار این متون است؟ نقش این نهاد اجتماعی چیست؟
د) ساختار کلی حاکم بر جامعه چیست؟
ه) جایگاه این جامعه در متن دنیای زمان کجاست؟
به این طریق با بررسی ساختار متنی، میانمتنی و فرامتنی یک پرسش است که میتوان ماهیت یک پرسش را مشخص کرد و آن را در یکی از سه دسته از پرسشها گنجاند. نکته مهمی که باید تذکر دهم این است که روال پرسشهایی که در بالا برشمردم برخلاف صورت ظاهریشان نه خطی هستند و نه سادهانگارانه. پاسخ گفتن به هر یک از این پرسشها خود کاری شاق است و نیازمند دارا بودن ذهنی "پرسا" و "پرسشگر". ذهنیت ناپرسا هیچگاه قادر نیست این پیچیدگی را دریابد که برای شتاختن جامعه در پاسخ به سؤال (ه) باید به سؤال (الف) پاسخ داد، و برای پاسخ دادن به سؤال (الف)، (ب) را و به همین ترتیب. در واقع گاهی اوقات برای بازکردن کلاف سردرگمی که در میان این پنج پرسش به هم پیچیده شده است باید سالها مرارت و زحمت کشید.
به عنوان مثال این پرسش که "کجاست عدالت و پاک اندیشی؟" پرسش فلسفی مهمی خواهد بود، اگر در متن یک تحقیق فلسفی بیان شود. اما هرگاه بدانیم که این پرسش در متن یسنا مطرح شده است که متنی دینی است که روحانیت زرتشتی در جامعه پادشاهی ایران باستان متولی آن بودهاند، خواهیم دانست که این پرسش اصلاً فلسفی نیست. برای اینکه ماهیت این پرسش را بدانیم کل این متنی را که پرسش فوق در آن صورتبندی (و نه پرسیده) شده است را نقل میکنم:
کجاست عدالت و پاکاندیشی و شهریاری پس ای مردم مرا بپذیرید تا جمع پیروان تعلیم دریافت کند (روان آفرینش گوید) ای اهورا انیک پناه ما فرا رسید و از پی شکرانه آن ستایش خویش تقدیمت کنیم.[5]
پرسشی که در فوق بیان کردیم در این متن حتی پاسخ هم نگرفته است، بلکه با فرض این پاسخ که "عدالت و پاکاندیشی و شهریاری" یافته نمیشود، اهورا از مردم میخواهد که به دور او جمع شوند و از او تعلیم ببینند و مردم هم همیشه در تمام متن اوستا گوسفندان سر براه و پابراهی هستند که چشمشان به دهان اهورامزدا دوخته شده است و ما فرزندان این مردم اولین جملهای که در مدرسه آموختیم این بود که "بابا آب داد" و برای اینکه بعد از رفع تشنگی از گرسنگی هم نمیریم "بابا نان داد". خواننده متوجه باشد که من به اهورا انتقاد نمیکنم؛ من نمیتوانم به چیزی که وجود ندارد انتقاد کنم، من حتی به گذشتگانمان هم انتقاد نمیکنم؛ انتقاد به آنهایی که رفتهاند مثمر هیچ ثمری نخواهد بود. با آنها دعوا هم ندارم؛ نمیتوانم با کسانی که دیگر وجود ندارند دعوایی هم داشته باشم. انتقادم متوجه خودمان است. متوجه مایی که این متن را آکنده از نگرشهای فلسفی میدانیم. حتی برخورد دوستدار هم با این متن بسیار سطحی بوده است و آن را در ادامه بررسی خواهم کرد.
برای اینکه پیچیدگی بررسی یک پرسش و تشخیص ماهیت آن را نشان دهم مثالی دیگر مطرح میکنم. یکی از پرسشهایی که توماس آکوئیناس را به خود مشغول کرده بوده است این بود که "چند فرشته میتوانند روی نوک یک سوزن و در کنار هم بنشینند؟" این پرسش در متنی آمده است که حاوی تأملات فلسفی هم هست. اما این متن متعلق به ارگان رسمی کلیساست در اروپایی که نهاد دین ساختار جامعه را کنترل میکند. این پرسش به وضوح یک پرسش دینی است و تشخیص آن دردسر ساز نیست. اما تکلیف پرسشهای فلسفی این متن چه میشود؟ این متن راجع به "وجود" هم مباحثات فلسفی کرده است. آیا پرسش از وجود هم در این متن باید به این دلیل که در کنار پرسشهای دینی و در متن کتابی در زمینه الهیات آمده که خود این کتاب در تنها نهاد دینی اروپای قرون وسطی نوشته شده است، یک پرسش دینی است؟ بررسی پاسخ بسیار پیچیده به این پرسش را به بخشی دیگر موکول میکنم، چون نیاز به مقدماتی دارد که باید در ابتدا به آنها بپردازم. اما قبل از آن به دو ویژگی دیگر «پرسش» میپردازم.
