بهنام چنگائی
دریغا، هنگامه ی زایش فروغ
غروب شد،
فراز ترکشِ نور،
بسان یارائی سراب
بر تن تشنه
سرد و خموش شد.
+
در شبیخونی، مات
آسمانیان لات و پات
با صلایِ عرشِ اعلا آمدند
ملکوت وعده را
با صدای فرش هدیه آوردند.
+
چندان نپائید
عصر:
فصل محشر کبری شد
هر کوی و برزن و سرا
مأمن مارهای کبرا شد!
+
اینک:
از لاشه ی خونینِ زمین، کرم می روید
از توشه ی افلاک پنهانی، شرم می بارد
دست ها و دهان های تهی همچنان خالی
به سوی ناکجا آبادهای رویائی
پی سرپناه و آرامشگاهی
پیوسته دربدر و ویلانند.
+
از وجدانِ “زبان دراز”
در این میانه ی تعفنِ پُر از گراز
هیچ پیامی و گمانی
بر یادها و جان ها نیست.
از وجودِ انسانِ روحانی
جز کلاهِ گشادی
بر سرِ گورها و خرابه ها
هیچ کجا برجا نیست.
+
دیریست، در برزخ تنگِ زمان
خورشید را غارتگران
با نام کائنانِ آسمان
از گل های آفتاب گردان ربودند.
+
پس از آن غروب ـ
شام غریبان شد
بر زمین
جز شیله و ننگ
جز مرگ و شیون و عزا نروئید
شادی و شور و سرور فسُرد
و دیگر
مهرِ گرمِ دلی و دستِ نرمِ و نازکی بر ساخسار غمبار عصر نتابید و نچرخید
و سوز پرنده ای شراره زن، آهنگ و ترانه ی سوزناکی به یاد روز نسرائید.
+
در غیاب خدا و وجدان،
اما،
کمر لهیده ی سرگشتگان
دست و پای سرشکستگان
تنها
دامن و دست پاکِ مادران را یافت.
مادر این:
راز بی پایان مستی
آفریدگار رمزِ دوستی
ستونِ بامِ محکمِ هستی
مرحمِ زخمِ ژرفِ خشونت و تنگدستی
نان و نوای خانه هایِ سکوت و بی کسی
پشتیبانان امیدهای شکسته ی بیدادرسیو
در فقدان، ببین سقف آسمان
بدین سان استوار
برکولِ مادارانِ سوگوار
جگونه نشست؟
بر دل دریائی مادرانِ همیشه ی گریه و گرسنگی
سقف روسیاهِ آسمان، با شرمساری
بر دلِ مادران داغدار
چگونه پای بست؟
بهنام چنگائی
شنبه 16 اسفند 1393