محمد علی مهرآسا
نه واژه دموکراسی از ما و اکتشاف ماست و نه ما و کشورمان پیشینه ی آزادی و دموکراسی را در تمام طول تاریخ داشته ایم. حدود یک سد سال است که بوی آزادی و دموکراسی به مشاممان خورده و از رایحهِ معطرش روح و روانمان نیروئی گرفته است. اما هیچگاه هوای آزادی را استنشاق نکرده وفیض دموکراسی را لمس نکرده ایم.
پرتوی کمرنگ به مدتی بسیار کوتاه، در فاصله ی بین سال 1330 و1332 در سرزمینمان درخشید که دولتی مستعجل شد و به قول سعدی «یار نادیده سیر، زود برفت…» و همان پرتو گذرا نیز، چون با مبارزه با استعمار و جوّ هیجان همراه بود، برکاتش را به درستی درنیافتیم.
برهمین منوال، آزادی و آزادیخواهی نیز واژگان مهجوری در فرهنگ ما بوده اند؛ و شوربختانه غیر از ما ملت ایران، در تاریخ ملتهای خاورنزدیک و خاورمیانه نیز هیچ نشانی از آن برجا نیست. واژه ی دموکراسی یونانی و ساخته ی اروپا و غرب است و در فرهنگ ما پیشینه ای ندارد؛ همچنان که فلسفه و دانش نو نیز بنیادش یونانی و غربی است و هیچ ربطی به ما نداشته است. با ذره بین و موچین در لابلای تاریخ گشتن تا شاید نامی و نشانی از دانشمند و فیلسوفی ایرانی بیابیم، هیچ کمکی به حالمان نمی کند. تاریخ گواهی می دهد که در زمان ساسانیان سواد آموزی در انحصار شاهزادگان و فرزندان روحانیان زردشتی بوده و آنان نیز کسانی نبودند که در پی آموزش فلسفه باشند و سواد را یا در حد سپاهیگری می آموختند و رفع نیاز؛ و یا در قد و اندازه دین به گمراهی رفته ی زردشتی. و به همین دلیل، هیچ خبری از دانشمند و فیلسوف در آن دوران نیست. بزرگمهر حکیم نیز تنها نامی دارد و نه نشانی. اگر زردشت را از لباس قداست پیامبری که بعدها پیروانش براو دوختند بیرون آوریم، شاید به گونه ای بتوان او را واضع نوعی حکمت عقلی به حساب آورد. پس از سقوط ساسانیان و گذشت دو قرن سکوت نیز، نه بوعلی سینا فیلسوف بود و نه ملاهادی سبزواری. اینان اگر جدا از مقولات ماوراءالطبیعه نظری به حکمت عقلی هم داشته اند، جنبه ی کشف و شهود نداشته و فقط و فقط مترجمان و شارحان فلسفه ی یونان بوده اند. آنچه هم به نام علم و درخشش فلسفه در فاصله ی بین قرن سوم و پنجم هجری در ایران و یا به تعبیری وسیعتر در دنیای اسلام رخ داد، چیزی جز ترجمه ی آثار قدمای یونان نیست. در این میان می توان تنها خیام و زکریای رازی را استثنا دانست و آنان را در زمره ی دانشمند به حساب آورد؛ و به ابوریحان بیرونی و فارابی نیز اشاره ای داشت؛ که متعلق به ماوراءالنهر بوده اند و به ایران کنونی مربوط نمی شوند.
از موضوع دور نشوم. باری، آنچه به نام دموکراسی چندین دهه است نامش در میان ما رایج است و پی به وجودش برده ایم، تنها حربه ای شده است برای بستن دهان حریفان و قفل اذهان مخالفان. مدتهاست چون با دنیای غرب و مهد دموکراسی در مراوده ایم و به بهره وری از دانش غرب در تلاش و سرگرمیم، به ظاهر دموکرات و آزادیخواه شده ایم؛ ولی چون از رسیدن به آن درمانده ایم، با نام و نشان آن می خواهیم منقدان عقیده ی خود را اگر گردن نزنیم، دستکم ساکت کنیم. گویا دموکراسی و آزادی و دگراندیشی را شناخته ایم، اما تنها برای خویشتن خویش. زیرا هیچ سخنی خلاف رأی خود را نمی پذیریم و هیچ ایراد و انتقادی را بر نمی تابیم. شاید علتش آن است که این فنومن، با ما و فرهنگ ما سنخیّت و قرابتی ندارد.
