woman 03

اشاره‌ای به وضعیت زنانِ زندانیِ سیاسی در ایران

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

woman 03

woman 03مانا هدایت

 …آن‌چه بر  زنانِ زندانیِ سیاسیِ ایران گذشته و می‌گذرد با همت و تلاشِ بسیاری از جان‌به‌در بردگان روز به روز بر همه‌گان آشکارتر می‌شود. همان جان‌به‌در برده‌گانی که محبوسِ ساعتِ شنیِ روزگار نشدند و یا اگر شدند خود را رهانیدند. جان به‌در‌بردگانی که با استفاده از قدرتِ زبان و قلم بر مخفی‌گاه‌ها و پستوهای زمان نور می‌افکنند و در جهتِ آشکارسازی و بیان بخش‌هایی از تاریخِ کشورمان به‌کار می‌گیرند…


حدیث بی قراریِ آنان![1]

آن‌ها در یخ‌بندانِ زنده‌گی، زنده‌گیِ سرد و ساکن، گیر افتاده‌اند

البرز، دماوند، زاگرس، دنا ! پرده‌ها را کنار زنید،

بگذارید از ورای مه و غبارِ آن‌ها لحظاتِ دیدن را، طنینِ صدا را دگر بار به تجربه نشینند.

 

در گرامی‌داشتِ ۸ مارس روزِ جهانیِ زنان، این نوشته سرِ آن دارد تا از آن زنده‌گانِ پویایی سخن گوید که هر بار از مهلکه‌ای جان به‌در می‌برند! باز با یورشِ تیره‌گی به مخفی‌گاه‌ها و پستوهای زمان رانده می‌شوند. از اوی خود سخن خواهم راند. خودم و بسیاری از خودم!

و دوباره جان به‌در بردگان. جان به‌در بردگانی که روزی تابو شکن بودند و حال مدت‌زمانی می‌گذرد که تابو به رشته می‌کشند و بر سر درِ زندان خانه آویزان می‌کنند. جان‌به‌در برده‌گانی که خود خوب می‌دانند سرمه‌ای که بر چشم می‌کشند از دیارِ فراموشی برای‌شان به ارمغان آمده. جان‌به‌در برده‌گانی که در نقلِ روایت خود نیز اَلکن مانده‌اند. جان‌به‌در برده‌گانِ مدفون شده‌ای با کوله‌باری از تجارب و خاطرات. خاطراتی که بخشی از تاریخ را رقم می‌زنند و تجاربی که اگر هم‌نشین شوند در کنار شور و انرژی و دانشِ برنادلان می‌توانند حرکت‌های اجتماعیِ بی‌شمار و حساب شده‌ای را در جامعه به نمایش‌گذارند. حرکت‌هایی که قادرند کوسِ رسوایی مذهبیونِ حاکم که فی‌الواقع صاحبانِ سرمایه‌اند و ویران‌گران تمامی بنیادهای اجتماع را بیش از بیش به صدا در آورند.

می‌گویند هر متن حکمِ نامه‌ای خصوصی را دارد که برای هر کدام از ما پست می‌شود و ما خود را در آن می‌یابیم و چون بر کاغذ نگاشته می‌شود بر همه‌گان نیز روی می‌نمایاند. این سطور نیز همین قصد را دنبال می‌کنند. آن‌ها می‌خواهند بر کلون در تک تکِ جان به‌در‌بردگان زنند و آن‌ها را بر آن دارند تا اوی خود را از ورای ساعت شنی ببینند. همان ساعتی که در بهمنی هول‌ناک محبوس مانده و ذرات تیغ‌گون ماسه‌های سیاه و سردش بر مهره‌هامان می‌لغزد. و نیزاندیشه‌ی جاری در این جملات می‌خواهد بر دنیا هوار زند که جان به‌در بردگان هرگز فکر نمی‌کردند به فراموشی سپرده شوند ولی حقیقت این است که فراموش‌شان کرده‌اید. و آن‌ها را در شرایطی قرار دادید تا تن به فراموش شدن بسپارند. اما هنوز این جان‌به‌در برده‌گان نفس می‌کشند. آن‌ها زده‌اند. ما زنده‌ایم. زنده‌گانِ مدفون شده‌ای که باید سنگ‌های سخت را کنار زنیم.

