مجید نفیسی
در این خانه شمشیری ست
که پدر یادگار دوره ی باستان میداند.
من آن را در خلوت خدایی حوضخانه دیدم
و پنداشتم که نقش بی آزاری ست
بر پرچم سبزِ خوشرنگِ الله.
یک غروب به وقت افطار
به حوضخانه رفتیم.
شبِ “قدر” بود.
فواره ی کوچک با خود نجوا می کرد.
پدر در کنار آبنما وضو ساخت
و رو به قبله ایستاد
و من به سوی سماور جوشان،
بشقاب رنگینک و دیسِ سبزی و نان.
از قنداغی که از لبهای خشکیده اش فرو می رفت
هُرمِ خدایی به هوا می خاست
و از زمزمه ی دلنشینِ کتاب دعایش
نویدِ یکرنگیِ دلخستگان.
از ریاضتِ تن، چشمهایش می درخشید
و به هر چیز که می نگریست
آن را مجذوب خود می کرد.
ایستادم و به این همه زیبایی رکوع کردم.
اگر راز و نیاز من آن شب پذیرفته می شد
جز این سفره ی گسترده ی شادکامی
چه آرزویی در دل داشتم؟
پس بی اختیار سر به دامانش گذاشتم
و در رویای بهشتی خود به خواب رفتم.
ناگهان شمشیرِ برهنه جان گرفت.
مجاهدی چست و چالاک
آن را در رقصی بی وقفه به اطراف می چرخاند
و از کناره ی لباده ی بلندش
لشگری از مومنین به هوا می خاست.
زمزمه ی آرام بخشِ سماور
به فریادهای مهیبِ غزوات می گرایید،
چایِ خوشرنگ به خون
و دانه های پُر شهوتِ خرما
به دلِ زنده ی آدمی.
در این غوغای بزرگ، پدر را شناختم
که این بار ندا می داد:
“قاتلوا فی سبیل الله
قاتلوا فی سبیل الله!”
بر خود لرزیدم
و خوابم نیمه کاره ماند.
پدر پشت به مخده ی مخملی
خفته می نمود.
دانه ای خرما برداشتم
و او را در کابوسش
تنها گذاشتم.
در این حوضخانه شمشیری آویزان است
که پدر آن را یادگار دوره ی باستان می داند.
۴ ژانویه ۱۹۸۷