پرسش میتواند لغزنده یا صلب باشد. پرسش لغزنده پرسشی است که میتواند به یک فرم هم در متنی دینی و هم در متنی فلسفی و هم در متون رشتههای مختلف علمی مطرح شود. به عنوان مثال این پرسش که "آگاهی چیست؟" یک پرسش لغزنده است که در متون دینی، فلسفی، رشتههای مختلف علمی نظیر جامعهشناسی، روانشناسی و حتی بیولوژی و نیز در رشته هوشمصنوعی از گرایشات علوم کامپیوتری مطرح میشود. علت لغزندگی این پرسشها ابهام خارقالعاده آنهاست. در واقع این پرسش در هر متنی به معنایی خاص طراحی میشود (باز هم خواننده توجه کند که پرسش در همه متون پرسیده نمیشود، مثلاً متون دینی چیزی نمیپرسند هرچند پرسش را طراحی و صورتبندی میکنند). یک مثال دیگر از این نوع پرسش میتواند این باشد که "عمر جهان چقدر است؟" در مقابل پرسش صلب پرسشی است که به راحتی نمیتواند از یک متن به متن دیگر انتقال یابد. توجه داشته باشید که من نگفتم محال است یک پرسش صلب از یک متن به متنی دیگر انتقال یابد. حتی این پرسش بسیار صلب که "جرم الکترون چقدر است؟" میتواند به متنی دینی انتقال یابد. اما برای اینکه چنین امری ممکن شود باید این پرسش در متنی قرار گیرد که معنای تمام واژگان آن عوض شود. یعنی "الکترون"، "جرم" و "مفهوم اندازهگیری" باید کلاً عوض شوند و معناهای جدیدی بیابند تا این امر ممکن باشد. پرسشی را که برای انتقال از یک متن به متنی دیگر نیاز به ایجاد ساختاری بسیار پیچیده دارد که از پیش موجود نیست، پرسش صلب نامیدهام، چون برای این انتقال باید یک متن استوار نوشته شود که قادر باشد معنای جدیدی به تمام واژگان و مفاهیم به کار رفته در آن بدهد. این پرسش که چنین کاری چه فایدهای دارد بر جای خود باقی است و من حداقل فایدهای آموزشی برای آن قائلم.[6]
آنچه باعث میشود یک پرسش، پرسش باشد، تنها ساختار گرامری جمله پرسشی است. یعنی یک پرسش تنها به دلیل ساختار درونی خود جمله و نه به دلیل ارتباط با سایر جملات متن، پرسش است. اما چیزی باعث میشود یک پرسش به راستی "پرسیده" شود، نه فقط این ساختار گرامری، بلکه ارتباط آن با ساختارهای، متنی، میانمتنی و فرامتنیای است که این پرسش در آن طراحی شده است؛ یعنی معنای پرسش. این معنای پرسش است که باعث میشود یک پرسش پرسیده و یا ناپرسیده شود. فرهنگی که در بطن آن پرسشهایش به جای پرسیده شدن، ناپرسیده میشوند، فرهنگی ناپرساست. اما چیزی که دوستدار توانسته است نشان بدهد حتی فراتر از این است. او در فصلهای ششم و هفتم امتناع تفکر در فرهنگ دینی نشان داده است که فلسفه اسلامی پرسشهایی ناپرسا مطرح کرده است و اگر هم پرسشی پرسیده است، آن را حذف کرده یا با تمام وجود در ناپرسا کردن آن اهتمام ورزیده است. به این طریق میتوان گفت که در بطن فرهنگمان پرسشهایی را که از یونانیان اخذ کرده بودیم، ناپرساندهایم. یعنی آنها را در ساختارهای متنی، میانمتنی و فرامتنیای گنجاندهایم که پرسشها را ناپرسیدهاند. تنها و تنها آن پرسشی پرسیده میشود که یک واکنش برانگیزد؛ تحقیق بدون مانع. و دوستدار نشان داده است که یک مانع غیرقابل نفوذ داشتهایم و آن دین بوده است.
تفاوت دگم و اصل
این بخش را به این قصد میافزایم تا در مورد آنچه که در آخرین عبارات فوق "مانع" نامیدهام توضیح دهم. این توضیح را از آن رو لازم میدانم که نسبیگراییای که ما ایرانیان از غربیان آموختهایم در بطن فرهنگمان به ولنگاری و لاابالیگری روشنفکرانه تبدیل شده است. نسبیگرایی هرگز به این معنی نبوده است که همه چیز درست است؛ نسبیگرایی تنها به این معنی بود که درست بیش از یکی است، اما هیچگاه به این معنی نبوده و نیست که تعداد درستها بیشمار است. اما نسبیگرایی در ایران به یک ایده لوس و بیمزه تبدیل شده است در خدمت دو منظور؛ جای دادن استفراغهای ناشی از بخارات معده در رده افکار و ایدههای ناب، و نیز فرار کردن از مواجهه با ایدههای ابلهانه به دلیل ترس از این مواجهه و از دست دادن مریدان خوبی که برایمان کف میزنند، با این توجیه که همه چیز نسبی است.
یکی از به اصطلاح استدلالاتی که این به اصطلاح نسبیگرایان ایرانی در رد استدلالهای افرادی مانند من مطرح میکنند این است که "نمیتوان دین را به این دلیل که موانعی در راه پژوهش ایجاد میکند سرزنش کرد. به این دلیل که خود علم هم اصولی دارد که نمیتوان از آنها تخطی کرد." آنها این استدلال را به این طریق ادامه میدهند که "تنها تفاوت بین علم و دین تفاوت در نوع و ماهیت اصول است." و اوج این استدلال نسبیگرایانه آنجاست که با نگاهی که خودشان فکر میکنند عاقل اندر سفیه است به ما میآموزانند که "هیچ دلیلی وجود ندارد که اصولی که علم بر آنها استوار است موجهتر باشند از اصولی که دین بر آنها استوار است."