بر ما چه گذشت؟ بر ما چه می گذرد؟

آن‌چه بر زنانِ زندانیِ سیاسیِ ایران گذشته و می‌گذرد با همت و تلاشِ بسیاری از جان‌به‌در بردگان روز به روز بر همه‌گان آشکارتر می‌شود. همان جان‌به‌در برده‌گانی که محبوسِ ساعتِ شنیِ روزگار نشدند و یا اگر شدند خود را رهانیدند. جان به‌در‌بردگانی که با استفاده از قدرتِ زبان و قلم بر مخفی‌گاه‌ها و پستوهای زمان نور می‌افکنند و در جهتِ آشکارسازی و بیان بخش‌هایی از تاریخِ کشورمان به‌کار می‌گیرند. همان تاریخِ سه دهه‌ی اخیر که اقتدارگرایان و صاحبانِ قدرت بر آن‌اند تا آن‌را به بوته‌ی فراموشی سپارند. آن‌ها می‌خواهند هیچ روایتی بر جای نماند جز همان روایت‌های تحریف شده‌ای از تاریخ که خود نگارنده‌اش هستند. بنابراین قبل از ورود به بحثِ اصلی بایستی خاطر نشان ساخت که نه تنها این سطور که تمامیِ آزاد اندیشانِ جهان قدردانِ زحماتِ زنان و مردانی هستند که در راه نفیِ فراموشی و احیای تاریخِ سترون شده گام بر می‌دارند.

و اما بر ما زنان از فردای آزادی‌مان چه گذشت؟ چه شد که سایه‌های سنگینِ قدرت سلطه بر ذهن –‌اندیشه–‌ زبان–‌ هویت و شخصیت ما فرود آمد و ما را در تیره‌گی فرو نشاند؟ چگونه به اخلاقِ برده‌گی، ضدِ آفرین‌شگری و بی‌چرایی‌ای که حاکمانِ اسلامی به آن‌ها دامن می‌زنند تن دادیم؟ چرا بسیاری از ما آن‌چنان با جهانِ بیرون بیگانه شدیم که سکوت و پناه‌جویی به دنیای درون تنها سپرمان شد؟

ما آزاد شدیم! دخترانی با میانگین سنی ۱۸ تا ۲۳ سال. ما آزاد شدیم! بیوه‌گانی جوان که همسران‌مان به جوخه‌های اعدام سپرده شده بودند و یا در درگیری‌ها کشته شده بودند. ما آزاد شدیم! زنانی جوان که همسران‌مان نیز با ما آزاد شدند. ما آزاد شدیم! مادرانی جوان با کودکانی آسیب دیده. کودکانی که یا مدتی را با ما در زندان سپری کرده بودند و یا خانواده‌های‌مان از آن‌ها نگهداری کرده بودند.همان کودکانی که به هنگامِ ملاقات با ترس و وحشت به ما می‌نگریستند. ما آزاد شدیم! مادرانی سال‌خورده که حتا نتوانستیم در غمِ از دست دادنِ فرزندان‌ام در زندان به سوگواری بنشینیم. مادرانی که در زندان مادرِ همه بودیم جز خویش!

بر مادرانِ سال‌خورده چه گذشت جز چشیدنِ طعمِ تلخِ کنایه‌های اقوام. همان نزدیکانی که آن‌ها را محکوم می‌کردند به فنا کردنِ فرزندان‌شان. همان همسایه‌هایی که شاید در کنجِ خانه به دیده‌ی احترام به آن‌ها می‌نگریستند و در کوچه و خیابان از آن‌ها گریزان. آن‌ها چه کرده بودند جز بال گستردن بر خانواده و حمایت از فرزندان. جز درد و رنج فرو خوردن تا دمِ مرگ. این‌جا سخن از ان مادرانی نیست که توانستند به افشاگری بپردازند و هم‌چنان به فعالیت‌های خود در اشکالِ مختلف ادامه دادند. این سطور البته قدر دان و دست بوسِ آن‌هاست تا به ابد. این‌جا سخن از مادرانی است که این امکان را نداشتند. مادرانی از شهرستان‌های کوچک. مادرانی محصور در قوانینِ نا نوشته‌ی عشیره و اقوام. مادرانی که نخواستند به این قوانین تن دهند و طعمِ زهرآگینِ زندان و از دست دادنِ فرزندان را چشیدند ولی پس از آزادی‌شان این نزدیکان و دوستان بودند که نادانسته و ناخواسته روش‌هایی حکومتی را بر آن‌ها می آزمودند.