دموکراسی به مفهوم بهره وری از آزادی اندیشیدن، آزادی گفتار و نوشتار، و آزادی در ذهنیّت و گزینش است. چون اندیشه را کسی نمی تواند کنترل کند و هر کس بدون اطلاع دیگران توانا به اندیشیدن است، لذا مستبدان را قدرت سد تفکر زیردستان و مردم تحت فرمان نیست. اما سخن گفتن و نوشتن که حاصل تفکر است، در فقدان آزادی، هم توسط حاکم مستبد کنترل می شود و هم در ذهن سخن ور و نویسنده با خود سانسوری نارس می گردد. در زمان و مکانی که خفقان فاشیستی از هرگونه اش برقرار است، خودسانسوری سرانجام به کنترل اندیشه نیز منتهی شده و ذهن از زایائی باز می ماند. به سخنی دیگر، گرچه تفکر امری شخصی است و در هر زمان و مکانی می توان آزاد اندیشید چون هیچ کس کنشها و واکنشهای مغز دیگرکسان را نمی تواند درک و کنترل کند، اما از یک سو این اندیشه بهره ای ندارد و از دیگر سو، ممکن است هراس از ستمگر مانع ژرف اندیشی شده و حتا به سترون شدن تفکر منجر گردد؛ و نهایتاً جامعه از پویائی بیفتد. به هرحال، اگر آدم فرهیخته و دانش آموخته از بیان اندیشه اش به هرعلت عاجز باشد، فردی عاطل و باطل است و جنبه ی بیل مکانیکی را دارد. اینحاست که آزادی گفتن و نوشتن ارزش خود را می یابد و نشان می دهد.
آزادی در انتخاب نیز به صورت شخصی، حق مسلم هر انسان محسوب می شود و در جوامع نیز، پایه و مایه ی یک حکومت دموکرات است. آزادی در انتخاب مکان زندگی، در آموختن دانش، در ابراز عقیده، نوع پوشش و خوراک، گزینش شغل و حرفه، تعیین همسر و دوست، و بالاخره آزادی سیاسی در انتخاب زمامدار و قانونگزار… از تبعات دموکراسی است.
این سه گونه؛ آزادی اندیشه، سخن، و گزینش را می توان با همان سه دستور زردشت«پندار نیک، گفتار نیک، رفتار نیک» مقایسه کرد. زیرا در دموکراسی نیز، نیک بودن پندار به نوع انتخاب اندیشه بستگی دارد؛ و نیک گفتاری و نیک کرداری امری الزامی است؛ و قانون حدود نیک و بد را تعیین می کند.
اما پرسش این است: اگر آزادی و دموکراسی به این معناست که هر کس با رعایت قانون آزاد است هرچه می خواهد بگوید و بنویسد و به جامعه عرضه و به عموم ارائه دهد، آیا دیگران حق اظهار نظر و دخالت در رد و تأیید آن را ندارند و کس را نباید آن توان باشد که بر این گفته و نوشته ایراد گیرد و نقدی بنویسد؟ آیا تنها من باید بنویسم و بگویم و دیگران هم فقط بخوانند و بشنوند؟ آیا اگر من کتاب و مقاله ای بنویسم و یا در محفلی سخنرانی کرده و نظریه ای جدید و منحصر به خود را ارائه دهم، دیگران مجبورند همان دیدگاه را بپذیرند و حق نقد آن را ندارند؟… به طور یقین چنین برداشتی از آزادی اندیشه و نظر نادرست است؛ و این آزادی نیست؛ و در هیچ فرهنگی چنین یکه تازی، دموکراسی نام ندارد.
تا هنگامی که تفکرو ذهنیّت من در همان لوح محفوظ مغزم انبار است و آن را به کلام و نوشته تبدیل نکرده ام، نه خلایق را توان درک آن است و نه کس را یارای انتقاد از آن؛ زیرا در دسترس نیست. حتا اگر این ذهنیّت برروی کاغذ آید و در پستوی اتاق خانه ام حبس شود، چون در معرض دید و شنود مردم قرار نگرفته، نه کس قادر به درک و نقد آن است و نه من متوقعم که مرا تأیید یا تقبیح کنند. اما اگر تخیل و اندیشه ام علنی گشت و با گفتن و نوشتن، ذهنیّتم را در دسترس عموم قرار دادم، لاجرم توقع واکنش خواننده و شنونده و تحمل انتقاد را هم باید داشته باشم. کتابی که چاپ و منتشر می شود؛ سخنی که بیان و پخش می گردد؛ و مقاله ای که نوشته و در جراید به چاپ می رسد، از آن تاریخ دیگر تنها متعلق به صاحبش نیست، بلکه هر خواننده و بیننده و شنونده ای نیز در آن شریک است. از اینجا نوبت شنونده و خواننده است که اگر خواستند بتوانند مطلب را بررسند و آن را نقد کنند. بدیهی است که هر نقدی نیز الزاماً منفی نیست و چه بسا نقدها که مثبت بوده و در چرخه ی تعریف و توصیف اثر دور می زند.
