شکوه میرزادگی
به سیمین بهبهانیشاعر و روشنفکر خستگی ناپذیر ِ مبارزه ی مدنی با بیداد و بیدادگری
بانوی بزرگوار، برخی نامت را «بانوی غزل ایران» نهاده اند، یعنی تنها به بخشی از بزرگی های تو اشاره کرده اند اما برای من، همچون بسیاری از ایرانی های دیگری که شاهد سال های سال مبارزه ی خستگی ناپذیر تو بوده اند؛ بدون تردید تو بانوی همیشه بیدار ایرانزمین مان هستی. و برای همین دوست دارم اکنون از تو با خود تو بگویم: بانو! درست نیست که کلمه ی مرگ و خاموشی و درگذشت را برایت به کار برد.
زیرا باور ندارم که مرده ای، یا خاموش شده ای، و یا درگذشته ای. مرگ از آن کسانی است که جز بدی نکاشته اند، خاموشی از آن کسانی است که با مردن قدرت، شهرت، مقام و یا اندیشه شان تمام می شوند و درگذشت از آن کسانی است که از این جهان گذر کرده اند و دیگر وجود ندارند. تو که هیچ کدام از آن ها نیستی. حضور روشن تو همچون بزرگان خوشنام تاریخ هر سرزمینی، همیشه در کنار مفاهیمی چون آزادی، برابری، مهر، انسان دوستی و وطن دوستی خواهد درخشید و کلام تو می تواند هر گاه که از این مفاهیم نامی در میان آید، از دهان هزاران هزار پیر و جوان سرزمین مان شنیده شود.
به راستی کدام زنی در ایران معاصرمان، از هنرپیشه و نویسنده و شاعر گرفته تا سیاستمدار، و فعال حقوق بشر توانسته این همه محبوب باشد که تو هستی؟
و چرا در سرزمین مان، در میان این همه زنان، از وزیر و وکیل گرفته تا همسران رؤسای جمهورها، و تا زنان «بیت» آیت الله ها، از امام شان گرفته تا رهبرشان، با همه ی نیروی تبلیغاتی پشت سرشان، هیچ زنی نتوانسته حتی ذره ای، به جایگاه بلند تو نزدیک شود؟
و چرا میان این همه شاعر، از غزلسرا گرفته تا نوپرداز، دایره ی محبوبیت هیچ شاعری این گونه که دایره ی محبوبیت تو گسترده بوده، وسعت نداشته است. چرا هر گروه و دسته ای، با هر عقیده و مرامی تو را تحسین می کنند و یا برایت احترام قائلند؟
می دانم که رسیدن این همه دارایی ِ انسانی برایت ساده و آسان نبوده است و تو برای به دست آوردن آن از ذره ذره نفس و زندگی ات مایه گذاشته ای:
بانو، تو از معدود روشنفکرانی هستی که یک لحظه هم تن به سازش با بیدادگران و همراهان شان ندادی، هرگز کلامی حتی به اشاره در تحسین حاکمان بیدادگر نگفتی، و هرگز در مقابل بی خردی آن ها سکوت نکردی.
بانو، تو همیشه در خط مقدم جبهه ی برابری خواهی برای زنان بودی. هر سال روز هشتم مارس، تا وقتی که این گونه ممنوع اش نکرده بودند، در میان انبوه زنان پلاکارد به دست ایستاده بودی. همیشه با شنیدن و دیدن خبرها و عکس هایت دلم می لرزید و می ترسیدم که آزارت کنند. اما تو نه ترسی از پاسدار و بسیجی داشتی و نه از زنان «قهوه ای پوش» بدبختی که علیه خویش مقابل شما ایستاده بودند. حتی وقتی که آزارت هم می دادند، فقط برای ناآگاهی و بدبختی شان دل می سوزاندی.
بانو می دیدم که هر کجایی که برای گرفتن حقی می خواندنت، سراپا نشناخته می رفتی. برای گرفتن هر حقی، از تساوی دیه گرفته تا حق سرپرستی بچه ها، تا جلوگیری از چند همسری آقایان و تا سنگسار و هر حق دیگری. می رفتی و چون پیشاهنگ قافله جلوتر از همه حرکت می کردی و هرگز در ملامت بیدادگران و حقیر شمردن شان کوتاه نیامدی.
بانو، چقدر از بدپوشی های عمدی و تظاهر به نداری بدت می آمد.