همان آیینی که بیش از سه دهه است حکومتِ اسلامی بر مردم ما به‌طورِ غیر مستقیم دیکته می‌کند و ما را بیش از بیش با یک‌دیگر بیگانه. همان رفتارهایی که به نامِ دل‌سوزی و محبتِ اقوام و دوستان بر مادرانِ سال‌خورده روا داشتند. همان‌ها که حتا با آنان سوگ‌وار نشدند در غم از دست دادنِ فرزندان‌شان، همان عاشقانِ زنده‌گی. بر بیوه‌گانِ جوان اما شرایط بسیار هول‌ناک‌تر بود. آن‌ها آزاد شدند اما تنها. آن‌ها آزاد شدند با فرزندانی به یادگار مانده از دورانِ کوتاه و پر تلاطم اما فراموش نشدنیِ زنده‌گیِ مشترک. فرزندانی که حتا نمی‌توانستند در مدرسه بگویند مرگ را همان متولیان سرودِ صبح‌گاهی بر پدرهای نادیده‌شان تحمیل کرده‌اند. .بسیاری از آن‌ها موردِ اهانتِ خانواده‌های همسران‌شان قرار می‌گرفتند. بسیاری برای قیومیتِ فرزندان با موانعِ قانونی روبه‌رو بودند. و در این میان نگاهی ترحم‌آمیز از طرفِ دوستان و آشنایان. ترحمی تحقیر‌آمیز. آن‌ها همان‌هایی بودند که تا به امروز شاید خنده را بر خود حرام می‌پندارند. آن‌ها همان‌هایی بودند که در محیطِ کار به‌عنوانِ یک بیوه زنِ جوان موردِ تحقیر و یا تهدید قرار می‌گرفتند. آن‌ها همان‌هایی بودند که هر بار مجبور به تغییرِ محلِ کارشان می‌شدند. همان‌ها که هم‌چون بقیه از داشتنِ مشاغلِ دولتی و خصوصیِ مرتبط با دولت منع شده بودند. همان‌ها که از مشاغلِ قبلی‌شان نیز پاک‌سازی شده بودند. هر بار فریاد زدن بر سرِ کارفرمای متجاوز به حقوقِ شخصی‌شان چقدر آن‌ها را فرسوده کرده!؟ آماری در دست هست!؟ چند بار وقتی سربه‌زیر و متین به خانه باز می‌گشتند موردِ ریش‌خند زنان همسایه قرار گرفتند که چرا او ناتوان است در یافتنِ مردی بالای سر. ناتوانی!!! چه بسیار بودند آن‌هایی که این بیوه زنانِ جوانِ جان‌به‌در برده را وادار می‌کردند به فراموش کردنِ همسران. اما آیا یادِ آن‌ها، آن عاشقانِ زنده‌گی، قابل فراموشی بوده و هست برای همسران‌شان!؟ اگرچه بیوه بودن در جامعه‌ی ما به‌ خودی خود معضلی عمیق است ولی برای این جان‌به‌در بردگان مسئله باز هم بغرنج‌تر می‌بود چرا که آن‌ها حتا نمی‌توانستند بگویند همسران‌شان را چگونه از دست داده‌اند. در این‌جا لازم است خاطر نشان کنیم که ما از ایرانِ سال‌های ۶۳ به بعد حرف می‌زنیم. سال‌هایی که بیانِ زندانی بودن با مخاطراتِ زیادی همراه بود. و چه فرسوده شدند و ساکت، این به اجبار بیوه شده‌گانِ جوان. بسیاری با همسران‌شان حکم آزادی را امضا کردند. به‌راستی اگر آماری از طلاق‌های رسمی و عاطفیِ آنان در دست‌رس بود شاید بهتر می‌شد به شرایط‌‌‌شان آگاه شد. شوهران اغلب پاک‌سازی شده و بی‌کار، دوباره از صفر شروع کردن زندگیِ مشترک. زنده‌گی که این‌بار کوله‌باری ناگفته از خاطرات را هم به‌همراه داشت. برخی از آنان ترجیح دادند حتا فرزندان‌شان از سوابقِ آن‌ها خبری نداشته باشند. ای کاش سری به زنده‌گی آن‌ها در این سال‌ها زده می‌شد تا ببینید چندین هزار بار هر کدام آن‌ها محکوم شدند در بدبخت کردنِ دیگری. و این‌بار نیز هم‌چون همیشه این زنان بودند که محکوم می‌شدند به ناکار آمدی. و حتا در بسیاری موارد همین زنان توسطِ همسران در خانه‌ها محبوس می‌شدند با نشان محترمانه‌ی زن خانه! کسی می‌داند چند نفر از این زنان شاهد قفل شدن درب خانه بر روی‌شان بودند به هر صبح‌گاه و نتوانستند دم بر آورند. برخی برای فرار از خود به روزمرگی دنیا روی آوردند و مال اندوزی بیمارگونه. برخی نیز درمان درد خود در فرزندان بیش‌تر. برخی آن‌چنان دچار سردرگمی شدند که ناخواسته متوسل