شوربختانه چون فرهنگ نقد و بررسی – مانند همه چیزمان- در میان ما رایج نیست و هر ایراد به دیدگاه و سخن و نوشته مان را به دشمنی و کینه ورزی تعبیر می کنیم، همچنان در سرجای خویش درجا می زنیم و پیشرفتی درکار نیست. ما در نوشتن مقاله و کتاب، خود را از جایگاه یک متذکر و آگاهی دهنده، به مقام مرشد و معلم و استاد صعود می دهیم و به جای روشنگر، اندرزگو می شویم. چنین است که نقد دیگران به نوشته و گفتارمان را نوعی عداوت می پنداریم. بالاتر از آن، این نقادی را عملی خلاف دموکراسی می نامیم.
بی شبهه آنچه ما از دموکراسی شناخته ایم، با نیّت واضعان اصلی ی دموکراسی متفاوت است. در فرهنگ ما دموکراسی یعنی اینکه من هرچه می خواهم بگویم و بنویسم؛ اما کس را پروا و پروانه ی آن نباشد که بر این گفتار و نوشتار خرده گیرد. من باید آزاد باشم هرچه لازم می دانم بگویم و بنویسم؛ برای هر ایده و پدیده ای تبلیغ کنم؛ هرآنچه را – درست یانادرست- حقیقت می انگارم به بیان آورم و منتشر کنم، اما مباد آن که تو بر من ایراد روا داری! مباد آنکه تو سخن مرا نپسندی. اگر هم سخن مورد پسندت نیست، حق نداری در موردش اظهار نظر کنی… من در مقام پیامبرم و بر سخن پیامبر ایراد روا نیست. تو اگر بگوئی و بنویسی که این دیدگاه من درست نیست، به دموکراسی ضربه زده ای. دموکراسی به من اجازه می دهد که آنچه می خواهم بگویم و بنویسم؛ اما اگر تو از این سخن و نوشته خرده گرفتی مستبدی… من این را گفته و نوشته ام که مردمان از آن پند گیرند، نه ایراد!
در چنین حال و قال و مقالی است که نصف دموکراسی را که مربوط به خودمان است می گیریم و می چسپیم و آن را چون پتک برسر حریف می کوبیم و نیم دیگر را زیر پا له می کنیم. این شیوه ی «نیمه ای از دموکراسی» در میان فاشیستها و کمونیستها و دینمداران نیز امری رایج است. آنان مرتب فریاد برمی دارند آزادی نیست. اما چون نیمی از آزادی را طالبند تا خود را بالاکشند، زمانی که آزادی داده می شود و آنان حکومت را قبضه می کنند، استبداد و خفقان مجدداً برپا می شود.
تمام کسانی که به نقدهای من از نوشته ها و نظریات دیگران، ایراد می گیرند، نخستین سخنشان این است که به من تفهیم کنند«…من دموکراسی را نمی شناسم و اجازه نمی دهم دیگران سخن و نظر خود را منتشر کنند…» زهی تأسف از این نوع داوری. دهان من بچاد اگر چنین سخنی بگوید و دست من بریده باد اگر چنان مفهومی بنویسد. من می گویم و بازهم تکرار می کنم: اگر آزادی و دموکراسی به شما اجازه میدهد هرآنچه را می پسندید و روا می دارید بگوئید و بنویسید، همان «چیز» نیز به من حق می دهد که آن نظر و نوشته را نقد کنم. دموکراسی همان اندازه که به من نویسنده حق نوشتن و اظهار نظر می دهد، به ناقدان نیز اجازه ی نقد و بررسی داده است.
من آزادم بنویسم. اما اگر شما آزاد نباشید بر من ایراد گیرید، من همچنان درجا خواهم زد و در آن ذهنیّت سخبف باقی خواهم ماند.
واژه هائی مانند انتقاد سازنده و انتقاد پویا و نظیر آن نیز از اختراعات زمامداران مستبد است؛ تا بدین وسیله، تأیید کار و رفتار خود را به آسانی به ملت تحمیل کنند. وگرنه انتقاد یعنی بررسی همه جانبه ی یک امر، کار، نوشته، موضوع و پدیده.
کالیفرنیا دحمد علی مهرآسا 25/8/2013