خوب می دانستی در سرزمینی که حاکمان اش می خواهند مردم را به اعماق قرون وسطا بکشانند، یکی از راه های مبارزه، حتماً ظاهر امروزی داشتن و با زمان حاضر جلورفتن است. خوب می پوشیدی و گیسوان ات را به عمد نشان می دادی. و لبان همیشه گل رنگ ات لرزه بر تن سیاهدلان می انداخت. گفته بودی عمد داری که همیشه لبانت را قرمز کنی؛ از آن هنگام که لب های سرخ زنان را در خیابان ها با تیغ خط انداختند تو لب هایت همیشه سرخ بود؛ همانگونه که زبانت سرخ بود اما هیچ کسی جرات نکرد سر سبز تو را بر باد دهد؛ زیرا می دانستند که چه خیل عظیمی از انسان ها در سراسر جهان تو را تحسین می کنند.
بانو، در سخت ترین شرایطی که بر تو تحمیل می کردند، تو بزرگوارنه و سخاوتمندانه ایستادی. هرگز، بسان ورشکستگان، مظلوم نمایی نکردی، برای بزرگ نمایی به کوبیدن و اتهام زدن به دیگران برنیامدی، از نام و یاد دیگران برای جلب توجه استفاده نکردی، ناله و شیون نکردی، همیشه شجاعانه ایستادی و جوانانه از عشق گفتی، از شجاعت گفتی، از مهربانی گفتی و انرژی برخاستن و امید دوباره ساختن وطنی را که در چنگ ویرانگران پر پر می زند در جان پیر و جوان پراکندی.
بانو، تو عاشقانه وطنت، این «دیار روشن»، را دوست داشتی، تاریخ آن را خوب می دانستی و خوب دریافته بودی که این «بی آبرویان» سایه ی شوم کدام انحطاط فرهنگی عظیمی را بر سراسر سرزمین مان فرو افکنده اند. تو هر کجایی که سخن گفتی و نوشتی نشانه های این انحطاط را برشمردی. و نگذاشتی که جوان ها فراموش کنند که باید خودشان را از این انحطاط فرهنگی بیرون بکشند. تو به آن ها آموختی که تنها «چشمان روشن» آن هاست که می تواند «در شام تیره ی سرزمین مان» فانوس روشنی بخش باشد.
وقتی سال 2006، در مراسمی که به مناسبت سالگرد تولدت در واشنگتن برپا بود، دیدمت، زیبایی با شکوه و دلنوازت مبهوتم کرد. یک بار در آغاز جوانی و وقتی تو سی و سه چهار ساله بودی دیده بودمت. باورم نمی شد که کسی در هفتاد و شش هفت سالگی اش آن همه زیبا باشد. رشد حیرت انگیز تو در ادبیات و شعر از جوانی به پیری قابل باور بود چرا که همیشه تلاش مدام برای ساختن خویش و زمان در ساختن انسان های بزرگ کارآ بوده اما باورم نمی شد که کسی هر چه پیرتر می شود جوان تر و زیباتر شود. آن روزها همزمان بود با اوج تلاش هایی که ما، برای نجات محوطه های تاریخی پاسارگاد و جلوگیری از آبگیری سد سیوند داشتیم، و تو وقتی شعر زیبای «به امضای دل» را خواندی* دریافتم که این زیبایی حیرت انگیز و جوانی جاودان، و این همه دارایی های دیگر انسانی که تو به دست آورده ای، برگرفته از اکسیر و جوهر همان «مهر»ی است که در فرهنگ ایران زمین است. از همان خورشید خاموش نشدنی، و از همان آتشکده هایی است که هنوز در گوشه گوشه ایران، و زیر خاک ها در انتظار روشن شدنی دوباره هستند. و تو از آن اکسیر به فراوانی نوشیده بودی.
بانو، تو به جوان ها آموختی و در دهان شان گذاشتی که برای تابیدن خورشید مهرآفرین بر سرزمین مان، و برای روشن شدن آن آتشکده ها، دوباره وطن را بسازند.
بانو، برخلاف برخی از آدم های سرشناس که به دلیل کارها و آثارشان در سال هایی از عمرشان به شهرت و محبوبیت می رسند، اما در سال های پایانی عمر خود آن را به درهمی و یا به شادمانی و رفاهی گذرا، و یا به یک بی خردی می فروشند، تو به قول ضرب المثل قدیمی مان، «عاقبت به خیر شدی» یا، با کلامی امروزین، ماندگار شدی.
بانو، بدون تردید تو سمبل زن ایرانی ما هستی، زنی که با نابرابری، با خشم و بی مهری، با توحش و جنگ، و با هر آنچه غیر انسانی است در حال مبارزه ای شریف و مدام بوده است.با قلمی که: «بر دیوار آویختن آن را» نمی طلبد، و با «سلاح شیرین»ی که «کار خون ریختن» نمی خواهد.
نوزدهم آگوست 2014
——–
*خانم سیمین بهبهانی، در سفر ماه مه 2006 خود به امریکا، در جشن سالگرد تولدشان، شعر«به امضای دل » را، که به گفته خودشان به شوق فعالیت های کمیته نجات سروده بودند، به فعالین این کمیته هدیه کردند.