همانطوریکه قبلاً هم گفتم ماهیت و نوع جملات و استدلالات هر ساختار فکری را باید در متن و ساختار میانمتنی و نیز ساختارهای فرامتنی آن دید. روشنفکر ایرانی با برداشتی بسیار سطحی که از مفهوم هرمونتیک دارد، هنوز نتوانسته است به درک "فرامتن" قائل شود. برای اینکه این را توضیح بدهم مثالی را ارائه میکنم. محققی که در تاریخ اندیشه کار میکند، هرچند تاریخنگار و تاریخدان نیست، لازم است که تاریخ جامعهای را که در مورد آن به نگارش در مورد تاریخ اندیشه دست میزند، بخوبی بشناسد. در این مورد تاریخ جامعه در واقع فرامتن آن متونی است که او در لابهلای آنها به دنبال شناخت ماهیت اندیشه آن جامعه میگردد. تنها به عنوان یک مثال به کتاب تاریخ ادبیات ایران از صفویه تا عصر حاضر، نوشته ادوارد براون اشاره میکنم. بخش اول این کتاب در فاصله بین صفحات 15 تا 165 به بررسی تاریخ ایران در فاصله تشکیل سلسله صفوی تا پایان دوره ناصرالدین شاه پراداخته است. این تاریخ به منزله فرامتنی است که این متون ادبی در آن فضا مورد بررسی قرار میگیرند. هرچند به زعم من براون در برقراری یک ارتباط علی ساختاری بین فرامتن و متونی که به بررسی آنها پرداخته اصلاً موفق نبوده و حتی اصلاً این دغدغه را هم نداشته است و در این مورد نقدهای جدیای به کار او دارم، اما در اینجا نمیخواهم به این نقد بپردازم. باز هم مثالی دیگر را از متن خود دوستدار ارائه میکنم. دوستدار گزارش بسیار مختصر و جالبی ارائه کرده در مورد تحقیقی که درباره هایدگر صورت گرفته و رابطه او را با ناسیونالسوسیالیسم آلمان مورد بررسی قرار داده است. به گفته دوستدار انتشار کتاب ویکتور فاریاس در مورد رابطه هایدگر با نازیسم آلمان
برخی از شاگردان روحی او را در اروپا و بهویژه در فرانسه به وحشت و دست و پا انداخته … که نکند خویشاوندی پنهان ماندهای میان فلسفۀ هایدگر و ایدههای ناسیونالسوسیالیستی و از اینجا میان اندیشه و اندیشنده که تحقیقاً ناسیونالسوسیالیست بوده وجود داشته باشد.[7]
این امر هم خود گواهی است از اینکه نادیده گرفتن فرامتن در تفسیر متون تنها ریشه در جهالت و یا تجاهل دارد. به این دلیل است که باید جداً این پرسش را مطرح کرد که:
قرآن متنی است که در جهان امروز طالبان و القاعده از آن برای عملیات تروریستی استفاده میکنند. سنیان و شیعیان با استناد به همان متن یکدیگر را سلاخی کرده و همچنان میکنند. آیتالله خمینی با استفاده از آن انسانهای زیادی را سربهنیست کرد. این متنی است که از آن برای شهید کردن جوانان ایران در جنگی که به عمد هشت سال طول کشید و دفاع مقدس نامیده شد استفاده شد. با استفاده از این متن بود که از جوانان سیزده چهارده ساله این کشور به عنوان مینروب استفاده شد. با استفاده از متونی نظیر این بود که مسلمانان و مسیحیان یکدیگر را سلاخی کرده و اکنون هم اگر فرصتی به دست دهد از تکرار آن دریغ نخواهند کرد. آیا نباید به صورتی جدی پرسید "چه رابطه علی بین این متن و آن اعمال وجود دارد؟" آن هم در حالی که ساختار قدرت در کشور خودمان بر همین متن استوار است؟
یک پاسخ اندیشمندانه روشنفکران نسبیگرای ایرانی این است که "اینها همه تنها بر تفاسیری از این متن استوارند و نه خود متن." ایجاد یک فاصله مجازی و غیرواقعی بین متن و تفسیر آن ابزاری جدید برای سرکوب روشنفکرانی است که به راستی سؤال میپرسند. نکته بسیار جالب این است که بدانیم این چماق نسبیگرایی ولنگار را که بر سرمان میکوبد تا عمق خطر را دریابیم. افرادی مانند دکتر سروش و دکتر زیباکلام؛ چماق بهدستان انقلاب فرهنگی که امروز از روشنفکری خود چماق ساختهاند تا ضمن اینکه به شدت گیجمان میکند، ندانیم از کجا خوردهایم. شدت گیجی ناشی از این چماق جدید آندر زیاد است که باید به شدت ورزیده و کارکشته بود تا قادر باشیم تعادل خود را همچنان حفظ کرده و سیر اندیشه را دنبال کنیم.
فرض کنیم که تمام این اعمال خشونتآمیز نه بر اساس قرآن، بلکه بر اساس تفسیری از قرآن صورت میگیرد. دو سؤال مطرح میشود؛ اول اینکه، چرا در تمام تاریخ ایران تنها این تفسیر از قرآن نقش ایفا کرده است؟ حتی خود محمد تفسیری بهتر از آیتالله خمینی نداشت. انتقادم بیشتر از اینکه متوجه محمد باشد و خواننده در صدد دفاع از محمد برآید، انتقادم به خود آن خوانندهای است که میخواهد از محمد دفاع کند. من به ذهنیت توی خواننده نقد میکنم و سعی نکن که با دفاع از محمد خودت را پشت تصویری که از او میسازی مخفی کنی. پرسش من از خواننده این است که سورۀ نساء را چه میکند؟ سوره توبه را چه میکند؟ سرتاسر قرآن آکنده است از آیاتی که دستور قتل کافران را صادر کرده است. آنقدر بوی تعفن قتل و کشتار و سنگسار و قطع دست و از این قبیل از این متن به مشام میرسد که هیچ نوع خوانش آزادیخواهانه از آن امکان ندارد؛ این را در نقد آرای سروش نشان خواهم داد. نشان خواهم داد که ایده او نه تنها ایدۀ جدیدی نیست، بلکه همان افلاطونیسم 2500 سال پیش است و حتی یک گام، حتی یک نیم گام، حتی اندکی از آن پیشتر نیست.