شدند به خرافات. خرافاتی که سیستمِ حاکم هر روز بدان بیش‌تر و گسترده‌تر دامن می‌زند و حال مدت‌های مدیدی است که بسیاری خود نیز نمی‌دانند در مرزِ مخدوش‌شده‌ی خرافات و واقعیات روزگار می‌گذرانند. فقط به‌عنوانِ نمونه از کسی می‌گوییم که روزگاری تابوشکن بود و افشاگرِ خرافه‌گرایی مذهبی و حالا دیر زمانی که پارچه‌ی سبز می‌بندد بر درختِ کهن‌سال همسایه … ما آزاد شدیم ولی اندیشه‌های‌مان در پشتِ درهای خانه‌ها و ادارات مدفون شد چرا که تا سر می‌جنباندیم اطراف‌مان پر بود از مراقبان. مراقبان حکومتی و خانه‌گی. خانواده‌هایی نگران از تکرارِ تجارب آن دوران. حکومت اما سرخوش از این گم شدن ما در خودمان. و چه بسیار مواقع که آگاهانه دامن می‌زد به مراقبت‌های بیش‌ترِ اطرافیان. با هجوم به خانه‌ها بدونِ دلیل. با طولانی کردنِ مدتِ امضاهای هفته‌گی و ماهانه. با ندادنِ پاسپورت. با ردِ صلاحیت‌ها در بخش‌های گزینشی موسسات و اداراتِ دولتی. و این همه دست به‌دست هم می‌داد تا ما در جامعه‌ی خود و در میانِ مردمِ خود بیگانه و بیگانه‌تر شویم. و اما اکثریتِ ما دخترانِ جوانی بودیم پر شور و سرشار از انرژی. دخترانی که می‌خواستیم ادامه تحصیل دهیم و بسیاری از ما نتوانستیم. چرا که خانواده‌ها نگرانِ مستقل بودن‌مان بودند. و آن تعدادی هم که موفق به اخذِ مدارکِ دانش‌گاهی شدیم اغلب در خیلِ عظیمِ بی‌کاران قرار گرفتیم. بی‌کاران جوان و دارای سوءِ پیشینه! تحصیل کرده‌گانِ ستاره‌دار. ستاره‌های اسارت. و در دانش‌گاه اما مجبور بودیم هویت دیگری از خود نشان دهیم. هویتی گاه متغایر با خودمان. یادمان باشد در آن دوران (و اکنون نیز) داشتنِ سابقه‌ی سیاسی چقدر هراس انگیز بود از دیدِ دیگران. و اما چه بر سرِ زندگی‌های خصوصی‌مان آمد. ما دخترانِ زیرِ سوال رفته. ما دخترانِ به خانه‌ی بخت رفته و عروسانِ مشکوک و زنانِ خانه‌دار شده. اما چرا زیر سوال رفته؟ مسئله‌ی تجاوز به دختران و زنان در زندان در آن زمان بدین گسترده‌گی مطرح نشده بود و هنوز در هاله‌ای از ابهام قرار داشت. مردم چیزهایی شنیده بودند. بگذارید مسئله را طورِ دیگری ببینیم. به‌هر حال هر جنایتی که رژیم علیه زندانیانِ سیاسی اعمال کرده و می‌کند بایستی افشا شود و بایستی روزی این اقتدارگرایان پاسخ‌گوی جنایاتی که مرتکب شدند باشند. و برای آن محاکمه شوند. ولی این یک طرفِ قضیه است. طرفِ دیگر مردمی هستند که هنوز برای‌شان مسئله‌ی باکره بودنِ دختران بسیار قابل اهمیت است. این مردم مخصوصا نه حکومت را که بیش‌تر دختران و زنانِ زندانی را زیر سوال می‌برند. از طرفِ دیگر افشاگری‌هایی که توسطِ زندانیانِ سابقِ ساکن در خارج کشور و فعالانِ حقوقِ بشر در این زمینه صورت گرفت بسیار حایزِ اهمیت بوده و هست. و البته همه خواهان آنیم تا این افشاگری‌ها روزبه‌روز گسترده‌تر شود و افرادِ بیش‌تری لب به سخن گشایند. ولی این سطور از دیدِ دیگری هم بدین مسئله و در واقع عوارضِ جانبیِ این افشاگری‌ها می‌پردازد. چرا که بالاخره هر حرکتی برای تغییر همراه با برخی عوارضِ جانبی هم هست که گریزی از آن نیست. مسئله‌ی تجاوز مطرح شده بود حتی قبل از ازادی بسیاری از ما . و ما ازاد شدیم و هیچ کس از ما نپرسید که ایا ما هم جزو قربانیان تجاوز بوده‌ایم یا نه؟ فقط تعدادِ خواستگاران! انگشت شمار شد! برخی از اقوام بودند. برخی از آشنایان. و البته برخی از کسانی که خود دارای خطِ فکریِ خاصی بودند. پس ما انتخاب نمی‌کردیم. بلکه توسطِ انگشت‌شمار خواستگاران انتخاب می‌شدیم! بگذارید گریزی بزنیم به خاطره‌ی جان‌به‌در‌ برده‌ای از روزِ ازدواج‌اش تا شاید بهتر دریابیم بر ما چه گذشت. می‌گفت از زمانی که به یاد داشتم از مراسمِ سنتیِ ازدواج بی‌زار بودم. از این‌که در اولین شبِ زنده‌گیِ مشترک‌ام بخواهم نگرانِ زمان باشم و خیلِ زنانِ کنجکاو تا به سحر بیدار مانده. می‌گفت از خواستگارم که بسیار عاشق‌ام بود و سال‌های زندان را هم به انتظارم نشسته بود خواستم تا تن به این مراسم ندهد و او پذیرفت و من خرسند که شوهر آینده‌ام چقدر مترقی است و همراه و هم‌فکر من. می‌گفت در آن زمان دیدم که همسرم به‌شدت به گریه افتاد. از او پرسیدم چه شده؟ گفت باور نمی‌کردم باکره باشی. خانواده‌ام هزاران بار به من سرکوفت زدند برای ازدواج با تو. و وقتی تو از من خواستی که تن به ازدواجِ سنتی ندهم مطمئن بودم که اتفاقی برای‌ات افتاده ولی با تو ازدواج کردم از سرِ ترحم!! و این ترحم تا سال‌ها ادامه داشت. سال‌ها نه عشق که ترحم. و خانواده‌ی همسر هنوز در میان مردمانِ شهرِ کوچک‌شان شرمنده و غرق در ناباوری. همین فشارها بر مردانِ جوانِ داوطلب به ازدواج با دخترانِ زندانی باعث شد تا این شوهران نادانسته دست به دست سیستمِ غالب داده و ما را خانه‌نشینان غریبی کنند در وادیِ امنِ خانه! بسیاری از ما در شهرستان‌های‌مان با یک‌دیگر اقوامِ سببی شدیم ولی حتا نمی‌توانستیم رابطه‌ی دوستانه‌مان را چون گذشته داشته باشیم. خانواده‌ی همسران و خودِ آن‌ها از هرگونه ارتباط ما با هم هراسان بودند و حکومت چه شادمان از این تفرقه‌افکنی. بسیاری از ما حتا نتوانستیم یک لحظه از آن دوران را با همسران‌مان وا گوییم. برخی که گفتیم از سر صداقت! شدیم محکومان تا به ابد. همان خاطرات شد چماقی بر سرمان. حتا برخی از همان شوهرانِ زندانیِ روشن‌فکر و مخالفِ زورگویی‌های نظامِ حاکم در محیطِ خانه می‌شدند نماینده‌گانِ قدرتِ سلطه! برخی موردِ خشونت‌های خانه‌گی قرار گرفتیم و دم بر نیاوردیم. آخر به کجا می‌توانستیم برویم. به کجا؟ در دادگاه‌ها که جایی نداشتیم. بسیاری از ما از استقلالِ مالی برخوردار نبودیم. بسیاری هربار که با اعتراض خانه‌ی همسران‌مان را ترک می‌گفتیم توسطِ خانواده‌های خود بازگردانده می‌شدیم. آن‌ها می‌پنداشتند پس از طلاق چه بر سرمان خواهد آمد؟ و روزگار بر ما چنین گذشت. برخی از ما راهی یافته و به خارج از کشور پناهنده شدیم و در این میان توانستیم توانایی‌ها و استعدادهای خود را شکوفا کنیم در محیطی که ما را زیر سوال نمی‌برد. برخی در کشور موفق شدیم خود را برهانیم و دوباره به بازسازیِ خرابه‌های زندگی‌مان بپردازیم. ولی بسیاری از ما خصوصا کسانی که در شهرستان‌ها‌ی کوچک زندگی می‌کرده و می‌کنیم هر روز بیش از بیش با خود و با محیطِ اطراف‌مان بیگانه شدیم. آن‌قدر بیگانه که وقتی توسط ِهمسران‌مان در نیمه شب از خانه بیرون انداخته می‌شدیم، در پشتِ درِ بسته می‌ایستادیم.‌ اشک می‌ریختیم و پس از ساعتی زنگِ درِ خانه را می‌زدیم تا در را به‌روی‌مان بگشاید. ما خود با پای خویش به زندان‌مان بر می‌گشتیم و هنوز بسیاری از ما در این زندان‌ها محبوسیم! ما تا بدان حد مشغولِ امورِ خانه‌داری شدیم که ندانستیم برسرمان اما گرد پیری نشسته. ندانستیم که گذرِ ایام و سکوت ما چه کسانی را شادمان و مسرور کرده. ندانستیم که ما می‌توانیم همان زنده‌گانِ پویایی باشیم که سر از گورهای دسته‌جمعی بیرون آورده و با روایت گذشته و حال‌مان با نقلِ خاطرات‌مان همان خاطراتی که گوشه‌ای از تاریخنند پرده از جنایاتِ حاکمان اسلامی برداریم. جنایتِ محبوس کردن‌مان در پستوهای زمان.