جدا کردن متن از فرامتن و به جای مواجهه شدن با این انتقاد نقب زدن آن و متهم کردن منتقد به نادانی و بلاهت تنها کاری است که از دست چماقدارن برمیآید. خواننده توجه داشته باشد که من در مورد همه ادیان اینگونه فکر میکنم. ادیان زرتشتی، اسلام، مسیحیت، یهودیت، بودایی، شینتو، پاگانیسم قدیمی، آنیمیزم، حتی مارکسیسمی که به دین تبدیل شده است همه و همه برای من به یک اندازه دگم هستند و هیچ تفاوتی با هم ندارند.
در مقابل شما هیچ فرامتنی را نمییابید که در آن از علم و فلسفه بتوان چنین تعبیری ارائه کرد. هیچگاه دو دانشمند یا دو فیلسوف برای اثبات حقانیت خود لشکرکشی نکردهاند. نسبی-گرایی ولنگار البته باز هم پاسخ شسته رفتهای را حاضر کرده است: "مگر مسئول هیروشیما و ناکازاکی دانشمندان نیستند؟" و پاسخ من یک کلمه است؛ نه، قطعاً نه. چرا؟
برای پاسخ گفتن به این سؤال پیچیده؛ پیچیده به این دلیل سفسطه پیچیده و چندلایهای در آن نهفته است، نمونهای را در تاریخ مثال میزنم که در آن واقعاً دو دانشمند در مقابل هم ایستادهاند. یک نمونه بسیار مشهور دعوای نیوتن و لایبنیتز است. همین یک نمونه برای بررسی من کافی است و ادعا میکنم که تمامی نمونههای دیگری هم اگر یافته شوند از همین نوع هستند؛ مگر اینکه منتقد بتواند نمونهای را نشان دهد که واقعاً از این دست نباشد. دعوای نیوتن و لایبنیتز که ظاهراً رکیکترین ناسزاها را هم به یکدیگر گفتهاند اصلاً این نبود که ایده علمی کدامیک درست است و کدام نادرست. دعوا بر سر مالکیت بر "تئوری حساب دیفرانسیل بود." هرکدام خود را در کشف این شیوه ریاضی پیشگام میدانست. برای اینکه تکلیف خواننده را به صراحت روشن کنم باید به او بگویم که حتی اگر دو دیندار برای مالکیت بر سر یک زمین تا حد مرگ یکدیگر را کتک بزنند، این آن رفتاری نیست که مورد نقد من است. هرچند کتک زدن و فحاشی کار خوبی نیست، اما نقد من این نیست. دو دیندار هم میتوانند بر سر مالکیت بر چیزی با هم دعوا کنند؛ مثلاً مسلمانان و مسیحیان بر سر مالکیت بر اورشلیم جنگ داشتند و امروزه هم مسلمانان و یهودیان به شدت مراقبند که مبادا آتش این جنگ دیرین لحظهای خاموش بماند. این جنگ هرچند بد است، اما من به نفس این جنگ انتقاد ندارم. آنچه مورد انتقاد من است انگیزه این جنگ است. ابزار تئوریک مورد استفاده برای توجیه این جنگ است. جایی که ابزار مورد استفاده تنها حفظ قدرت باشد باز هم به آن هیچ انتقادی ندارم. اما هم انگیزه و هم ابزار جنگ مسلمانان و یهودیان بر سر اورشلیم دینی است. اورشلیم برای هر دو نمادی دینی است و برای توجیه این جنگ هم از دین استفاده میکنند. در کدامین برهه از تاریخ دو دانشمند برای توجیه ایده خود، برای نشان دادن حقانیت تئوری خود در مقابل هم صف کشیده و کمر به نابودی هم بستهاند؟ دو دانشمند هم میتوانند به هر دلیلی در برابر هم به میدان نبرد بروند، اما نه برای اثبات تئوری خود. ماجرای هیرشیما و ناکازاکی هم حتی اگر دانشمندان در آن نقش داشته باشند، نه برای اثبات E=mc2 که به یاری روشهای تئوریک اثبات شده بود، بلکه برای اعمال سلطه بود، که اصولاً نه برآمده از بطن علم، که اتفاقاً اندیشهای است که ریشه در همان دین دارد. من هم قصد ندارم معصومیت دانشمند را نشان دهم، تنها ادعای من این است که محال است خوانشی سلطهگرانه از علمی مانند فیزیک، یا شیمی و از این قبیل داشته باشید. حتی خوانش سلطهگرانه از تئوری تکامل داروین را نه دانشمندان برجسته جهان، بلکه یک مشت چماقدار که در مکتب دین پرورش یافته بودند ارائه کردند، و امروزه دیگر کسی به خود جرأت نمیدهد که از این تئوری در این راستا استفاده کند. از ایده مارکس هم چنین خوانشی ارائه شد. اما به خواننده نشان خواهم داد که حتی همین شواهد تاریخی اگر به دقت نگریسته شوند، دلیلی خواهد بود بر درستی تزی که ارائه میکنم. این واقعیت که ارائه خوانشهای سلطهگرانه از مارکسیسم و تئوری داروین تا این حد دولتی مستعجل بود، تا جایی که دیگر امروزه کسی جرأت ارائه چنین خوانشهایی را حداقل به صورت آشکار ندارد، و اگر هم ارائه کند کسی آن را جدی نمیگیرد و به دنیا نیامده میمیرد، نشان دهنده این است که حتی اگر از یک متن فلسفی و یا علمی تحت شرایط خاصی بتوان خوانشی سلطهگرانه ارائه هم کرد، این خوانش به دلیل محدودیتهای خود آن متن در توجیه این خوانش، به زودی با شکست مواجه خواهد شد و از رونق خواهد افتاد. اما امری که بسیار مهم است این است که ممکن است اصولاً این خوانش تحت تأثیر همان ایدههای دینمدارانه صورت گرفته باشد. و نکته بسیار مهم دیگر اینکه این خوانشها نه برای اثبات این دو تئوری، بلکه با پیشفرض گرفتن درستی مطلق آنها در بطن آن خوانش؛ یعنی همان دگماتیسم دینی، ممکن شدهاند. به این صورت حتی این تجربههای تاریخی به جای آنکه نشان دهند علم استعداد ارائه چنین خوانشی را دارد، نشان میدهند که ذهن بشری آنقدر با سم دین معلول شده است که در در هر متنی سلطه میجوید. هیچگاه لنین یا استالین برای اثبات تز مارکس نبود که این همه جنایت کردند، بلکه با فرض درستی این تز آن هم بر اساس خوانش الکن خودشان بود که به چنین جنایاتی دست زدند. و نکته بسیار مهم دیگر این است که این دو امر پدیدهای زودگذر و استثنائی بودند؛ اینکه استثناء یعنی چه در ادامه توضیح خواهم داد.