جوانان و نسل‌های آینده نیازمندِ نقل این خاطراتنند. آن‌ها با تاریخِ تحریف شده راه به بی‌راهه خواهند برد. اما ما محبوسان شاید بیش از همه نیاز به همراهی و کمک داریم. ما را به فراموشی سپردند این حاکمانِ سرمایه و مذهب. و ما در خود گم شدیم. ولی شاید این سطور فریادی از زنده به‌گوران و فراموش شده‌گان باشد. فریادی برای رهایی. فریادی برای نجات.

ای اویِ من و ای اویِ بسیاری چون من، باید که حافظه‌های‌مان را باز یابیم. تا از این ره‌گذر به بازیابی خویش دست یابیم. به نفیِ مرگِ تحمیلی و احیای خود. اما برای این بازیابی ما جان‌به‌در‌برده‌گانِ مدفون شده نیاز به کمکِ همه‌ی متخصصینِ امورِ اجتماعیـ روان‌شناسی و مدافعانِ حقوق انسانی داریم. ما نیاز داریم تا ما را با خودمان آشتی دهند همان‌گونه که بسیاری توانستند. ما باید بگوییم و بنویسم تا خاموشی‌ها را منکر شویم. خودمان را به‌خاطر آوریم با نفیِ فراموشی. و برکنیم آن پوستینِ وارونه که از تاریخ بر تن‌مان پوشانده‌اند و بگسلیم زنجیرِ اسارت‌های چند باره را که بر پای‌مان بسته‌اند. نگذارید و نگذاریم تا بیش از این ما را به فراموشی سپارند. باید که به‌خاطر آوریم خود را.

 


[1] اشاره ای به شعر «حدیث بی‌قراری ماهان» از احمد شاملو

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.