اکنون موقع آن است که به اساسیترین انتقادم بپردازم. انتقاد به این تز به ظاهر روشنفکرانه که "دین و علم هر دو بر اصولی غیر قابل نقض استوارند، و تنها تفاوت آنها تفاوت در این اصول است، و اینکه هیچ دلیلی ندارد که اصول یکی از این دو بر دیگری رجحانی داشته باشد."
اما سؤال اساسی این است که آیا واقعاً علم و دین هر دو بر اصول غیر قابل نقضی استوارند؟ این سؤال را باید به دو سؤال کوچکتر فروشکافت. آیا علم بر اصول غیر قابل نقضی استوار است؟ آیا دین اصولاً بر "اصل"یا "اصولی" استوار است؟ آیا آن چیزهایی که دین بر آنها استوار است "اصل" هستند یا چیزی دیگر و از نوعی دیگر؟ برای پاسخ گفتن به این سؤالات از پاسخ گفتن به اولین سؤال میآغازم.
آیا علم بر اصول غیرقابل نقضی استوار است؟ – من نمیدانم تز استوار بودن علم بر اصول غیر قابل نقض را اولین بار چه کسی مطرح کرده است؟ اما بلاهتی آشکار حاکی از عدم آشنایی با تاریخ علم در متن این ادعا به چشم میخورد. واقعاً کدامین اصل علمی از انتقاد مصون بوده است. بدیهیترین پنداشتها و تصورات در علم مورد چالش قرار گرفته و نقض شدهاند، بدون اینکه هیچگاه دانشمندان به جرم نقض این اصول در برابر هم صف بکشند و یا فرقه فرقه شوند. اینکه مثلاً "5 منهای 12" چند میشود اصولاً پرسشی غیر قابل طرح تلقی میشد، اما همین امر هم نقض شد و اعداد منفی ظاهر شدند. جذر گرفتن از اعداد منفی غیر قابل تصور تلقی میشد؛ چه کسی بود که این را نقض کند که "منفی ضربدر منفی مثبت خواهد شد". اما عدد منفی هم جذردار شد. مسئله مشخص کردن مکان اعداد گنگ بر روی محور اعداد کاری غیرممکن دانسته میشد، اما این مسئله هم به یاری یک پرگار و قاعده موسوم به فیثاغورث حل شد. از همه مهمتر نقض اصول سه گانه نیوتن است در نسبیت اینشتین. اصول دوم و سوم در نسبیت خاص و اصل اول در نسبیت عام نقض میشوند.[8] از وقتی که اقلیدس هندسه خود را در حدود 2300 سال پیش نوشته است، همواره اصل پنجم هندسهاش مورد تردید بود؛ اصلی زائد به نظر میرسید که به نظر میآمد میتوان به یاری چهار اصل دیگر آن را اثبات کرد. تمام تلاشها برای اثبات این اصل از روی چهار اصل دیگر برای نشان دادن اینکه این اصل در واقع نه اصل، بلکه قضیه است به جایی نرسید تا اینکه لوباچفسکی در سال 1829 در مقالهای که در یک مجله نامشهور روسی نوشت، و این مقاله بعداً دوباره در آلمان به چاپ رسید، اثبات کرد که اتفاقاً این اصل یک اصل مستقل است و هیچ ربطی به سایر اصول هندسه اقلیدسی ندارد. با این اثبات بود که ناگهان انواع هندسههای نااقلیدسی ایجاد شدند؛ از جمله هندسه ریمانی که مورد نیاز اینشتین برای صورتبندی فرمالیسم نسبیت عام بود.
علم هیچ اصل غیرقابل نقضی ندارد. آنهایی که چنین پنداری راجع به علم دارند اصلاً هیچگاه علم نورزیدهاند. تنها خصلت علم قانونمند بودن و انضباط دقیق آن است. شما نمیتوانید هر طوری که مایل باشید اصول را به کار بگیرید. راه خلاقیت در علم باز است، اما بسیار سخت و طاقتفرساست. باز هم به علم بازخواهم گشت.
آیا دین بر اصل یا اصولی استوار است؟ – برای تحقیق در این مسئله آن سه "چیز"ی که "اصول دین" نامیده میشوند را در نظر بگیریم؛ توحید، معاد، نبوت. من تنها این سه را در اصول دین ذکر کردم و نه "پنج اصل" متعلق به مذهب شیعه، چون بیشتر شدن تعداد تأثیری در برررسی من ندارد. در مذهب شیعه که بر اجتهاد و تقلید استوار است، مشهور است که "تقلید در اصول دین جایز نیست". این عبارت عموماً به عنوان استوار بودن دین بر عقل تعبیر میشود؛ یعنی اینکه هرکسی باید با عقل و درایت خود این سه را بپذیرد و نه بر اساس تقلید از مجتهد. میتوانست چنین باشد، اگر کافر "محدورالدم" نمیبود. یعنی وقتی واقعاً اجازه تفکر به من داده شده است که این احتمال هم سنجیده شود که نتیجه فکر من ممکن است کاملاً برخلاف این سه باشد. در صورتیکه کافر محدورالدم است، عبارت "تقلید در اصول دین جایز نیست" حتماً باید معنای دیگری داشته باشد. این پاسخ که این تنها یک تناقض در بطن تفکر دینی است، تنها یک پاسخ سطحی و بدون اندیشه است. برای تحقیق در معنای عدم جایز بودن تقلید در اصول دین به بررسی اولین اصل دین میپردازم؛ توحید. بیاییم معنای توحید را بررسی کنیم. توحید به معنای وحدانیت خداوند است؛ یعنی خداوند یکی است. شاید این امر خیلی بدیهی به نظر برسد، اما هرگاه توجه کنیم که ایده وحدانیت خدا، وجود خدا را پیشفرض گرفته است متوجه نکته بسیار مهمی میشویم. در اندیشه مسلمان وجود خداوند امری از پیش فرض شده بود؛ تنها اختلافی که مسلمان بین خود و کافر میدید، این بود که کافر به خدایان متعدد باور داشته است، اما مسلمان به یک خدا. توجه کنیم که "الحاد" و "ملحد" به ترتیب به معانی "برگشتن از دین" و "از دین برگشته" با کلمه "لحد" به معنی "شکافتن گور" یا "شکافتن یک کرانه گور" از یک ریشه هستند و هیچ کلمهای در تمام تاریخ ایران معادل کسی که اصلاً دین نداشته باشد یافته نمیشود. حتی زندیق به معنی دهری مسلک و کسی است که مظاهر طبیعی مانند ستارگان و خورشید را پرستش میکند. در لغتنامه دهخدا هم در برابر کلمه الحاد هیچ معادلی که حاکی از بیدینی مطلق باشد نیامده است. در برابر واژه "زندیق" در لغتنامه دهخدا ضمن لیست کردن انواع معانی؛ مثلاً "گروهی از مجوس که خدا را دو گویند یاقائل به نور و ظلمتاند…" و نیز معنی دیگری نظیر "مگر صحیح است که معرب زندی است، یعنی آنکه اعتقاد به زند، کتاب زرتشت دارد" و نظایر آن، عبارت "بیدین" هم در معنای آن آورده شده است. در ذیل واژه "دهری" هم این لغتنامه معانیای نظیر "منکر الوهیت که دهر را عامل شمرد"، "طبیعی مسلک"، آنکه خدایی جز روزگار نداند"، فرقهای که دهر را خدا دانند"، "کسی که عالم را قدیم داند و به حشر و نشر قائل نباشد". هیچیک از این معنای "بیدینی" مطلق به معنای امروزین را نمیرسانند. لذا باید در مورد عبارت "بیدین" در ذیل واژه "زندیق" فکری کرد. به نظر میرسد که اینجا "بیدین" به معنای "بیدینی مطلق" به کار رفته باشد. اما اگر به کاربرد پیشوند "بی" در زبان فارسی دقیق شویم خواهیم دید که حتی در این مورد هم چنین نیست. پیشوند "بی" در عبارتهای "بیفکر"، "بیمزه"، "بیتربیت"، "بیجا" (در عبارتی نظیر "بیجا کردی" یا "بیجا گفتی")، "بیچشم و رو"، "بیراه"، "بیراهه"، "بیراهی"، "بیطعم"، "بیوقت"و "بیقیافه" نه به عنوان پیشوند "نفیکننده" بلکه به معنای "بد" به کار رفته است. "بیفکر" یعنی کسی که بد فکر میکند، "بیتربیت" یعنی کسی که بد تربیت شده است، "بیمزه" یعنی بدمزه و همینطور "بیراهی" یعنی گمراهی و "بیوقت" یعنی بدوقت یا بدموقع. در متن فرهنگی که هیچگاه شرحی در مورد بیدینی کامل و مطلق نیامده است، نباید کلمات را بد فهمید. در بطن چنین فرهنگی "بیدین" یعنی پیرو دین نادرست و حتی "بیخدا" هم در تمام ادیان ایرانی به معنی پیرو خدایان دیگر غیر از خدای رسمی و پذیرفته شده آن دین است؛ یعنی کسی که خدای نادرستی را عبادت میکند. در متن فرهنگی که اولین اصل دینش "توحید" است، که در آن وجود خدا را از پیش فرض کرده است، البته که هیچگاه "بیخدایی" مطلق قابل تصور نبوده است. در بطن چنین فرهنگی نباید وجود واژگان "بیدین" و "بیخدا" را خارج از متن این فرهنگ فهمید.
اکنون موقع بررسی پرسش بعدی است، دال بر اینکه آن عبارت "تقلید در اصول دین جایز نیست" به چه معناست؟ قبلاً هم نشان دادیم که تفسیر رایج این عبارت به معنای "ابتنای این اصول بر "عقل و تفکر"؛ حتی آن "عقل" و "تفکر" رنگ و رو رفته معتزله، درست نیست. برای اینکه معنای این عبارت را دریابیم، باید جایگاه تقلید را در فرهنگ دینی شیعه بدانیم. مرجع تقلید در فرهنگ دینی شیعه کسی است که به معنای عام "حکم صادر میکند". این احکام میتوانند مربوط به اعمال و مراسم دینی باشند، یا صدور حکم در یک مرافعه و دعوا. این احکام هرچه باشند بعد از پذیرش اصول دین؛ یعنی با پیشفرض مسلمان بودن و پذیرش دین اسلام صادر میشوند. مرجع تقلید در واقع به منزله مهندس و متخصص دین است که آن را میشناسد و مقلد کسی است که آنها را نمیداند و باید از متخصص تبعیت کند. اما چه چیزی مقلد را به مرجع تقلید متصل میکند؟ چه چیزی باعث میشود که اصولاً مقلدی وجود داشته باشد تا مرجع تقلید بتواند در مورد امورات زندگی او و برای او حکمی صادر کند؟ مرجع تقلید باید بتواند به یک اتوریته واقعی در جامعه تبدیل گردد تا بتواند مقلدی هم داشته باشد. برای تبدیل شدن به این اتوریته او یک عامل مشترک بین خود و مقلد لازم دارد و آن ایمان است. یعنی قبل از اینکه مقلد به این مرجع تقلید مراجعه کند، باید این را بپذیرد که به مرجع تقلیدی نیاز دارد. این پذیرش از کجا پدید میآید؟ از ایمان دینی مقلد. اصول سهگانه فوق اصولی هستند که در واقع به منزله ایمان مقلد هستند. یعنی آنها نه بر عقل و خرد؛ حتی به معنای رنگ و رو رفته معتزلهای آن، بلکه به عنوان پیشفرضهای جامعه دینی شیعه مطرح هستند. مطابق آنچه در شیعه میدانیم مرجع تقلید را خود فرد میتواند انتخاب کند. تا زمان این انتخاب او باید تمام احکام دینی را با رعایت آنچه "احتیاط" خوانده شده است انجام دهد. اما اصول دین که نمیتوانند معلق بمانند تا مقلد برای خود مرجعی را انتخاب کند. لذا آنها باید از قبل در ذهن مقلد موجود باشند. تأکید بر اینکه "تقلید در اصول دین جایز نیست" در واقع به این معناست که در تعلیق نگاه داشتن آن اصول به هیچ وجهی و در هیچ حالی جایز نیست و همانگونه که میدانیم این تعلیق به منزله کفر بوده و مجازات مرگ در پی دارد.
به این ترتیب میبینیم که اصولی که دین بر آنها استوار است اصلاً قابل نقد نیستند و به همین دلیل اصلاً به آن معنایی که در علم "اصل" داریم، در دین "اصل" نداریم، بلکه "جزم" یا "دگم" داریم. "چیزهای" سهگانه فوق نه اصول دین، بلکه دگمهای دین هستند که تحت هیچ شرایطی و به هیچ وجهی قابل بحث نیستند؛ بحث در مورد آنها حکم مرگ را در پی خواهد داشت.
لذا پاسخ من به آن به اصطلاح نسبیگرایان ایرانی این است که مقایسه آنها بین دین و علم ریشه در بدفهمی خاصی دارد. این بدفهمی به صورتی کاملاً پیچیده ایجاد شده است. آنها ابتدا اصول علمی را با آنچه در دین "اصول" نامیده میشود مقایسه کردهاند و به این نتیجه رسیدهاند که علم هم مانند دین بر اصولی استوار است. بعد اصول دین خود را با اصول علم مقایسه کردهاند و پنداشتهاند چون اصول دین تغییرناپذیرند، پس اصول علم هم تغییرناپذیرند. در حالیکه چنین نیست. دین نه بر "اصول" که بر "دگم" استوار است و "اصول" هیچ علمی هم انتقادناپذیر نیستند، کمااینکه بارها و بارها تغییر کردهاند، بدون اینکه در این تغییر در رفتار متصدیان علوم هیچگونه خشونتی مشاهده شود. علم مانند دین شقه شقه و فرقه فرقه نشده است، بلکه همیشه با ایجاد تغییرات بنیادین دیگر کسی پیرو نظرات گذشته باقی نمیماند. این امر حتی در فلسه هم که اصلاً "علم" نیست؛ به آن معنا که مثلاً فیزیک علم است، مشاهده میشود. مثلاً امروز دیگر کسی تز مثل افلاطون را به آن صورت قبول ندارد، هر چند هر فیلسوفی تعبیر خاص خود را از تز او دارد که ممکن است با تعابیر سایرین همخوان نباشد. اما اصول دین هیچگاه تغییر نکردهاند. همین دین اسلام هرگاه هم که دستخوش انقلابی شده است، این انقلاب تنها منجر به ایجاد فرقهای جدید در آن شده است و آن فرقه قدیمی هیچگاه به طور کلی از بین نرفته است. حذف فرقههای قدیمی در دین تنها از طریق سرکوب طرفداران آن ممکن است، اما در جهان علم این خود تئوریها هستند که کار میکنند و نه حذف کردن اندیشمندان. اینها را تنها به دلیل توجه به ارتباط میان متن و فرامتن؛ که آن را بسیار مهم میدانم مطرح کردم.
علم بر اصول منظم و دقیقی استوار است که نه غیر قابل نقض، بلکه تنها اصول منظم کننده سیستم و نظام فکری هستند، اما همین اصول را میتوان به نقد کشید و آنها را تغییر داد. وقتی که این اصول تغییر کنند دیگر همه مجبور به متابعت از این اصول جدید هستند و دلیل آن تنها به منطق نهفته در خود علم بستگی دارد، و هیچ ربطی به جوانی و پیری دانشمندان آنچنان که کوهن زمانی ادعا کرده بود ندارد.[9] دین اما به دلیل ابتنای بر "دگم"ها هر نوع نقدی را مواجهه با دگمهای جدید میبیند و اصولاً برایش قابل درک نیست که داشتن "اصول" غیردگماتیک به چه معناست. یک انسان دیندار نمیتواند این را درک کند که چگونه میتوان هم "اصولی" استوار و محکم داشت که به سادگی قابل نقض نیستند، و هم میتوان حتی همین اصول را تغییر داد، رد کرد، با اصولی جدید جایگزین کرد و در نهایت نظامی جدید و برمبنای اصولی جدید ساخت بطوریکه همگان آن را درک کرده و تنها به دلیل منطق درونیاش و نه به دلیل ارجاع به اتوریته، آن را بپذیرند.
ادامه دارد…
[1] – من این نقد به میلانی را قبلاً در مقالهای با عنوان "دین به عنوان یک باور بنیادین در ایران" در وبلاگ شخصیام منتشر کرده بودم، و در کتابی که سرگزم نوشتن آن هستم نیز آن نقد را با افزودهها و تحلیلهایی به مراتب بیشتر از آنچه در آن متن و نیز در این نوشته بیان میکنم، خواهم گنجاند. من در آن مقاله سه نفر را به عنوان مثال از میان تمام نویسندگان و "نااندیشندههای" ایرانی برگزیده و ریشههای اندیشه دینی را در آنها بررسی کردهام. دو نفر دیگر عبدالحسین زرینکوب و احسان طبری هستند که اولی به انتقاد صریح به اسلام مشهور است و دومی هم رهبری یکی از احزاب به شدت ضددینی را برعهده دارند، اما در آن متن نشان دادهام که اندیشه دینی تا چه حد قدرتمند بوده و اذهان آن دو را نیز مسموم کرده است.
[2] – میلانی در برنامهای با عنوان "تقابل علم و دین و فرهنگ حذف" با اجرای پوپک راد به سؤالاتی در این زمینه پاسخ داد. این برنامه در چهار قسمت در روی وبسایت یوتیوب قرار گرفته است که میتوانید از طریق لینک زیر که تنها به اولین قسمت آن ارجاع داده شده است، به بقیه آن نیز دست یابید:
http://www.youtube.com/watch?v=8blRBV2K34U&feature=PlayList&p=63829C3F1B6311B8&playnext=1&index=20
[3] – این برنامه هم با نام "مدرنیتی در تاریخ و فرهنگ ایران" در تلویزیون فارسی بیبیسی در برنامه "صفحه 2" با اجرای عنایت فانی بود که در دو قسمت بر روی وبسایت یوتیوب در دسترس همگان است. لینک زیر به قسمت اول آن راه میبرد که طبعاً قسمت بعدی نیز در دسترس علاقمندان قرار خواهد داشت:
[4] – همینجا این تذکر را ارائه کنم که به نظر من آنچه ایرانیان "خرد" یا "عقل" نامیدهاند، اصلاً به هیچ وجهی معادل آنچه در اروپا "عقل نقاد" نامیده شده است، نمیباشد. اگر در بررسی گفته میلانی از عبارت "عقل نقاد" استفاده میکنم، به دو دلیل است. اول اینکه چون میلانی متوجه این تقاوت نیست، "خرد" را معادل "عقل نقاد" به کار برده است. و دلیل دوم هم که بسیار بنیادینتر است، این است که اصولاً بین "خرد" و "دین" در اندیشه ایرانی تناقضی نمیبینم، بلکه اگر تناقضی وجود داشته باشد، بین دین و "عقل نقاد"ی است که اروپایی آن را میفهمد.
[5] – گاتها قدیمیترین قسمت اوستا، ابراهیم پورداوود. انتشارات اساطیر، تهران 1377. یسنا 29، بند 11. ص. 141.
[6] – شاید خواننده تعجب کند که فایده آموزشی این نوع بازی چیست؟ من زمانی که به دانشجویان دوره لیسانس منطق ریاضی تدریس میکردم، در یکی از کلاسهای درس این تمرین را به دانشجویان دادم که با استفاده از دو کلمه بیمعنای "تاپورا" و "زیگو" متونی با این روش بسازند. برای این دو کلمه معنایی در نظر بگیرند، اما به هیچ وجهی به صراحت آن را لو ندهند. متنی بنویسند که در آن این دو عبارت معنا داشته باشند. در پایان متن سؤالاتی در مورد این دو واژه بیمعنا به صورت چهارگزینهای طراحی کنند که پاسخ آنها مستقیماً در متن موجود نباشد و برای پاسخگویی نیاز به استدلال باشد. بعد هر کسی موظف بود متن خود را به همراه پرسشنامه طراحی شده برای کل کلاس کپی و میان آنها توزیع کند. پاسخهای آنها را هم خودش در یک صفحه کاغذ نوشته و روز موعود در داخل یک پاکت سربسته قرار داده و سرمیزم بگذارد. در قالب این تلاش برای طراحی یک چنین متنی و نیز بعداً در بررسی پاسخهای داده شده، دانشجو متوجه میشد که بستگی واژگان و مفاهیم در متن چگونه است. من و دانشجویانم در چند جلسهای که به این آزمایش پرداختیم چیزهای زیادی درباره منطق آموختیم. این روش میتواند دانشجو را در آموختن هرمونتیک به شدت ورزیده کند. واضح است که این امر میتواند مورد سوء استفاده هم قرار گیرد.
[7] – درخششهای تیره، یادداشت شماره 121. صص. 31-230.
[8] – تنها برای خواننده مطلع میگویم که نقض اصل اول نتیجه قطعی رد کردن اتر بود، اما عملاً صورتبندی این نقض در دل نسبیت عام و به دلیل مشکل عدم وجود دستگاه مرجع لخت رخ داده بود. این مسئله توسط پارادوکس دوقلوها مطرح شده بود که نتیجه همان نسبیت خاص بود. یعنی نسبیت خاص در واقع اصل اول را هم نقض کرده بود؛ اگر چنین نمیبود پارادوکس دوقلوها مطرح نمیشد. ریشه این پارادوکس در عدم صورتبندی دقیق نقض اصل اول نیوتن بود. در واقع حل پارادوکس دوقلوها با نشان دادن اینکه هیچ دستگاه مرجع مرجحی در ابعاد جهانی وجود ندارد، ممکن شد؛ یعنی یک دستگاه مرجع در نسبیت عام تنها در ابعاد بسیار کوچک یک دستکاه مرع لخت است و نه در ابعاد بزرگی در حد فاصله سفر یکی از این دوقلوها به اعماق کیهان.
[9] – کوهن در پاپ سوم ساختار انقلابهای علمیاش گفته بود که اصلاً قصد نداشته است ابتنای علم را بر عقلانیت مورد تردید قرار دهد. خواننده را به منبع زیر ارجاع میدهم: